***.*** ... گنجینه ... فشارکی ... ها ***.***

****.**** کنز الفشا ر کیو ن ************** Fesharkies's Treasure ****.****

***.*** ... گنجینه ... فشارکی ... ها ***.***

****.**** کنز الفشا ر کیو ن ************** Fesharkies's Treasure ****.****

***.*** ... گنجینه ... فشارکی ... ها ***.***

########## بنام خدا ##########
#پایگاه جامع اطلاع رسانی در موضوعات زیر #
..... با سلام و تحیت .. و .. خوشامدگویی .....
*** برای یافتن مطالب مورد نظر : داخل "طبقه بندی موضوعی " یا " کلمات کلیدی"شوید. ویا کلمه موردنظر را در"جستجو" درج کنید.***

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب

مرحوم آخوند که حدود 1200 نفر طلبه فاضل پای درسش حاضر می شدند، به شاگردان می گوید:

 بروید از آقای فشارکی با اصرار بخواهید درسی را برایتان شروع کند.

 وقتی شاگردان مراجعه می کنند، مرحوم فشارکی می گوید: با وجود آقای آخوند، نیازی به درس من نیست. 

شاگردان می گویند: خود آقای آخوند ما را پیش شما فرستاده است، تا از شما بخواهیم درسی را برای ما شروع کنید.

 می گوید: حال که ایشان فرموده، می پذیرم. 

نقل می کنند: برخی از شاگردان درس مرحوم فشارکی را بر درس آقای آخوند ترجیح می داده اند.

 ملاحظه کنید با این همه مقام و موقعیت علمی، چقدر نسبت به یکدیگر تواضع داشته و احترام یک دیگر را پاس می داشته اند.


مجله  حوزه  خرداد و تیر 1379، شماره 98 
مصاحبه با حضرت آیت الله حاج سید محمدجعفر مروج
1

ما، به مکتب اهل بیت، افتخار می کنیم، به آن همه زیبایی و به آن همه شکوه.

مکتب اهل بیت، جانهای شیفته را به جانان می پیونداند و از آنان، انسانهای والا و ارجمند می سازد.

این مکتب، انسانها را به تکاپو وامی دارد، تا زیباییها را به چنگ آورند و زشتیها را به دور افکنند.

این کوثر زلال، چنان جرعه نوشان خود را واله و شیدا می کند و از خود بی خود، که جان به کف می گیرند و کوی به کوی و هامون به هامون را می پیماند، تا تقدیم دوست بدارند و نثار جانان کنند.

ما افتخار داریم که لمحه ای از زندگی را به نیوشیدن سخنان یکی از این جرعه نوشان کوثر زلال اهل بیت، ویژه ساخته ایم.

این مرد واله و شیدا، از دنیا بریده بود، به افقهای دوردست می نگریست، افقهایی که برای ما ناشناخته بود. چنان از رستاخیز سخن می گفت و از حساب و کتاب و رسیدگی دقیق به عملکردها و رفتارها، که گویی آن صحنه جاودانه را به چشم بیدار خویش می دید.

سخنانش که از ژرفای جان برمی خاست، بر جان می نشست.

دامنش از محبت دوست پر بود و جانش ثناگوی جانان. پرورده مکتب استادان بزرگ بود. از آنان به بزرگی یاد می کرد; همانان که جانش را صیقل، روحش را پرواز داده و خردش را بیدار کرده بودند.

دوست می داشت در همین مدار سخن بگوید، از برافرازندگان رایت بزرگ دین; آنان که رنجها و سختیها کشیدند و با بی برگیها ساختند، تا کاخ بلند عشق را بنیان نهادند.

افسوس که دیدار ما با این سید والاگهر، دیدار آخرین بود و ما ندانستیم که راحل و زادراه برداشته و آماده پرواز به ملکوت است.

امید آن که سخنان روح بخش او، که در واپسین روزهای زندگی در عالم خاک، از جان برخاسته، بر زبان جاری شده، در جان ما و جان شما خواننده عزیز، دگرگونی ژرف بیافریند.

حوزه:با تشکر از این که قبول زحمت فرموده، مصاحبه با مجله حوزه را پذیرفتید. نخستین پرسش ما از حضرت عالی این است که: از چه زمانی شروع به تحصیل کردید و در چه حوزه ای مشغول به فراگیری دانشهای دینی شدید.

13 - 14 ساله بودم که به تشویق مرحوم والد، آیت الله حاج سید محمدعلی مروج در زادگاهم، شهرستان شوشتر، مشغول تحصیل شدم. جامع المقدمات را خدمت مرحوم والد و برخی دیگر از دروس عربی را، نزد علمای دیگر شوشتر فرا گرفتم. پس از مقدمات عربی، فقه و اصول را نیز، در محضر مرحوم والد شروع کردم. معالم و مقداری از لمعه و شرایع را نزد ایشان خواندم. در حدود 21 ساله بودم که برای ادامه تحصیل، به نجف اشرف مشرف شدم. مکاسب را خدمت مرحوم آقا سید علی نوری و بخشی از رسائل را خدمت مرحوم آیت الله شاهرودی و بخش دیگر آن را خدمت دیگر علما به صورت متفرقه خواندم.

پس از به پایان بردن سطح، به درس خارج رفتم. اولین درس خارجی که شرکت کردم، درس مرحوم آقا ضیاء عراقی بود که هم فقه و هم اصول را خدمت ایشان فرا گرفتم. پس از مدتی مسافرتی به ایران پیش آمد. به خوزستان رفتم. آن جا بودم که آقا ضیاء به رحمت خدا رفت. پس از بازگشت به نجف، به درس آیت الله شاهرودی و آیت الله حکیم می رفتم. البته مختصری هم درس مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی رفتم که خارج مکاسب می گفت. و مدتی هم درس اصول مرحوم آقا شیخ حسین حلی حاضر شدم. ولی عمده درس خارج، در محضر آقای شاهرودی بود، هم فقه و هم اصول و آقای حکیم، که تنها فقه بود; چون ایشان آن زمان اصول نمی گفت. حدود 42 سال در حوزه نجف بودم و به تحصیل و تدریس مشغول بودم; تا آن که حکومت عراق ما را و از عراق بیرون کرد. به اهواز آمدیم و چون بیش تر بستگان در اهواز بودند، در آن جا رحل اقامت افکندیم; به امید آن که هر چه زودتر به نجف اشرف برگردیم که متاسفانه میسر نشد. تا چند ماه پس از جنگ هم در اهواز ماندم، سپس، به قم آمدم; به امید آن که دوباره برگردم که این هم مقدور نشد و ماندگار شدم.

حوزه: شوشتر از جمله شهرستانهایی است که همواره عالمان بزرگی از حوزه برخاسته اند و حوزه علمیه آن از دیرینه ترین حوزه های شهرستانی است. حال از محضر حضرت عالی می خواهم که ویژگیهای این حوزه را، بویژه در دورانی که شما در آن تحصیل می کرده اید، بیان کنید.

همان طور که گفتید، شوشتر از قدیم دارای مدرسه علمیه بوده است. در زمان ما هم، مدرسه ای بود به نام: جزایریه، که جد اعلای ما، مرحوم سید نعمت الله جزایری، آن را ساخته بود. چون کهنه شده بود تجدید بنا شد، حدود 60 - 70 طلبه داشت که از شهرهای اطراف آن برای تحصیل آمده بودند. مرحوم والد، و مرحوم آقا سید ابوالقاسم جزایری و مرحوم آقا سید علی اصغر حکیم، از مدرسان این حوزه بوده اند.از مقدمات تا رسائل تدریس می شد.مسؤولیت مالی آن را هم مرحوم آقا شیخ محمدرضا دزفولی، که مرجع تقلید خوزستان بود، بر عهده داشت.شهریه طلاب، توسط وکیل مالی ایشان، که اهل علم هم نبود، پرداخت می شد.البته مرحوم والد هم، گاهی که پولی به دستشان می رسید، بین طلبه ها تقسیم می کرد; ولی مخارج رسمی حوزه، بر عهده همان وکیل بود.

ولی متاسفانه بعدها آن حوزه فرو پاشید، به طوری که منحصر شده بود به مرحوم آقا سید مهدی آل طیب و چند نفر محصل، البته الآن چهار پنج سالی است در اثر تلاشها و پی گیریهای مرحوم آقا سید محمد حسن آل طیب، که عالم بسیار بزرگ و جلیل القدری بود، مدرسه دوباره رونق گرفته و الآن حدود چهل پنجاه نفر طلبه دارد که تا سطوح عالی را در همان حوزه فرا می گیرند.البته درس خارج هم دارد.

