***.*** ... گنجینه ... فشارکی ... ها ***.***

****.**** کنز الفشا ر کیو ن ************** Fesharkies's Treasure ****.****

***.*** ... گنجینه ... فشارکی ... ها ***.***

****.**** کنز الفشا ر کیو ن ************** Fesharkies's Treasure ****.****

***.*** ... گنجینه ... فشارکی ... ها ***.***

########## بنام خدا ##########
#پایگاه جامع اطلاع رسانی در موضوعات زیر #
..... با سلام و تحیت .. و .. خوشامدگویی .....
*** برای یافتن مطالب مورد نظر : داخل "طبقه بندی موضوعی " یا " کلمات کلیدی"شوید. ویا کلمه موردنظر را در"جستجو" درج کنید.***

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

برحسب‏‎ ‎‏وظیفه در معیت یکی از مدرسین بزرگ (آقای فشارکی) بودیم، جمعی آمدند ایشان را‏‎ ‎‏برای میدان شاه و مسجد شاه و قیام و مهاجرت حرکت دادند.

 

http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_54065/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA_%D8%A2%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D9%BE%D8%B3%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87/%D8%AC%D9%86%DA%AF_%D8%A8%DB%8C%D9%86_%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%D9%84_%D8%A7%D9%88%D9%84

جنگ بین الملل اول

‏‏ ‏

‏‏در موقع جنگ بین الملل اول که شروع آن اول نوامبر 1914 بود و در سال 1332 قمری‏‎ ‎‏12 ذیحجة الحرام مستوفی الممالک رئیس الوزرا اعلان بی طرفی داد و ایران به گرفتاری‏‎ ‎
‏‎

 

کتاب خاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 109

‎‏بسیار شدیدی مبتلا شده بود و بین متحدین (آلمان و اطریش و عثمانی) از یک طرف و‏‎ ‎‏متفقین (انگلستان و روسیه و فرانسه و ایتالیا و ممالک متحده امریکا) از طرف دیگر‏‎ ‎‏جنگ درگرفته بود و متفقین فشار آورده بودند که ایران بر علیه متحدین اعلان جنگ‏‎ ‎‏بدهد و برای ایران این عمل از زهر مهلک سهمگین تر بود. از یک طرف مراجع تقلید‏‎ ‎‏ایران در عراق بودند و آنها علیه انگلیس اعلامیه داده بودند و بر علیه مجاهدین یعنی‏‎ ‎‏مهاجرین نیز رأی داده بودند و به جهات مکرر تمام مردم به استثنای معدودی با روس و‏‎ ‎‏انگلیس و مخصوصاً با قرارداد 1907 که ایران را به دو منطقه تحت نفوذ خود یعنی‏‎ ‎‏شمال روس و جنوب انگلیس و حد فاصل بین دو منطقه هم برای مرز دو قدرت‏‎ ‎‏خودشان یعنی به سه منطقه تقسیم کرده و ایرانیان را در واقع مستعمره خود کرده بودند‏‎ ‎‏مخالف بودند. این قرارداد در بدو سلطنت محمد علی شاه بود و به علاوه اولتیماتوم‏‎ ‎‏روس برای اخراج مستر شوستر از ایران به موجب اعلام 1911 که حتی دولت انگلیس‏‎ ‎‏هم با روس قبلاً اخراج شوستر را در ظرف 48 ساعت (که بعداً شرح آن را می نویسم)‏‎ ‎‏خواستار بودند و تمام عملیات این دو دولت زورمند و تعدی و تجاوزی که به حقوق‏‎ ‎‏مشروع ایران داشتند مردم را با هم متفق و یک پارچه کرده بود و علیه دولتین تا پای جان‏‎ ‎‏و مال و هستی ایستادگی می کردند و تقریباً از سراسر ایران علمای بزرگ و رجال وکلای‏‎ ‎‏مجلس و تجار و ایلات و عشایر بختیاری، سنجابی، نظامیها و ژاندارمریها سیل مانند و‏‎ ‎‏علمای بزرگ نجف نیز فتوای شرعی داده بودند که مردم به مهاجرین کمک کنند و‏‎ ‎‏علمای بزرگ تهران و ولایات و اصفهان و عراق (اراک) و مرحوم آقا نورالدین عراقی که‏‎ ‎‏در زمرۀ مراجع مهم بودند در مهاجرت شرکت کردند و مرحوم حاج آقا نورالله اصفهانی‏‎ ‎‏نیز به تمام معنی نفراتی را اداره می کردند و مخارج می دادند و مرحوم سید حسن مدرس‏‎ ‎‏هم به مهاجرت رفتند و در تشکیل حکومت ملی همکاری کردند و در خارج حکومت‏‎ ‎‏تشکیل دادند. قبلاً بنا بود شاه را هم حرکت دهند و با دولت در اصفهان رفته و مرکز را‏‎ ‎‏تغییر دهند. در آن موقع احمد شاه سلطان بود و تقریباً نوزده ساله بود و بعد چون سفرای‏‎ ‎‏روس و انگلیس اطمینان دادند که از کرج به تهران نمی آیند و به جهات دیگر، شاه و‏‎ ‎‏دولت منصرف شدند و در تهران ماندند. گفته می شد که شاه و دولت با مهاجرین‏‎ ‎‏محرمانه توافق کردند که دولت در تهران به کار خود ادامه دهد و نظام السلطنه و مرحوم‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 110

‎‏مدرس و سایرین نیز در خارج دولتی تشکیل دهند تا هرگاه یکی از دو دولت شکست‏‎ ‎‏خورد، دولت دیگر برقرار باشد. به مدارکی برای این موضوع برنخوردم والله اعلم.‏

‏‏اصفهان جنجالی بود در بین علما و تمام اقشار. علیه روس و انگلیس هیجان شدید‏‎ ‎‏مشاهده می شد و مرحوم وحید دستجردی شاعر معروف مشغول سرودن اشعار علیه‏‎ ‎‏انگلیس و همراهان انگلیس و له آلمان و همرزمان آلمان بود. با او زیاد معاشرت داشتم‏‎ ‎‏ای کاش اشعار را نگاه می داشتم پاره ای از اشعار یادم مانده:‏

‏‏ ‏

‏‏    انگلیس آن دهل خالی افتاده بدوش     از میان تهی افکنده بعالم چاووش‏

‏‏ ‏

‏‏از پروس است که شیران غضنفر خیزد        مرد از .......... روس کجا برخیزد‏

‏‏ ‏

‏‏     خیزد اما همه اش              کرّۀ خر برخیزد ‏

‏‏ ‏

‏ ‏

‏‏اشعار خوبی بود و علما و مردم در هیجان بودند. علما و مردم علی الظاهر به‏‎ ‎‏فتوای مراجع نجف به نفع عثمانی و آلمان قیام کردند. من جوانی نورس بودم برحسب‏‎ ‎‏وظیفه در معیت یکی از مدرسین بزرگ (آقای فشارکی) بودیم، جمعی آمدند ایشان را‏‎ ‎‏برای میدان شاه و مسجد شاه و قیام و مهاجرت حرکت دادند. ما نیز به اتفاق رفتیم‏‎ ‎‏یک آخوندی که دیوانه بود جلو آمد و گفت که شما بروید مشغول درس شوید چه کار به‏‎ ‎‏آلمان و روس دارید گفت و رفت. ما رفتیم به میدان شاه و دکتر داروفروشی ما طلاب را‏‎ ‎‏مشق نظام می داد و بعد به تخته فولاد رفتیم و جماعاتی برای کرمانشاه و غرب و خارج‏‎ ‎‏ایران رفتند و ما نتوانستیم برویم. در آن موقع دروازه ها تحت کنترل بود و جمعی از‏‎ ‎‏مأموران مراقب بودند و مسافران را نگاه می داشتند و تفتیش و تحقیق می کردند. من چون‏‎ ‎‏در کارهای روز زیاد دخالت و روابط داشتم و نامه های زیاد برایم می آمد، برای‏‎ ‎‏مسافرت به خمین حرکت کردم و یک نفر از علمای الیگودرز و دو سه نفر از تجار‏‎ ‎‏(سرمایه دار) خمین هم همراه ما بودند. با گاری از اصفهان حرکت کردیم، اغتشاش هم‏‎ ‎‏زیاد و دزدی متداول بود. در موقع خروج مامورین مشغول تفتیش ما شدند. در گاری‏‎ ‎‏تجار خمین، طلا و پول زیاد بود. گندم از خمین آورده و فروخته بودند و طلا زیاد‏‎ ‎‏خریده بودند. درست یادم نیست مثل اینکه طلا حداکثر مثقالی سه تومان بود. اینها را‏‎ ‎‏مامورین دیدند و جعبه پاکتهای مرا شروع کردند به خواندن. همراهان مذاکره کردند و‏‎ ‎‏شش قران گرفتند که کاغذها را نخوانند. اخوی ما آقا نورالدین بسیار زرنگ و باهوش‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 111

‎‏بود احساس کرد که گاری را دزد تعقیب خواهد کرد و مأمورین با دزدها مربوط هستند.‏‎ ‎‏ماها آمدیم تا نجف آباد خیابان خاکی عریض و طویلی بود و درخت توت فراوان داشت.‏‎ ‎‏از یک باغی از پشت دیوار شخصی سربلند کرد و به گاریچی به لهجۀ لری گفت: «پرسگ‏‎ ‎‏ایس» (یعنی پدر سگ بایست). ایستاد دزدها ما را به باغ بردند از من پرسیدند: پول‏‎ ‎‏داری؟ گفتم: بلی گفت: چه قدر؟ گفتم: هفت تومان. گفت: بده! دادم. به اخوی گفت:‏‎ ‎‏پول داری؟ گفت: دارم. گفت: بده! جواب داد: برای مخارج تا خمین می خواهم. حرفی‏‎ ‎‏نزدند. یکی از تجار را به باد چماق گرفتند ولی چوب به ستره یعنی به لباس روی او‏‎ ‎‏می زدند که به بدنش نخورد. بعد از صحبت زیاد گفتند: هر چه داریم توی گاری است‏‎ ‎‏رفتند و بردند. تفصیلی دارد و نمی نویسم دزدها سخت گیری نمی کردند و نرمی‏‎ ‎‏داشتند. رهبر آنها یک سیدی بود که می شناختند او را. در این بین ژاندارمها رسیدند.‏‎ ‎‏طرفین قدری تیر هوایی و ساختگی به هم انداختند و رفتند. ما در نجف آباد ماندیم و‏‎ ‎‏تجار از اصفهان پول برای مخارج خواستند و به خمین آمدیم. در ماه صفر سال 1334‏‎ ‎‏در خمین مرحوم آقا نورالدین عراقی در موقعی که ما نبودیم با ایلات و عشایر و‏‎ ‎‏افراد مسلح مشغول تهیه وسایل مهاجرت بودند. همراهان و همرزمها در این حدود و‏‎ ‎‏در قم و اصفهان و غرب زیاده از حد بودند. در عراق (اراک) مسلح زیادتر بوده و در‏‎ ‎‏خمین شخصی به نام میرزا اسدالله خان شهاب لشکر پسر مرحوم عبدالله خان و برادر‏‎ ‎‏هژیرالسلطنه  بربرودی که الیگودرز مرکز آنجا است وصیت نامه ای نوشته است که‏‎ ‎‏چون عده ای از قشون روس قصد دارند ممالک اسلامی را به تصرف درآورند و برای‏‎ ‎‏مدافعه اهالی حاضر شده اند که به حکم مراجع و علما جلوگیری نمایند علیهذا‏‎ ‎‏من املاک خود را (که خیلی زیاد است و اسم برده است) برای رفتن به جنگ واگذار‏‎ ‎‏می نمایم که بعد از من به مصارف معین برسانند (اصل وصیت نامه نزد این جانب است)‏‎ ‎‏و بعد هم به جنگ رفتند و ایلات و عشایر و تمام طبقات شرکت کردند و مهاجرت‏‎ ‎‏عملی شد و در کرمانشاه کابینه مهاجرین به ریاست وزرایی نظام السلطنه و وزارت‏‎ ‎‏عدلیه و وزارت اوقاف و علوم به ریاست سید حسن مدرس تشکیل گردید و در موقع‏‎ ‎‏عبور از پل ذهاب در نزدیکی آنجا در محلی به اسم میدان کتل به نظام السلطنه و ایشان‏‎ ‎‏سوءقصد و حمله شد ولی آنها مورد اصابت تیر قرار نگرفتند. گویا بعضی ژاندارمها‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 112

