***.*** ... گنجینه ... فشارکی ... ها ***.***

****.**** کنز الفشا ر کیو ن ************** Fesharkies's Treasure ****.****

***.*** ... گنجینه ... فشارکی ... ها ***.***

****.**** کنز الفشا ر کیو ن ************** Fesharkies's Treasure ****.****

***.*** ... گنجینه ... فشارکی ... ها ***.***

########## بنام خدا ##########
#پایگاه جامع اطلاع رسانی در موضوعات زیر #
..... با سلام و تحیت .. و .. خوشامدگویی .....
*** برای یافتن مطالب مورد نظر : داخل "طبقه بندی موضوعی " یا " کلمات کلیدی"شوید. ویا کلمه موردنظر را در"جستجو" درج کنید.***

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

این دو تا در زمان آقا میرزا حسن شیرازی و به درس فاضل اردکانی وارد می شوند.

 میرزا حسن شیرازی آن زمان در نجف و فاضل اردکانی در کربلا بود 

یک روزی دراوقات زیارتی زوار عرب ازاطراف کربلا به عنوان زیارت حضرت ابا عبدالله حسین[ ع] مشرف می شوند. 

و آمد نشان و رفتنشان بطور هر وله است. آقای آقا سیدمحمد فشارکی در زمان مراجعت آنها خودش را توی نان می اندازد.

 بااین که لباسش با لباس آنان متفاوت بوده با آنان در هر وله شرکت می کند برای قضای حاجتی که داشت. 

دراین بین که به هروله بین زوار عرب می رفته است در مراجعه به کجاوه پایش به آقا میرزا حسن شیرازی برخورد می کند.

 میرزا حسن شیرازی از توی جمعیت دستش را دراز می کند و می گوید: با من بیا.از همان ساعت آقا سید محمد فشارکی به آقا میرزا حسن شیرازی ملحق می شود 

واز خواص ایشان می گردد.ازاو می پرسند شما مدتی در کربلا و در درس فاضل اردکانی بودید چه تفاوتی دیدی بین او و بین میرزای شیرازی؟ 

.از قراری که شنیدم العهده علی الراوی - فرموده بوده است: آخرین فکر فاضل اردکانی به اولین فکر میرزای شیرازی می رسد. آخرین فکراو به اولین فکراین می رسد!

 

مجله  حوزه  دیماه 1364 ، شماره 12 
مصاحبه با استاد بزرگوار آیت الله اراکی
 
 

حضرت آیت الله حاج شیخ محمد علی اراکی [دام الله طله] کهن فقیهی با کوله بار تجربه از نوسانات حوزه: تاریخ زنده فقاهت یک قرن اخیر به شمار می آید.

 

وی بااخلاص و صفایی که در وجودش متبلوراست و تقوا و تعهدی که در طول زندگی داشته و آگاهی و آشنایی که به حوزه ها و عالمان متقی و پارسای آن داشته و دارد دست اندرکاران[ حوزه] را بر آن داشت که به محضرایشان شرفیاب شوند واز آن تجربیات گرانبها و آشنائیها. خوشه چینی کنند.ازاینرو آنچه را که در پیش روی دارید حاصل این گفتگو می باشد.

 

دراین پیش مصاحبه جای آن نیست که اعتراف کنیم این مختصراندکی از بسیار و قطره ای از دریای آگاهیها نصایح و راهنماییهای حضرت آیت الله است چه این که همه می دانند مردی با هشتاد واندی سال به عنوان محصل با مدرس در حوزه اراک و قم زندگی کردن و محضراشخاص دیگری چون: سلطان العلماء حاج شیخ عبدالکریم حائری محمدتقی خوانساری دیگران و دیگران را درک کردن و با شخصیت بی نظیر قرن حاضر یعنی حضرت آیت الله العظمی امام خمینی دمساز بودن گفتنی های زیادی خواهند داشت اما

 

 

 

 

کهولت همراه با ادب مجالست وی ما را رخصت نداد تا بیشتراز دو جلسه مزاحم ایشان شویم و بااکراه زیادی به همین مقدار بسنده کردیم. گر چه دراین مختصر سخنهای شنیدنی بسیاراست چه آن جایی که آرمان حاج شیخ عبدالکریم حائری - موسس حوزه علمیه قم - در تخصصی کردن فقه را مطرح می کند و چه آن جا که از حرکت امام سخن می گوید و باتمام وجود قسم یاد می کند که وی را جز عرق دینی انگیزه دیگری براین آیت الله آقا نورالدین عراقی آیت الله محمدتقی خوانساری و حضرت امام خمینی را مطرح می کند. وازاین رهگذر همه را می آگاهاند که تقوا و تقدس فرار از مسئولیت نیست و آگاهی و سیاست پشت پازدن به مسئولیتهای سنگین آن باانگیزه الهی است و حرکت کردن در راستای خواست خداوند چه این خواست قیام بر طواغیت زمان واستعمارگران خارجی و جهاد مسلحانه باشد و چه نگارش تفسیر نقد کتاب یا خواندن نماز باران!

 

دراین مصاحبه با کمال استیاقی که به آگاهی از زندگی خصوصی حضرت آیت الله داشتیم از آن دست شستیم چرا که باورمان بود زهد و قداست وی نخواهد گذاشت حضرت آیت الله بیشتراز آن در جاهای دیگراز قول وی آمده است برایمان بگوید.ازاین رو بی مقدمه سراغ علما و بزرگانی رفتیم که وی با آنان آشنایی داشت واز آیت الله آقا نورالدین عراقی مجتهد مجاهد مولف تفسیر پرارج[ القرآن والعقل] که با مقدمه آیت الله اراکی به چاپ رسیده است سئوال کردیم.

 

با تشکراز جناب حجه الاسلام آقای مصلحی که در تهیه مقدمات مصاحبه همراهی فراوانی فرمودند و شما خوانندگان که همراهان هستید به امید آن که بودها را غنیمت دانید و پاسدارید و نبودها در گذرید و معافمان دارید.

 

[حوزه]

 

 

 

 

مجله حوزه: استاد با توجه به این که کتابی به نام [ القرآن والعقل] از آقا نورالدین عراقی با مقدمه شما به چاپ رسیده است و باایشان آشنائی داشتید می خواستیم در موردایشان چیزهائی از قول شما داشته باشیم؟

استاد:ایشان فرد محبوبی بودند بااین که با حشمت خاصی از جایی به جایی می رفتند واز نظر زندگی هم در سطح بالایی بودند و مردم وقتی این این حرکات رااز آخوند جماعت ببینند می رمند و می گویند:این فرد دنیا طلب است ولی ایشان را آن قدر دوست داشتند که بلا تشبیه می خواستند پرستششان کنند.این قدر به اوارادتمند بودند. چون دارای حقیقت بود واین آثار واعمال ذره مثقالی در آن حقیقت تاثیر نمی کرد. مردم او را می پرستیدند. ببینید حقیقت چه کارها می کند!

 

یک روز مرحوم حاج آقا محسن که شخص متولی بود برای دهه عاشورا در بیرون منزل خود چادر بزرگی زده بود و مجلس روضه خوانی داشت و جمعیت اراک از روحانی و غیر روحانی در آن جمع بودند. آقای آقا سیدمحمدتقی برای بنده نقل کرد و گفت در آن روز تا آن ته مجلس علماء و روحانیون بودند وقتی که آقای حاج شیخ عبدالکریم وارد شد دیدم دولا شد و کفشهایش را برداشت و زیر بغل گرفت و پاورچین و پاروچین روی شانه این و آن این جمعیت کذایی را گذارند تا خود را رسانید به جایی کهی می خواست بنشیند. طولی نکشید که آقای آقا نورالدین باسلام و صلوات آمد وقتی که ایشان وارد شد جمعیت پا شدند و راه دادند و آقا نورالدین با کمال حشمت و عظمت رفت آن صدر نشست. آقای آقا شیخ عبدالکریم با آن علمیت تحت الشعاع او بود. مرحوم آقا نورالدین چیز عجیبی بود معروف بود که نماز شب ایشان دیدنی است

 

شخصی به نام آقا سید محمود خوانساری ازاهل منبر طالب شد که او را ببیند چون صدای العفوالعفوایشان توی کوچه می آمد و مردم از توی کوچه گوش می گرفتند.این آقا خواست که خود مجلس نماز شب خواندن آقا نورالدین را ببیند. شبهای ماه مبارک بود و مرحوم آقا نورالدین از عده ای از جمله آقا سید محمود خوانساری برای افطار دعوت کرد. آقا سید محمود خودش گفت: وقتی که افطار تمام شد و همه رفتند من نشستم. دید من راست (بلند) نمی شوم به خدمتکارش گفت: دو تا رختخواب بیاور. یک رختخواب خودش داشت یکی را هم برای من آوردند. من توی رختخواب که رفتم نخوابیدم. می خواستم سحرایشان را ملاحظه کنم. سحر شد دیدم که راست شد رفت بیرون وضو گرفت و آمد مشغول نماز شد وقتی که رسید به[ العفو] دیدم چنان گریه براو مستولی شد که چندین دفعه گلوگیرشد. فکر می کرد من خوابم.