حوزه: چطور شد که حوزه دیرپای شوشتر با آن پیشینه درخشان، این گونه از هم فرو پاشید؟

سختیها و محدودیتهای زمان پهلوی، باعث شد کسی به حوزه ها روی نیاورد، همانها هم که بودند، یا منزوی شدند و یا از لباس بیرون رفتند و مشغول کار و کسب شدند و علماء بزرک هم از بین رفتند.به طور طبیعی حوزه، مدت زیادی بی سروسامان شد.

حوزه: در حوزه نجف، به غیر از فقه و اصول، چه دانشهایی را فرا گرفتید و در نزد چه کسانی این دانشها را فرا گرفتید؟

بله، بخشی از شرح منظومه را خدمت مرحوم آقا سید جواد تبریزی، که در فلسفه خیلی مهارت داشت، خواندم و مقداری از ریاضیات و هیئت را هم، خدمت آقایی به نام شمس تبریزی، که شخص ملایی بود، خواندم.

حوزه: فرمودید، بیش تر فقه و اصول را در محضر حضرات آیات: شاهرودی و حکیم فرا گرفته اید، اگر ممکن است درباره ویژگیهای آن دو، بویژه روشهای درسی آنان، مطالبی را بیان کنید.

مرحوم آیت الله شاهرودی، آدم ملایی بود; ولی بیان نداشت، لذا مطالب را منظم نمی فرمود، تکرار زیاد داشت، ولی از نظر دقت و تسلط خیلی خوب بود، نظیر آقا سیدابوالحسن بود.ایشان هم با این که فقیه توانایی بود; ولی قدرت بیان نداشت.روزی مرحوم سید، بحث قبلی که داشته به پایان می رسید، همان جا، سر درس، از شاگردان برای موضوع حث بعدی نظرخواهی می کند. شاگردان اختلاف می کنند و دست آخر بیش تر، موضوع حج را پیشنهاد می کنند. ایشان همان جا، بالبداهة، شروع می کند و حدود سه ربع ساعت، درباره موضوع جدید بحث علمی و فقهی می کند، همانند کسی که ساعتها مطالعه کرده باشد.این نشان دهنده قدرت علمی و تسلطی بود که ایشان بر فقه داشت.فضلاء و اهل نظر، می گفتند، اگر مطالب آقاسید ابوالحسن را به مرحوم آقا ضیاء عراقی، که از بیان فوق العاده ای برخوردار بود، بدهند و او آنها را تقریر کند، گویا مطالب از عرش نازل شده است.

مرحوم آقای شاهرودی هم،از نعمت بیان محروم بود; لذا من سعی می کردم درس ایشان را منظم کنم و حتی الامکان آن را خوب تقریر کنم.حتی مناسبتهایی که درس تعطیل می شد، می نوشتم: امشب، درس به مناسبت وفات فلان امام تعطیل بود.وقتی مرحوم آقای شاهرودی فهمیدند.من تقریرات درس ایشان را خوب نوشته ام از من خواست تا آن را ببیند.من هم تقریرها را به ایشان دادم.ایشان هم، پس از مطالعه کار مرا پسندید و آخرین دوره ای که اصول خواست بگوید، فرمود: همین نوشته شما، کفایت است، نیاز به مطالعه ندارم.از روی همین تقریرات درس اصولشان را می گفتند.شبها نوشته نزد من بود برای مطالعه و روزها می دادم خدمت ایشان، برای تدریس.

مرحوم آقای شاهرودی، همان طور که در تدریس دقیق بود، در دادن اجتهاد و داوری علمی نسبت به دیگران نیز، دقیق بود. مرحوم میرزای نائینی، استاد ایشان بود; ولی اگر کسی از آقای نائینی اجازه اجتهاد می خواست، میرزا او را به آقای شاهرودی ارجاع می داد، اگر آقای شاهرودی اجتهاد او را تایید می کرد، میرزا اجازه صادر می فرمود.

یک وقتی یکی از خویشاوندان ما، مرا واسطه کرد تا از آقای شاهرودی برای وی اجازه اجتهاد بگیرم. آقا فرمود: شما می دانید که من بدون امتحان، به کسی اجازه نمی دهم. من هم به آن آقا گفتم. گفت: من حاضرم امتحان بدهم. قرار شد امتحان در منزل ما باشد. ساعت و زمان هم مشخص شد. سر موعد، امتحانی به عمل آمد. در پایان، آقای شاهرودی به بنده فرمود: از نظر من ایشان مجتهد متجزی است، نه مطلق و در همین حد بیش تر اجازه نمی دهم. به آن آقا گفتم. ایشان گفت: هرچه آقا تشخیص داده است، همان را بنویسد; لذا ایشان مکتوب فرمود: «... بلغ رتبة من الاجتهاد» یک کلمه «من » اضافه کرد: مقصودم این است که ایشان از هر نظر آدم دقیقی بود.

بارها به ما می فرمود:

«سرعت در فتوا دادن نداشته باشید. تا چیزی به ذهنتان آمد، فورا آن را ننویسید و منتشر نکنید، در اطراف آن خوب دقت کنید، تامل نمایید، شاید به مطالب تازه تری دست یافتید. تا به دلیل یک نظر، اطمینان نداشته باشید، فتوا ندهید. سعی کنید آن چنان به دلیل فتوا و نظریه تان مطمئن باشید که اگر یک ساعت بعد، عزرائیل آمد و شما را قبض روح کرد و در آن عالم از شما سؤال شد، بتوانید اقامه دلیل کنید.»

ایشان از قول یکی از اساتید خود، نقل می کرد:

«مرحوم سید محمد فشارکی، به مرحوم میرزا محمد تقی شیرازی، که هر دو از شاگردان میرزای بزرگ بودند، می گوید: یادتان هست، وقتی با هم جواهرالکلام را مباحثه می کردیم، شما دیدگاههای خود را می نوشتید. اگر ممکن است آنها را به من بدهید، می خواهم در اختیار خانواده ام قرار دهم تا بدانها عمل کنند.

میرزا محمد تقی می گوید: این چه تقاضایی است؟ شما خودتان مجتهد هستید و اهل نظر و فتوا.

سید می گوید: من نظر استقلالی ندارم، مطلبی را فکر می کنم، ساعت بعد از آن نظریه بر می گردم و نمی توانم بر یک نظریه ای باقی بمانم.»

از این روی، مرحوم سید، با آن مقام علمی که داشته، رساله ای ننوشته و مرجعیت را نپذیرفته; ولی از نظر علمی و توانایی فقهی خیلی قوی بوده است.

می گویند: وقتی ایشان از سامرا به نجف آمده بود، مرحوم آخوند که حدود 1200 نفر طلبه فاضل پای درسش حاضر می شدند، به شاگردان می گوید: بروید از آقای فشارکی با اصرار بخواهید درسی را برایتان شروع کند. وقتی شاگردان مراجعه می کنند، مرحوم فشارکی می گوید: با وجود آقای آخوند، نیازی به درس من نیست. شاگردان می گویند: خود آقای آخوند ما را پیش شما فرستاده است، تا از شما بخواهیم درسی را برای ما شروع کنید. می گوید: حال که ایشان فرموده، می پذیرم. نقل می کنند: برخی از شاگردان درس مرحوم فشارکی را بر درس آقای آخوند ترجیح می داده اند. ملاحظه کنید با این همه مقام و موقعیت علمی، چقدر نسبت به یکدیگر تواضع داشته و احترام یک دیگر را پاس می داشته اند.

حوزه: وضع زندگی مرحوم آیت الله شاهرودی چگونه بود؟

وضع زندگی ایشان بسیار ساده بود. یک وقتی خدمت ایشان بودم، تا نزدیک ظهر طول کشید، خواستم بروم، فرمود: نهار پیش ما بمان. من هم پذیرفتم. با خود فکر می کردم امروز یک پلویی خواهیم خورد; ولی نماز که خوانده شد، نهار آوردند، یک کاسه ماست ترش برای من و یکی هم برای خودشان، همین! البته بسیار خوشمزه بود و با صفا.

یک وقتی، در محضر ایشان بودم، یکی از علمای شاهرود میهمان ایشان بود. آقای شاهرودی به شوخی فرمود: این شیخ، هر جا می رود می گوید: آقای شاهرودی از ما خوب پذیرایی نمی کند، همه اش ماست ترش می دهد. بی انصاف، بگو: یک بار هم پلو داد!