‎‏مجروح شدند و حمله کنندگان فرار کردند و به جنگل گریختند. می گویند یک‏‎ ‎‏توطئه دیگر نیز در قصر شیرین بعد از استقرار دولت در مهاجرت بر علیه نظام السلطنه‏‎ ‎‏و مرحوم مدرس و بعضی دیگر کشف و خنثی شد ولی این خبر مبنای موثقی ندارد.‏‎ ‎‏مرحوم سید محمد رضا مساوات (مدیر روزنامۀ مساوات و فرزند سید مهدی حسین‏‎ ‎‏آبادی) شوهر خواهر مرحوم سید محمد کمره ای بود. هر دو از رجال برجستۀ مشروطه‏‎ ‎‏خواهان بودند و مرحوم مساوات با مرحوم مدرس و سایرین، به کمک عثمانی و آلمان از‏‎ ‎‏تهران به کرمانشاه و غیره هجرت کرده و تشکیل دولت را عملی کردند. این کابینه برقرار‏‎ ‎‏بود و تا اسلامبول هم پیش رفتند. متأسفانه برخلاف موازین و مقررات بین المللی با‏‎ ‎‏اعلام بیطرفی ایران که در سال 1332 قمری آقای مستوفی الممالک رئیس الوزرای ایران‏‎ ‎‏منتشر کردند روس ها قوای خود را تا کرج نزدیکی تهران پایتخت وارد کردند و اصول‏‎ ‎‏بین المللی را زیر پا گذاشتند و سالیان دراز و متوالی این دو دولت روس و انگلیس آسایش‏‎ ‎‏ایران و ایرانی و اسلامی را لگدکوب و پایمال کردند و هر صدای اصلاح و استقلال طلبانه‏‎ ‎‏را خفه کردند و ایادی خود را به حکومت نشاندند. به هر حال بعد از خاتمه جنگ و‏‎ ‎‏شکست آلمان مهاجرین برگشتند.‏

‏‏ ‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 113

نحوۀ برگزاری انتخابات در آن زمانها

‏‏ ‏

‏‏قضیه انتخابات در تمام دوره ها دیدنی و شنیدنی است که شمه ای از آنچه خودم دیدم و‏‎ ‎‏وارد بودم نقل می کنم. در دورۀ اول کوچک بودیم و انتخابات صنفی نسبتاً بهتر بود و‏‎ ‎‏دورۀ دوم که در سال 1327 هجری قمری افتتاح شد اصفهان بودیم و صلاحیت رأی‏‎ ‎‏دادن نداشتیم ولی دوره های بعد در جریان بودیم. دولت معمولاً دخالت رسمی نداشت‏‎ ‎‏حکام به میل خودشان با هر کاندیدایی که توافق می کردند کمک می کردند. در تشکیل‏‎ ‎‏انجمن های شهر و دهات اعمال نظر می نمودند مع ذلک هم مامورین مسلمانتر بودند و‏‎ ‎‏هم رجال و افراد ذی نفوذ و ذی شعور منتهی الامر نظر مالکین بزرگ بسیار مؤثر بود‏‎ ‎‏رعایای دهات را که واجد صلاحیت سنی بودند جمع می کردند و تحت حفاظت و حتی‏‎ ‎‏همراه با تفنگچی های خود به مرکز انجمن می بردند و نمی گذاشتند کسی به آنها نزدیک‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 113

‎‏شود یا تبلیغ کند چون رعایای بی سواد و بی اطلاع و مسلمان بهتر و بیشتر تحت تأثیر ملا‏‎ ‎‏احمدها، ملا ابوالقاسم ها قرار می گرفتند آن آخوندها که به اسم ملا و آخوند در بین مردم‏‎ ‎‏خوانده می شدند و احترام به آنها این بود که صدا می کردند آخوند ملا ابوالقاسم و گاهی‏‎ ‎‏آقا هم می گفتند. آنان هم متدین تر بودند و دروغ و تقلب و رشوه در این اقشار رایج نبود‏‎ ‎‏ولی بعضی حکام و بعضی مالکین گاهی پولی می گرفتند و رأیی می فروختند و تقلب هم‏‎ ‎‏نمی کردند. یک مثال یادم آمد شخصی رئیس عدلیه گلپایگان بود و خیلی زرنگ بود‏‎ ‎‏گاهی از شاکی و مشتکی عنه، از هر دو طرف دعوی رشوه می گرفت و مشمول (الراشی)‏‎ ‎‏نمی شد و بعد حکم می داد این بیچارۀ محکوم که پول داده بود و جار و جنجال می کرد‏‎ ‎‏قاضی می گفت چون محکوم شده تهمت می زند و دروغ می گوید.‏

‏‏باز هم حکایتی دارم بنویسم. شیخی زرنگ و مطلع پسر ده دوازده سالۀ خیلی خوش‏‎ ‎‏صورت و خوش هیکل را با لباس آخوندی زیبا و شب کلاه ترمه که خیلی عنوان داشت و‏‎ ‎‏عبا و قبا پیدا کرد و این بچه بسیار باهوش و حافظه بود و تا دو سال قبل زنده بود و او را‏‎ ‎‏کشتند و قاتل شناخته نشد. این پسر شهاب الدین لاهوتی گلپایگانی نام داشت و چند منبر‏‎ ‎‏علمی خوب مثلاً دربارۀ «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» با آب و تاب به او یاد داده‏‎ ‎‏بود. این بچه را بغل می گرفتند و بالای منبر می بردند و او با لهجۀ مخصوص گلپایگانی‏‎ ‎‏منبر می رفت، آیه می خواند، عربی می گفت، مطلب می گفت. در گلپایگان، خمین،‏‎ ‎‏تهران، غیره و در دربار سلطنتی و مجالس وزرا و رجال و علمای اعلام منبر می رفت‏‎ ‎‏و هنگامه ای برپا کرده و مردم دستش را می بوسیدند و افتخار می کردند و وعاظی‏‎ ‎‏مانند مرحوم آقا میرزا محمد کوثر همدانی و غیره منابرشان با بودن این طفل از‏‎ ‎‏رواج افتاده بود و پول زیادی هم به او می دادند. مردم عوام در مجالس از او مسائل دینی‏‎ ‎‏و علمی می پرسیدند و او جواب مختصری می داد و می گفت در منبر به من الهام‏‎ ‎‏می شود. بعد این طفل بزرگ شد و وکیل در عدلیه شد و محضر (که امروز به آن دفتر‏‎ ‎‏اسناد رسمی می گویند) گرفت. حالا ورثه اش حقوق بیمه می گیرند. راجع به انتخابات در‏‎ ‎‏دورۀ تسلط رضاخان خاطراتی دارم که در قسمت مربوط به خودش در آینده خواهم‏‎ ‎‏نوشت.‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 114

استخدام شوستر و وقایع بعد از آن

‏‏ ‏

‏‏موقعی که در اصفهان بودیم و ینگه دنیا اسم و عنوان و محبوبیت فوق العاده ای در ایران‏‎ ‎‏داشت و امریکاییها فقط کلیسا و مریضخانه داشتند و روابط تجاری کمتری برقرار بود و‏‎ ‎‏سفیر هم داشتند و مردم عموماً فوق العاده به آنها علاقه داشتند (شاید لبغض روس و‏‎ ‎‏انگلیس بود) در صفر 1329 در مجلس شورای ملی دورۀ دوم از 1288 شمسی تا 1290‏‎ ‎‏شمسی قرارداد استخدام مستر شوستر برای خزانه داری ایران با اکثریت بسیار زیاد‏‎ ‎‏تصویب شد و در هشت ربیع الثانی 1329 قمری از نیویورک به طرف ایران حرکت کردند‏‎ ‎‏و دوازده جمادی الاولی 1329 به نزدیکی تهران رسیدند و مورد استقبال قرار گرفتند.‏‎ ‎‏یکی از رؤسای بهائی ها دستور داد به عوامل خودشان در ایران که بهائی ها از او استقبال‏‎ ‎‏کنند، آنها هم استقبال کردند و چند نفر مترجم بابی هم بین استقبال کنندگان بودند. از‏‎ ‎‏دولتی ها و از سفیر آمریکا هم استقبال به عمل آمد و او را به باغ بسیار بزرگ و زیبا و‏‎ ‎‏وسیع به اتفاق همراهان بردند باغ معروف به باغ اتابک بود و ملکی ارباب جمشید‏‎ ‎‏زردشتی بود که به اختیار دولت گذاشته بود. رئیس الوزراء سپهدار‏‎[1]‎‏ اعظم بود که وزارت‏‎ ‎‏جنگ هم با او بود و وزیر مالیه ممتازالدوله و امیراعظم معاون وزارت جنگ بود و‏‎ ‎‏مستشارهای آمریکایی با آنها سر و کار داشتند و مدت قرارداد کنترات مستشارها برای‏‎ ‎‏سه سال بود و روزنامه های وابسته به احزاب و غیر وابسته از آنها تجلیل می کردند و‏‎ ‎‏حسن آنها که موجب محبوبیت بیشتر بود نظریۀ بیطرف بودن و عدم دخالت در سیاست‏‎ ‎‏شرق و غرب و ایران بود و فقط در تنظیم امور خزانه و مالیه و حقوق دور می زد و کاری به‏‎ ‎‏کسی نداشتند. وزیر مالیه وقت ممتازالدوله آنها را تقویت و ادارات تابعه را به آنها معرفی‏‎ ‎‏نمود و مشغول کار شدند و یکی از روسای متصدی امور مالیه ایران موسیولکفلر،‏‎ ‎‏فرانسوی و تبعه انگلیس بود او هم خوش نام بود و فرانسه هم در ایران مورد قبول بود،‏‎ ‎‏یعنی عامه نسبت به دولت فرانسه بدبین نبودند و اسمی از آن دولت در سر زبانها نبود.‏‎ ‎‏روس و مامورین روسیه بسیار منفور بودند به مردم تجاوز و تعدی می کردند حتی یک‏‎ ‎‏طلبه سیدی را در اصفهان و چهار باغ نو کتک زدند گفته می شد که جمعی زیر بیرق روس‏‎ ‎‏بودند و حتی ما یک استادی در منطق داشتیم که سیدی با سواد و با فهم و درست و اهل‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 115