 

روزهای پنج شنبه و جمعه که می شد به تکیه ای که در بیرون ازاراک به مسافتی تقریباازاین جا (منزل استاد) تا مسجد جمکران داشت می رفت. در آن جااطاقی بود می رفت آن جا. شوهر همشیره اش آقا سید باقر راهم که اهل حنجره بود و صدا و آواز خوبی داشت. با خود می برد. در آن تکیه آن آقاسید باقر دیوان حفاظ یادیوانهای دیگر نظیراو را می خواند واو همین طوراشک می ریخت ازاشعار عشق آمیزی که می خواند اشک می ریخت. چه جوراشکی! به اصطلاح خودش رفته بود. تفریح!

 

من به چشم خودم دیدم در دهه عاشورا در مجلس روضه خوانی که در منزل خودش ازاولل آفتاب شروع می شد و تا ظهرادامه داشت و منبری ها بلا حساب می آمدند و مردم زیادی از غریبه و آشنا ازاهل اراک و جاهای دیگر جمع می شدند واز جمله خاله زاده مرحوم آقای داماد آقای سید یحیی یزدی هم شرکت می کرد.

 

ایشان ازاول روضه چندین دستمال جلوی خودش می گذاشت و تمام دستمالها رااز گریه خیس می کرد.ازاول روضه گریه می کرد تا آخر. من نمی دانم چه گریه ای بود که تمامی نداشت. روز عاشورا که می شد معرکه بود بکاء بود به تمام معنی شخص بکایی بود!

 

مردم می پرستیدند تا مدتها بعداز فوتش عکسش توی خانه ها بود. مردم بعداز نماز صحبشان عکس آقا سید نورالدین را می بوسیدند.

 

آقای حاج غلامعلی کریمی که تجار و شخص معتمدی بود برای من نقل کرد و گفت: یکی ازاوقاتی که آقا نورالدین رفته بودند به تکیه در بیرون شهر تجار گفتند برویم پیشش. من هم جزء آنان بودم رفتیم دور تا دوراطاق تجار نشسته بودند. نزدیک ظهر شد و منجر گشت که آقا نورالدین

 

 

 

 

 

نهار بیاورد. نهاری که تهیه کرده بودند یک قابلمه دو نفری بود به اندازه خودش و آقا سیدباقر شاید هم یک نفر دیگر. جمعیت دور تا دوراطاق نشسته بودند. به خدمتکارش گفت: نهار بیاور.او خنده ای کرد و فهماند که قابلمه ما کفایت اینان را نمی کند. خودش راست شد و سرقابلمه رفت و گفت تو بشقاب بیارو هی بشقاب آوردند هی پر کرد دور تا دور به هم داد.ازاین غذای کم به همه داد چه برکتی پیدا کرده بود!

 

آقا سیدمحمد مکی نژاد که عمه زاده مرحوم آقای فرید عراقی بود با من آشنایی دارد. خودش به من نقل کرد و گفت که برای مرحوم آقا نورالدین خبر آوردند که حاج آقا صابر فوت شده به زیارت کربلا رفته و در همان کربلا فوت شده است. حاج آقا صابراز معمرین و خودش هم پیشنماز واهل منبر بود و خیلی آدم معتبر بود. مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم هم خیلی به ایشان محبت داشت. وقتی خبر فوت حاج آقا صابر را به آقا نورالدین رسانندایشان سرش را روی کرسی که بود گذاشت قدری طول کشید و بعد سرش را بلند کرد و گفت نه دروغ است. از کجا می گوئید؟ چون وقتی مومنی از دنیا می رود هاتفی در میان آسمان و زمین ندا می کند که فلان مومن فوت شد و من هر چه گوش دادم نشنیدم دروغ است. بعد هم همین طور شد دروغ بود. وقتی این خبر را به مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم آوردند خیلی محزون و مغموم شد و آقای حاج میرزا مهدی بروجردی ابوالزوجه آقای گلپایگانی هم از باب این که خیلی محبت به حاج آقا صابر داشت خیلی گریه کرد.

 

باز همان آقای کریمی نقل کرد و گفت: یکی ازاعیاد بود و مردم به دیدن مرحوم آقا نورالدین می رفتند ما هم به دیدنش رفتیم. یک کیسه ترمه کوچکی جلوش گذاشته بود واهل سئوال که می آمدند دست می کرد توی کیسه و یک تک قرانی در می آورد و می داد. آن وقت تک قران خیلی محلی ازاعراب داشت. در همان مدتی که ما نشسته بودیم این قدر تک قرانی داد که ما تعجب کردیم! این کیسه تاب این همه یک قرانی را نداشت!

 

 

 

 

 

غرض اهل کشف و کرامت بود چون خیلی اهل حقیقت بود. وکفی به کرامت او که در جبهه جنگ با آنکه در بالای سرش آلت ناری بود که صدایش گوش فلک را کر می کرد و آتش از آسمان می بارید و هر آن احتمال داشت توی سینه انسان بنشیند قلم و کاغذ برداشته و تفسیر قرآن نوشت! هر کس دیگرباشد در حرف زدن یومیه اش اشتباه می کند واز حواس پرتی مبتدا و خبر را درست نمی گوید. توی جبهه جنگ چطور می شود حواس انسان جمع باشد! ولی این شخص با کمال دقت کانه توی اطاق خلوتی نشسته و هیچ کس بااو کاری ندارد خودش هست و خودش بر می دارد و همچو تفسیری می نویسد [کفی یذلک کرامتا]. حیف که این تفسیر به آخر برسد زیرا در آن وقت دراراک ایشان بود با تمام شهر و مضافاتش! اهل سئوال واستفتاآت از اطراف واکناف ودهات می آمدند و به ایشان مراجعه می کردند.

 

مرحوم آقا نورالدین در هیچ مساله ای محتاج به مراجعه کتاب نبود.این همه استفتاآت که می آوردند یک دفعه نشد که بگوید: کتاب را بیاورید ببینم. قلم دان حاضر بود و فوری جواب را می نوشت. تمام حاضر جواب بود.

 

یک کربلای علی داشتیم اهل بازار بود که به توصیه مرحوم حاج شیخ حیدراز آقا نورالدین تقلید می کرد.این آقای شیخ حیدراز مهاجرین بود یعنی از آن شهرهایی که روس ازایران گرفته است مثل قفقاز تفلیس قندهار و خیلی از شهرهای دیگر. در زمان تصرف روس عده زیادی از مسلمانان آن مهاجرت کردنداز جمله این آقا شیخ حیدر بود که به اراک آمده بود. خیلی شخص مجللی بود مجسمه تقوی بود دیدنی بود آقا شیخ حیدر. عده ای از بازاریهای اراک را که به او خیلی اخلاص داشتند درامر تقلیدارجاع داده بود به آقا نورالدین. در حالی که مرحوم آقای آخوند خراسانی حیات داشت مرحوم آقای حاج میرزا خلیل تهرانی حیات داشت مرحوم آقا سید کاظم طباطبائی حیات داشت همه اینان حیات داشتند عده زیادی بودند که[ مقلد] بودند مرحوم آقای حاج سید

 

 

اسماعیل صدر آقا میرزا محمدتقی شیرازی و. .. آقا شیخ حیدر گفت: امروزه بایداز آقا نورالدین تقلید کرد گفتند چرا؟ گفت آنان در جلو چشم من نیستند و نمی بینم و خبر ندارم ولی این را می بینم عدالت این را پیش چشم می بینم اجتهادش هم مسلم است. اگراز من بخواهید می گویم ازاین تقلید کنید.