حوزه: در محضر آیت الله حکیم. مدتها دانش آموخته اید و با ایشان مانوس بوده اید، اگر ممکن است از ویژگیهای درسی، روش تدریس و از توجه ایشان به تهذیب نفس و مسائل اخلاقی طلاب، مطالبی را بیان کنید.

مرحوم آقای حکیم، افزون بر ملایی و توانایی علمی، برخلاف آقای شاهرودی، خوش بیان بود، با عربی فصیح درس می گفت. خیلی منظم و مرتب، درس را ارائه می داد، به طوری که اگر همان نوشته درس ایشان را کسی چاپ می کرد، قابل نشر بود. نمونه آن، همین مستمسک عروة الوثقی است. ویژگی دیگر درس ایشان، این بود که مدتی ایشان مقید شده بود، آخر درس چند دقیقه ای اخلاق می گفت که خیلی مؤثر و مفید بود; ولی متاسفانه ادامه پیدا نکرد و ایشان تذکرات اخلاقی را ترک کرد. یک وقتی، بنده به ایشان عرض کردم: آقا! چرا تذکرات اخلاقی را دیگر نمی فرمایید، برای ما بسیار مفید بود. با این که ایشان به بنده عنایت خاصی داشت، فرمود: صلاح نیست و توضیحی نفرمود. بعدها متوجه شدم، عده ای از کسانی که به ظاهر اهل علم بودند، گفته بودند: بله، فلانی مطلبی برای گفتن ندارد، می خواهد وقت افراد را با این مطالب پر کند و به طور معمول، آنانی که سواد کافی ندارند، به این گونه مطالب اخلاقی متمسک می شوند، تا آن ضعف را بپوشانند و از این نوع حرفها! متاسفانه، همین حرفها باعث شده بود که ایشان موعظه ها و پند و اندرزهای اخلاقی را که بسیار بسیار برای طلبه ها مفید بود، ترک کند.

نقل می کنند: مرحوم حاج شیخ جعفر شوشتری، که هم از علما و مراجع تقلید بوده است و هم اهل منبر، روزی در کاظمین بین ایشان و یکی از علما، گفت وگوی علمی در فرع فقهی، در می گیرد. و با هم به مباحثه می پردازند. در این بین، یکی از شیوخ عرب وارد می شود، بدون آن که گفت وگوی آن دو را بشنود و بفهمد سخن از چیست، خطاب به شیخ جعفر، می گوید: «شیخنا انت واعظ، انت ما فقیه.»

موعظه کردن را برای فقیه، کاستی و نقص می دانستند. متاسفانه این برداشتهای نادرست جوهای نادرست; بخصوص در حوزه هایی مثل نجف، نتیجه اش آن می شود که: علمای بزرگ و مراجع از منبر رفتن و موعظه کردن، کناره گیری کنند و اینان که هم سزاوار منبرند و شایستگی برای آن دارند و هم حق منبر را می توانند، به خوبی ادا کنند، مردم را از نور دانش خویش محروم سازند. و حال آن که این بزرگان، اگر به منبر بروند و موعظه کنند، خیلی اثرش عمیق تر و بیش تر است، تا افراد کم سواد.

حوزه: آیا آقای حکیم در درس اخلاقی که برای فضلا و طلاب داشت، موضوع ویژه ای در میان می گذاشت و بحث می کرد.

خیر، همین اخلاق عمومی بود و تذکراتی که به طور معمول، به اهل علم داده می شود: چشم ندوختن به ریاست، برای خدا درس خواندن، اخلاص و....

حوزه: آیا حضرتعالی، درس اخلاق مرحوم قاضی، اخلاقی و عارف بنام حوزه نجف را، درک کرده اید.

خیر. ایشان آن زمان که من در نجف تحصیل می کردم از کار افتاده بود، اهل درس نبود، عبایش را سر می کشید و به حرم مشرف می شد. در بین راه، گاه و بی گاه که به ایشان بر می خوردیم، سلام علیکی داشتیم، چون منزل ما هم، در سر راه ایشان به حرم مطهر بود. از ایشان کراماتی نقل می کردند، از جمله می گفتند:

«یک وقتی ایشان با یک آقایی به مسجد سهله مشرف می شوند.

[به طور معمول سیر نجف تا مسجد سهله را پیاده می رفتند و پیرامون مسجد سهله هم آبادی نبود] در بین راه به مار عظیم الجثه ای بر می خورند. همراه ایشان به شدت می ترسد و می خواهد فرار کند. مرحوم قاضی می گوید: چرا می خواهی فرار کنی، حیوان خداست به ما کاری ندارد.

می گوید: اگر به ما حمله کند حتما ما را می کشد.

مرحوم قاضی می گوید: اگر خیلی ناراحتی، تا به او بگویم همان جا بایستد و به طرف ما نیاید.

می گوید: این کار را بکنید.

آقای قاضی خطاب به مار می گوید: «یاحیة مت ». مار همان جا متوقف می شود. اینها به مسجد می روند، بعد از انجام اعمال، در برگشت، همراه ایشان می گوید: خوب است برویم سری بزنیم ببینیم مار هنوز آن جا مانده است. مرحوم قاضی می گوید: مار مرده، مگر نشنیدی به او گفتم: بمیر.

با شگفتی می گوید: پس برویم مرده اش را ببینیم. وقتی می آیند می بینند مار همان جا مرده است.»

از این چیزها از ایشان زیاد نقل می کردند. اهل کرامات و معنویات بود; ولی به فقه و اصول مشهور نبود.

حوزه: از جمله کسانی که حضرتعالی محضر آنان را درک کرده اید، آیت الله آقا سید ابوالحسن اصفهانی است، از چگونگی گذران زندگی روش و منش اخلاقی و برجستگیهای رفتاری ایشان بفرمایید.

مرحوم سید، در دوران تحصیل، دشواریهای زیادی داشته است. البته بسیاری از علما، این گرفتاری را داشته اند، از جمله: جد اعلای ما، مرحوم جزایری هم نقل می کنند: دوران تحصیل را خیلی به سختی گذرانده است.

مرحوم سید، تمام مدت تحصیل، اجاره نشین بوده، حتی پس از مرجعیت هم، مدتی اجاره نشین بوده و بعد خانه ملکی خریده است. درباره دشواریها و گرفتاریهای اجاره نشینی خود می فرمود:

«منزلی را در آخر بازار سلطانی اجاره کرده بودیم، مدتی گذشت نتوانستیم اجاره آن را بپردازیم. چند بار صاحب خانه به ما اخطار کرد، تا این که یک روز، با صراحت گفت: اگر تا امروز ظهر، اجاره را ندادید، اثاثیه تان را کنار خیابان می ریزم. این را گفت و رفت. متحیر شدم، چه کنم؟ به منزل رفتم و جریان را به همسرم گفتم.

ایشان گفت: من هنوز یک قطعه دیگر طلا دارم، ببرید بفروشید و مشکل را حل کنید.

با شرمندگی به ایشان گفتم: من همه طلاهای شما را فروختم و خرج امرار معاش کردم، این یکی باشد مال خودتان.

گفت: آقا آبروی شما از همه چیز بالاتر است.

خلاصه با اصرار همسرم، طلا را گرفتم و با عجله وارد بازار شدم و موفق شدم در آخرین مغازه ای که هنوز نبسته بود، طلا را بفروشم که او هم بی انصافی کرد و کم تر از معمول خرید و من هم آن مبلغ را به صاحب خانه دادم و قضیه حل شد.»

این قضیه را برای ما نقل می کرد تا آن گذشته ها را به یاد بیاوریم.

خاطره ای دیگر ایشان نقل می کرد، که حاکی از شدت تلاش و کوشش بود که در راه تحصیل داشته است. می فرمود:

«مدت زیادی خورشت ما، گرمی نان بود (نان داغ). یک وقتی، طبق معمول، نان را گرفته به حجره آمدم; ولی چون یک مطالعه ضروری داشتم، گفتم الآن وقت نان خوردن نیست، اول مطالعه را انجام می دهم، بعد غذا می خورم. پس از مطالعه، خواستم نان بخورم، دیدم نان نیست، هر چه اطراف را نگاه کردم، از نان اثری نبود. بعد متوجه شدم آنچنان گرم مطالعه بوده ام که نان را همچنان خرده خرده خورده ام و متوجه نشده ام.»