‎‏تویسرکان و مقیم اصفهان بود. در لباس و عبا و ردایی زیبا خیلی خوش ذوق بود و در‏‎ ‎‏مدرسه جده بزرگ حجره ای داشت که درس می گفت. نقل می کردند که بیرق روس را‏‎ ‎‏گرفته است. نمی دانم راست بود یا دروغ ولی نسبت به سفارتخانه انگلیس و مریضخانه‏‎ ‎‏مرسلین، جمعی برای حفظ خودشان حتی غسل تعمید کرده بودند. قبلاً نوشتم که میرزا‏‎ ‎‏علی پوده ای که طبیب معروفی بود هم غسل تعمید کرده هم نام خود را لوقا گذاشته بود و‏‎ ‎‏هم عتبات و زیارت آمده بود و من او را در نجف و کربلا ملاقات کردم و سوابق زیاد با او‏‎ ‎‏داشتیم در خواجوی اصفهان دارالشفائی داشت و منزل مسکونی او همانجا بود و سالی‏‎ ‎‏یک مهمانی نهار طاس کباب به ما می داد و بسیار مرغوب و لذیذ بود. عمامۀ شیر شکری‏‎ ‎‏داشت و خوش سلوک بود. اطبای اصفهان حق طبابت نمی گرفتند و مجانی معالجه‏‎ ‎‏می کردند، به همین جهت مطبشان شلوغ و پرجمعیت بود. یک طبیبی نزدیک مدرسه ملا‏‎ ‎‏عبدالله بود گویا بنام میرزا فتح الله مطب در کاروانسرا داشت و خیلی به او مراجعه‏‎ ‎‏می کردند. ولی سوادی نداشت. اینها از فروش دوا استفاده می کردند و فقط حافظ الصحه‏‎ ‎‏(رئیس بهداری دولتی) در عیادتها از هر مریضی یک تومان می گرفت و کرایه درشکه نیز‏‎ ‎‏با مریض بود. در هر صورت در 23 جوزای 1290 (خرداد) مجلس ملی به اتفاق آراء‏‎ ‎‏اختیار تام برای خزانه به مستر شوستر دادند و او به انتظام امور خزانه و تکمیل‏‎ ‎‏ژاندارمری برای امور خزانه و رسیدگی به امور و جلوگیری از هرج و مرج و زیاده رویها‏‎ ‎‏توجه داشت و جز به امور مالیه در هیچ کاری وارد نمی شد و توجهی به قرارداد 1907‏‎ ‎‏روس و انگلیس که ایران را به سه منطقه شمال تحت نفوذ روس و جنوب تحت نفوذ‏‎ ‎‏انگلیس و حد وسط به اصطلاح آزاد تقسیم کرده بودند نداشت و مامورین زیر دست و‏‎ ‎‏انتخابی خود را فقط به منظور اداره کردن مالیه انتخاب می کرد و کاری نداشت که فلانی‏‎ ‎‏تبعه انگلیس است و نباید در شمال که منطقۀ روس است برود و به کار خود مشغول بود‏‎ ‎‏و دولتین روس و انگلیس با این نوع عملی که لطمه به قرارداد 1907 وارد بنماید (به‏‎ ‎‏عقیدۀ خودشان) مخالف بودند لذا با هم توافق کردند که روس برای اخراج شوستر‏‎ ‎‏اولتیماتوم به ایران بدهد. چون در منطقه های زیر نفوذ روس و انگلیس می خواستند‏‎ ‎‏انتخاب افراد به نظر خود آنها باشد و با مشورت یا دستور آنها انتخاب نمایند و این عمل‏‎ ‎‏با رفتار و نظر مستر شوستر سازگار نبود. بنابراین یک اولتیماتوم 48 ساعته در تاریخ‏‎ ‎
‏‎

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 116

‎‏هفت ذیحجه 1329 قمری به دولت ایران ابلاغ گردید که باید مستر شوستر اخراج شود‏‎ ‎‏و شرایطی داشت که ایران بدون رضایت روس و انگلیس حق انتخاب مستخدم خارجی‏‎ ‎‏ندارد و باید خسارت لشکرکشی روس را نیز بدهد و در ظرف 48 ساعت باید جواب‏‎ ‎‏بدهد و الا دولت روس قشون خود را از رشت به طرف مرکز اعزام خواهد داشت و این‏‎ ‎‏خسارت اضافه بر خسارتهای فعلی است و بعداً میزان خسارت تعیین خواهد شد. سِر‏‎ ‎‏ادوارد گری نیز در پارلمان انگلیس گفته بود با تمام اظهارات روس موافق است مگر‏‎ ‎‏شرط تأدیه خسارت روسها که ممکن است استثنا شود. در 7 ذیحجه 1329 در مجلس‏‎ ‎‏شورای ملی برای تشکیل کابینۀ جدید، شاهزاده سلیمان میرزا با انتخاب محتشم السلطنه‏‎ ‎‏به وزارت عدلیه مخالفت کرد و صمصام السلطنه بختیاری نجفقلی خان که رئیس الوزرا‏‎ ‎‏بود و با تعرض شدید از مجلس خارج شد و به حزب دموکرات و سلیمان میرزا، لیدر‏‎ ‎‏حزب‏‎[2]‎‏ اعتراض و حتی تهدید کرد و مجلس با اختلاف شدید بین اعتدالیون و دموکراتها‏‎ ‎‏متفرق شد ودر نهم ذیحجه 1329 ملّیون علاءالدوله را که با شوستر مخالف بود کشتند و‏‎ ‎‏موجب ترس و رعب طرفداران دو قرارداد و اولتیماتوم 1907 و 1911 گردید. در 9‏‎ ‎‏ذیحجه 1329 مجلس تشکیل شد و کابینه به ریاست صمصام السلطنه رأی خود را برای‏‎ ‎‏قبول اولتیماتوم (برای رفع اختلاف شدید) به مجلس تسلیم کرد و قصد داشت رضایت‏‎ ‎‏مجلس را جلب نماید مردم عموماً نگران و مضطرب و ترسان در محوطۀ مجلس و خارج‏‎ ‎‏جمع شده و منتظر نتیجه بودند. صمصام السلطنه تقاضا کرد به او اختیار تام بدهند تا‏‎ ‎‏اولتیماتوم را قبول کند تمام وکلا، روحانیون و بزرگان و خدمتگزاران مات و مبهوت و‏‎ ‎‏همۀ مردم خائف شده و راهی جز تسلیم نداشتند تا اینکه شاید از طرف خداوند به یک‏‎ ‎‏روحانی به نام آقای آشیخ محمد خیابانی‏‎[3]‎‏، الهام شده بود که وی دست خود را به طرف‏‎ ‎‏مردم دراز کرد و حرکت داد و چند کلمه گفت که (شاید مشیت خداوند تعلق گرفته باشد‏‎ ‎‏که استقلال و حیثیت ما برود و آزادی از ما سلب شود ولی سزاوار نیست که ما خودمان با‏‎ ‎‏امضا و تصویب خودمان آزادی را از دست بدهیم) بیانات این مرد روحانی خدایی با‏‎ ‎‏دست لرزان و مرتعش و در حال قیام توجه تمام وکلا را جذب نمود. دو سه نفر از وکلای‏‎ ‎‏وحشت زده از جلسه خارج شدند و حاضران به اتفاق آرا اولتیماتوم را رد کردند و جانی‏‎ ‎‏در کالبد خود پیدا کردند این اشعار زبانزد مردم کوچه و بازار بود که:‏


‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 117

‏‎  ‎‏ننگ آن خانه که مهمان ز سرخوان برود‏‎      ‎‏ جان فدایش کن و مگذار که مهمان برود‏

‏‏گر رود شوستر از ایران رود ایران بر باد ‏‎                ‎‏ای عزیزان مگذارید که ایران برود‏

‏ ‏

‏‏معذلک شوستر رفت و کتابی نیز در این مورد نوشت که کتابش را به نام «اختتاق‏‎ ‎‏ایران» خواندم. این بود اوضاع آن روز ولی دولت صمصام السلطنه به امر ناصرالملک‏‎ ‎‏نایب السلطنه بواسطه ضعف و ناتوانی و ترس از عاقبت کار در سوم دی ماه 1290‏‎ ‎‏مجلس دورۀ دوم را منحل کرد و با مستر شوستر هم مذاکره کردند و نظرش را خواستند‏‎ ‎‏چون دو سال و چهار ماه از مدت استخدام و اختیارات او باقی مانده بود او جواب داده‏‎ ‎‏بود هر طور مصلحت ایران بدانند من نظری ندارم و می روم. در اولتیماتوم اخراج شوستر‏‎ ‎‏و به علاوه نیز لکفلر قید شده بود و یکی از شروط تأسف آور این بود که دولت ایران‏‎ ‎‏بدون رضایت روس و انگلیس حق استخدام خارجی ندارد و افرادی را که مستر شوستر‏‎ ‎‏انتخاب کرده و مشغول کار هستند منوط به رضایت و موافقت سفارت روس و انگلیس‏‎ ‎‏است و چون برای روسیه رفتار شوستر مستشار آمریکایی توهین آمیز و قابل تحمل نبود،‏‎ ‎‏اجبار داشتیم قشون وارد کنیم بنابراین مخارج قشون کشی به عهدۀ ایران است و اگر در‏‎ ‎‏مدت چهل و هشت ساعت جواب ندهید یا جواب نامساعد باشد و ما از رشت قشون را‏‎ ‎‏حرکت به سمت مرکز دادیم، این خسارت اضافه می شود. این اولتیماتوم نکات دیگری‏‎ ‎‏نیز داشت؛ مثلاً ترتیب پرداخت غرامت قشون کشی را بعداً تعیین می نماییم ولی مطلب‏‎ ‎‏دیگری که شنیدم به منبعی برخورد نکردم این بود که به مرحوم امان الله میرزا جهانبانی‏‎[4]‎‎ ‎‏که در تبریز رئیس قشون و صاحب اقتدار بود در تبریز تکلیف کرده بودند که بنویسد ما‏‎ ‎‏حمله به قشون روس کردیم و او را مجبور می کردند که بنویسد. مشارالیه که مردی‏‎ ‎‏آبرومند بود و علاقه به ایران داشت از نوشتن این مطلب دروغ امتناع و تحاشی کرده بود.‏‎ ‎‏او را بازداشت و زندانی کرده بودند ولی او یک فشنگ و هفت تیر خود را با زرنگی به‏‎ ‎‏زندان برده و او را تهدید به مرگ کرده بودند او خودش مرگ را استقبال کرد و خودکشی‏‎ ‎‏کرد و جان خود را فدای مسلمین نمود. نظایر این خودکشی باز دو مورد بود که من‏‎ ‎‏فراموش کردم. به هر حال پس از خودکشی امان الله میرزا جهانبانی، مرحوم ثقة الاسلام و‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 118

‎‏جمعی دیگر را کشتند و به این هم اکتفا نکردند و ما را مستعمره روس و انگلیس کردند.‏‎[5]‎‎ ‎‏در این گیر و دار مستر شوستر نیز با چشم پوشی از مقام و حقوق و اختیار تام تسلیم شد و‏‎ ‎‏شاید این کار برای صمصام السلطنه و کابینه و ناصرالملک نایب السلطنه ناگوار و ناهنجار‏‎ ‎‏بود و الفرار مما لایطاق ممکن است مدلول این عمل تلقی گردد. مجلس دورۀ دوم منحل‏‎ ‎‏شد و شوستر و لکفلر در تاریخ بیستم محرم 1330 قمری از تهران به قصد آمریکا خارج‏‎ ‎‏شدند و در مردم و وکلای مجلس منحل شده و حتی جمعی از رجال درباری آثار‏‎ ‎‏نامطلوبی به جای گذاشت. آمریکائیها ترتیب انتظام خزانه و مالیات و خرج و دخل را‏‎ ‎‏برابر مقررات تنظیمی خودشان معمول داشتند و در نظر مردم مطبوع بود چون از مخارج‏‎ ‎‏بی رویه جلوگیری شد و محاسبه در کار آمده بود، هر چند منطبق با اصول و مقررات‏‎ ‎‏اسلامی و به مشاوره با اهل علم نبود و این عمل همیشه اجرا می شد، لیکن بدون نظم و‏‎ ‎‏انضباط بود و مستشارهای آمریکایی نظم و حساب را جایگزین بی نظمی و بی حسابی‏‎ ‎‏سابق کردند. مستر شوستر گفته بود رفتن من آثار خوبی دارد و دنیا به زورگویی روسها‏‎ ‎‏واقف خواهد شد. قبل از آمدن مستشارها امور مالی در دست مستوفی و مستوفیان بود.‏‎ ‎‏هر کدام از اینها عزب دفتر (منشی مستوفی) داشتند از حواله های اینها تجار و صرافها‏‎ ‎‏برای وصول (شتلی) حق العمل می گرفتند و حوالجات به صورت سکه نقره یا مس بود و‏‎ ‎‏اواخر اسکناس (نت) شد و دفاتر بسیار مختصر و مالیاتها نقدی و جنسی بود و‏‎ ‎‏کتابچه های جیبی در جیب مستوفی ها بود و در زمان شوستر مرتب شد. وقتی او‏‎ ‎‏رفت قانوناً اختیارات به دست موسیو برنارد بلژیکی افتاد. متأسفانه او آلت دست‏‎ ‎‏خارجیها شد و برنارد تا تشکیل مجلس سوم و لغو اختیارات می گویند سوءاستفاده‏‎ ‎‏می کرد. ژاندارمری و خزانه زیر نظر بلژیکیها و بعد زیر نظر سوئدیها و بعداً جزو‏‎ ‎‏ژاندارمری شد. توضیحاً اولتیماتوم 1911 روسیه و انحلال برخلاف مجلس دورۀ دوم و‏‎ ‎‏اخراج شوستر کار خود را کرد و قدرت دولتین و نارضایتی مردم افزونی یافت و شد آنچه‏‎ ‎‏نباید بشود.‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 119