 

این آقای کربلایی علی هم به توصیه آقا شیخ حیدراز آقا نورالدین تقلید می کرد و به درس مرحوم آقا شیخ جعفر می آمد که دراول صبح درس مساله می گفت و بعد هم سیوطی می گفت. ما درس سیوطی می خواندیم ولی در درس مساله هم شرکت می کردیم. با کربلایی آقا عل رفیق شده بودیم. ایشان گفت: من مجمع المسایلی که به اندازه رسایل شیخ است در پیشم بود.او را بردم به آقا نورالدین دادم و گفتم این را برای من حاشیه کن. در سه شب تمام را حاشیه کرد. حاشیه هایش هم خیلی مفصل و طولانی بود و در دو سه سطر نبود. یک نفر دیگرازاهل بازار بود گفت: من هم مجمع المسائل را می برم او هم برد و گفت: برای من هم حاشیه کرد. آن وقت این دو نفر مجمع المسایل شان را می برند منزل آقا شیخ جعفر که برایشان درس بگوید من هم بودم. این هم می گفت که سه شب طول کشید. هر جایی از[ مجمع المسائل] کربلایی علی حاشیه داشت این هم داشت عبارتها جور دیگر بود ولی معنی و مفاد یکی بود.این چه احاطه ای است! تما فقه گویا در ذهنش بود و محتاج به مراجعه نبود. مجمع المسائل به این بزرگی را در سه شب تمام حاشیه کرده بود.استفتاآتی که می آمد تمام بدون مراجعه جواب می نوشت. آن تفسیری که نوشته ببینید! در آنجا کتاب لغت تفسیر تاریخ هیچ نبود فقط یک کتاب معالم در پیشش بود که برای پسرش آن عطاء درس می گفت[ معالم] کجا و تفسیر کجا؟! بهم مربوط نبود. خودش به عقل و محفوظاتش نوشته است چه محفوظاتی داشته که این تفسیر را نوشته است! آن هم کشفیات و کراماتی که دیده شد.

 

 

 

 

 

مجله حوزه: با توجه به پیوند خویشاوندی شما با مرحوم سید محمد تقی خوانساری که مستجاب الدعوه بودن ایشان شهرت دارد می خواستیم راز و علت موفقیت ایشان رااز زبان شما بشنویم.

استاد: آن چه من فهمیدم این بود که وقتی ازایشان پرسیدند: گفت: من در نماز که می ایستم مثل این که با خدا شفاهی دارم صحبت می کنم کانه رخ برخ هستم این طور حالی دست می دهد با خدا شفاهی دارم حرف می زنم به خلاف ما ها که با گفتن الله اکبر توی کار و بازار می رویم هر کس بازاری است توی بازار می رود هر کس طلبه است وی درسش می رود اهل حرفه ای توی حرفه خودش می رود. [ السلام علیک] که گفت دیگر تمام می شود این جنگ و نزاع ها همه توی نمازاست از نماز که فارغ شد دیگر راحت است. هر کس چیزی گم کرده توی نماز پیدا می کند (خنده استاد) در جای دیگر حواسش جمع نیست توی نماز که می رود حواسش جمع می شود آنچه گم کرده پیدا می کند!امااو آن جور نبوده سر و کارش با خالق بود با پروردگار آسمان و زمین بوده است. می دانسته این نماز چه معنی دارد. معنای نماز چیست.

 

یک روز چند نفراز وعاظ را جمع کرد و گفت: خدا یک نعمت بزرگی به شما داده است و آن نعمت طلاقت لسان و فصاحت کلام است. واین را خدا به شما مرحمت کرده است که می توانیداین منبرهای عجیب و غریب را تحویل مردم دهید. خوب است یک منبر را مخصوص نماز کنید چون نماز درانظار مردم خیلی خفیف شده است و مردم با نظر کوچکی به آن نگاه می کنند. بااین قدرتی که خدا به شما داده است می توانیداین را خیلی بزرگ کنید. کوچک را می توانید بزرگ و بزرگ را درانظار مردم کوچک کنید خلاق معانی هستید

 

لکن هیچ کدامشان به خرجشان نرفت و قبول نکردند و عمل نکردند. هی اصرار کرد که در خصوص نماز یک یا دو منبر بروید و نماز را در ذهن مردم بزرگ کنید وازاین کوچکی که برای نماز پیدا شده نجاتش دهید ولی قبول نکردند. و چیز دیگری که من فهمیدم این بود که ایشان[ بواب قلب] بود هر کس به هر جا رسیداز بوابی قلب بود. مثل این دربانهایی که دربانی می کنند و نگاه می کنند که کسی چیز خطرناکی وارد نکند. حالا از همه مهمتر و بالاتر درگاه قلب است. آن جا هم خوب است. انسان دربان

 

 

 

 

درگاه قلب باشد. دم درگاه قلب بایستد و هر خیالی که می خواهد بیاید توی قلب وارسی کند. ببیند بمب و نارنجک که از آن شیطان است قوی این خیال هست یا نیست. اگر هست. دوش کند. بگوید: تو حق نداری قلب من بیایی. اگر خیال رحمانی است راهش بدهد.

 

خانه دل نیست ای صحبت اغیاردیو چو بیرون رود فرشته در آید

پس باید اینجا هم دربانی کرد. نباید دیو بیاید.اگر دیو آمد فرشته دیگر نمی آید.ایشان بوات قلب بود.از کجا می گویم؟ ازاین جا که خودش گفت: بعداز آن که رفت به جبهه جنگ و لباس سربازی پوشید و لباس آخوندی را کند و عمامه را کنار گذاشت و تفنگ برداشت و مسلح شد مثل سرباز و رفت به جبهه می گفت: گلوله توپ می آید و نزدیک من می افتاد و چیزی نمی ماند که به من بگیرد ولی خدا نخواست. خیلی در جبهه جنگ بود تا اسیر شد. چهارسال اسیرانگلیس بود.ازامام سجاداست که چه حال دارد کسی که اسیر یزید باشد. چه حال خواهد داشت کسی که اسیرانگلیس باشد. هر کسی دیگر باشد قلبش جور بجور می شود. قلبش انقلاب می شود ولی این مرد بااین که به دریا بردند به صحرا بردند توی زندان صحرایی بوده و مدتها توی آن جا بود و در بین اسرا عده ای بودند آدم خوار آدم را زنده زنده می خوردند. صبح که می شده می آمدند سرشماری می کردند که ببینند کسی را خورده اند یا نخورده اند مدتی همچو جایی داشت ولی قلبش آرام بود.

 

حاج حسین که معتمدایشان بودازایشان نقل کرد و گفت: یک روزی هم در آن محل من تک بودم همه رفته بودند بیرون یک حیوان درنده خویی از آن دم ول کردند کرس بست و بسرعت آمد به طرف من آمد نزدیک من به من کاری نکرد و برگشت. دم درب که رسید دو مرتبه آمد برگشت. چندین دفعه این کاراتفاق افتاد ولی کاری به من نکرد.

 

خودش به من نقل کرد و گفت توی آشتی که نشسته بودم روی یک سکویی اثاثیه من بود سکوی مقابل اثاثیه هندی بود که آن هم جزءاسراء بود. بطوراتفاقی چشمم به صورت اوافتاد دیدم دارد رنگ برنگ می شود و

 

 

 

 

گاهی سفید می شود فهمیدم در فرافتاده و و قلبش قلب وانقلاب پیدا کرده آمدم راست شوم بهش بگویم ای برادر چرا فکر می کنی و به چه فکر می کنی و چرا خودت رااذیت می کنی؟ این چه فکری است که تو را قب و منقلب کرده است. دیدم زبان من فارسی یا عربی است و زبان او هندی نه من زبان او را می فهمم و نه او زبان مرا. چه کار کنم؟ با خودم گفتم بروم به هر زبانی به اشاره ای به چیزی تسکینش بدهم تا خواستم بروم خودش راانداخت توی دریا! رفت که رفت. آدمی که دراسارت باشد آیا از فکر خودش بیرون می رود که به فکر دیگری بیفتد؟این آدم چه آدمی بوده که از فکر خودش خلاص بود و به فکر دیگری افتاده و می خواست که دیگری را نجات بدهد! بواب قلب بود دربان قلب بود! هر که به هر جایی رسیداز دربانی قلب بود:

 

خانه دل نیست جای صحبت اغبار دیو چو بیرون رود فرشته درآید

مجله حوزه: حضرت عالی که با مرحوم آیت الله حائری آشنا زیادی داشتید واز نزدیک ایشان را می شناختید یک مقداری از زندگی و خصوصیات ایشان بفرمائید؟

استاد: آقای آقا شیخ عبدالکریم از قراری که بنده خودم از ایشان شنیدم می فرمودند: پدرم از مادرم اولاد دار نمی شدند ناچار برای اولاد رفت منقطعه ای گرفت. پدرایشان اهل علم نبود شاید سواد فارسی هم نداشته. یک شب منزل منقطعه می رود. منقطعه صغیره یتیمه ای گریه می کند. پدر آقا شیخ عبدالکریم گریه او را می شنود. در عین حال که عوام بود حالش منقلب می شود. در همان تاریکی با خدا مناجات می کند خدایا توان قدر قادری. مگر نیستی؟ باعث نشو که من سبب گریه طفل یتیم بشوم. چاره کار مرا بساز. در همان شب یا شبهای بعد خداوند آقای حاج شیخ رااز مادرش مرحمت می کند و حاج شیخ به دعا و مناجات آن شب به وجود می آید.

