شعر شهر من فشارک
اقای سید محمدعلی هاشمی فشارکی
شعر شهر من فشارک را تقدیم می کنم به عزیزانی که با هم بزرگ شده ایم و روزگاری یک رنگ و بی ریا در کوچه پس کوچه های کاهگلی آن به بازیهای کودکانه می پرداختیم.
آنروزها که جز تکّه نان خشکیده چیزی دیگر نمی خواستیم و چون باد بر فراز تپه ها به دنبال خبر می دویدیم، همان چیزی که بعدها فهمیدیم شهری ها به آن قاصدک می گویند، آنروزها که در مکتب خانه پدر به جز ادب و احترام چیزی نمی آموختیم، آموزهایی که امروز در قاموس کودکان مفهومی ندارد، آن روزها که بزرگترین آرزویمان داشتن بیژامه ای کشمیری راه دار بود همان بیژامه هایی که شاخک های داسی چون دشنه ای تیز در تارپود آن جای می گرفت، آنروزها که بیقرار بودیم تا پدربزرگ و مادربزرگ و عموها و عمه ها از تهران بیایند و حسب الامر پدر برای آنها سیب کوره ای و شلغم قرمز بیاوریم و از لبخند رضایت آنها در اوج آسمان سعادت و نشاط و شوق قرار گیریم آنها با دست پر در شهرهای بزرگ به دنبال فرشته ی گمشده ی خوشبختی می گشتند و ما با دست خالی در لابلای شن های داغ رودخانه خشکیده فشارک و امروز هر دو باد در دست به یک راه می اندیشیم.
دوستان عزیز این تافته ی بافت از جان را بر درفش کاویانی عشق بنگارید و بر فراز بالاترین قلّه ی مارشینان به دست باد صبا بسپارید تا هر صبحدم همراه با رقص بوته زارهای حَنا و فریاد نسیم لاسیری نام و نشان شهرمان را به تمام نقاط جهان ببرد.
بگذرم:
شاید بعضی از دوستان زیر ذربین ایراد بگویند چرا می نویسی شهر فشارک می گویم اگر روزی روزگاری گذرتان به هیچستان بی آب و علفی افتاد که انسانهای مهربانی در آن زیست می نمایند که رخسارشان از آفتاب زنگار بسته است و دستانشان از زحمت پینه اما از دهانشان دُرّ صداقت فرو می ریزد و از نگاهشان مهر و محبت همانجا جلوس نمائید و خیمه خوشبختی بگسترانید که آنجا شهری است آباد و بهشتی است برین.. فرقی ندارد کدام نقطه زمین باشد دور یا نزدیک، کوچک یا بزرگ، در سواحل اقیانوس ناآرام آرام باشد یا گذرگاههای کوههای صعب العبور قفقاز، یا در دل کویر بی آب و علف لوت یا در بیابانهای خشک و سوزانِ کالاهاری.
در شهر من مردمی زندگی می نمایند که خنده روی لبانش موج می زند و محبت در نگاهشان، آنها زنجیرهای اسارت را از پای درآورده اند و سربدار و آزاد با کوله باری از عشق و جنون پای در صراط حق نهاده اند تا حلاوت درست زیستن را مزمزه کنند.
دی
در دشت حنا
تخته حسن نصرالله
زیر آرامش ابر
پشت دیوار سکوت
لب حلوا زده ی ناز نسیم
بوسه می زدبه افکارغلط اندازم
من کنارِزرشکی ژولیده
زیر تاکی پر از اندوه
روی سکویِ بلندِ
تنهایی
مانده بودم به دو راهی زمانهای قدیم
این درخت گردو
چه کسی کاشت که ما خشکاندیم
گلّه ی ریخته بر بستر خاک
چه کسی دادوجودش بر باد
رد پای چه کسی بودبه لائیک و وژه
تِنگ و چِرچه چه خوانیم هجایش امروز
پرسیا را چه کسی کرد نوازش دیروز
ساعت از نه گذشت
چاشت افکند نقاب تزویر
پشت دیوار بلند باغ
خنده ی چلچله ای برد مرا روی کبود در فضایی دیگر
گفت:
ای نیک نژاد
سبز نقاب
شهر فشارک کجاست
کیست این وادی افسونگر طور
به کدامین نشان باید رفت
جعبه مشکی این شهر کجا باید یافت
در تَهِ چاهِ چِقِر گشته ی ماه آباد
یا به اوجِ قلل سر به فلک رفته ی مارشنون