  • . سپهدار اعظم بعدها سپهسالار شد.
  • . سلیمان میرزا، متهم بود به انحراف و تمایل به چپ ولی اهل نماز بود. و روزنامۀ مردم را منتشر می کرد و خمین برای من هم می فرستاد. مرحوم صدرالاشراف به من نوشتند روزنامه را رد کنم ولی عمل نکردم.
  • . در بعضی تواریخ به جای خیابانی، مرحوم مدرس را نوشته اند که اشتباه است. مدرس و چند نفر از سیاسیون نیز با خیابانی هم صدا بودند و اظهار عقیده کرده بودند و عموماً اولتیماتوم را رد کردند.
  • . رونوشت یکی از وصیت نامه های مرحوم امان الله میرزا جهانبانی نزد اینجانب است.
  •  هر چند ایران در آن سالها زیر نفوذ شدید بیگانگان بود اما هرگز به صورت مستعمره رسمی درنیامد.

دکتر میلیسپو در ایران

‏‏ ‏

‏‏بعد از چندی نوبت ادارۀ امور خزانه بدست میلیسپو‏‎[1]‎‏ افتاد به این شرح که کابینه اول‏‎ ‎‏قوام السلطنه  به منظور کسب وجاهت برای استخدام مجدد مستشاران مالی از آمریکا‏‎ ‎‏دست به این اقدام زد و در جوزای 1300 شمسی و بعد از چهار ماه و دو روز او ساقط‏‎ ‎‏شد و نوبت به مرحوم مشیرالدوله رسید و موضوع استخدام را دنبال کرد. آن کابینه نیز‏‎ ‎‏ساقط شد و موفق به استخدام مستشار نشد. مجدداً کابینۀ قوام السلطنه تشکیل شد و‏‎ ‎‏اقدام به استخدام مستشارها نمود و با معرفی و همکاری مستر شوستر، میلیسپو را‏‎ ‎‏انتخاب کردند و ماکرماک و سایر مستشارها را خود میلیسپو انتخاب نمود و سه سال‏‎ ‎‏خدمت میلیسپو در ایران بود. در سال 1302 و 1303 شمسی من و سه نفر دیگر با مالیۀ‏‎ ‎‏ایران در موضوع بنیچه و سربازگیری در تهران تماس داشتیم که بعداً اشاره می کنم. چون‏‎ ‎‏قبلاً نوشته ام کابینه دوم قوام السلطنه جوزای 1301 بود و سردار سپه وزیر جنگ و‏‎ ‎‏وزارت خارجه به عهده خود قوام السلطنه بود. در این کابینه استخدام میلیسپو عملی شد‏‎ ‎‏و به معرفی مستر شوستر دولت او را معرفی نمود و در 14 آذر 1301 مجلس شورای‏‎ ‎‏ملی استخدام میلیسپو را تصویب کرد و همچنانکه آمد ماکرماک و دیگران را خود او‏‎ ‎‏انتخاب نمود. مستشارها به خدمات صادقانۀ خود و تنظیم امور مالیه ادامه می دادند.‏‎ ‎‏میلیسپو مستشار مالیه، امور مالیه را به جریان انداخت و با اختیار تامی که گرفته بود‏‎ ‎‏مشغول وصول و ممیزی مالیاتی‏‎[2]‎‏ شد. مقرریها و مستمریها را خریداری کرد گویا به چهار‏‎ ‎‏برابر قیمت خرید و قطع کرد و مشغول جمع آوری مالیاتها شد و سر و صورتی به کارها‏‎ ‎‏داد. و سه سال در خدمت ایران بود.‏

‏‏وزیر دارایی فیروز میرزا نصرت الدوله بود در 1302 و 1303 شمسی این جانب با‏‎ ‎‏مرحوم آقا میرزا عبدالحسین و مرحوم حاج میرزا رضا نجفی و مرتضی قلی خان فرقدان‏‎ ‎‏برای بنیچه بندی و سربازگیری و مقرری و مستمری در کمیسیونهای مکرر در مالیه و در‏‎ ‎‏خیابان باب همایون ضلع شرقی و در عمارت متوسطی که محل امور داخلی وزارت مالیه‏‎ ‎‏بود شرکت و کمیسیون داشتیم. رئیس کمیسیون شخص متعصب و مجادل و محترم و‏‎ ‎‏اصیلی بود و از اعضای کمیسیون فقط اسم یک نفر مستفرنگ خوش لباس و خوش قیافه‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 120

‎‏به نام سپاسی را یادم مانده که ماه رمضان او و سایرین در وقت بیکاری از کشوی میزشان‏‎ ‎‏قرآن بیرون می آوردند و می خواندند.‏

‏‏ ‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 121

  • . قبل از ادارۀ امور بدست مستر شوستر در تاریخ 1299 قمری کلیۀ درآمد مالیاتهای جزو خمس نه کرور چهار میلیون و نیم نقد و گمرکات بوده و در دویست هزار خروار غله (گندم و جو) که غله خرواری سی و پنج ریال قیمتش می شده است.
  • . در ماه جوزای 1300 خرداد قوام السلطنه رئیس الوزرا اقدام به استخدام مستشار مالی از آمریکا نمود بعد از سقوط قوام السلطنه و نخست وزیری مشیر الدوله پیرنیا کابینه هم استخدام مستشار مالی آمریکا را تقویت کرد ولی کابینه مشیر الدوله موفق به استخدام نشد. و ساقط شد و مجدداً قوام السلطنه در خرداد 1301 به ریاست کابینه انتخاب و میلیسپو را استخدام نمود.

خاتمۀ خدمت میلیسپو

‏‏ ‏

‏‏چون نصرت الدوله وزیر دارایی با میلیسپو موافق نبود وی اول خرداد 1306 شمسی‏‎ ‎‏برکنار شد و مخبرالسلطنه هدایت به جانشینی وی انتخاب گردید و به خدمت اشتغال‏‎ ‎‏یافت و به ادارۀ امور مالیه مشغول گردید. هدایت معروفیت کامل داشت و کراراً به‏‎ ‎‏مقامات عالیه وزارت و حکومتهای تبریز و شیراز و غیره رسیده و ریاست وزرایی در‏‎ ‎‏کابینه های چند سال اوائل سلطنت رضاشاه و دیوان عالی تمیز و غیره را دارا بود. موقعی‏‎ ‎‏که مستوفی الممالک در سلطنت رضا شاه از کابینه در خرداد ماه 1306 استعفا داد،‏‎ ‎‏هدایت رئیس الوزرا شد و چندین سال در آن سمت برقرار بود.‏

‏‏ ‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 121

مسافرت من به نجف اشرف

‏‏ ‏

‏‏بعد از اصفهان خواستیم به نجف اشرف مشرف شویم. ماشینی را کرایه کردیم که از‏‎ ‎‏ماشین های بزرگ بود ولی صندلی نداشت. یک فرش در آن انداخته بودیم و روی فرش‏‎ ‎‏نشسته بودیم. راننده و شاگردش هندی بودند و نمی توانستند خوب فارسی صحبت‏‎ ‎‏کنند. میرزاعلی لوقا هم برای زیارت کربلا و نجف همراه ما آمده بود. سوادی نداشت و‏‎ ‎‏خیلی هم غلط حرف می زد. کلمات عربی را نمی توانست بگوید. تریاک کش هم بود.‏‎ ‎‏وافور می کشید، زیاد! در بین راه کرمانشاه تریاک هایش را توی بسته ای گذاشته بود و یک‏‎ ‎‏مقداری اسکناس (نت)، یک تومانی و اینها توی پاکت تریاک ها گذاشته بود، به مرز که‏‎ ‎‏رسیدیم ما را تفتیش کردند و تریاک های میرزا علی کشف شد. او را گرفتند. گفت: چرا‏‎ ‎‏مرا گرفتید؟ گفتند: برای اینکه تریاک قاچاق دارید و چقدر جریمه دارد پاسخ داد:‏‎ ‎‏جریمه اش پهلویش بود. من جریمه را کنارش گذاشته بودم که اگر تریاک کشف شد‏‎ ‎‏جریمه اش را بردارند و به من کاری نداشته باشند. گفتند بسیار خوب. جریمه و تریاک را‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 121

‎‏برداشتند و او را رها کردند.‏

‏‏به ما گفتند چون گمرک این ماشین پرداخت نشده؛ لذا باید برگردید به کرمانشاه و‏‎ ‎‏حسابتان را تسویه کنید. و ما برگشتیم. موقع برگشتن با فرد حقه بازی روبرو شدیم که‏‎ ‎‏کارش این بود که همیشه خودش را به ماشین ها می زد و نقش بر زمین می شد و وقتی‏‎ ‎‏مامورین نظمیه (ژاندارمری) ماشین را نگه می داشتند می گفت من پایم زخم شده است‏‎ ‎‏و چه. یا دستم مثلاً درد گرفته و یک تومان، دو تومان به او می دادند و بدین گونه پول‏‎ ‎‏درمی آورد. اتفاقاً با ما هم مواجه شد و خودش را به ماشین زد. راننده ماشین یک تومان‏‎ ‎‏یا نمی دانم چقدر پول به او دادند تا از شرش راحت شوند. بعد آمدیم گمرک. رئیس‏‎ ‎‏گمرک شخصی بود به نام ظلی که گویا پسر ظل السلطان بود. وقتی با او مذاکره کردیم‏‎ ‎‏اجازه داد ماشین برود و در بازگشت راننده به گمرک برود و حسابش را تسویه بکند. این‏‎ ‎‏بود که راهمان را ادامه دادیم رسیدیم به خانقین و از آنجا هم روانه نجف و کربلا شدیم.‏‎ ‎‏میرزا علی هم آمد و زیارت می رفت وقتی وارد کربلا شدیم مرحوم آیت الله آقا ضیاء‏‎ ‎‏عراقی که از مجتهدین بزرگ عتبات و اهل سلطان آباد اراک بود به دیدن ما آمد و ما هم‏‎ ‎‏بازدید ایشان رفتیم و روابط زیادی با وی پیدا کردیم. بعد هم مدتی در نجف اشرف‏‎ ‎‏اقامت گزیدیم.‏

‏‏ ‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 122

بازگشت به خمین و ازدواج

‏‏ ‏

‏‏بعد از اینکه به خمین برگشتم برای بعضی از منبریها و حضرت امام خمینی و مامورین‏‎ ‎‏دولت درس فقه و کلام و نحو و منطق می گفتم و در مسجدی نماز جماعت می خواندم.‏‎ ‎‏بعد از ثبوت سلطنت پهلوی از اراک، سلطان آبادی ها پیشنهاد کردند که محضر شرعی در‏‎ ‎‏اراک را قبول کنم چون خود را صالح بر تعدی قضاوت شرعی نمی دانستم معذرت‏‎ ‎‏خواستم و سپس با اصرار زیاد دفتر معاملات و دفتر ازدواج را تکلیف کردند و پذیرفتم.‏