 

حاج شیخ شش ساله بود که پدر فوت می کند و در حضانت مادرش تربیت می شود. می فرمود: در طفولیت وقتی بعض از کارها که خلاف طبع مادرم بود انجام می دادم می گفت: طفلی که به زوراز خدا بگیری بهتر

 

 

 

 

از تو نمی شود (خنده استاد) بنابراین حدوث حاج شیخ بطوراعجاز و کرامت شده است.

 

واما راجع به بقایش به سند صحیح شنیدم بعنی آقا فرید عراقی فرزند حاج آقا مصطفی که دراین جا مدرس بود و شخص عالمی بود نقل کرداز قول میرزا حسن که در دستگاه پدرش بود و شخص امینی بود که در سفری که به اراک آمده بودند بعد از آن که قم آمده و ماندگار شده بودند واهل اراک خواهش کردند که یک سفر تشریف بیاورید و مهاجرت کلی نفرمایید وقت تعطیلی یک ماهی رفتند به اراک و دراراک حاج آقا مصطفی دعوت کرده بودند به نهار در مجلس نهار حاج آقا مصطفی مطلبی فرموده بودند و حاج شیخ در جواب گفته بودند: برای من هم نظیراین اتفاق افتاد. دراوقاتی که در کربلا بودم شبی خواب دیم کسی به من گفت ده روز بیشتراز عمر شما باقی نیست. از آن جایی که حاج شیخ آعمی مسلک بود بی قید و بی تکلف و به این چیزها تقید نداشت. بیشتر توجه قلبش به علم بود و خیالات دیگر را اعتنایی چندان نمی کرد حتی اگر خواب مرگ بود پشت سر می انداخت واز باب گرفتاری خودش قرار نمی داد که مبادااز علم نقضانی پیدا بشود و ازاین جهت این فکر را بکلی از قلب خود محو و منسی کرده بود.

 

روز دهم پنج شنبه یا جمعه ای بوده و رفقای حاج شیخ روز قبل گفته بودند خوب است فردا به یکی از باغات کربلا برویم وایشان هم قبول کرده بودند. وسایل نهار بر می دارند و می روند. در آن باغ هر کس مشغول کاری می شود و به آقای حاج یخ هم کاری رجوع می دهند. حاج شیخ می بیند سرما سرمایش می شود.اول تحمل می کند ولی بعدا شدت پیدا می کند واز تحمل خارج می شود اظهار می کند ولی بعدا شدت پیدا می کند واز تحمل خارج می شود اظهار می کند آقایان من سرما سرمایم می شود می گویند: عبای کلفتی بیاورید. عبایی می آورند ولی درد شدت پیدا می کند و نمی تواند تحمل کند. می آورند خانه و توی بستر می افتد. می بیند حال احتضار بهش دست می دهد. آن وقت یادش می آید که ای وای امروز روز دهم است و من بکلی غفلت کرده بودم. به یاد

 

 

 

 

خواب می افتد. عجب خوابی است. حال احتضار دست می دهد می بیند که سقف شکافته شد. دو نفراز آن سقف پایین آمدند. می فهمد که اینان اعوان حضرت ملک الموت هستند و برای قبض روح پایین آمدند. پایین پا می نشینند تااز پا قبض روح کنند. در آن حال می بیند که خودش الان در دنیاست و هنوز به آخرت نرفته است. در آن حال افتاده در بستر توجهی پیدا می کند به حضرت ابا عبدالله الحسین[ علیه السلام]. چون خصوصیاتی هم در بین بوده زیرا حضرت ابا عبدالله علیه السلام در عالم خواب یک مشت نقل به وی مرحمت کرده بودند دراثراین که در زمان جوانی نوحه خوان سینه زن های اهل علم در سر من رای بوده سامرا زیرا مرحوم آقا میرزا حسن شیرازی فرموده بودند در دهه عاشورا باید دسته سینه زن ازاهل علم بیرون بیاید.

 

نوحه خوان آن دسته ها مرحوم حاج شیخ بوده وایشان جوان قوی هیکل و جهوری الصوت بوده است. اول آن اشعاری هم که می خوانداین بود: یاعلی المرتضی غوث الوری کهف الحجی قم. ..

 

این اولش بود که دم می گرفتند.اشعار یک صفحه بود که مرحوم آقا سید اسماعیل پدر آقا سید عبدالهادی معروف که اشعر شعرای عرب بود در مصیبت سروده بود. دراثراین نوحه خوانی یک شب خدمت حضرت اباعبدالله [علیه السلام] مشرف می شود و حضرت یک مشت نقل به او مرحمت می کند واز آن نقل تناول می کند. در حال احتضار هم به حضرت ابا عبدالله[ علیه السلام] توجه می کند و عرض می کند: یااباعبدالله مردن حق است والبته باید بمیرم. لکن خواهشمندم چون دستم خالی است و ذخیره آخرت تهیه نکرده ام اگر ممکن است تمدید بفرمایید. می بیند باز سقف شکافته شد و یک نفر آمد به این دو تا گفت: آقا فرمودند تمدید شد دست بردارید. دراین جا دو روایت است به یک روایت آنان گفتند ما ماوریم. بعد خود آقا تشریف آوردند و گفتند: من می گویم تمدید شد و به یک روایت دیگر گفتند: سمعا و طاعه و رفتند. بعداز رفتن آنها می بیند حالش یک قدری بهتر شد. پارچه ای را که رویش انداخته بود

 

 

 

 

کنار می زند. عیالش که بالای سرش گریه می کرده یک مرتبه صدایش بلند می شود: زنده شد زنده شد. پارچه را بر می دارند.اشاره می کند آب می خواهم. با پارچه لب و دهانش را آب می زنند و همان می شود و محتاج به طبیب هم نمی گردد. بنابراین بقایش هم مثل حدوثش به خرق عادت بوده است.

 

این حوزه علمیه را من گمان می کنم از اثر توجه حضرت اباعبدالله[ علیه السلام] است که گفته بود: من دستم خالی است و ذخیره آخرت ندارم. امیدوارم شما تمدید بفرمایید تا ذخیره ای تهیه کنم. ذخیره اش همین بوده همین اقامه حوزه علمیه قم. من گمان می کنم این حوزه علمیه از نظرابا عبدالله[ علیه السلام] است و کسی نمی تواندانشاءالله منحل کند.

 

نقل کرده اند که آقا شیخ محمد تقی بافقی یزدی مقسم شهریه در زمان مرحوم آقا شیخ عبدالکریم بوده است که بعدش پهلوی گرفت و شهید کرد اول ماه که می شده است می آمداز آقای حاج شیخ عبدالکریم پول بگیرد و بین طلاب تقسیم کند. یک ماه می آید درب خانه شیخ که پول بگیرد حاج شیخ می فرماید:الساعه جز مایه توکل چیزی در دستم نیست. می گوید: چیزی نیست؟ می فرماید: نه. از همان دم در بر می گردد و می رود مسجد جمکران. مرحوم آقا شیخ محمد تقی خیلی به مسجد جمکران اعتقاد داشت. نمی دانم آن جا با حضرت چه صحبتی می کند که طولی نمی کشد شهریه آماده می شود. بارهااتفاق افتاده بود که شهریه ازاین طریق درست شده بود. مقام توکل مرحوم حاج شیخ عبدالکریم بسیار بلند بود. کسی که آن چیزها را دیده و مکاشفات برای العین اتفاق افتاده به حضرت باری تعالی یقین کامل پیدا می کند.

