درس های زندگی
فرار از ریاست
بعد از وفات میرزای شیرازی بزرگ (صادر کننده فتوای تحریم تنباکو)، پدرم (مرحوم آیة اللّه سیدمحمّد فشارکی) مرا مأمور کرد پیامی را به مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی ابلاغ کنم.
پیام این بود که: «اگر شما خود را اعلمِ (برتر) از من می دانید، بفرمایید من، زن و بچه ام را در امر تقلید به شما ارجاع دهم
و اگر مرا اعلم می دانید، شما خانواده خود را در مسئله تقلید، به من ارجاع دهید».
وقتی این مطلب را به ایشان عرض کردم، تأملی کرد و فرمود:
«خدمت آقا عرض کنید که ایشان خودشان چگونه می دانند؟». من این پرسش را که به منزله پاسخ بود، برای پدرم نقل کردم.
ایشان فرمود: برو عرض کن که در اعلمیت (برتری علمی)، چه چیز را ملاک می دانید؟ اگر «دقت نظر» میزان باشد، شما اعلم هستید و اگر «فهمِ عُرفی» مِلاک باشد، من اعلم هستم.
من دوباره این پیام را به میرزا رساندم. ایشان فرمود: «خودشان کدام یک از این دو را ملاک می دانند؟».
من بازگشتم و جواب را به پدر گفتم. آقا بعد از تأملی فرمودند: «بعید نیست دقت نظر، میزان برتری باشد». آن گاه به ما فرمود که همگی از میرزا محمدتقی شیرازی تقلید کنیم.
سیمای فرزانگان، رضا مختاری، ج سوم، ص 140
دزدِ شرمنده
یک روز علاّمه محمدتقی جعفری، هنگام بازگشت به منزل، متوجه می شود دزدی از منزل ایشان فرشی را برداشته و دارد می بَرد. ایشان دزد را تعقیب کرده، در سرای بوعلیِ بازار تهران، او را می بیند که مشغول فروختن فرش است. لحظه ای در مقابل حجره می ایستد. سپس نزدیک می رود و با پیشنهاد سود به دو طرف (صاحب حُجره و دزد)، فرش را می خرد ؛ ولی شرط می کند که فروشنده آن را تا منزل برایش حمل کند. وقتی دزد به منزل استاد می رسد، به اصل قضیه پی می برد. دزد، شرمنده می شود و از استاد، به خاطر دزدی از خانه ایشان معذرت می خواهد. استاد، بی آن که به روی او بیاورد، او را از دزدی منع می کند و می گوید: «من که ندیده ام تو از خانه من فرش را دزدیده باشی. من فقط این فرش را از تو خریده ام».
ابن سینای زمان، محمدرضا غیاثی کرمانی، ص 49
خودم خبر می کنم
مرحوم جلال الدین همایی، در طول 83 سال عمر خویش، زیر بار ریاست نرفت و هرگز به جاه و جلال دنیا رو نیاورد. داماد ایشان می گوید: با وجود آن که رژیم پهلوی تلاش می کرد همایی و امثال او را جذب خود کند، اما هرگز نتوانست. هرچه وعده سناتوری، ریاست کتابخانه دربار، فرستادن به فرنگ برای معالجه و... به مرحوم همایی دادند، نتوانستند او را مدیون خودشان بکنند. حتی یک بار فَرَح خواست برای جلب توجّه عامه مردم به دیدن او بیاید. استاد که می دانست هدف فرح، اظهار دوستی با علم و فرهنگ نیست و می خواهد عوام فریبی کند، در جواب عَلَم، وزیر دربار، گفت: «فعلاً حالم برای ملاقاتْ مساعد نیست. هر وقت توانستم، خودم خبر می کنم» و همان بود که خبر کند! حتی روزی هم که قرار بود در تالار فرهنگ، درباره مولانا صحبت کند، اوّل شرط کرد در مدح کسی از دربار حرفی نمی زند.