گفتمش هیچ
رهایم کن
بیدگشتم به بالای تن سبز کبود
به زمانها برویم
یک قدم دورتر ازدیروز
برگ گم گشته ی تاریخ بیابیم
به سر پنجه ی فکر
هفت شهری که لیلاز کلنکش را زد
ریخت سوسن به دامانش گل
ساخت شاهین به ارگش لانه
به گمانم یکی شهرفِشارَک باشد
کوهِ لاسون
بر این گفته بگیرم گواه
تا نگویند زند لاف علی ابن حسن
شهر زیبای فشارک اینجاست
روی پرواز پرستوها
روی احساس نسیم
در دل سبزه ی پاک
در زبان رود
روی هر چیز نشانی دارد
شهر یزدان است
نیست زنجیر در این شهر بزرگ
نیست نیرنگ در این خطه ی پاک
یار و غمخوار کویر است و همسایه ی یزد
لیک خواندم به جغرافی پز
ریشه در خاکِ صفاهان دارد
آرش و گُود و کمانگیر فراوان دارد
کرد مردان بزرگش در آئینه ی عصر
دور این شهرزده چین غرور
پور موسی (ع) در این شهر زده خیمه ی عشق
پس دروازه ی این شهر بهشتی است برین
با بنفشه بزنی چرت در این شهر قشنگ
با اقافی بروی صبح به دیدار صبا
حافظ از شهر و دیار آبی است
شهر آبی همان شهر من است
نیست زنگاردر این شهرشریف
نیست افسوس در این وادی طور
ریشه درکرکس سرکش دارد
آب می رنگ و سبوکش دارد
روزگاری در اینجا کمی پائین تر
پشت این تپه ی خوش رنگ و بلند
روی دامانِ شکرریز شِدِه
روی لبخند گل آتش
شعله ی نار هویدا بود
بامغ و مغبچه و موبد و نار
دشت می خواند سرودِ گاتها
سرد شدآتش و بگرفت جهان را نور
باز شد غنچه و پر کرد زمین را شور
یاس خندید وسپیدار به رقص افتاد
بوی ریحان گرفت سینه ی شهرم را
پس از این رویش نور
پس از بارش مهر
سالها بود زمین آرام
شهر بود پر از شادی
بود در دست همه داس تلاش
گاه شب
گاه صبا
هر ظهر
بانگ تکبیر و دعا
می پیچید در دل کوه بلندِ
توحید
تا که یکروز به فرمان فلک
ابر غرید و فروریخت بلا
چنگ انداخت به دامان زمین
به کسی رحم نکرد
خوب و بد
هر چه به چشمش افتاد
زیر شمشیر فنا کشت به زجر
همه مردند
همه جا ویران شد
سالها باز نشد
پنجره ای رو به افق بود خاموش
چراغِ شب یلدای حیات
تا که یک روز به هنگام بهار
پیچش موی نگاری متروک
زیرِ پاهای بلند
خَس و خار
زیر سنگینی شنهای روان
گره زد پای عبور
دو غریب
چشم مردانِ غریب و خسته
در پسِ پنجره ی سبزِ امید
دید سیمین تن مدفون شده در دامن خاک
پس از آن شور به صحرا افتاد
زیر خورشید
منیع ایثار
زیر ماهِ
رفیع همت
بافتند پیرهنی سبز بر آن درّ گران
شانه کردند سر و موی دو صد پیچش را
گرد غربت فرو ریخت ز رخسارِ عروس صحرا
پس از آن جشن بزرگی مهیّا شد
یاس نیکو سرشتی به رنگ یاسین
بنهاد پای تبرک به سر سیمین دشت
با گوهرهای اهورایی خویش
با مشرف
با اشرف
با شاه شهاب
تا که بر روی افق
روی اندیشه ی آب
شهر آبی به ثریا ببرند
پس از آن یاس رفیع
گل نیلوفر
گل رز
گل زیبای اقاقی
گل مهر
خانه ی عشق پر از عطر بهاری کردند
چلچله گیج شد از گفته ی طولانی من
بال بگشود به راهی که نبیند ابهام
بست با رفتن خود زیپِ خیالاتم را
همه در راه پی گم شده ای گم شده اند
نسل ما گم شده در چاله ی تسخیر فضا
برده از یاد چرا خانه ی نورانی خویش
آب رفته به سر پنجه ی عشق
با تأمل
با فکر
بچکانید به چشمان خمار
خاک غربت بزدائید ز رخسار
نی یُج
یاد شیرزاد نمائید
به شِزرا
شب و روز
تخت شاهی بنشانیدبه صحرای سریر
تا نبینیم دگر داس علامات سوال
سید محمدعلی هاشمی فشارکی