 

یک روز خودش فرمودند که در نماز به مرحوم آقا سید محمد فشارکی اقتدا کرده بودم. عبایی به دوش داشتم که تا چهارانگشت حاشیه اش زری دوزی بود. رفتم گفتم: آقااین عبای من! این جایش زری است اشکال دارد. یک فحشی به بنده داد. فرمود: تو هنوزاین مطلب مسلم را

 

 

 

 

نمی دانی این قدر عاری و بری از فقه هستی که هنوز نفهمیدی به اندازه چهارانگشت معاف است. ذهب طلا در نماز مبطل است و لکن مقدار چهارانگشت مستثنی است. همین را نفهمیدی. گفت همین یک فحش باعث شد که کتاب صلوه را نوشتم. این [صلوه] اثر آن فحش است. مرحوم آقای بروجردی این قدرازاین کتاب [صلوه] تعریف می کرد.می گفت: من کتابی به این پرمغزی و کم لفظی ندیدم. خودش هم برای بنده نقل کرده فرمود: یک روز آن وقتهایی که در نجف بودم مرحوم آخوند خراسانی به منزل بنده تشریف آوردند. دید نوشته هایی در طاقچه است. گفت: این چه است. گفتم:[ صلوه] یک قدری نگاه کرد هی تعریف کرد گفت: به! عجب محرف خوشی است. سبک مرحوم آقای آخوند هم همین طور بود عبارتهای مختصر و پرمغز داشت. فرمودند: مرحوم آخوند خیلی خوشش آمد.این صلوه اثر آن تغیراست. گاهی این طور می شود یک حرف این قدر تاثیر می کند

 

مرحوم آقا نورالدین در مسجدش منبری می رفت. در منبر صحبت بشر حافی را کرد. بشر حافی در زمان حضرت موسی بن جعفر[علیه السلام] بود. شخصی بوده دارای تمول زیاد. یک روز حضرت از در خانه بشر عبور می کند صدای کواز و لهو و لعب و تنبور می شنود. یک کنیزکی کنار جوی داشت ظرف می شست. حضرت می فرماید:این خانه از کیست؟ مال بنده است یا آزاد؟ کنیز می گوید: بشر یکی از آن اشخاص بزرگ است چطور می گویید بنده خیر آزاداست. حضرت فرمودند: بلی آزاداست که اینجوراست. بشر توی خانه می شنود.می آید و می گوید: چه صحبتی بود با که گفتگو می کردی؟ گفت: یک آقایی ازاین جا رد شد و پرسیداین خانه مال آزاداست یا بنده. گفتم البته آزاداست. گفت آزاداست که این جوراست. گفت: کدام طرف رفت. گفت: این طرف. همان جور پای برهنه می رود تا می رسد به حضرت و عرض می کند: آیا توبه من قبول می شود؟ و توبه می کند. بعداز آن می گوید: چون شرفم به خدمت امام و به توبه در برهنه پایی بوده دیگر کفش پایم نمی کنم. و همین جو

 

 

 

 

ر پای برهنه راه می رفت ( گریه استاد) و لهذا بشر حافی شد. بشر حافی یعنی پا برهنه. و نقل می کنند که حیوانات در کوچه ای که او می رفته فضولات نمی انداختند.

 

ولی افرادی بودند که یک عمر پای آن مشعل نور بودند. چه معجزات دیدند و چه شق القمرها دیدند و ره در دلشان نیافت که نیافت. امااو یک مختصر بیشتری که زد او را منقلب کرد بشر حافی شد. مرحوم آقای حاج شیخ عبدالکریم هم یک کلمه شنید. آن یک کلمه آن طوری شد!

 

درباره مرحوم آقا ضیاء عراقی هم پدرم یک چنین داستانی نقل کرده گفت: پدر مرحوم آقا ضیاء در هشتاد سالگی فوت کرد در حالی که فرزندش آقا ضیاء 12 سالش بوده و فیرازایشان دو دختر هم داشتند. حاج صمصام الملکی بود متمول وارباب ملک و املاک و لکن از علوم هم بی اطلاع نبوده است. مرحوم آقا شیخ فرمودند: در کربلا که بودم در مدرسه حسن خان کربلا درس می گفتم. صمصام الملک برای زیارت آمده بود. یک هفته آمد در درس من نشست و در آن هفته ازاستصحاب بحث می کردیم و کلمه[ لا تنقض الیقین بالشک] را می گفتم. آخر هفته که شد گفت: قربان آن لب و دهنی بشوم که یک کلمه به این کوتاهی از آن بیرون آمده و ما یک هفته است بحث می کنیم. یک همچو آدمی بوده. بی اطلاع از عملیات نبوده منتهاارباب ملک واملاک بود. به همامن طرز سابق که می آمد خانه آخوند ملامحمد کبیر پدر مرحوم آقا ضیاء عراقی و بااو ضحبتهای علمی داشت بعداز فوت آخوند هم می آید به خیالش که فرزند آخوند به جای پدرش نشسته در آن وقت سن آقا ضیاء 24 سال بود. صمصام المالک فرعی عنوان می کند. آقا ضیاء نمی توانداز عهده برآید حاج صمصام الملک دست روی دست می زند و می گوید: آه در خانه آخوند بسته شد! پدرم نقل کرد که آقا ضیاء فرمود:این مثل یک کاسه آب گرمی بود که بسرم ریخته شد.از همان مجلس که حرکت می کند می رود به اصفهان و بعدش هم به نجف و می ماند تا آقا ضیاء می شود. همین یک کلمه:[ آه در خانه آخوند بسته شد].خداوند همگی را رحمت

 

 

 

 

کند اشخاص بزرگی بودند که از دنیا رفتند. پدرم نقل کرد که آخوند کبیرارتزاقش از یک قطعه زمینی در همان اطراف سلطان آباداراک بود. زراعت می کرد و نان سال خودش واهل عیالش از همه قطعه زمین بود. یک وقت که حاصل آن زمین را در خرمن گاه جمع کرده بودند دراطرافش هم خرمنهایی بوده است. کسی عمدا یا سهوا آتش روشن می کند باد هم بود و آتش افتاده بود توی خرمنها. خرمن گاه است و خشک به محض افتادن آتش خرمنها آتش می گیرد.این خرمن آن خرمن تا آتش همه خرمنها را می گیرد کسی به آخوند می گوید: چه نشسته ای؟! نزدیک است خرمن شما آتش بگیرد. آخوند تااین را می شنود عبا و عمامه را بر می دارد و قرآن را و می رود به بیابان. رو به آتش و در دستش هم قرآن می گوید:ای آتش! این نان خوانواده واهل عیال من است ترا به این قرآن قسم به این خرمن متعرض نشو!. پدرم می گفت تمام آن قبه ها که اطراف بود خاکستر شد واین یکی ماند. هر کس که می آمد انگشت به دهان می گرفت و متحیر می شد که این چه جور مانده! خبر نداشتند من خبر داشتم. پدر مرحوم آقا ضیاء همچو شخصی بوده است مرحوم آخوند ملا محمد کبیر رحمه الله علیهم رحمه واسعه.

 

مجله حوزه: یک وقتی در درس می فرمودید: آیا شیخ عبدالکریم شاگرد مکتب سامراء بوده آیا بین مکتب سامراء و نجف فرقی است و تفوق با کدام یک می باشد؟

استاد: مرحوم آقا سیدمحمد فشارکی استاد مرحوم حاج شیخ به اعتقاد مرحوم حاج شیخ و جمع دیگری و همه و همه. .اعلم کل بود. در عین حال که اعلم کل بود جماعتی ازاهل تهران از کسبه و تجار که بعداز میرزای شیرازی آمدندازایشان رساله بگیرند واز آن محلی که بود تا در خانه دنبالش کرد ولی جواب مساعد نداد.از آنان اصرار و ازایشان انکار گفت: رساله نمی دهم. در خانه که رسید در را باز کرد و گفت: والله من اعلمم والله رساله حاشیه نمی کنم.

 

ایشان دراوایل امرش با مرحوم محمدتقی شیرازی هم بحث بودند از اصفهان به کربلا می آیند و در درس فاضل اردکانی شرکت می کنند.

 

 

 

 

فاضل اردکانی که وقت خیلی معنون بودلا آقا محمدحسین شهرستانی معتقد بوده که از شیخ انصاری هم اعلم است. فاضل اردکانی اعلم از شیخ مرتضی انصاری!

 

این دو تا در زمان آقا میرزا حسن شیرازی و به درس فاضل اردکانی وارد می شوند. میرزا حسن شیرازی آن زمان در نجف و فاضل اردکانی در کربلا بود یک روزی دراوقات زیارتی زوار عرب ازاطراف کربلا به عنوان زیارت حضرت ابا عبدالله حسین[ ع] مشرف می شوند. و آمد نشان و رفتنشان بطور هر وله است. آقای آقا سیدمحمد فشارکی در زمان مراجعت آنها خودش را توی نان می اندازد. بااین که لباسش با لباس آنان متفاوت بوده با آنان در هر وله شرکت می کند برای قضای حاجتی که داشت. دراین بین که به هروله بین زوار عرب می رفته است در مراجعه به کجاوه پایش به آقا میرزا حسن شیرازی برخورد می کند. میرزا حسن شیرازی از توی جمعیت دستش را دراز می کند و می گوید: با من بیا.از همان ساعت آقا سید محمد فشارکی به آقا میرزا حسن شیرازی ملحق می شود واز خواص ایشان می گردد.ازاو می پرسند شما مدتی در کربلا و در درس فاضل اردکانی بودید چه تفاوتی دیدی بین او و بین میرزای شیرازی؟ .از قراری که شنیدم العهده علی الراوی - فرموده بوده است: آخرین فکر فاضل اردکانی به اولین فکر میرزای شیرازی می رسد. آخرین فکراو به اولین فکراین می رسد!