کارنامه همایی، عبداللّه نصری، ص 99 ـ 100
فرار از ریاست
بعد از وفات میرزای شیرازی بزرگ (صادر کننده فتوای تحریم تنباکو)، پدرم (مرحوم آیة اللّه سیدمحمّد فشارکی) مرا مأمور کرد پیامی را به مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی ابلاغ کنم. پیام این بود که: «اگر شما خود را اعلمِ (برتر) از من می دانید، بفرمایید من، زن و بچه ام را در امر تقلید به شما ارجاع دهم و اگر مرا اعلم می دانید، شما خانواده خود را در مسئله تقلید، به من ارجاع دهید». وقتی این مطلب را به ایشان عرض کردم، تأملی کرد و فرمود: «خدمت آقا عرض کنید که ایشان خودشان چگونه می دانند؟». من این پرسش را که به منزله پاسخ بود، برای پدرم نقل کردم. ایشان فرمود: برو عرض کن که در اعلمیت (برتری علمی)، چه چیز را ملاک می دانید؟ اگر «دقت نظر» میزان باشد، شما اعلم هستید و اگر «فهمِ عُرفی» مِلاک باشد، من اعلم هستم.
من دوباره این پیام را به میرزا رساندم. ایشان فرمود: «خودشان کدام یک از این دو را ملاک می دانند؟». من بازگشتم و جواب را به پدر گفتم. آقا بعد از تأملی فرمودند: «بعید نیست دقت نظر، میزان برتری باشد». آن گاه به ما فرمود که همگی از میرزا محمدتقی شیرازی تقلید کنیم.
سیمای فرزانگان، رضا مختاری، ج سوم، ص 140
دفاع از اسلام، تا دمِ مرگ
پروفسور آنه ماری شیمل در شهر اِرفورت در مرکز آلمان در خانواده ای متوسط و با آیین پروتستان به دنیا آمد. او از همان کودکی گویا می دانست که شرق، انتظارش را می کشد. وی می گوید: «از کودکی به شرق علاقه مند بودم... نمی دانم توجّهم به اسلام و شرق کی و چگونه شروع شد. هفت ساله بودم که یک داستان زیبای شرقی را خواندم.شاید یکی از داستان های هزار و یک شب و شاید هم چیز دیگری بود. همین داستان باعث شد که تصمیم بگیرم جهان اسلام و تمدن اسلام را موضوع کار تخصصی خود قرار بدهم. بعد از آن که زبان عربی را آموختم، یک جزء از قرآن کریم را حفظ کردم».
آنه ماری شیمل برای تکمیل مطالعات خود درباره اسلام و شرق، سفرهای متعددی به ترکیه و پاکستان و بعدها به ایران (برای شرکت در کنفرانس ها) انجام داد. این اسلام شناس آلمانی که ارادت خاصّی به اسلام و قرآن کریم داشت، بارها در آن محیط غربی از اسلام دفاع کرد و به خاطر این دفاع، مشکلاتی را متحمّل شد. به عنوان نمونه، وقتی قرار شد جایزه صلح ناشران آلمانی(1) در سال 1995م، به او اعطا شود، طرفداران سلمان رشدی قصد داشتند نگذارند جایزه به او داده شود. مخالفانِ اعطای این جایزه به شیمل (که عمدتا اعضای کانون نویسندگان آلمان بودند)، تلاش کردند به دلیل اعتراض های مکرر خانم شیمل به رُشدی، مانع اعطای جایزه به وی شوند. آنها حتی تسلیمه نسرین (نویسنده بنگلادشی که در برلین زندگی می کند) را با نامه ای سرگشاده، نزد رئیس جمهور آلمان فرستادند. تسلیمه نسرین تا آن جا پیش رفت که اعلام کرد اعطای جایزه صلح به خانم شیمل، لکه ننگی برای آلمان است. با این حال، شورای بنیاد اهدا کننده جایزه صلح، پس از چند نشست در فرانکفورت اعلام کرد که دلیلی برای لغو اعطای جایزه صلح به پروفسور شیمل وجود ندارد. سرانجام، خانم شیمل این جایزه را دریافت کرد، و بی درنگ، جایزه خود را به دانشگاه بُن بخشید تا جوانان کشورهای اسلامی بتوانند از محلّ عایدات آن، در آلمان تحصیل کنند.