‏‏در بیست و هفت سالگی با دختر مرحوم حاج غلامحسین خان جلال لشکر ازدواج‏‎ ‎‏کردم و قبل از او با یکی از دخترهای دهات کمره متأهل شدم و یک پسر از او متولد شد و‏‎ ‎‏بنام ناصرالدین نامگذاری کردیم و مشارالیه برای تحصیل به تهران رفت وتحصیلات‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 122

‎‏خود را تکمیل و در فن پارچه بافی و شرکتهای پشمی و نخی و ابریشمی و چرم سازی در‏‎ ‎‏آلمان تخصص یافت و مقام والایی پیدا کرد و با مرحوم دکتر مصدق یعنی با همکاران‏‎ ‎‏ایشان معاضدت و همیاری داشت و بعد از کودتای بیست و هشت مرداد 1332 از کار‏‎ ‎‏برکنار شد و چون متخصصین در این امور شاید پنج نفر بیشتر نبودند که در امور مربوطه‏‎ ‎‏اطلاعاتی داشته باشند مجدداً به کار ادامه داد و متأسفانه در سال 1350 شمسی در‏‎ ‎‏مشهد به طرز مرموزی کشته شد و پس از کالبد شکافی در تهران نگذاشتند مورد معاینه‏‎ ‎‏قرار گیرد و یکی از متخصصین به من گفت این کشتار به دست اجانب انجام شده و سه یا‏‎ ‎‏چهار نفر دیگر به همین طریق کشته شده اند و فقط من مانده ام تا نوبتم برسد.‏

‏‏از خانم همدم هندی عیال دوم دو پسر بنام محمد رضا و محمد تقی و سه دختر بنام‏‎ ‎‏بدرالسادات و فروغ السادات و نزهت السادات متولد شده و نام فامیلی دو دخترم هندی،‏‎ ‎‏نام سابق فامیلی من و نام بقیۀ فرزندانم پسندیده است. دخترها به مرحوم مهندس‏‎ ‎‏کشاورز و آقای دکتر توکلی و آقای دکتر محمود معینی اراکی و آقای جلالی ازدواج کرده‏‎ ‎‏و دارای اولاد دکتر و مهندس و مشاغل رسمی و غیر رسمی هستند و زندگانی متوسطی‏‎ ‎‏را طی می نمایند.‏

‏‏ ‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 123

زندگی مرحوم نورالدین هندی

‏‏ ‏

‏‏شرح حال مرحوم آقا نورالدین هندی را می نویسم که البته محتاج به یک فصلی مستقل یا‏‎ ‎‏یک کتاب است ولی قدرت نوشتن از من سلب شده و به اختصار می نویسم.‏

‏‏تولد آقای آقا نورالدین سحر 27 رمضان 1315 قمری در همین عمارت مسکونی‏‎ ‎‏خمین بوده و در زیر سایۀ پدرمان مرحوم آقا مصطفی و مادرمان هاجر آغا خانم تا سال‏‎ ‎‏1320 قمری و تا زمان شهادت پدر زندگی می کرد و سال بعد از شهادت پدر در عمارت‏‎ ‎‏محمد حسین خان از خوانین خمین (که مسکونی صارم لشکر عمه زادۀ ما بود) و در‏‎ ‎‏صحن عمارت با حضور تعدادی از جمله عبدالله میرزا حشمت الدوله پسر یا نوۀ شاهزاده‏‎ ‎‏عباس میرزای معروف و حضور محترمین لباس وی در سن حدود شش سالگی تبدیل به‏‎ ‎‏عمامه و عبا و قبا و غیره به سبک علمای سالخورده شد و کلاه نمدی زرد شبیه شیرازی‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 123

‎‏به عمامۀ مشکی تغییر کرد ولی رفتارش رفتار بچگی بود و بازی با بچه ها را فراموش‏‎ ‎‏نکرد و در چاله نزدیک منزل که بعد از صبح و قبل از غروب محل تجمع اطفال بود به‏‎ ‎‏شیطنت مطبوع و معمول روز می گذرانید و برای نهار هم به زور می آمد. این چاله صبحها‏‎ ‎‏و عصرها محل گاوها بود که گاو گله بان آنها را صحرا می برد و برمی گرداند.‏

‏‏بهار که می شد من و ایشان با نوکر به دشت و کوه برای تفریح و چیدن ریواسهای‏‎ ‎‏متوسط خمین و کمره و نیز چیدن جوقاسم‏‎[1]‎‏ می رفتیم و عمامه و عبا مانع نبود تفنگ و‏‎ ‎‏تفنگچی ها نیز از دزدها جلوگیری می کردند و خوش بودیم و در سفر عراق (اراک) و‏‎ ‎‏تهران ایشان با مرحومه عمه و مادر و خواهر بزرگتر و من، عموی مادر و زن پدر، سواری‏‎ ‎‏از امامزاده یوجان روزهای جمعه یا شنبه به خمین و منزل مرحوم دائی می رفتیم و مادر‏‎ ‎‏دائیها نمی دانم عمۀ آقای آقا باقر شمس بود یا قوم دیگری داشت و تا آخر هفته بودند.‏‎ ‎‏خیلی یاغی و طاغی و متمرد بود. یک روز دیدم دهنۀ اسب سواری به دست گرفته بود به‏‎ ‎‏مرحوم افتخارالعلما که همگی به او آمیرزا می گفتیم گفت آمیرزا می خواهم دهنه ات کنم‏‎ ‎‏و آمیرزا جرأت نکرد نزدیک برود. بعد از خمین در سال 1326 یا 1327 به اتفاق همین‏‎ ‎‏آمیرزا به اصفهان برای ادامه تحصیل رفتیم مرحوم حاج میرزا رضا نجفی پسر عمه و‏‎ ‎‏شوهر خواهر بزرگمان در اصفهان مدرسه ملا عبدالله بود ما هم آنجا رفتیم من شرایع را‏‎ ‎‏نزد ایشان شروع کردم و مرحوم هندی هم مشغول شد. ولی ایشان به درس عربی‏‎ ‎‏کم علاقه بود و نتوانست اجازه بگیرد ولی من اجازه گرفتم و پس از آن برگشتیم و‏‎ ‎‏متأسفانه مادر و عمه نگذاشتند به درس ادامه دهیم با اینکه مرحوم آقای آقا میرزا رحیم‏‎ ‎‏ارباب به من می گفت ادامۀ تحصیل برای شما واجب عینی است نه کفایی.‏

‏‏آقای هندی در اوائل مراجعت از اصفهان کمی بعد از سال 1340 قمری همسری به‏‎ ‎‏نام سیاره خانم اختیار کرد و از او یک پسر به نام آقای آقا محمد و دو دختر به نام اقدس‏‎ ‎‏خانم و منظر خانم باقی ماند و هر سه سلامت و دارای اولاد و احفاد هستند. اقدس خانم‏‎ ‎‏عروس اینجانب عیال مرحوم ناصر هندی بود که ناصر در مشهد مقدس در سال 1350‏‎ ‎‏شبانه کشته شد. که شرحش آمد از آن مرحوم دو پسر و یک دختر باقی مانده است.‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 124

‎‏پسرها حمید و سعید در اروپا هستند و دختر در تهران شوهر کرده و سلامت هستند‏‎ ‎‏مادرشان اقدس خانم در تهران و سالم است. آقای آقا محمد پسر بزرگ مرحوم هندی‏‎ ‎‏دارای عیالی به اسم اعظم خانم از اقوام مرحوم حاج معتمد السادات و دارای اولاد‏‎ ‎‏هست و یکی از دختران او ماه منظر خانم است که به آقای آقا رضا مهاجری شوهر کرده‏‎ ‎‏و شوهرش چون بازنشسته شده است در گلپایگان هستند. مرحوم هندی عیال دیگری به‏‎ ‎‏نام حاجیه محترمه خانم از خانوادۀ محترم مستوفی کمره ای و فعلاً در قید حیات است و‏‎ ‎‏مختصری کسالت دارد. از او چهار پسر به نامهای منصور، مسعود و محسن (که در تهران‏‎ ‎‏زندگی می کنند) و مهدی که در آمریکا زندگی می کند مانده است و یک دختر به نام‏‎ ‎‏حاجیه زینت خانم است که با آقای حاج امان الله مستوفی(همشیرزادۀ) ما شوهر کرده و‏‎ ‎‏بسیار با فراست و فهم و خانه دار است. ‏

‏‏مرحوم هندی در خمین اوائل به امور کشاورزی پرداخت و در دورۀ بعد از کودتای‏‎ ‎‏رضاخان و سید ضیاء در سن جوانی به ریاست دادگستری خمین انتخاب شد. مرحوم آقا‏‎ ‎‏میرزا علی محمد امام جمعه که از ما بزرگتر و پسر عمه ام بود به عنوان فقیه دادگستری‏‎ ‎‏انتخاب شد (در صدر احاطه سردار سپه، سعی داشتند اشخاص خوش نام و خوش‏‎ ‎‏سابقه را انتخاب کنند و در عدلیه و معارف و اوقاف افراد معمم و موجه انتخاب‏‎ ‎‏می شدند). مدتی ایشان متصدی عدلیه بود و بر طبق موازین شرعیه، بیّنه و یمین به علما‏‎ ‎‏مراجعه می شد که امور، شرعاً تسویه شود. باز قانون نفوذی نداشت. بعداً مرحوم آل‏‎ ‎‏شهید که بسیار موجه و صالح بود برای خمین و عدلیه تعیین و در صدر ادارات و مقامات‏‎ ‎‏قرار گرفت. او مراتب شرعی را مراعات می کرد و در مسافرت به تهران در دیوان وزارت‏‎ ‎‏عدلیه یا وزارت دیگری نشسته بود. هنگامی که سردار سپه از جلوی او عبور می کند، این‏‎ ‎‏آخوند جلو او برنمی خیزد رضاخان این عمل را بی احترامی تلقی کرده و این مرد‏‎ ‎‏سالخورده و متدین و رشید و غیور مورد ضرب و شتم سردار سپه واقع می شود. بعد به‏‎ ‎‏رضاخان موقعیت این آقا را می گویند و او برای جبران اهانت پنجاه تومان برایش‏‎ ‎‏می فرستد. او پنج تومان را بر می دارد و می گوید به ایشان بگویید باقی را به فقرا بدهد.‏‎ ‎‏این را بگویم که سردار سپه در بدو امر خسیس بود.‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 125

  •  شبیه سیب زمینی که پختنی و خوردنی است و علفش شبیه علف و گل زعفران بی بو می باشد.