حکایت دیگری که من خودم از ایشان نشنیدم، ولی کسی برایم نقل کرد که خودش شنیده بود:

«یک وقتی از آقا سید ابوالحسن پرسیدم، چه کار کردید که به این مقام و موقعیت رسیدید. منظورم، کارهای مخصوص بود، مانند: اذکار و اوراد این گونه کارها.

فرمود: هیچ کاری نکردم. اصرار کردم.

گفت: چیزی که به ذهنم می رسد این است اگر چه امکان دارد بخندید.

روزی، پیش از آن که به درس بروم، ماست خریدم و گذاشتم جلو پنجره، تا وقتی که از درس بر می گردم، قدری خنک شده باشد. از درس که برگشتم دیدم ظرف ماست خالی است، با این که در و پنجره بسته بوده است.

روز دوم و سوم بر همین منوال گذشت، تا آن که روز چهارم، تصمیم گرفتم در حجره بمانم تا راز قضیه را کشف کنم. دیدم، گربه ای از سوراخ حجره، با بچه ای به دندان، وارد اتاق شد، چون نمی توانست مستقیم از ظرف ماست بخورد، بچه اش را داخل ظرف ماست می گذاشت بعد بچه را بیرون آورده و می لیسید. وقتی این صحنه را دیدم، گفتم: باید ببینم جای این گربه کجاست. او را دنبال کردم، دیدم رفته گوشه خلوتی خوابیده و پنج شش تا بچه گربه هم دورش افتاده و شیر می خورند. دلم به حال این حیوان سوخت، تصمیم گرفتم همان روش را ادامه دهم. هر روز کاسه ای ماست می گرفتم و در همان جا می گذاشتم، تا این که بچه ها بزرگ شدند و آن گربه هم دیگر نیامد.

من این کار را کرده ام، اگر ریاست و مقامی هست ممکن است، خداوند به خاطر همان کار داده باشد.»

با این که سید مرجعیت علی الاطلاق داشت; ولی خیلی از زندگی ساده ای برخوردار بود. وضع لباس و پوشش ظاهری وی، خیلی ساده بود. بیش تر وقتها با پای بدون جوراب، راه می رفت.

از نظر روحی و ایمانی هم، خیلی روح بلند و ایمان قوی داشت.

شنیده اید که: فرزند ایشان را با وضع بسیار فجیعی به شهادت رساندند. من خودم همان جا بودم.

مرحوم سید، نماز مغرب و عشاء را در صحن مطهر می خواند، مرحوم آقا سید حسن، فرزند سید هم، به طور معمول در صف آخر نماز می ایستاد، چون مراجعه کنندگان، پس از نماز، بیش تر به ایشان کار داشتند، مشکلی داشتند مطرح می کردند. ایشان می خواست این مراجعه ها مزاحمتی برای دیگران نداشته باشد; لذا صف آخر می ایستاد. ما همان شب نماز مغرب را با آقا خواندیم، نماز که تمام شد، دیدم سروصدایی به پا خاست. گفتند: آقا سید حسن را کشتند. معلوم شد آن خبیث، در همان سجده آخر نماز مغرب، با چاقو سر ایشان را بریده است. آقازاده را فورا به بیمارستان بردند. خواستند مرحوم سید را به منزل ببرند، ایشان فرمود: من هستم، نماز عشا را بخوانیم، بعد می رویم. جمعیت رفتند خدمت مرحوم میرزا، که ایشان هم در همان صحن، به فاصله ده متری نماز جماعت می خواند. از ایشان درخواست کردند که مرحوم سید را به منزل ببرد. میرزا خدمت سید آمد و ایشان را متقاعد کرد که نماز عشا را در منزل بخواند. خلاصه ایشان به منزل رفت. سپس مرحوم میرزا مهدی، فرزند مرحوم آخوند، با عده ای از علما «تحت الحنک »ها را به نشانه عزا انداخته، به منزل سید رفتند، برای عرض تسلیت. و آن سال بر اهالی نجف، خیلی سخت گذشت و چون این واقعه نزدیک اربعین امام حسین(ع) بود، آن سال هیاتهای نجفی که طبق معمول اربعین به کربلا می رفتند، در همان نجف به عزاداری پرداختند.

در مسجد هندیها برای مرحوم سید حسن، مجلس فاتحه گرفتند و من خودم آن جا بودم که از طرف سید اعلان کردند: آقا، قاتل را بخشیده است. این بزرگواری سید، همگان را شگفت زده کرد.

حوزه: قاتل چه کاره بود و چرا دست به این جنایت زده بود؟

قاتل، متاسفانه معمم بود. گویا برای پول دست به این کار زده بود. چند روز پیش از حادثه، پیش آقا سید حسن می آید و درخواست پول می کند، ایشان هم مقداری به او پول می دهد. می گوید: بیش تر احتیاج دارم. آقا سید حسن می گوید: بعد مراجعه کن. همان روز واقعه پیش آقا سید حسن می آید و درخواست پول می کند که ایشان، باز مقداری کمک می کند. بیش تر می خواهد: آقا سید حسن می گوید: بعد بیایید بقیه اش را هم بگیرید. بدون هیچ حرف و حدیثی بیرون می آید و غروب آن روز هم، دست به آن جنایت می زند.

حوزه: چه زمانی به ایران آمدید و چه شد که ماندگار شدید؟

در سال 1350 شمسی بود که ما را از عراق بیرون کردند، به اهواز آمدیم و چون بیش تر بستگان در اهواز بودند، به اصرار آنان در آن جا به طور موقت، ماندگار شدیم و همیشه هم در انتظار بازگشت به نجف اشرف بودیم. جهت دیگری که اهواز را انتخاب کردم، این بود که بازگشت، از این جا، آسان تر بود.

همان ابتدا، به مشهد مشرف شدم. مرحوم آیت الله میلانی، علاقه داشت که من آن جا بمانم. دیگران هم به ایشان پیشنهاد کرده بودند که: از فلانی بخواهید این جا بماند. منتهی چون به آیت الله میلانی گفته بودم: قصد بازگشت به نجف اشرف را دارم، ایشان در پاسخ این آقایان فرموده بود: می ترسم فلانی را تکلیف به ماندن کنم، دچار محذور شود. در هر صورت، در اهواز ماندیم، مباحثه ای را برای جمعی از فضلاء آن جا شروع کردیم: خارج فقه و خارج اصول که متاسفانه دوره اصول تمام نشده بود، جنگ شروع شد و در عمل، درسهای ما هم تعطیل شد و پس از مدتی به قم آمدم و با این که قصد برگشت داشتم، میسر نشد.

حوزه: اگر ممکن است علت آمدن به قم و ماندگار شدن در این شهر را بفرمایید.

جنگ که شروع شد، عده زیادی شهر را ترک کردند، خالی شدن شهر هم به صلاح نبود. عده ای از روحانیون و علمای شهر، از جمله آقا میرزا حسن انصاری، گفتند اگر شما بمانید، ما هم می مانیم. بنده گفتم: من می مانم، این وظیفه است.

خلاصه 7 - 8 ماهی از جنگ گذشت، تا این که نیمه شبی موشک نزدیک منزل ما فرود آمد و صدای انفجار و لرزش، بسیار مهیب بود. آقا صادق، نوه ام، که بعدها شهید شد، شبها پهلوی من بود، فرستادم خبر بیاورد. رفت و پس از مدتی خبر آورد: موشک، نزدیک کلانتری 3 با زمین برخورد کرده است. همسرم که بیماری قلب داشت، پس از این قضیه، بیماری اش، شدت گرفت.

به ایشان گفتم: شما هر جا می خواهید بروید، من شما را می فرستم. شما بروید من خودم این جا می مانم، تا ببینم عاقبت چه می شود.

ایشان گفت: جان من از جان شما بهتر نیست، شما هر جا که باشید من هم با شما هستم. ناچار تصمیم گرفتیم ایشان را بیاورم قم منزل فرزندم و چند روزی هم بمانم، بعد برگردیم که متاسفانه قم که آمدم خودم مریض شدم. ناگزیر برگشت ما به تاخیر افتاد. مصلحت خدایی چه بود، نمی دانم. از آن مریضی هنوز کامل خوب نشده بودم، چشمم آب آورده بود که باید عمل می کردیم. برای معالجه چشم به تهران رفتم و بعد از عمل چشم، گفتند تا مدتی، هر ماهی یک بار باید مراجعه کنید.

رفت و آمد ماهی یک بار به اهواز و تهران، برایم سخت بود، گفتم: می مانم پس از درمان کامل، بر می گردم که نشد و تا الآن که می بینید، در قم هستم.