آری این جنجال ها علیه ایشان، به جرم دفاع از حقیقت اسلام و محکوم نمودن کتاب توهین آمیز رشدی بود. ایشان بعد از دریافت جایزه نیز در مصاحبه ای اعلام کرد: «به نظر من سوء تفاهم درباره اسلام بیشتر از ادیان دیگر است. من مردان سالخورده ای را به چشم دیدم که وقتی شنیدند در کتاب آیات شیطانی چه چیزهایی نوشته شده است، زار زار گریستند. من معتقدم جریحه دار کردن احساسات توده عظیمی از مؤمنان، روش بسیار بدی است. من تا دم مرگ این نظرات را مورد انتقاد قرار می دهم و آنها را محکوم می کنم. گروه های فشار وابسته به سلمان رشدی نمی توانند مرا بترسانند».
افسانه خوان عرفان، حسین خندق آبادی، ص 28 ـ 29
دلم می خواست دیُوژِن باشم
وقتی اسکندر، پادشاه مقدونی به عنوان فرمانده و پیشوای کل یونان در لشکرکشی به ایران انتخاب شد از همه طبقات برای تبریک نزد وی رفتند ؛ لکن دیوژن که در کُرنیت به سر می بُرد، توجهی به او نکرد. اسکندر شخصا از او دیدن کرد. دیوژن از حکمای کلبی یونان بود ؛ حکمایی که قناعت و استغنا و قطع طمع را پیشه خود کرده بودند. وقتی اسکندر به دیدن او رفت، حکیم در مقابل خورشید، دراز کشیده بود. هنگامی که حس کرد جمعی به سوی او می آیند، نیمه خیز برخاست و دیدگان خود را به پادشاه خیره کرد؛ اما در نگاه او، هیچ فرقی بین شاه و یک فرد رهگذر نبود. شاه به او سلام کرد و گفت: «اگر از من خواهشی داری، مطرح کن!». حکیم گفت: «تنها تقاضایم این است که از جلوی آفتاب، دور شوی تا من بار دیگر از اشعه خورشید استفاده کنم».
اسکندر، بعد از آن که از نزد او دور شد، به اطرافیان خود گفت: «به راستی اگر اسکندر نبودم، دلم می خواست دیوژن باشم!».
حکایات برگزیده از زندگی علما با سلاطین، ناصر باقری بیدهندی، ج اوّل، ص 56
تا میل امیر چه باشد!
در روزگار صدارت میرزا تقی خان امیرکبیر، شخصی از یکی از منسوبان امیرکبیر در مورد ملکی نزد شیخ عبدالرحیم، قاضی شرعی تهران، اقامه دعوا کرد. شیخ عبدالرحیم که در آن زمان، رئیسِ مهم ترینْ محضر شرع در تهران بود، برای خوش آمد امیر، در یک پیام محرمانه، خطاب به ایشان این چنین گفت: «دایره شرع انور در مرحله قضا، وسیع است. میل مبارک حضرت امیر کبیر، باید معلوم باشد تا همان طور حکم صادر شود».
پیام رسان با ترس و لرز شدید، پیغام شیخ را تکرار کرد. غضب امیر، طوری بود که مأمور، بی اختیار، عقب عقب رفته و به درختی خورد و به زمین افتاد. خلاصه بعد از آن که شیخ عبدالرحیم به عصبانیت امیر آگاه شد، برای معذرت خواهی نزد ایشان رفت. رسم امیر بر این بود که هرگاه شیخ به نزد وی می آمد، احترام فوق العاده ای به ایشان می گذاشت ؛ اما این بار وقتی شیخ وارد شد، اندک احترامی نیز از امیرکبیر ندید و امیر، حتی هم کلام او نشده، نشست، برخاست و از اتاق، خارج شد. شیخ، بعد از این قضیه، خانه نشین شد تا از دنیا رفت. امیرکبیر نیز فرد دیگری را به جای او منصوب کرد.