 

مرحوم آقا میرزا حسن شیرازی مقامش در فکر خیلی بلند بوده است. وقتی که ازاصفهان به زیارت نجف مشرف می شود و می خواهد برگردد چون خودش را مجتهد مسلم و فارغ التحصیل می دانسته است. مرحوم آقای شیخ انصاری هم در نجف بوده است. اشخاصی که از فهم عالی میرزا مطلع بودند به شیخ عرض می کنند که این حیف است شما هر طوری است این رانگه دارید. می خواهد برگردد. شیخ در مجلسی بااواجتماع می کند و بحث [بیع فضولی] را طرح می کند که آیااجازه کاشف است یا ناقله؟ شیخ تقریبی می فرماید و یک وجه رااثبات می کند. میرزا خیلی خوشش

 

 

می آید. به! عجب تقریب خوبی است! شیخ تقریب دیگری می کند و طرف مقابل را اثبات می کند. میرزا می گوید: عجب: این نقض هم بسیار نقض خوبی است. آنگاه شیخ نقض النقض را می فرماید و میرزا متحیر می شود و تا هشت مرتبه این کار را تکرار می کند میرزا بسیار تعجب می کند و می گوید:

 

چشم مسافر چو بر جمال توافتد عز رحیلش بدل شود به اقامت.

از برگشتن منصرف می شود و ماندگار می گردد و در درس شیخ انصاری شرکت می کند و عاقبت به آن جایی رسید که میرزای شیرازی شد. سی سال تمام ریاست به او منتقل می شود و وحده لاشریک له می گردد. هیچ کس دیگر در قلمرو شیعه ازایران و غیرایران جز میرزای شیرازی مقلد نبود. با این که مرحوم میرزای رشتی از شاگردان مخصوص شیخ انصاری بوده و خودش رااز میرزای شیرازی اعلم می دانسته. و لکن تحت الشعاع بود

 

حوزه: راجع به عنایت آقا شیخ عبدالکریم به تربیت طلاب اگر چیزی در خاطر دارید بفرمائید؟

استاد: حاج شیخ می فرمودند باید طلبه[ اعمی مذهب] بی قید و ساده زیست باشد.اگر می خواهد ملا بشود باید تقیدات را ول کند. عالم طلبگی این طور نیست که از در و دیوار ملایمات پیدا شد و زندگانی و امرار معاشش بخوشی اداره شود. یک وقت هم هست که زندگی سخت و تنگ می شود. باید برسختیها مقاومت کند و تقدات رااز بین ببرد و[ اعمی مذهب] باشد. خودش هم همین طور بود و به تقیدات اعتنا نمی کرد واعمی مذهب بود. ولی اواخر خوف گرفته بودازاین تضییقاتی که رضاخان به طلبه ها می کرد. وقتی آقای آقا سیداحمد خوانساری را جلبش کرد نظمیه که بایدالتزام بدهی که عمامه را برداری. این قدر سخت گیری می کرد. می فرمود: من در مخیله ام خطور نمی کند که روحانی ازاین طرف خیابان برود و زن مکشفه از آن طرف خیابان پس حتمااین هیئت اهلعلم مبغوض خدا شده است. خوف این داشت که اهل علم مبغوض خدا شده باشد. واین خوف در دلش بود بااین که بعدازازدواج دوم خیلی سرحال شده بود ولی روز بروز لاغر شد و مثل روزاول شد. روزی که از

 

 

 

 

اراک آمده بود پوست واستخوان بود و هر روز هم تب می کرد ولی بعدا چاق شده بود تااین که این خوف در دلش افتاد و آخر هم نمی دانم دق کرد و مرد. می فرمود: من خوف دارم که این هیئت مبغوض خدا بشوداین چه وضع است.

 

آن روزی که بنای کشف حجاب شد رضاخان دستور داده بودافرادی که جزء روسا بودند مثل رئیس نظمیه و غیره بایداول کشف حجاب کنند. هر شب نوبت یکی بود.

 

مثلاامشب رئیس نظمیه شب دیگر رئیس امنیه و شب دیگر شهرداری. و هر شبی یکی بود شب به شب. آن وقت زن آن رئیس مکشفه می شد واطراف او زنهای مخدره محجبه. دوراو را می گرفتند. و زمانی که حاج شیخ می خواست برود نماز مغرب و عشاء در خیابان تظاهر می کردند. حاج شیخ سوارالاغی می شد و آقا سیف هم باالاغ دیگر پشت سرایشان راه می افتاد. و آن وقت حمعیت بود که برای تماشای آن تظاهر پشت صحن جمع می شدند. جای سوزن انداختن نبود. و حاج شیخ بایداز توی این جمعیت برای نماز مغرب و عشا عبور کند. واینها می گذاشتند مخصوصا همان وقت خارج می شدند که زن مکشفه و مردمی که برای تماشا آمده بودنداز جلو بروند و حاج شیخ هم پشت سر آنان قرار بگیرد. حاج شیخ خودش فرمود: من که دیدم این وضعیت است فکر کردم رفتن به نماز مغرب و عشا را ترک کنم. من که نمی توانم نهی از منکر کنم و بایدازاین جا هم عبور کنم. واین هم سر راه من این کار را می کند.حرف نزنم تقریر می شود می گویند: پس این قبول کرده این کارها! حرف بزنم! پس این بهتر که به نماز نروم. این چه نمازی است که من بروم. این فکر را با هیچ کس در میان نگذاشتم. خودم عهد کردم که نروم. طرف عصری که توی اطاق خوابیده بودم. دیدم درب باز شد و سیدی با ریش بلند آمد و گفت: این نماز را ترک نکن! این نماز را ترک نکن! من به واسطه این جهت دلم قرص شد.بنده خودم همیشه پیش از آمدن ایشان پشت سرشان برای نماز جا می گرفتم.

 

 

 

 

همین جایی که قبرش است حالا درش را ورداشته اند. وقت نماز جمعیت پر بود منتظر بودند که ایشان بیاید. وقتی که می آمدند همه پا می شدند. من هم پا می شدم از آن دم در که نگاه می کردم می دیدم صورت بهاجی دارد. عوض این که خم به ابرو داشته باشد واوقاتش تلخ باشد صورتش بهاج بود. تو دلم شک افتاد فکر کردم در همچو روزی چرا بایدایشان بهاج و صورتی منبسط داشته باشند تااین روزاین حرف را به آقای حجت گفت. شک از دلم رفت فهمیدم که قوت از جای دیگر بود این ابتهاج از جای دیگر بود از آن جا قوت گرفته بود.ولی خوب آخر هم دق کرد و مرد.

 

این در مورد تربیت طلاب اما حاج شیخ در فقه هم یک نظری داشت می فرمود: چون فقه پنجاه باب است ازاول طهارت تا حدود و دیات. اول کسی که فقه را به این طریق مبوت کرد مرحوم محقق بود که شرایع را نوشت. پیش ازاو شیخ طوسی در[مبسوط]اش ترتیبی داد ولی به این ترتیب نبود. محقق بود که فقه را پنجاه باب مبوب کرد. مسایل هر بابی را سواسوا کرد و هر کدام را در باب خودش گنجانید. چیزاعجوبه ای بود. بعداهر که آمد ازاو تبعیت کرد علامه محقق ثانی شهیداول شهید ثانی شیخ انصاری و همه هر که آمد تبعیت ازاو کرد.این چه محققی بوده که این همه محققان آمدند ولی رویه او را تغییراو را تغییر نداند. ولی حاج شیخ می فرمود: هر بابی ازاین ابواب یک متخصص لازم دارد.چون ابواب فقه خیلی متشتت واقوال وادله عقلیه و نقلیه و اجماعاتش تتبع زیاد می خواهد وافراد سریع الذهن لازم دارد. واین عمر انسانی کفایت نمی دهد که که پنجاه باب شایسته و آن طور که باید و شاید تحقیق شود پس خوب است برای هر بابی یک شخصی بشود. مثل این که در طب متخص وجود دارد یکی متخصص گوش است یکی متخصص اعصاب یکی متخصص چشم یکی متخصص اسافل اعضاء و یکی متخصص سر و... هر کسی یک تخصص دارد.من خودم از حاج میرزا جواد آقا ملکی تبریزی اخلاقی شنیدم که فرمود: یک چشم تنها صدها نوع بیماری دارد و برای