نورالدین هندی تحت تعقیب ماموران رضاخان

‏‏ ‏

‏‏آقای هندی در آن اوقات نمی دانم چه شد که مورد تعقیب قرار گرفت. از عدلیه کنار رفته‏‎ ‎‏بود و شاید وکیل عالیمقام دادگستری در تمام ایران و در تمام مراحل بود چون وکیل‏‎ ‎‏عدلیه دارای حدود مختلف بود و قانون خلع لباس تصویب نشده بود وکلا و عدلیه ایها و‏‎ ‎‏معارف کثیراً یا اکثراً معمم بودند. افراد بسیار بسیار صالح و برجسته در آنها بود. در آن‏‎ ‎‏تاریخ احضاریه جزایی برای ایشان آمد. احضاریه و اخطار دارای مراحلی بود که در ورقه‏‎ ‎‏می نوشتند. حداکثر جلب بود که تا احضاریه می رسید فوراً آن شخص را جلب می کردند‏‎ ‎‏ولی در مورد آقای هندی جلب قانونی را قید نکرده بودند معذلک محرمانه دروازه های‏‎ ‎‏خمین را به وسیلۀ مامورین ژاندارمری کنترل کرده بودند به گمان اینکه شاید آقای هندی‏‎ ‎‏که معمم هم بود از ترس مجازات فرار کند. احضار مقرراتی داشت و او باید به عدلیه‏‎ ‎‏عراق (اراک) برود و می دانستند که حتماً بازداشت خواهد شد روز جلسه هم بعضی از‏‎ ‎‏رقبا و غیره در عدلیه در جلوی راه ایستاده بودند که وقتی مامورین ایشان را می آورند که‏‎ ‎‏به زندان ببرند آنها هم لبخند استهزاء آمیز بزنند. محاکمه خاتمه می یابد، رقبا می بینند‏‎ ‎‏آقای هندی آزاد آمد و رفت، تعجب می کنند و از محکمه تحقیق می نمایند. می گویند‏‎ ‎‏ایشان متهم به جعل بود و چون اقرار نکرد قرار بازداشت صادر کردیم علت را پرسید‏‎ ‎‏جواب دادیم اگر اقرار به جعل بکنید قرار را فسخ می کنیم مشارالیه به امور عدلیه وارد‏‎ ‎‏بود و می نویسند من آن نامه یا ورقه را طبق موازین حقوقی جعل کردم و اقرار می نمایم.‏‎ ‎‏قرار فسخ و آقا نورالدین آزاد شد و تا مراحل بعدی محاکمه به نفع ایشان بود و محکوم‏‎ ‎‏نشدند. ‏

‏‏نفوذ سردار سپه زیاد بود. در سال 1302 و 1303 شمسی و تا وقتی که سردار سپه‏‎ ‎‏رئیس الوزراء شد (16 آبان 1302 شمسی) من و ایشان و بعضی دیگر تحت مراقبت‏‎ ‎‏بودیم. علت شدّت مراقبت از مرحوم هندی روابط زیادی بود که با بختیاریها داشت.‏‎ ‎‏رضاخان می ترسید بختیاریها علیه او قیام کنند. خوانین بختیاری دو دسته بودند، جمعی‏‎ ‎‏طرفدار احمد شاه و بعضی طرفدار محمد علی شاه مخلوع و با سردار سپه روابط خوبی‏‎ ‎‏نداشتند. کسانی که مربوط به خوانین بختیاری می شدند من جمله ایشان تحت مراقبت‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 126

‎‏بودند. در خمین هم گویا مراقب ایشان بودند. در تهران دروازه ها و دروازه بانها تحت‏‎ ‎‏حفاظت مامورین خندق بود.‏

‏‏ ‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 127

فرار نورالدین هندی به تهران

‏‏ ‏

‏‏آقای هندی وقتی وارد تهران می شود خود را به مامورین دروازه شهرری معرفی می کند‏‎ ‎‏و با درشکه به باستیان، منزل امیرمفخم می رود. دو سه روزی می گذرد، شخصی از‏‎ ‎‏دوستان ایشان که در نظمیه جزء ماموران بود به ایشان برمی خورد و می گوید شما مواظب‏‎ ‎‏خود باشید یک مأمور دنبال شما هست که ببیند کجا می روید و چه می کنید. می گوید‏‎ ‎‏اینطور نیست و دوست آقا هندی جواب می دهد بعدها هر جا رفتید و ایستادید مواظب‏‎ ‎‏اطراف باشید آن مامور را خواهید دید، بعد می بیند که صحیح است. سرانجام مرحوم‏‎ ‎‏هندی را به نظمیه احضار یا جلب می کنند و پس از سئوالها و جوابها می گویند شما کی‏‎ ‎‏تهران آمده اید جواب می دهد روز فلان (مثلاً شنبه). می گویند خیر شما روز فلان‏‎ ‎‏آمده اید و در مدخل تهران با درشکه به منزل امیرمفخم رفتید و افراسیابی یا دیگری (من‏‎ ‎‏تردید دارم) چمدان شما را به داخل باغ برد و شما با محمد رفیع خان پسر امیرمفخم‏‎ ‎‏بختیاری رفت و آمد دارید و مشغول تحریکات هستید می گوید این تهمت و دروغ است‏‎ ‎‏(او راست می گفت). بعد به ایشان امر می کنندکه از تهران نباید خارج شود و باید بماند تا‏‎ ‎‏بعد از مدتی و به جهاتی که من نمی دانم اجازه می دهند که به خمین برود. آقای هندی به‏‎ ‎‏خمین مسافرت کردند و در بین راه به محمد رفیع خان مرحوم برخورد می نماید و به‏‎ ‎‏ایشان جریان را تذکر می دهد و سفارش می کند تا خودش را معرفی نماید. محمد رفیع‏‎ ‎‏خان پسر پنجم امیرمفخم از زوجه قبلی بوده است.‏

‏‏ ‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

  •  

رفتار ژاندارم ها با مردم خمین

‏‏ ‏

‏‏برای من و مرحوم هندی و گاهی هم برای ایشان به تنهایی بسیاری شداید و گرفتاریهایی‏‎ ‎‏پیش آمده و با عنایت خداوندی بد عاقبت نبوده است. زمانی که ریاست ژاندارمری با‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 127

‎‏سوئدی ها بود و از جهات سیاسی حقوق به آنها نمی رسید و در مضیقه بودند در بازار‏‎ ‎‏خمین صندوق کسبه را خالی کرده و بردند. بالاخره مردم به ما ملتجی شدند و من و‏‎ ‎‏مرحوم هندی و مرحوم آقا میرزا عبدالحسین دائی با جمعیت بسیاری پیاده سمت ده‏‎ ‎‏فرفاهان رفتیم که برویم عراق ‏‏[‏‏اراک‏‏]‏‏ شکایت کنیم. ژاندارمها ریخته سر مرا شکستند و‏‎ ‎‏همه را به خمین و باغ شهربان‏‎[1]‎‏ بردند. حاکم امر کرد ما را به همدان تبعید کنند. طبیب سر‏‎ ‎‏مرا معالجه می کرد و من برخلاف ملایمت دایی و برادرم با شدت هر چه تمامتر در مقابل‏‎ ‎‏حاکم ایستادگی کردم و گفتم بسیار خوب همین الساعه اگر می توانی مرا تبعید کن هر چه‏‎ ‎‏دائی و برادر به پهلوی من می زدند که سکوت کنم من قبول نکردم و با عصبانیت اعتراض‏‎ ‎‏می کردم. حاکم سکوت کرد و ما را رها کرد، ولی در اطراف منزل ما بالای مسجد و‏‎ ‎‏کاروانسرا از مامورین ژاندارمری گذاشته بودند که مبادا ما شبانه به شکایت برویم و خبر‏‎ ‎‏به وزارت داخله رسیده بود و به من نامه ای نوشته بودند و معذرت خواسته بودند. این‏‎ ‎‏یکی از طرق قضیه بود.‏

‏‏ ‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 128

  •  باغ شهربان باغی قدیمی و بسیار بزرگ در حاشیه غربی شهر خمین بود. اکنون پس از تغییرات اساسی به نام پارک شهید بهشتی خوانده می شود. ناشر

ناامنی ها و پیشنهاد نصب رئیس راهزنان خمین به سمت راهداری

‏‏ ‏

‏‏ناامنی و هرج و مرج با شدت ادامه داشت و دو نفر از ژاندارمها که منزل را محرمانه زیر‏‎ ‎‏نظر داشتند اسدالله خان و عزت الله خان پسر محمد حسینخان بودند که در عمارت او ما را‏‎ ‎‏معمم کرده بودند یک روز به اتفاق مرحوم هندی و شوهر همشیره مان آقای نجفی برای‏‎ ‎‏تفریح به کوه حسن فلک و قلعۀ حسن فلک که اقامتگاه دزدها بود با همین عزت الله خان و‏‎ ‎‏اسدالله خان و جمعی دیگر رفتیم گردش، برای چیدن ریواس و جوقاسم یکی از‏‎ ‎‏تفنگچی های ما به نام میرزا آقا، (شوهر دایۀ امام) مسلح به قلعه وارد شد. دزدها او را‏‎ ‎‏احاطه کردند. او می گوید که فلان و فلان به قلعه می آیند. دزدها لباس دزدی و شلوار و‏‎ ‎‏کلاه و غیره را عوض می کنند و برای پذیرایی آماده شدند ما هم رفتیم اگر بخواهم‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 128

‎‏تمامش را بنویسم خیلی مفصل است ولی چون خالی از تفریح و سیاست نیست مصدع‏‎ ‎‏می شوم. به رئیس دزدها که اسمش دودعلی (داود علی) بود گفتیم بیا با ما برویم گفت‏‎ ‎‏(نترم بیام کو) یعنی من نمی توانم کوه بیایم ما رفتیم. نمی دانم چند شب کوه بودیم. در‏‎ ‎‏مراجعت، تعدادی گوسفند به من، به عنوان تحفه ای مرسوم محل دادند من رد کردم اما‏‎ ‎‏آقای نجفی قبول کرد که گوسفندها را تحفه ای بردارد. پرسیدیم مندال (بچه های‏‎ ‎‏گوسفندها یعنی بزغاله و بره ها) چه شدند؟ گفتند: مندال را دزدها برده اند. باز مختصر‏‎ ‎‏می کنم یک نفر غریبه با ما آمد در بین راه به کوه و پشت کوه (پشت کوه بوجه) برای نهار‏‎ ‎‏رفتیم. آن غریبه هم بود بعد که خمین آمد آن شخص ناشناس به ژاندارمری اطلاع‏‎ ‎‏می دهد که این گوسفندها را حسن فلک از من دزدیده و به حضرت حجت الاسلام‏‎ ‎‏تحفه ای داده است. گوسفندها را در مقابل دو سه گوسفند که به آقا دادند استرداد‏‎ ‎‏نمودند آیا خودشان بردند یا به صاحب دادند نمی دانم. من به رئیس ژاندارمری گفتم این‏‎ ‎‏دود علی (داود علی) برای راهداری و جلوگیری از دزدها خوب است. قبول کرد و رئیس‏‎ ‎‏دزدها شد دزد بگیر و مامور دولتی، تا دزدی به قافله ای زد. این دزدی بدون اطلاع داود‏‎ ‎‏علی شده بود. به خمین شکایت کردند. رئیس ژاندارمری خمین که از خوانین گلپایگان‏‎ ‎‏بود به تعقیب دزدها رفتند و داود علی را که بما گفت نمی توانم کوه بروم دنبال دزدها‏‎ ‎‏بردند. او به قافله می گوید کجا شماها را لخت کردند به داود علی نشان می دهند. قدری‏‎ ‎‏راه می رود و به قافله می گوید شما هم که به قدر دزدها بوده اید چرا زد و خورد نکردید.‏‎ ‎‏جمعیت شما کمتر از دزدها نبوده رئیس ژاندارمری خمین می پرسد از کجا می گویی که‏‎ ‎‏اینها تعدادشان کمتر نبوده. می گوید از محل پاهای قاطرها و الاغها و مدتی طول کشیده تا‏‎ ‎‏دزدها اینها را لخت کرده اند و اقامه دلیل می کند بعد رد پای دزدها و حیوانات را می گیرد‏‎ ‎‏تا بپای کوهی می رسد که سنگ علامت پا را نشان نمی دهد می ایستد و فکر می کند.‏‎ ‎‏می گوید دزد بزرگ قد بلندی نداشت. می گویند چرا. می پرسد تفنگ یازده تیر به دوشش‏‎ ‎‏نبود؟ می گویند چرا. می گوید این فلان شخص است و به فرنق رفته (ممکن است من‏‎ ‎‏اسم ده را اشتباه کنم) و در خانۀ فلان شخص او را نگاه نداشته و رفته است به ده نو خانه‏‎ ‎‏فلانی. ژاندارمها می روند به ده اول صاحبخانه تصدیق می کند و به ده دوم می روند و او را‏‎ ‎‏دستگیر می نمایند. ‏


‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 129

‎‏این پیش آمدها برای من و مرحوم هندی مکرر واقع می شد.‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 130