حوزه: در قم در این مدت تدریس یا تالیف داشته اید؟

قم شهر پربرکتی است. از توفیقاتی که به برکت حضرت معصومه(س) بهره من شد، تنظیم و تکمیل چاپ شرح کفایة بود که در این جا انجام شد.

حوزه: حضرت عالی، از چه زمانی و چه دروسی را تدریس کرده اید.

از همان ابتدای تحصیل، تدریس هم داشتم. یادم هست در شوشتر که بودم، در کنار فراگیری مقدمات، منطق کبری را درس می گفتم. به نجف هم که مشرف شدم زمانی که سطح را می خواندم معالم و قوانین را درس می گفتم. در درس خارج که شرکت کردم درسها را پس از درس، مطابق معمول، برای عده ای تقریر می کردم. فقه آقای حکیم و اصول و فقه آقای شاهرودی جزء درسهایی بود که به تقریر آنها می پرداختم. پس از تقریر، به منزل می آمدم و آنچه را تقریر کرده بودم، می نوشتم.

روزهای تعطیل هم، برابر معمول حوزه، دروس متفرقه ای را تدریس می کردم: قاعده فراغ، قاعده من بلغ، اعمال صبی، درایه و... که این گونه درسها به دروس ایام تعطیل معروف شد. بعد هم که به ایران آمدم و بنا شد در اهواز بمانم، به خواست عده ای از فضلا، درس خارج فقه و اصول را بر مبنای مکاسب و کفایه تدریس می کردم، تا این که جنگ شروع شد و دروس، به خودی خود، تعطیل شد.

حوزه: حضرتعالی نوشته هایی هم دارید، اگر امکان دارد درباره این آثار انگیزه خود را از نگارش آنها و تجربه هایی که در این راه به دست آورده اید، توضیح بدهید.

بنده از همان ابتدا، علاقه به نوشتن داشتم. دوست داشتم آثاری درباره معارف، فقه و اصول و... داشته باشم; از این روی، از همان ابتدا که به درس خارج رفتم، دروس اساتیدم را تقریر می کردم و تا جایی که امکان داشت، خوب هم می نوشتم. درس فقه آقای حکیم و همچنین درس اصول و فقه آقای شاهرودی را، نوشته ام. یک وقتی آقای حکیم فرمود: اگر ممکن است نوشته هایت را به من بده تا ببینم. نوشته ها را خدمت ایشان بردم، پس از ملاحظه، یک چیزی هم مرقوم داشت.

آقای شاهرودی هم، چنانکه گفتم، آخرین دوره اصول خود را براساس تقریرات من گفتند.

به ایشان عرض کردم: اگر می دانستم بهتر از این می نوشتم. فرمود: همین خوب است.

شرح کفایه: این اثر، در هشت جلد، چاپ شده است.

شرح مکاسب شیخ انصاری: از این اثر، تاکنون سه جلد آن را آماده چاپ کرده ام و اکنون مشغول نگارش جلد چهارم آن هستم.

که اگر خداوند صلاح بداند، عمری بدهد و عافیتی، آن را هم کامل کنم.

البته عرض کنم: که همه اینها با کمک فرزندانم بوده است که خداوند آنان را حفظ کند. اگر کمک اینان نبود، من در این سن و سال با این حال، نمی توانستم.

شرح مناسک حج میرزای نائینی: سالها پیش آن را نگاشته ام. برخی از آقایان که آن را دیده بودند، گفتند: چاپش کنید. گفتم: این مربوط به حدود سی سال پیش است، بخواهد الآن چاپ شود، باید تجدید نظر کنم که نه وقت آن را دارم و نه هم حوصله.

اعمال صبی: حکم کارهایی که از کودک سر می زند. به نظر خودم اثری است ابتکاری که براساس تتبع در همه ابواب فقه نوشته شده است.

شرح کتاب طهارت عروة الوثقی، از آغاز، تا کتاب وضو.

شرح بر وسیله، از آغاز تا بحث تیمم.

حاشیه بر رساله آیت الله خویی: این حاشیه، همراه با حاشیه چند نفر دیگر از علماء، چاپ شده است. قسمت عبادات آن را برای عمل خودم حاشیه زدم. بعدهم در نوشته ای مستقل ادله این حواشی را نوشتم.

رساله نفی وطن شرعی: سید محمد کاظم طباطبایی یزدی، در عروه معتقد به وطن شرعی است. این نظر را سید ابوالحسن اصفهانی قبول ندارند. این جانب در تایید نظریه آقا سید ابوالحسن اصفهانی و نفی وطن شرعی، رساله ای نوشتم.

رساله حرمت ریش تراشی: حدود پنجاه شصت سال قبل، این رساله را به تقاضای یکی از تجار خوزستان، که به نجف آمده بود، نوشتم. ایشان اظهار نگرانی کرد از این که عده ای از مردم ریش می تراشند و اگر با آن، برخورد نشود، ممکن است به صورت سیره متشرعه درآید. گفت: اگر مطلبی در این موضوع بنویسید، من هم آن را چاپ می کنم.

استخاره کردم، این آیه شریفه آمد: «علیک البلاغ وعلینا الحساب » لازم دیدم بنویسم. رساله را نوشتم، ولی متاسفانه بر اثر کارهای زیاد، نتوانستم آن را برای چاپ آماده کنم.

قاعده فراغ.

قاعده حب

قاعده تجاوز

افزون بر اینها، نوشته های پراکنده ای در علم درایه دارم.

تقریر درس فقه استاد بزرگوارم آقای شاهرودی، بحث صلات، در دو جلد.

تقریر درس اصول ایشان در شش جلد.

تقریر درس فقه استاد بزرگوارم آقای حکیم در شش جلد: کتاب الطهارة، کتاب الحج، کتاب الاجاره، کتاب النکاح، کتاب المزارعه والمساقاة.

بعضی از این نوشته ها، چاپ شده و بعضی آماده چاپ است و بعضی هم، همچنان به صورت مسوده باقی مانده است.

خلاصه، بخش زیادی از عمرمان را در این گونه امور صرف کرده ایم، نمی دانم مرضی خداوند بوده است، یا نه؟

حوزه: از جمله آثار خوب حضرت عالی، شرح مکاسب و کفایه است، اگر امکان دارد، انگیزه خود را از انجام این مهم، بیان کنید.

در دوران تحصیل و تجرد، در مدرسه قزوینی، حجره داشتم. این مدرسه نزدیک حرم مطهر بود. پشت بام با صفایی داشت، روبه روی قبه مطهر بود. شبها برای مطالعه و خواب، به پشت بام می رفتم.

شبها، ساعت چهار (به ساعت عربی) چراغها خاموش می شد، تا مزاحم خواب افراد نباشد. شبی مطابق معمول، کتابها را بردم پشت بام برای مطالعه. نمی دانم رسائل بود یا مکاسب، به عبارتی پیچیده برخوردم، هر چه تلاش کردم، نفهمیدم. مشکل این جا بود که در مباحثه فردا که بین الطلوعین در صحن مطهر با یکی از آقایان انجام می دادیم، تحقیق و تقریر، نوبت من بود. چراغها داشت خاموش می شد. خیلی ناراحت بودم. یک مرتبه به ذهنم آمد که در داخل حجره، شرحی بر این کتاب دارم، ببینم آن جا چیزی نوشته نیست. به سرعت به حجره آمدم. هوای داخل حجره، بسیار گرم بود. چراغ را روشن کردم، کتاب را پیدا کردم. دیدم خوشبختانه، شارح همان عبارت را خیلی خوب شرح داده است. خیلی خوشحال شدم، خستگی از تنم به در رفت، گرمای حجره را فراموش کردم. با خیال راحت آن شب را خوابیدم. همان جا با خداوند عهد کردم: اگر من توانایی علمی و قلمی پیدا کردم، بر این سه کتاب مهم درسی و یا بر یکی از آنها، شرحی بنویسم. این بود که به هنگام تدریس کفایه، که چند دوره آن را تدریس کردم، از همان دوره اول، حاشیه می نوشتم. بعدها این حاشیه ها را تنظیم و باب بندی کردم و به چاپ رساندم که اکنون در دسترس اهل فضل است.

حوزه: فرمودید: از تقریر کنندگان درس آقای شاهرودی و آقای حکیم بوده اید، حال، با توجه به این که تقریر از شیوه های درسی حوزه و نجف است و در قم چنین چیزی معمول نیست، بفرمایید که به چه انگیزه ای این کار انجام می شد و چه فایده ای داشت.