 

 

 

 

هر دردش دواهایی هست. ایشان در طب وارد بودند. ببینید چقدر علم می خواهد که به تمام اینها برسد. و بفهمد هر دردی چه منشای دارد و چه دوایی می خواهد. دیگر عمرش کفاف نمی دهد که به مرضهای دیگر برسد. حاج شیخ می فرمود: خوب است در فقه هم متخصص داشته باشیم یکی متخصص صلاه باشد یکی طهارت باشد یکی متخصص داشته باشیم یکی متخصص طهارت باشد یکی متخصص خمس باشد و همین طور. و آن وقت هر سئوال واستفتایی که می آید به متخصص آن ارجاع دهیم تااو جواب بدهد

 

حوزه: اگراز مرحوم میرزا جواهد ملکی تبریزی چیزی در خاطرتان است بفرمائید؟

استاد: دو خصوصیت ازایشان دیدم. یک آقای سیداحمد نامی داشتیم که بهش آقا ترک می گفتند. ترک تبریزی بود می آمد پشت سر آقا میرزا جواد آقا برای نماز می ایستاد. ماه رمضان بود من هم رفتم. در آن وقت وبا آمده بود و هر روز آدم بود که کشته می شد. آقا سیداحمد گفت: رفتم به دیدن آقا میرزا جواد آقا تااحوال پرسی کنم. رفتم نشستم گفت: آقا میرزا علی رفت. من خیال کردم به مسافرت رفته. با همان حال طبیعی گفت: آقا میرزا علی رفت. آقا میرزا علی که بود؟ چه علمیتی داشت من آمیرزا علی را دیده بودم. چه علمیتی! تالیف می کرد و چه تقوایی داشت. او جانشین پدر می شد. جوان نبود بین 25 تا 30 سال بود. و بااو را کشت. آن وقت آقا میرزا جواد می گفت: آقا میرزا علی که رفت بدون این که گریه بکند مثل این که سفر رفته است.

 

یکی دیگراین که یک آقا سید مهدی کشفی بود پسر آقا سید ریحان الله کشفی و نوه آقا سید جعفر کشفی که از بروجرد بودند و پدرش در تهران بزرگ شد و در کوچه ما منزل داشت. این آقا سید مهدی با دایی یا دایی زاده آقای طالقانی به نام آقا سید محی الدین پیش بنده مکاسب می خواندند.این آقای سید مهدی اواخراز خصیصین و مخصوصین آقا میرزا جواد شد. به درس او خیلی علاقمند بود و سلام علیک زیاد داشتند و به اواخلاص و مودت زیاد داشت.

 

ایشان نقل کرد و گفت: یک شب توی خانه خودم توی اطاق خوابیده

 

 

 

 

بودم دیدم صدای محرق القلبی از حیاط می آید.از بس محرق القلب بود هراسان از خواب برخواستم که چه خبراست؟ رفتم در را باز کردم دیدم از حیاط ما که بااین کوچکی است یک کاروانسرای بزرگی است و دور تادورش حجره می باشد.و صدااز یک حجره می آید. دویدم پشت حجره هر کار کردم در باز نشد.از شکاف درب نگاه کردم بیبنم چه خبراست. دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و باندازه نصف کمرانسان سنگ آسیا روی او چیده اند و یک شخص بدهیبت از آن بالا توی حلقوم دهان او عملیاتی می کند واواز زیر دارد صدا می زند. ناراحت شدم هرچه کردم در باز نشد. هر چه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور می کنی! اصلا نگفت: تو که هستی؟ این قدرایستادم که خسته شدم. برگشتم چون نمی دانی چه وضعی بود آمدم توی رختخواب ولی خواب از سرم بکلی پرید. نشستم تا صبح شد. حال نماز خواندن نداشتم. تندی رفتم در خانه میرزا جواد آقا و در زدم. به میرزا جواد آقا گفتم: من همچو چیزی دیدم. گفت: ها شما مقامی پیدا کرده اید.این مکاشفه است. آن شخص در آن ساعت نزع روحی می شد. من تاریخ برداشتم. بعد کاغذ آمد که آن رفیق شما در همان ساعت فوت کرده است.

 

مجله حوزه: از علماء گذشته چه خاطرات دیگری دارید؟

استاد: یک چیز عجیبی از حاج آقا حسین بروجردی[ اعلی الله مقامه] دیدم. آقای صدوقی یزدی در همین کوچه ما نزدیک تکیه خلوص منزل داشت. نمی دانم از مکه یا عتبات آمده بودند که بنا شد به دیدنش برویم. من با آقای خوانساری رفتم. دیدیم آقای بروجردی هم بااصحاب و حواریین اش از جمله آقای قفقازی پدر آقا محمد قفقازی مدرس و دیگران آمدند کرسی بود و همه دور کرسی نشستند.ایشان هر کجا که می رفتند استفتاآت را توی کار می آوردند دیگر جای صحبت خارجی نبود. استفتاآت را ریختند روی کرسی یکی ازاستفتاآت محتاج به مراجعه به جواهر شد. به آقای صدوقی گفتند: جواهر دارید؟ گفت: بلی. گفتند: بیاورید. آوردند. گفتند:این مساله را توی جواهر پیدا کنید.این می گرفت هی

 

 

 

 

ورق ورق می کرد نمی توانست پیدا کند می داد دست آن یکی. آن یکی هم هر چه تفحص می کرد نمی یافت می داد دست دیگری تا آخرش آقای بروجردی گفت: بده بمن. کتاب را دستش گرفت و باز کرد و گفت این مساله است.

 

یک خاطره هم از مرحوم مامقانی صاحب تنقیح المقال دارم. ایشان به قم آمده بود و طلاب به دیدنش می رفتند. توی خیابان حضرتی توی یک مسافرخانه منزل گرفته بود. من هم رفتم به دیدنش می گرفت: وقتی من تنقیح المقال را می نوشتم و محتاج به مراجعه کتبی که در طاقچه بود می شدم دست می بردم و بر می داشتم و باز می کردم دقیقا همان کتاب و همان صفحه مورداحتیاجم باز می شد. و به پیدا کردن کتاب و مطلب معطل نمی شدم.

 

مجله حوزه: شما قریب پنجاه سال باامام امت حضرت آیت الله العظمی خمینی آشنائی دارید اگر چیزی راجع به امام دارید بفرمائید؟

استاد: من باایشان دراوایل امر خیلی مانوس بودم. هر هفته از خانه ام تا میدان کهنه با هم برای تهیه سوخت می رفتیم و بوته و چوب گردو برای سوخت نهار و شام تهیه می کردیم بین راه بسیار صحبت می کردیم و مانوس بودیم.

 

در فوت مرحوم آقای محمدتقی خوانساری که در همدان فوت کردند ایشان هم بودند و من هم بودم. ایشان با آقای خوانساری وداع کردند و زود حرکت نمودند و من ماندم تااین که فوت کردند. جنازه ایشان رااز همدان حرکت دادند وعده ای از رحانیون قم آمده بودند به استقبال جنازه. در بین قم - تهران آقا یونس که آمده بودند پیاده شدند. من از هیچ ندیدم این قدری که آقای خمینی گریه می کرد گریه کند. شانه هایش بالا و پایین می رفت. چنان اشک می ریخت! چنان اشک می ریخت که من ازاولادش چنان گریه ندیدم. خیلی اهل بکاءاست آقا خمینی! هیچ نسبتی با هم نداشتند و مربوط نبودند فقط عرق دینی داشت.

 

این مرد دینی است سر تا پا حاضراست حتی برای کشته شدن هم حاضر است. این همان طور تو خاطرم مانده و محو نمی شود آن گریه ای که

 

 

 

 

دیدم از هیچ کدام ازاینان که آمده بود مثل آقای داماد آقای زنجانی و خیلی از معنونین دیگر. گریه می کردند ولی آرام لکن ایشان تند گریه می کردند.

 

یک روز من احتایج به پول پیدا کردم. در حرم بودیم گفتم: می شود یک ده تومنی برای من پیدا کنی. گفت: الساعه الساعه صبر کن صبر کن تندی رفت بیرون و پولی آورد و داد خیلی رووف و مهربان است.