زندگانی میرزا تقی خان امیرکبیر، حسین مکی، ص 147
دهخدا ساکت نمی شود
سلسله مقالات «چرند و پرندِ» مرحوم علی اکبرخان دهخدا در روزنامه «صور اسرافیل»، معروف است. از آن جا که این مقالات انتقادی بود بعضی افراد مثل شاه وقت، نمی توانستند آن نوشته ها را تحمل کنند. تهدیدها نتوانست این نویسنده منتقد را از میدان به در کند. سرانجام، محمدعلی میرزا شاه مستبد در صدد تطمیع دهخدا برآمد. خود مرحوم دهخدا می گوید: روزی در اداره روزنامه مشغول نوشتن بودم. از پایین، صدای پای منظّم عده ای نظامی به گوشم رسید. از پنجره دیدم چند قزاق در مقابل روزنامه به صف ایستاده اند و فرمانده آنها از پله های ساختمان، در حال بالا آمدن است. کمی نگران شدم. فرمانده به حالت خبردار در مدخل اتاق ایستاد و پس از ادای احترام پرسید: «میرزا علی اکبر دهخدا کیست؟». گفتم: منم. گفت: «اعلی حضرت مرا مأمور فرموده اند که نزد شما بیایم و با قزاق های خود در فرمان شما باشم». ضمنا کیسه پولی را که با خود آورده بود نزد من گذاشت و گفت: «این پول را هم برای مخارج روزنامه فرستاده اند». گفتم: هزینه کاغذ و غیره تأمین است. تأملی کردم و گفتم: شما گفتید غیر از تحویل پول، به شما دستور داده اند که در فرمان من باشید. گفت: «بله!». گفتم: یعنی هر فرمانی که من بدهم شما اجرا می کنید؟ گفت: «بله». گفتم: حالا که این طور است اولین دستور من به شما این است که این کیسه پول را بردارید و پایین ببرید و بین خود و قزاق ها تقسیم کنید و بعد بروید.
به عجله گفت: «خیر! ما نمی توانیم». گفتم: مگر شما نگفتید اعلی حضرت دستور داده در فرمان من باشید. فرمان من به شما همین است و بس. به فراست دریافت که غرض من رد محترمانه پول و خدمت آنهاست. کیسه را برداشت و رفت.
خاطرات دهخدا، محمّد دبیر سیاقی، ص 16
آفتاب بروجرد
علاّمه سیّد محمدمهدی بحرالعلوم هر شب در کوچه های نجف می گردید و برای فقرا نان و غذا می بُرد. یک شب، غذای علاّمه آماده شد. آن بزرگوار فرمود: «میل به غذا ندارم. ظرف غذایی پر کنید». ظرف غذا را برداشت و بیرون رفت. درب منزلی را کوبید. صاحبان خانه، تازه عروس و دامادی بودند که شامی برای خوردن نداشتند. غذا را به همراه آنها میل کرد. این شب ها علاّمه متوجه مطلبی شد که تصمیم گرفت تدریس برای طلاب را تعطیل کند. طلبه ها نگران بعد از آن که سه چهار روز درس تعطیل شده بود، کسی را واسطه قرار دادند که به خدمت علاّمه برسد و بپرسد به چه علت، درس نمی دهد؟ آن جناب گفت: «درس نمی دهم!». دو سه روز بعد، وقتی اصرار طلاّب زیاد شد، علّت را چنین توضیح داد: «من اکثر شب ها در کوچه های نجف راه می روم، هرگز نشنیدم نیمه شب صدای تضرّع و گریه طلاب بلند شود. چنین طلابی شایسته نیستند برایشان درس بگویم. چون طلاب این موضوع را شنیدند، متحوّل شدند. تحول آنها باعث شد تعطیلیِ درس به پایان رسد.
آفتاب بروجرد، حسن جلالی عزیزیان، ص 103
زمانی می آید...