می دانید که در حوزه نجف، معمول بر این است که کسی سر درس چیزی ننویسد. آنانی که اهل نوشتن بودند، بعد از درس می نوشتند. از طرفی، شاگردان یک درس، همه، از یک سطح علمی برخوردار نبودند، برخی سابقه بیش تری و درک بهتری داشتند; لذا بعد از آن که درس استاد تمام می شد، برخی از شاگردان برجسته درس، درس همان روز استاد را تقریر می کردند و عده ای که درس را خوب نفهمیده بودند، یا سابقه کم تری داشتند، در این جلسه های تقریر، که از نظر پرسش و پاسخ هم راحت تر بود، شرکت می کردند و شبهه ها و اشکالهای خود را برطرف می ساختند.

حوزه: این شاگردان برجسته و با سابقه درس، تنها درس استاد را باز می گفتند، یا خود نیز کم و زیاد می کردند و دیدگاه خود را هم ارائه می دادند؟

متفاوت بود. بسته به شخص تقریر کننده و سطح شرکت کنندگان بود; ولی بیش تر، همان درس استاد شرح داده می شد.

حوزه: آیاحضرتعالی غیر از پرداختن به کارهای علمی، درس، مباحثه، تدریس و نگارش، به امور دیگر، در مثل، مسائل سیاسی و اجتماعی هم پرداختید و تکاپوهای سیاسی اجتماعی هم داشتید؟

من اهل سیاست نیستم; چون سیاست هم یک دانش است و خبرگی می خواهد. کسی که در مسائل سیاسی وارد نیست، نباید به میدان سیاست وارد شود و اگر وارد شد و دخالت کرد، ممکن است به ضرر اسلام و مسلمانان تمام شود; از این روی، وارد نشدن و دخالت نکردن این افراد در امور سیاسی بهتر است وگرنه اصل سیاست چیز خوبی است. اداره امور مسلمین و اداره اجتماع مسلمانان امری لازم است; ولی این هم مسلم است که از هر کسی ساخته نیست. یادم هست، یک وقتی از آقای شاهرودی، درخواست شد، به یک قضیه سیاسی وارد شود. ایشان عذر خواست، فرمود:

«من شصت سال است که نجف هستم، همه این مدت به تحصیل علم پرداخته و از سیاست چیزی نیاموخته ام، ممکن است ندانسته کاری انجام دهم که به زیان اسلام تمام شود.»

البته فعالیتهای سیاسی، مانند: شرکت در تظاهرات قبل از انقلاب و موضع گیری علیه رژیم شاه و تایید نهضت و انقلاب و این گونه امور، بوده است. منزل ما در اهواز، محل اجتماع آقایان و روحانیون بود که برای چگونگی راه پیماییها و فعالیتهای سیاسی، مشورت و تبادل نظر می کردند.

حوزه: اگر خاطره ای از دوران درگیری و مبارزه با دستگاه ستمشاهی دارید، بفرمایید.

یکی از راهپیماییهای مهم اهواز، راهپیمایی ماه ذی القعده بود. از مدرسه آقای بهبهانی شروع و در حسینیه اعظم ختم شد. در آن جا یکی از آقایان سخنرانی خوبی کرد. ظهر شد و وقت نماز، مردم تقاضا کردند: نماز جماعت را همان جا بخوانیم، ما هم پذیرفتیم. در حالی که جمعیت در محاصره تانکها بود(اهواز از جمله 21 شهر بود که حکومت نظامی در آن اعلام شده بود.) نماز با شکوهی خوانده شد. جمعیت بیرون حسینیه به نماز ایستاده بودند. سجاده من، به عنوان امام جماعت، نیم متر با تانکی که ایستاده بود، فاصله داشت، به طوری که یکی از آقایان از آن مامور خواست، تا قدری تانک را عقب تر ببرد، تا آسان تر بشود نماز خواند، آن روز به نظر من، روز خوبی بود. نماز باشکوهی در آن شرایط و با آن معیت برگزار شد. بعد شنیدم: این نماز باشکوه، در رسانه های خارجی هم، بازتاب خوبی داشته است و حتی عکسی از آن را، که در یکی از جرائد خارج از کشور چاپ شده بود، برای من آوردند.

خاطره دیگر، مربوط به پناهنده شدن عده ای از تظاهرکنندگان به خانه ما بود. یکی از شبها، تظاهرکنندگان برای فرار از چنگ مامورین، که به تعقیب آنان پرداخته بودند، به خانه ما، پناه آوردند. ماموران دولتی آمدند که اینان را دستگیر کنند. این آقایان خیلی ناراحت بودند. من گفتم: این آقایان را نباید ببرید و اجازه نمی دهم.

گفتند: ما ماموریم و معذور. به فکر چاره ای افتادم. به فکرم رسید، یک آقایی را که با دولتی ها در ارتباط بود و با ما هم اظهار علاقه می کرد، واسطه قرار دهم. به او تلفن زدم که با مسؤولان شهر و استاندار، تماس بگیرد، تا از دستگیری این آقایان صرف نظر کنند.

خلاصه، پس از تلاش آن آقا، گفتند: ما نیمی از این جمعیت را به خاطر فلانی می بخشیم و نیمی دیگر را می بریم.

گفتم: من یک نفر را هم تسلیم نمی کنم. حاضرم به جای این آقایان، مرا بگیرید و ببرید. خلاصه، پس از تلفن های زیاد و اصرار ما، پذیرفتند که همه آقایان را آزاد کنند، به شرط این که به صورت پراکنده دو نفر و سه نفر، از منزل بیرون بروند.

خلاصه، قضیه آن شب، به این شکل خاتمه پیدا کرد.

غرض این که در همراهی با امام و انقلاب آنچه که توانستیم، انجام دادیم.

حوزه: از چگونگی آشنایی و ارتباطتان با امام در نجف و ایران بفرمائید.

پیش از آن که امام به نجف بیاید، به ایشان ارادت پیدا کردم. ابتدایی که ایشان را شناختم در زمان آیت الله بروجردی بود که بنده می خواستم برای زیارت، به مشهد مشرف شوم، به قم آمده و چند روزی در قم ماندم. آن زمان، آیت الله بروجردی، در مدرس مدرسه فیضیه، درس اصول می گفت. من هم رفتم آن جا، و در درس شرکت کردم. آقایان، یکی پس از دیگری می آمدند. در این بین، دیدم یک آقایی وارد شد، که خیلی با ابهت بود. وقتی ایشان وارد شد، همه بلند شدند و تعظیم کردند. بعد از حاج آقا روح الله خرم آبادی کمالوند پرسیدم: این آقا کیست؟

گفت: حاج آقا روح الله خمینی است. گفتم: ایشان چه کار می کند؟

گفت: ایشان اسفار تدریس می کنند (آن زمان ایشان اسفار تدریس می کرد) و شروع کرد به تعریف و تمجید از ایشان.

بنده از آن وقت ایشان را شناختم و خدمت ایشان ارادت پیدا کردم. به نجف هم که مشرف شد، خدمت ایشان رفتم و ایشان هم با عده ای به عنوان بازدید به منزل ما آمدند. گاه بی گاه، به منزل ایشان می رفتیم و از محضرشان استفاده می کردیم. آن مرحوم خیلی خوش محضر بود. به ایران هم که آمد، هم در مدرسه علوی با جمعی از علماء خوزستان خدمت ایشان رسیدیم و هم وقتی به قم آمد، دو مرتبه موفق شدم خدمت ایشان برسم.

حوزه: در حوزه های علمیه رسم بر این بوده که شاگردان از استادان و برجستگان حوزه، اجازه اجتهاد می گرفته اند، آیا حضرتعالی نیز، از استادان فقه و اصول خویش اجازه اجتهاد دریافت کرده اید؟

بله، از آقا سید ابوالحسن، آقا ضیاء، و آقای شاهرودی، هم اجازه اجتهاد و هم اجازه روایت دارم.

حوزه: از آقای حکیم چطور؟

نخیر، چون درخواست نکردم. خود ایشان هم نقل می کرد: از کسی درخواست اجازه نکرده ام. می فرمود: اجازه باید در سینه باشد.