 

آن کتابی هم که نوشته بودند. کتاب[ اسرار هزار ساله] بااین که پدر نویسنده آقایحاج شیخ مهدی پایین شهری مرد بزرگواری بود. وقتی که حاج شیخ وارد قم شد به منزل او در مدرسه رضویه وارد شدند.این پسر را هم منبرش را دیده بودم یک منبر عالی داشت. پدرش که در مدرسه رضویه دهه عاشورا روضه خوانی می کرد همین پسر منبر می رفت چه منبرهای عالی تحویل می داد. پناه ببریم از عاقبت کار! آخرش این طور شد واین کتاب هزار ساله را نوشت. آن وقت به آقای خمینی اثر کرد. و نشست و رد نوشت. همین کتاب[ کشف الاسرار] را نوشت. این از عرق دیانتی اش بود. خداوند گذشتگان را بااپمه اطهار محشور ند و زنده ها را عمر طویل مرحمت بفرماید!.

 

مجله حوزه: این انقلاب که قرآن را زنده کرده است روحانیون در قبال آن چه وظیفه ای دارند.

استاد: من از شخص معتمدی شنیدم که از آقای آقا سیداحمد خوانساری شنیده بود که ایشان فرموده بودند: عجب امتحان بزرگی است. خیلی آدم می خواهد خودش راازاین امتحان سالم در بیاورد. خیلی آدم می خواهدامتحان بزرگی است.

 

امروز روز موت احمراست. جوانان بریز می روند. جماعت دنیا که رئیسشان آمریکا و شوروی است و سایرین هم که دست بسته آنان هستند. همگی در یک طرف هستند و آقای خمینی تنها. چه می شود کرد؟امتحان بزرگی است. آقای خمینی شخص نیک نفسی است جای شک نیست. قسم می شود خورد بوالله که این مرد نیک نفش آدمی است و هیچ غرضی دراو ز ترویج دین نیست. و دیدن این تحکمات و زورگوییهایی که این

 

 

 

 

دو نفر - پدر و پسر - کردند. چه کارها کردند. می خواستنداصل دین را بکلی از ریشه بکنند مثل یزدید که گفت

 

لعبت هاشم بالملکفلا خبر جاء و لاوحی نزل.

می خواست بکلی ریشه رااز بین ببرد.اگر نبود نهضت حضرت سیدالشهداء علیه السلام الان من و شما کافر بودیم. اشهدان لااله الاالله بین ما نبود.ازاثر نضهت حضرت ابا عبدالله و آن شهادتهای 18 نفراز بنی هاشم - که لااری من نظیر - یک همچواشخاصی خون ریختند و خداوند حفظ فرمود تا به ماها رسید.این شخص (پهلوی ) هم می خواست همین کار را بکند.این نهضت هم امروزانشاالله امیدوارم از طرف خدا باشد و ترحمی از خدا باشد.انشاالله بجایی برسد.

 

مجله حوزه: امام و دیگران مکرر فرمودند که برای حل و فصل امور قضائی نیاز به قاضی است وظیفه روحانیت دراین باره چیست؟

استاد:این به آقای خمینی برگشت دارد. کسی که بسط ید دارد نفوذ کلمه دارد نفوذش به تمام اعماق مملکت فرو رفته و در تمام مملکت نفوذ کلمه دارد بایداشخاص پایسته را تعیین کند در هر صقعی از اصقاع و هر قطعی ازاقطاع که احتیاج به قاضی دارند ازاین صقع به آن صقع که راهشان دور و مسافت زیاداست نروند. هر صقعی یک کسی را برای فصل امور و مشاجراتی که بوجود می آید داشته باشد مثل این که میت در هر صقعی نباید بی نمازگذار بماند.

 

مجله حوزه: به نظر شما طلاب به چه چیزی باید بیشتراهتمام ورزند و چه چیزی در موفقیت آنان نقش دارد؟

استاد: به خواندن قرآن با فکر و تامل. به جهت این که این کلام خالق آسمان و زمین و خالق بشر خالق انبیاء و مرسلین خالق محمد سیدالمرسلین خالق امیرالمومنین خالق یک یک ائمه خالق حضرت حجت [سلام الله علیهم] و خالق همه است. این کلا مال اوست. ببینید چه کلامی است! کلامی که کلام خالق تمام انس و جن و شمس و قمر و مایری و مالا یری است. اواین کلام را ترتیل کرده. این کلام چقدر جامع است مثل جامعیت خودش. اگر کسی فکر و تدبر دراو بکند حالش منقلب می شود واز کسالت و بی توفیقی روحی نجات پیدا می کند.

 

 

 

 

 

علاوه بر آن باید شوق هم داشته باشد. شوق در هر کاری باعث پیشرفت شخص در آن کاراست. هر کسب باشد فلاحت باشد تجارت باشد علم باشد و هر چه باشداولین وسیله و پیشرفت کار شوق است. مرحوم آقای آقا شیخ عبدالکریم می گفت: زمانی که من طلبه بودم در سر من رای در مدرسه مرحوم آقا میرزا حسن شیرازی در طبقه فوقانی حجره داشتم. چون تابستان و هوا گرم بود همه رفتند توی سرداب. تمام افرادی که سکنه مدرسه بودند در سرداب جمع شدند. من یکی توی بالاخانه ماندم. عرق از سر و صروتم می ریخت. لباسهایم راکنده بودم و یک لنگ بسته بودم تا گرما خیلی اثر نکند. در عین حال که عرق می ریختم مشغول فکر بودم. و خوشبخت بودم ازاین عرقها که می آید. یک مساله ای خیلی برایم مشکل شد هر چه فکر کردم حل نشد در عالم خواب بودم که حل شد. چقدر شوق باید باشد که در عالم خواب حل مشکل شود.

 

مجله حوزه: با توجه به حساسیت مردم نسبت به روحانیت وضع معیشتی آنان چگونه باید باشد؟

استاد: همان طور که گفتم مرحوم حاج شیخ عبدالکریم می فرمود: طلبه باید[ اعمی مسلک] باشد لابشرط باشد.اگر می خواهد بشرط واخصی باشد حتما باید نهارم چطور باشد لباسم چطور باشد منزلم چطور باشد و. .. کارش لنگ است. بایداعمی باشد. هر پیش آمدی که شد من نباید درسم را ول کنم هر چه می خواهد باشد.اعمی مسلک باید باشد. همان طور که گفتم خودش هم اعمی مسلک بود به این چیزهااعتنایی نداشت. تنها پیش آمدها و ناملایمات دینی به او صدمه می زد ولی پیش آمدهای دیگر مهم نبود. مثلا خودش نقل کرد که اطاقش چهار تکه فرش داشت یک روانداز دو کناره و یک میانه. یک شخص آمد گفت: آقااینها مال من است و مال دزدیده شده است. گفت بیاوردار برو! بدون اینکه بگوید بینه بیاور همه را ورداشت و برد هیچ نگفت: آخر بینه می خواهد بچه دلیل می گویی؟ گفت: بردار و برو. حالااین طرف بکشد آن طرف بکشد به نظمیه به عدلیه به این به آن اصلا وابدا. گفت بردار و برو.

 

می فرمود: بین روحانی و غیر روحانی فرق است. روحانی منانند لباسی

 

 

 

 

می ماند که از برف سفیدتراست ولی غیر روحانی مثل لباسی است که از ذغال سیاه باشد.این هر چه کار بدی بکند و قدم کجی بردارد به سیاهی آن ضرر نمی زند. مثل هر گرد و غباری که روی ذغال بیاید اثری ندارد. چون بالاتراز سیاهی رنگی نیست. همان سیاهی هست که هست. زنا بکند شرب خمر بکند غیبت بکند آدم بکشد چاقوکشی بکند هر کاری بکند خم به ابروی جماعت و جامعه بشری نمی آید می گویند: می کند که می کند.ام جماعت روحانی هر گرد و غباری که بیاید روی برف برف را سیاه می کند. از بس که سفیداست یک خورده گرد بنشیند معلوم می شود. آی فلانی غیبت کرد. می پیچد توی مردم فلان روحانی غیبت کرد فلان روحانی فحش داد. فلان روحانی چه کرد. آن دیگری آدم کشی هم بکند کسی نمی گویداصلا وابدا. روحانی بایداین جوری حرکت کند والا مردم می رمند.

مجله حوزه: ازاین که ما را پذیرفتید و به سئوالاتمان جواب دادید متشکریم.

 

 

https://hawzah.net/fa/Magazine/View/4518/7327/91283/مصاحبه-با-استاد-بزرگوار-آیت-الله-اراکی/?SearchText=فشارکی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۲۰