رضا شاه که به قدرت رسید، اولین مخالفتی که کرد با روضه خوانی و لباس (عَبا و عمامه )روحانیون بود. خاطره ای که مرحوم پدرم از آن سال ها داشت، این بود که ایشان، [با همان لباس روحانیت] به درس آخوندِ کفایی می رفت. وقتی که پاسبانی او را می گرفت، یک قِران یا ده شاهی به او می داد و پاسبان هم ندیده می گرفت. ایشان می گفت که یک روز من پول خُرد همراهم نبود. این پاسبان مرا برد پیش رئیس و او گفت که: «بگیر و عبایش را پاره کن». مأمور هم عبای مرا پاره کرد. بعد گفت: «عمامه اش را هم پاره کن». امّا پاسبان، چون مسلمان بود، [نگاهی به عمامه سیاه انداخت و] از جدّ ما که از سادات هستیم، ترسید و از اتاق، بیرون رفت. خود رئیس بلند شد و عمامه را گرفت و سه تکه کرد و دست پدرم داد. پدرم گفت: من آنها را زیر بغلم گرفتم و گریه کنان آمدم و خانه نشین شدم. بعد از یک هفته که از خانه بیرون رفتم، استادم مرحوم بجستانی را که از علما بود، دیدم. به ایشان گفتم: برای کی درس بخوانیم؟ لباس روحانی را می گیرند، پاره می کنند و هیچ کس هم چیزی نمی گوید. استاد گفت: «بابا جان! شما الآن را نگاه نکن، یک زمانی می آید که مردم، قدردان این لباس هستند. تو درس بخوان برای آن روز و آن آدم ها». و دوباره برای من عبا خرید.
حکایت کشف حجاب، ج اوّل، ص 126، به نقل از حاج آقا سیّدعباس موسوی
تشویق کودک
تولّد احمد آرام فرزند غلامحسینِ شال فروش، مصادف با روز مبارک عید غدیر خم بود. احمد از همان کودکی به علم و دانش علاقه داشت. یکی از وقایع مهم دوران کودکی ایشان را با هم می خوانیم.
یکی از روزها که احمد، مشغول مطالعه در خانه بود پدرش به همراه آقا سیّد محمود (امام جماعت محّل) وارد خانه شدند. آقا سیّد وقتی احمد را در حال مطالعه دید، خیلی خوشحال شد و گفت: «آفرین پسر خوب! احسنت که به درس علاقه داری. بگو ببینم عربی هم بلدی؟». احمد نگاهی به پدر کرد و گفت: «بله آقا عربی هم بلدم». آقا سیّد پرسید: «اگر یک جمله عربی بگویم بلدی آن را به فارسی برگردانی؟». احمد گفت: «بله آقا، بپرسید».
احمد که آن روزها در کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند با دقت، آن شعر عربی را به فارسی برگردانْد. از جواب او، هم سیّد محمود و هم بسیار بیشتر از آن، پدرش خوشحال شد. احمد تصمیم گرفت این شادی را برای همیشه به پدرش هدیه کند. این تشویق مؤثر، جرقه ای برای شروع کار ترجمه در سال های بعد شد. موفقیت های علمی ایشان به حدی رسید که در سال 1363ش، حدود سی هزار واژه فارسی برای کلمه های بیگانه ساخته بود. استاد احمد آرام که یکی از مفاخر ملّی ماست، در سن 96 سالگی در حالی از دنیا رفت که دنباله ای به طول دویست عنوان کتاب، پشت سر این ستاره درخشان، نورافشانی می کند.
احمد آرام، ابراهیم زاهدی مطلق، ص 18 و 67
[دو حکایت آخر، در شماره پیشین «حدیث زندگی» (ص 43) به صورت ناقص چاپ شده بود که در این جا، متن کامل آن دو را آوردیم. ح.ز]
1 . جایزه صلح ناشران آلمانی یکی از معتبرترین جوایز فرهنگی است که هر سال همزمان با برگزاری نمایشگاه جهانی کتاب در فرانکفورت آلمان به فرد مورد نظر که در تحقّق اندیشه های صلح طلبانه، مؤثر بوده است، اعطا می شود. هدیه نقدی این جایزه، بیست و پنج هزار مارک آلمان است.
https://hawzah.net/fa/Magazine/View/3881/3943/21870/درس-های-زندگی/?SearchText=فشارکی