آقای حکیم می فرمود:

«من مبتلا به مرضی شده بودم که پزشکان گفتند: با این وضع، تابستان نباید در هوای گرم نجف بمانید، باید به منطقه ای که آب وهوای خنک داشته باشد بروید. چون اخوی من در سوریه، یا لبنان [تردید از من است] بود، تصمیم گرفتم تابستان را به آن جا بروم. مرحوم میرزای نائینی وقتی شنید، من قصد مسافرت دارم، روزی به منزل ما تشریف آورد. من داشتم حاشیه کفایه را می نوشتم. با تشریف فرمایی ایشان، دست از کار کشیدم و به اندرون رفتم تا وسایل پذیرایی را بیاورم، وقتی آمدم دیدم مرحوم میرزا دارد نوشته مرا مطالعه می کند. یک روز بعد از این دیدار، دیدم پاکتی به در منزل فرستاده در پاکت را که باز کردم، دیدم هم اجازه اجتهاد و هم اجازه روایت، برایم نوشته است. این تنها اجازه ای است که من دارم آن را هم من نخواستم.»

حوزه: اگر مطلب، خاطره و نکته ای از اجداد خود دارید بیان کنید بویژه اگر از ویژگیهای مرحوم والد بگویید، مفید خواهد بود.

جد اعلای ما، مرحوم آقا سید نعمت الله جزایری است. از ایشان به بعد همه اجداد ما، جزو اهل علم بوده اند، البته با تفاوت. مرتبه علمی بالاتر از مرحوم سید را من خبر ندارم.

اما مرحوم والد، پس از تحصیل مقدمات در شوشتر راهی نجف اشرف می شود. در نجف اشرف، درس مرحوم آخوند و آقا سید محمد کاظم یزدی را درک می کند. بعد از تحصیلات عالیه به شوشتر می آید و ماندگار می شود و به تدریس و تبلیغ می پردازد. همان طور که عرض شد، خود بنده از تصریف تا شرح لمعه را خدمت ایشان خواندم.

در وجوهات شرعیه، خیلی اهل احتیاط بود. ایشان به خاطر موقعیتی که داشت، مرجع وجوهات و حقوق شرعیه هم بود. یادم هست، پدرم صندوق چوبی بزرگی را به این امور اختصاص داده بود. آن وقتها پولها طلا و نقره بود، پول کاغذی نبود و جای زیادی می گرفت; از این روی، مرحوم والد، صندوقی را به وجوهات اختصاص داده بود. ایشان هر پولی را جداگانه می گذاشت، تا به مصرف خودش برساند. وقتی هم پولی بین طلبه ها تقسیم می کرد، برای خود نیز، همانند یک طلبه سهم مساوی برمی داشت.

در یک تقسیمی که یادم هست، به هر طلبه پنج قران داد، برای خودش هم پنج قران برداشت.

والده ام به ایشان عرض کرد: ما احتیاج بیش تری داریم، چرا فرق نمی گذارید.

ایشان فرمود: آنها هم احتیاج دارند، چه مزیتی بر آنها داریم؟

خلاصه، ایشان احتیاط در اموال داشت که در روایات هم داریم که احتیاط در اموال مهم است، نه احتیاط درعبادات. افراد را در اموال بیازمایید.

از نظر معنوی و تقوا هم، در میان مردم خیلی مورد توجه بود. برای نماز در مسجد ایشان، از راههای دور و محله های مختلف شهر، افراد متدین و پیرمردهای زاهد و با تقوای شهر می آمدند و جا نمازهای خود را در صف اول، پهن می کردند. صف اول، مخصوص این افراد بود. و اینها نیز افرادی بودند که تنها به نماز و عبادت مقید نبودند، بلکه در پرداخت حقوق مالی خود نیز خیلی دقیق بودند. سر سال که می شد، کارشان را تعطیل می کردند، حساب دارایی خود را می رسیدند و وجوهات خود را می پرداختند. بعد دوباره به کار مشغول می شدند. می گفتند: نمی شود حساب اموال را نکرده، کار کنیم و به تجارت بپردازیم. یکی از این آقایان، به نام:حاچ نور علی افضل، تاجر مهم خوزستان همه ساله حساب دارایی خود را به دقت می رسید. در 09 سالگی از دنیا رفت. آن وقت من نجف اشرف بودم. شبی ایشان را خواب دیدم، درعالم خواب از او پرسیدم: حاجی پس از مرگ بر شما چگونه گذشت؟

گفت: آقا! دیدنی است، گفتنی نیست. اصرار کردم و دستش را گرفته بودم. گفتم: تا نگویی تو را رها نمی کنم.

گفت: حلم کردند، مسامحه کردند، گذشت کردند.

این سه کلمه را گفت از خواب بیدار شدم. با این که چندین سال از آن خواب می گذرد، مثل این که همین دیشب بوده که خواب دیده ام. بعد خواب را به مرحوم والد گفتم. ایشان فرمود:

«بله مرحوم حاجی، در این سه سال آخر عمر، چون اموالش زیاد شده بود و به کلکته و بمبئی و داخل و خارج تجارتش توسعه پیدا کرده بود، روزی به من گفت: آقا! من نمی توانم به دقت حساب اموالم را برسم، چه کنم؟

گفتم: تا می توانی به دقت حساب کن، اگر نتوانستی اکنون، تقریب و تخمین، کافی است، ولی بنا بگذار که اگر فرصتی دست داد، امکانی فراهم آمد، به دقت حساب کنی. او هم پذیرفت و این سه سال آخر عمر، با تقریب وجوهات خود را می پرداخت، نه با تحقیق. شاید منظورش از این که با من مسامحه کردند، گذشت کردند، مربوط به همین سه سال آخر عمرش باشد.»

حوزه: شنیده ایم که جد شما مرحوم حاج سید محمود، به تقوا و ریاضت مشهور بوده و کرامتهایی هم از ایشان نقل می کنند، اگر در این باره، چیزی به یاد دارید، بفرمایید.

بله پدربزرگ ما، مرحوم حاج سید محمود به تقوا و ریاضت معروف بوده است و کرامتهایی هم از ایشان نقل می کردند، که دو کرامت از ایشان را اکنون به یاد دارم که عرض می کنم:

یک وقتی، به قصد زیارت حضرت امام رضا(ع) با کاروان، به سوی مشهد مقدس حرکت می کند. (آن وقتها ماشین نبوده و مردم، با چهارپا سفر می کرده اند.) نزدیکی خرم آباد، دره باریکی بوده که افراد ناچار باید از کجاوه ها پیاده می شدند و کجاوه ها را از روی حیوانها بر می داشتند، تا بتوانند رد شوند. مطابق معمول نزدیک دره که می رسند، قافله دار می گوید: افراد از کجاوه ها پیاده شوند. مرحوم جد ما پیاده نمی شود. صاحب قافله با ناراحتی می گوید: چرا پیاده نمی شوید؟ سید می گوید نیازی نیست، تا برسیم به دره خداوند فرجی می کند. خلاصه از او اصرار و از مرحوم سید خونسردی تا می رسند به دره، همه پیاده می شوند، جز سید که با مرحوم مادر بزرگ ما در داخل کجاوه می مانند. همه آنانی که آن جا بودند می بینند که کجاوه سید، به راحتی از دره رد می شود، مردم وقتی این صحنه را می بینند صلوات می فرستند. گویا، دره به اندازه نیم متر جا باز می کند، تا ایشان رد شود. قافله دار با شرمندگی پیش سید می آید که ببخشید مقصود من این بود که معمول همیشگی ما این بوده است. سید می گوید: شما کار خودتان را بکنید، خدا درست می کند.

باز در مسافرتی دیگر، در استراحتگاهی در بین راه که به طور معمول مسافران بار می اندازند، تا شب را به روز آورند و دوباره به مسیر خود ادامه دهند، قافله سید، بار می اندازد. نیمه شب، مرحوم سید، مطابق معمول، بلند می شود، برای نماز شب. مقداری از جمعیت دور می شود و به نماز می ایستد. در این بین، جمعیت متوجه می شوند حیوانی به سمت سید می رود و خوب که نگاه می کنند، می بینند شیر است. وحشت زده می شوند و می گویند: حتما به آقا آسیب می رساند، ولی در کمال تعجب می بینند، این حیوان آمد نزدیک و چند دور هم به دور آقا زد و رفت. نماز ایشان که تمام می شود می آید به میان جمعیت، همراهان می پرسند: آقا شیر آمد پهلوی شما، ولی شما هم چنان نماز می خواندید. آقا می گوید: من چنین چیزی ندیدم.

معلوم می شود آن قدر سید در حال خضوع و خشوع در نماز بوده که اصلا متوجه این حیوان نشده است.

غرض این که این گونه کرامتها از ایشان نقل می کردند. و این نشان دهنده مقام بالای معنوی بوده که ایشان داشته است.

حوزه: حضرت عالی، از عمر با برکتی برخوردار بوده اید و تجربه ها اندوخته اید و راهها پیموده و به توفیقهایی دست یافته اید، به عنوان حسن ختام، خواهشمندیم ما و خوانندگان را راهنمایی بفرمایید و از پندها و اندرزهای خود، ما را بهره مند سازید.

بنده کوچک تر از آن هستم که بخواهم توصیه ای داشته باشم; ولی آنچه را که دیگران به ما گفته اند، همان را به شما می گوییم.

داشتن اخلاص در عمل، برای همگان خوب است; ولی طالب علم و روحانی به داشتن آن، سزاوارتر است. سعی کنیم، هدفمان از طلب علم فقط خدا باشد و رضایت او. مقصدها و هدفهای مادی و دنیوی را کنار بزنیم. سعی کنیم، خودمان را از این قیدهای مادی برهانیم. دین، نیاز به تزکیه نفس و مجاهده با هوای نفسانی دارد، اگر خدای نکرده انسان از حب ریاست و مقام و دنیا رهایی نیابد، ممکن است همان لحظه های آخر، خیالها و اوهام مادی و هواهای نفسانی، او را رها نکند نکته بسیار لطیفی را از مرحوم آقا جمال گلپایگانی شنیدم که خیلی تکان دهنده است.

یک وقتی آقا سید علی اکبر، پدر آقای خویی، مشرف شده بود نجف. ما هم رفته بودیم منزل آقای خویی دیدن ایشان. جمعی از بزرگان، از جمله آقا جمال گلپایگانی هم، حضور داشتند. صحبت از حساب سن به میان آمد. آقا جمال گفت:

«سن ها زیاد شده است، ولی مغزها هنوز جوان است. سن بالاست، ولی هنوز به فکر این است کی از همه بالاتر بشوم، رئیس بشوم و... ولی نمی گوید: کی می میرم.»

حب جاه و شهرت و ریاست، زیان آور است. در روایات ما، فراوان از این امور پرهیز داده شده و راه مبارزه با آن هم، توجه به خدا و خوف از خداست.

در روایت از امام صادق(ع) است که: حب جاه و شهرت در دل کسی که از خدا می ترسد، نیست; یعنی خوف خداوند متعال، در دل مؤمن، مانع از حب ریاست و شهرت است.

شما ببینید عمر، سرمایه ای است که بالاتر و گرانبهاتر از آن سرمایه نیست. خداوند، این نعمت بزرگ را در اختیار ما قرار داده است; ولی ما قدرش را نمی دانیم. چه زیان آور است این که این عمر گرانبها در طلب چیزی مصرف شود که فانی است و بقای آن وابسته به همین عمر است. ریاست، شهرت و... همانند خود عمر فانی هستند، امور اعتباری اند که قیقت خارجی ندارند و همین امر اعتباری، بقایش به دست ما نیست. عمر که تمام شد، آن هم از بین می رود.

بنابراین، باید جدا از خداوند متعال بخواهیم قوه قدسیه ای عنایت بفرماید، تا بتوانیم حب ریاست، حب شهرت و مقام را از دل خود بیرون کنیم و به جای آن خوف الهی را در دل، جای دهیم. اگر خدای نکرده گرفتار شهوات نفس اماره شدیم، هم خوف الهی از دل ما بیرون می رود، هم متجری در معاصی می شویم، آن وقت از هیچ کسی حیا نمی کنیم، حتی از خداوند متعال و از آن دو ملک رقیب و عتید هم، حیا نمی کنیم. آن وقت علمی که باید بر طرف کننده ظلمتها و تاریکیهای جهل باشد، خود حجاب شده، ظلمت را افزوده است. از خداوند متعال می خواهیم که به ما و همه اهل علم، توفیق مبارزه با نفس، که جهاد اکبر است، عنایت فرماید، تا هدف از تحصیل ما دست آوردن رضای الهی باشد.

مرحوم آقا شیخ جعفر، در اجازه اجتهادی که برای نوه صاحب ریاض نوشته بود، در پایان آن، این جمله آمده بود: «اسال الله تبارک و تعالی ان یوفقه لتحصیل مرضاته.»

این دعایی است که ورد زبان همه اهل علم باشد. باید از خداوند بخواهند که توفیق بدهد تا خشنودی و رضایت او را بتوان به دست آورد. باید تلاش کرد برای رضای خدا و رضای ولی عصر، عجل الله تعالی فرجه، که خشنودی او خشنودی خداوند است.

ما سهم امام مصرف می کنیم، ما عائله امام زمان(عج) هستیم، همه عائله آن حضرت هستند: «بیمنه رزق الوری »; ولی ما اهل علم به ایشان نزدیک تریم، به همین نسبت، باید در تحصیل رضای ایشان، که رضایت خداوند است، بیش تر کوشش کنیم.

نکته دیگر ضرورت درس اخلاق در حوزه هاست. علم اخلاق برای همه لازم است، بخصوص اهل علم. علم اخلاق است که انسان را آشنا به وظیفه می کند و علم را با عمل همراه می سازد.

در سابق، اخلاق در حوزه نجف، درس رسمی حوزه بود. کسانی مانند مرحوم آقای حاج سید علی قاضی، تدریس می کردند و کسانی همانند: آقای شاهرودی و حکیم و... شرکت می جستند. این درسها، بسیار مؤثر بود. ما باید کاری کنیم که درس اخلاق در حوزه رسمیت پیدا کند، تا حوزه ها افراد مهذب و شایسته تحویل جامعه دهند. اینان اگر خوب بودند، می توانند افراد جامعه را نیز خوب تربیت کنند.

نمونه ای از این افراد تربیت شده، الآن به ذهنم آمد، برایتان نقل کنم. مرحوم آقا شیخ محمد حسین اصفهانی، معروف به کمپانی را می شناسید از فضل و دانش ایشان باخبرید. البته بنده توفیق حضور درس ایشان را نداشتم، ولی چند جلسه ای در منزل مرحوم آقا میرزا علی آقا شیرازی، پسر مرحوم میرزای بزرگ، خدمت ایشان رسیدم. در یکی از روزها، که گمان می کنم روز عیدی بود و ایشان به همین مناسبت، تشریف آورده منزل آقا میرزا علی آقا. چیز شگفتی که ما دیدیم، وقتی وارد شد، در حضور جمع، دست آقا میرزا علی آقا را بوسید! این کمال تواضع ایشان بود. و نمونه ای از آن تربیت که عرض کردم.

خودم یک وقتی داخل صحن، به ایشان برخوردم، سلام کردم. ایشان هم جواب داد; ولی چند قدمی رفته دو مرتبه برگشت و با صدای بلند فرمود: آقا سلام علیکم. گویا احتمال داده بود، جواب سلام مرا نداده، یا شاید طوری بوده است که من نشنیده ام. در هر صورت، با این که من یک بچه طلبه ای بیش تر نبودم، ولی شیخ با آن عظمت، برگشت و جواب سلام مرا آن طور که خودش می خواست، داد که من خجالت کشیدم. بنده به ایشان خیلی ارادت داشتم. مرحوم حاج شیخ، نماز جماعت را پشت سر حاج شیخ علی زاهد قمی، حاضر می شد. ایشان تابستانها به خاطر گرمی هوا، شبها نماز را پشت بام مسجد هندی ها می خواند، جای باصفایی بود. برخی بزرگان دیگر نیز، در این نماز جماعت شرکت می کردند.

آقای حکیم هم، پیش از آن که خود نماز را با جماعت بگزارد و امامت جماعت کند، نماز ظهر را با آقا شیخ علی می خواند و نماز مغرب و عشاء را با آقا شیخ باقر قاموسی می خواند که ایشان نیز از مقدسین علما بود، هر چند معمم نبود و یک جفیه می انداخت.

در هر صورت، حوزه های گذشته با این بزرگان و این تقیدها و تخلق ها بوده است. امیدواریم که ان شاء الله حوزه های فعلی ما بتوانند، پیرو آن بزرگان باشند.

حوزه: از این که به حضرتعالی زحمت دادیم و وقت شریف شما را گرفتیم، پوزش می طلبیم.

من هم خیلی ممنون هستم، از زحمات شما.


https://hawzah.net/fa/Magazine/View/4518/5097/45452/مصاحبه-با-حضرت-آیت-الله-حاج-سید-محمدجعفر-مروج/?SearchText=فشارکی


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۱۹