انتخابات دورۀ هفتم مجلس در خمین

‏‏ ‏

‏‏نوبت به انتخاب مجالس شورای ملی رسید و سن ما اقتضاء داشت و هر وقت انتخابات‏‎ ‎‏در ظاهر تحت دخالت مستقیم نبود شرکت می کردیم. دورۀ هفتم و شروع انتخابات وکلا‏‎ ‎‏و سلطنت و ریاست کل قوای سردار سپه و اعمال قوای قهریه و نظامی ها و کاندیدا کردن‏‎ ‎‏آقا امین، پسر محسن اراکی که در خمین و محلات ناشناس بود و حتی خوش سابقه نبود‏‎ ‎‏موجب شد که از معرکه فرار نموده و از خمین خارج شویم. قسمت غرب ایران در تحت‏‎ ‎‏سلطه مستقل و مستقیم سرلشگر احمد امیر احمدی بود که بعداً وکلای منتخب سردار‏‎ ‎‏سپه باید از صندوق بیرون آیند و در تمام ایران سرلشکرها در شرق و غرب و جنوب و‏‎ ‎‏شمال مسئول انتخابات (یعنی انتصابات به صورت انتخاب) بودند و در خمین و محلات‏‎ ‎‏و گلپایگان و خوانسار و الیگودرز و توابع، سلطان سهراب خان مامور و آمر علی الاطلاق‏‎ ‎‏بود و قوای نظامی و انتظامی و تامین، تحت اوامر فائقه این مامور یعنی سلطان سهراب‏‎ ‎‏خان ارمنی (که به عنوان مسلمان شناخته می شد) باید کورکورانه اطاعت کنند. از محلات‏‎ ‎‏و خمین امین پور عراقی و از گلپایگان حسن علی میرزا دولتشاهی که کرمانشاهی و از‏‎ ‎‏اقوام خانم سردار سپه بود بدون اینکه احدی او را بشناسد کاندیدا شده بودند و در این‏‎ ‎‏حال علمای محترم گلپایگان و اهالی و رجال آنجا طرفدار مرحوم میرزا محمدخان‏‎ ‎‏معظم السلطان گلپایگانی بودند که فردی خوش نام و خوش سابقه بود. گویا در گلپایگان‏‎ ‎‏تلگرافات آن اهالی را مخابره نمی کردند و تماماً سرگردان و نگران بودند و در اضطراب‏‎ ‎‏به سر می بردند با نظر بزرگان و رجال برگزیده و علمای طرفدار حق و آزادی به فکر‏‎ ‎‏چاره اندیشی افتاده بودند؛ عموماً با تعداد زیادی در خمین متحصن گردیدند. آنها چون‏‎ ‎‏تلگرافخانه و تلفن نداشتند برای شکایت در تحت زعامت شجاع نظام از خوانین بسیار‏‎ ‎‏فهمیده و زرنگ به خمین آمده بودند و دستور داشتند با مشورت من (سید مرتضی‏‎ ‎‏هندی) اقدام نمایند. هر چند علی المذکور تلگرافات آقایان را مخابره نمی کردند و اگر‏‎ ‎‏هم مخابره می کردند تلگراف شکایت اجتماعات آثاری نداشت مگر برای ضبط در‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 130

‎‏تاریخ و عبرت و اطلاع دوره های بعد و الا آنچه البته بجایی نرسد فریاد است ـ از‏‎ ‎‏شکایت گلپایگان و برخورد سلطان سهراب خان با شجاع نظام می گذرم، من و مرحوم‏‎ ‎‏هندی به مدلول «الفرار ممالایطاق» عازم فرار به پاچه لک بُربرود شدیم. خبر به سلطان‏‎ ‎‏سهراب خان رسید و با تزویر و حقه بازی از الیگودرز اطلاع می داد نهار می آیم، بعد‏‎ ‎‏اطلاع می داد نشد، فردا می آیم تا آمد و هر چه اصرار کرد دخالت نکردیم و چون وسیله‏‎ ‎‏نبود و ماشین در آن ایام وجود نداشت به یدالله خان پسر امیرمفخم (عموی سپهبد‏‎ ‎‏بختیار) پیام یا نامه فرستادیم که قصد داریم پاچه لک برویم ماشین بفرستید، خودش آمد‏‎ ‎‏و محرمانه رفتیم به کوه و دشت و در چادرها مهمان الوار بودیم و خوب پذیرایی کردند.‏‎ ‎‏هر روز گوسفند می کُشتند. این املاک پنج یا شش ده ملکی امیرمفخم بود جریان شنیدنی‏‎ ‎‏دارد که بعد می نویسم. ماندیم تا انتخابات تمام شد. در خمین خان بزرگی رئیس انجمن‏‎ ‎‏نظار بود رئیس حسب المعمول و رسم برای بازرسی (به قول آنروز تفتیش) به خمین‏‎ ‎‏آمده بود دیدند دفتر ـ توزیع قند و شکر را آورده اند و از روی آن دفاتر اسامی را وارد‏‎ ‎‏می نمایند و به صندوق می ریزند هیأت بازرس می گویند این چه نوع انتخاب است؟‏‎ ‎‏رئیس انجمن می گوید ما اینطور انتخاب می کنیم شما گزارش بدهید ـ این انتخاب خمین‏‎ ‎‏و محلات و دلیجان. نسبت به گلپایگان مفصل است اجمالاً دو روز به آخر مدت انتخاب‏‎ ‎‏مأمور می گوید صندوق را باز کنید و صورت مجلس کنید. انجمن نظار می گوید هنوز دو‏‎ ‎‏روز به آخر مدت انتخابات مانده است. می گوید من مامورم و می گویم باید صندوق را‏‎ ‎‏باز نمایید. از او مطالبه حکم و مدرک می کنند. تفنگ خود را روی میز می گذارد و‏‎ ‎‏می گوید: این است حکم من. انجمن هم انجمن خود رضاخان بود. در هر صورت،‏‎ ‎‏صورت مجلس تشکیل و حسنعلی میرزا دولت شاهی به وکالت گلپایگان و خوانسار‏‎ ‎‏معرفی گردید. حال تمام مملکت حتی تهران به همین نحو بود.‏

‏‏ ‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 131

مضروب شدن آقای هندی و عیادت دو برادر

‏‏ ‏

‏‏جریان دیگری که یادم نیست در چه تاریخی بود این است که من در منزل آقای هندی‏‎ ‎‏مشغول نماز ظهر یا عصر بودم صدای هیاهوی غیر منتظره و وحشتناکی موجب شد نماز‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 131

‎‏را قطع کردم و طرف راهرو ورودی عمارت رفتم. دیدم از سینه یا پهلوی مرحوم هندی‏‎ ‎‏خون مثل فواره سیلان دارد. خودشان با دست جلوی خون را می گرفتند و با قدرت به‏‎ ‎‏اطاق وارد شدند و گفتند فلان شخص (نامش را یادم نمی آید) با کارد ضربه زد. دنبال‏‎ ‎‏ضارب رفتند. او کارد را بالای بام حمام بزرگ انداخته بود و فرار کرده بود ولی گرفتار شد‏‎ ‎‏و به نظمیه تحویل شد. من بسیار مضطرب بودم و با دست خونی تلفن به نظمیه و به دکتر‏‎ ‎‏و غیره می نمودم و مرحوم اخوی مکرر به من گفتند چرا مضطرب هستید چیزی نیست و‏‎ ‎‏تعجب این است که گفتند من از ضارب گذشتم او را تعقیب نکنند. مأمورین نظمیه و‏‎ ‎‏رؤسای عدلیه و دکتر آمدند و به معالجه پرداختند. دادگستری خمین و نظمیه جریان را‏‎ ‎‏تشریح کردند و به آنها نیز گفتند من از مرتکب صرفنظر کردم ولی ماموران عدلیه و نظمیه‏‎ ‎‏می گفتند گذشت شما در تعقیب و مجازات و زندان اثری ندارد و باید محاکمه و مجازات‏‎ ‎‏شود. اختلال نظم عمومی است وتعقیب خواهد شد. طبیب معالج به دقت رسیدگی و‏‎ ‎‏معاینه کرد و گفت ضربه به ریه وارد شده و باید فوراً به تهران برود. با فرزندم آقای‏‎ ‎‏مهندس پسندیده حرکت کردیم و آقای هندی را در بیمارستان ویلا در تهران بستری‏‎ ‎‏کردیم و تحت جراحی و معالجه قرار گرفت. من هم به تهران رفتم و حضرت امام آن‏‎ ‎‏وقت چون تابستان بود، از قم به شمیران رفته بودند به ایشان اطلاع دادیم و با هم به‏‎ ‎‏عیادت رفتیم. مرحوم هندی اصرار داشت که اگر من فوت شدم دیه نباید بگیرند و من از‏‎ ‎‏او گذشتم. حضرت امام فرمودند مسئله دیه وتقاص با وارث است و گذشت شما اثری‏‎ ‎‏ندارد.‏

‏‏در مریضخانۀ ویلا نهایت مراقبت به عمل آمد و ایشان در صورت ظاهر معالجه‏‎ ‎‏شدند ولی عوارض بکلی قطع و رفع نشد. علت عمل ضارب این بوده که با شخصی‏‎ ‎‏محاکمه داشته است و مرحوم هندی وکیل طرف بوده است و ضارب نادم و پشیمان شده‏‎ ‎‏بود و گویا عمل وی بر اثر تحریک یک شخص خمینی بوده که شاید در خمین حیات‏‎ ‎‏داشته باشد و این محرک، یک خویشِ عالِم هم داشته است که آن عالم در اطراف تهران‏‎ ‎‏به امور شرعی اشتغال دارد و آن روحانی بعد از انقلاب خلع لباس شده است. ‏

‏‏مرحوم هندی برخورد خوبی با موافق و مخالف داشتند و منزل ایشان هم مأمن و هم‏‎ ‎‏مهمانخانه برای واردین و اهالی بود و بخوبی در حضور خودشان و حتی در غیاب‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 132

‎‏خودشان از واردین پذیرائی می کردند در غیبت ایشان حاج مسیب پارسا (یتیمی سابق)‏‎ ‎‏مهماندار و مهمان نواز بود و من هم گاهی برحسب ضرورت شرکت می کردم در زمان‏‎ ‎‏حکومت دکتر مصدق آقای صدرالاشراف منزل ایشان آمد و من هم ملاقات کردم‏‎ ‎‏نمی دانم آقای هندی خمین بود یا نبود یکی از علمای بسیار متدین و ساده مقیم خمین به‏‎ ‎‏دیدن مرحوم صدرالاشراف آمد و بیرون عمارت ایستاد و گفت باید اجازه برای ورود به‏‎ ‎‏من بدهد. آمد و اجازه گرفت با صدرالاشراف مصافحه و معانقه کرد و گفت قرة الاعین‏‎ ‎‏تقاضا دارم از خمس نفت مبلغی به من بدهید که به مصارف خودش برسانم. ایشان‏‎ ‎‏جواب دادند فعلاً شرکت نفت کاری انجام نمی دهد و پس از چند دقیقه خداحافظی کرد‏‎ ‎‏و رفت. این عالم بسیار فاضل و متدین و صالح و مرجع دینی عامۀ مردم کمره و بربرود‏‎ ‎‏بود بعضی اولاد ایشان در حیات و مرجع امور هستند. مرحوم صدرالاشراف با مرحوم‏‎ ‎‏دکتر مصدق همکاری نداشت و پیر و بازنشسته بود و از رجال متدین و صالح و اهل‏‎ ‎‏محلات بود پسرشان مرحوم سید کاظم خان دادستانی فهمیده و مطلع و با کفایت‏‎ ‎‏صحیح العمل بود چند برادر نیز داشت و چند داماد. رجال خوب در زمان رضا شاه و‏‎ ‎‏محمد رضا شاه زیاد بودند و کراراً در ماموریتها با رفتار شایسته امور را حل و اصلاح‏‎ ‎‏می نمودند. برای خود من (پسندیده فعلی و هندی سابق) مکرر حسب الامر مامور‏‎ ‎‏بررسی و تحقیق بودند و با صداقت عمل می نمودند. این موضوع عالم متقی (کنار گود و‏‎ ‎‏معرکه) خمین که از مرحوم صدرالاشراف [خمس] نفت را تقاضا داشت برای این نوشتم‏‎ ‎‏که رویه اکثریت روحانیان آن زمانها این طریق بود و سیاست را شاید الحاد و زندقه به‏‎ ‎‏حسب القاء مخالفین تصور می نمودند و حالیه پس از قیام حضرت امام خمینی از 1342‏‎ ‎‏شمسی به بعد کم کم در معرکه وارد و حقایق جلوه گر گردید و دانستند که سیاست با‏‎ ‎‏دیانت اسلام همساز و همیار است و همکاری دارد و باید طبق موازین اسلامی حکومت‏‎ ‎‏شرعی جاری و معمول شود.‏


‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 133

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 134

پی نوشتها

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

* پی نوشتها *

‏‏ ‏

‏‏ ‏


‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 135

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 136

بخش سوم: ظهور حکومت پهلوی در ایران

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

بخش سوم: ظهور حکومت پهلوی در ایران‏‏ 


‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 137

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 138

فصل اول: دورۀ حکومت رضاخان (پهلوی اول)

فصل اول: دورۀ حکومت رضاخان (پهلوی اول)

 

 

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 139

 

اوضاع اجتماعی، سیاسی ایران در آستانه حکومت رضاخان

‏‏ ‏

‏‏اوائل حکومت رضاخان حکام، معمولاً سوار و تفنگچی و فراش و فراش باشی و چوب و‏‎ ‎‏فلک و ترکه، و بعضی شاید میرغضب هم داشتند. و مخصوصاً بختیاریها دستور قتل‏‎ ‎‏و غارت هم می دادند به تفاوت اخلاق و رفتار رؤسا، و دلیلی هم اقامه می کردند‏‎ ‎‏از قرآن مجید؛ القارعة مالقارعة یعنی غارت دستور قرآن است القارعة ماالقارعة تبدیل به‏‎ ‎‏غارت شده بود و با امیر مفخم که در حوزه لرها خودش اعلام کرده بود‏‎ ‎‏سوارهای بختیاری (لر) نباید به منزل مردم بریزند و بروند موافق نبودند و‏‎ ‎‏بعضی ها می گفتند در حکم امیر مفخم اسمی از سوارهای امیر جنگ یا سردار ظفر‏‎ ‎‏نبرده بنابراین حکم ایشان ما را شامل نمی شود و می رفتند و می بردند می خوردند و‏‎ ‎‏می زدند و مردم چاره ای نداشتند حال الناس اینگونه بود قبل از طلوع سید ضیاء و‏‎ ‎‏رضاخان میرپنج دزدی و چپاول و غارت در سرگردنه ها و دزدی بسیار در اکثر جاها شایع‏‎ ‎‏بود رضاخان‏‎[1]‎‏ (یاغی معروف جوزانی) و حسین کاشی (کاشانی) و پسرش ماشاءالله خان‏‎ ‎‏سردار جنگ ساختگی و زَزّمیها و زلّقی ها و قره کهریزی ها همه جا و همه جا سر برداشته‏‎ ‎‏و مردم را به تنگ آورده بودند و این زمینه کودتا بود تا مردم زیر بار انگلیسها و کودتا‏‎ ‎‏بروند. اوضاع گیلان و قشون روس و بلشویک و نظایر آن و کرمانشاهان به همین منوال‏‎ ‎‏بود.‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 139

  •  با رضاخان میر پنج پهلوی اول اشتباه نشود.

خمین نمونه ای از نابسامانی های کشور

‏‏ ‏

‏‏در خمین منزل من و اخوی مأمن مردم بی پناه بود. یادم می آید یک بار اشرار و الوار‏‎ ‎‏بربرود و چاپلق به خمین حمله کردند ـ گوشه و دامبره ـ دو مزرعه متصل به خمین را‏‎ ‎‏گرفتند ما و سوارهای سردار حشمت و غیره به جنگ و ستیز مشغول بودیم. بد نیست‏‎ ‎‏بنویسم تعداد زیادی از مردم به منزل ما آمده بودند و مسلح بودیم و کرسی در اطاقهای‏‎ ‎‏متعدد و برج و غیره گذاشته بودیم و صدای بیدار باش بیدار باش مردم به فلک می رسید.‏‎ ‎‏ما و جمعی مشغول فشنگ درست کردن بودیم فشنگ سربی تفنگهای شکاری و غیر‏‎ ‎‏شکاری نظر ورندل، طلیعه، حسن موسی و غیره داشتیم و تفنگ موزر، فشنگ ورشو و‏‎ ‎‏هفت تیر و ده تیر مکنز نیز بعضی ها داشتیم و جنگ و جدال جریان داشت و دزدها‏‎ ‎‏نتوانستند خمین را فتح کنند و سردار حشمت دستور داد به دزدها تیراندازی نکنند تا‏‎ ‎‏وقتی وارد خمین شدند به محض ورود در کوچه ها تیراندازی و کشتار کنند تا مجبور به‏‎ ‎‏فرار شوند ولی آنها به خمین نیامدند و پس از اشغال گوشه و دامبره و غارت آن جا به‏‎ ‎‏دهات دیگر و امامزاده یوجان رفتند تعجب است که به محض حرکت اشرار به ریاست‏‎ ‎‏رجبعلی زَزّمی کهریز سراخی و علی محمد خان‏‎[1]‎‏ به من الهام شد که به امامزاده یوجان‏‎ ‎‏می روند و شاید این الهام از این جهت بود که سایر دهات کمره (خمین) مسلح بودند و‏‎ ‎‏کشیک می دادند و قریه امامزاده یوجان مهیا نبودند. اشرار به امامزاده یوجان یورش و‏‎ ‎‏حمله کرده و اموال مردم را غارت کردند و من نامه ای به رئیس دزدها که گویا علی محمد‏‎ ‎‏خان بود نوشتم که شوهر همشیره من و همشیره را بگذارد به خمین بیایند و فرشها و‏‎ ‎‏اموال آنها را به خودشان برگرداند. آنها هم قبول کردند و دستور دادند از بین فرشها و‏‎ ‎‏اموال آنچه مربوط به خودشان است بردارند و ببرند ولی آنها اموال خود را پیدا نکردند‏‎ ‎‏و حال، حال الناس شد و همه مردم ویلان و سرگردان بدون مال و منال بسر بردند در این‏‎ ‎‏احوال دو نفر از خوانین زاده های بختیاری یکی بنام محمدخان سالار اعظم معروف به‏‎ ‎‏هیبران یعنی هی بران (متصل حرکت سریع و رانندگی کن) که همینطور هم بود و دیگری‏‎ ‎‏بنام یدالله خان بختیاری پسر امیر مفخم که من با او آشنایی و رابطه زیادی داشتم با جمعی‏‎ ‎‏سوار لر بختیاری به خمین و به منزل مرحوم حاج عباس قلی خان بزرگترین خان صالح‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 140

‎‏خمین وارد شدند. حاج عباس قلی خان متدین و مسلمان و اهل نماز و روزه و دارای‏‎ ‎‏اخلاق خوب بود و نوکرهای مسلحی داشت و در رأس خوانین خمین و دهات خمین‏‎ ‎‏(کمره) بود. در خمین و دهات، خوانین محتشم و معروف زیاد بودند و نسبتاً به مردم‏‎ ‎‏تعدی نمی کردند مگر نوکرها و وابسته های به آنها یا گاهی خودشان از قبیل حاج جلال‏‎ ‎‏لشکر (غلامحسین خان) سالار محتشم (علی خان) سالار امجد و تفعلل و فعلل‏‎ ‎‏(بر همین منوال) و در دهات خوانین دالایی که آنها سرتیپ، سرهنگ، یاور، سلطان و‏‎ ‎‏نظایر آن بودند یکی از خوانین به نام ولی الله خان طنجرانی‏‎[2]‎‏ حتی سواد فارسی نداشت و‏‎ ‎‏اسم خودش را هم نمی توانست بنویسد و او یاور بود و در راس سربازهای دولتی قرار‏‎ ‎‏داشت خوب مردی بود متعدی نبود با علمای خمین و گلپایگان روابط داشت. این‏‎ ‎‏خوانین خمین و دهاتها و خوانین گلپایگان که سردسته آنها مرحوم میرزا یحیی خان‏‎ ‎‏معظم السلطان‏‎[3]‎‏ بود چندین خان معروف نسبتاً صالح و مسلمان داشتند و آخوند و ملا و‏‎ ‎‏سید دوست بودند و اقوامی از علما و سادات داشتند و گاهی به حکومت گلپایگان و‏‎ ‎‏شهرهای دیگر و نیابت حکومت اصفهان و غیره انتخاب می شدند و مردم از ترس خیلی‏‎ ‎‏آنها را احترام می کردند یعنی خوانین را. حتی در مجلس روضه محرم آخوند ملا محمد‏‎ ‎‏جواد بزرگترین عالم خمین که دارای سوار و تفنگچی و مقتدر بود در خمین حضور‏‎ ‎‏داشتند که حاج جلال لشکر یکی از بزرگترین خوانین خمین (قلعه) وارد شد و تمام مردم‏‎ ‎‏مستمعین برخاستند و از اطاق مجلل و بزرگی که نشسته بودند بیرون آمدند و به محوطه‏‎ ‎‏رفتند و کسی نماند تا بنشیند. در هر صورت سالار اعظم هی بران و یدالله خان بختیاری به‏‎ ‎‏حاج عباس قلی خان وارد شدند و هم بر ضد اشرار و غارتگران و هم بر ضد سردار‏‎ ‎‏حشمت پسر حشمت الدوله که یار و کمک ما و مردم بودند، بد می گفتند و من از آنها‏‎ ‎‏دیدن کردم و برخلاف نظر سایر علمای مجلس و بزرگان علما که محافظه کار بودند از‏‎ ‎‏سردار حشمت تعریف و دفاع کردم. آنها ماندند ببینند ـ دزدی ببین که مانع دزد دگر‏‎ ‎‏شود ـ بچه ها وقتی مادرشان بمیرد یا طلاق بگیرد به زن پدر می گویند ماما؛ مادر؛ بی بی و‏‎ ‎‏به شوهر مادرشان می گویند پاپا، بابا، آقا دنیا به این نحو است. آقای سالار اعظم هی بران‏‎ ‎‏محمدخان بختیاری خان بزرگتر و یدالله خان بختیاری خمین را قبضه کردند و حاکم وقت‏‎ ‎‏شدند و حکومت وقت که من با او هم رابطه زیادی داشتم را کنار زدند و به تهران وزارت‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 141

‎‏داخله تلگراف زدند که چون شما با دولت قدرت اداره خمین (کمره) و بربرود و جاپلق و‏‎ ‎‏الیگودرز را ندارید من یا ما حکومت را در دست داریم و اداره خواهیم کرد به اصطلاح‏‎ ‎‏روز و شاعر وقت (مشروطه بپا شده خری سنار بده) یعنی رایج شد در اصفهان‏‎[4]‎‏ نواقلی‏‎ ‎‏برپا شد از خری، الاغی سنار یعنی صد دینار یک درهم یک قران عوارض می گرفتند و‏‎ ‎‏اشعاری می سرودند. شاعر فکاهی معروف اصفهان گویا مکرم به ضم میم بود و یکی از‏‎ ‎‏اشعارش (دم دروازه ها قبض چاپی و صندلی برده ـ پنداری که ارث بابات به ماها سپرده)‏‎ ‎‏این خانها از گندم صادرات و غیره عوارض به میل و اراده خود وضع کرده و می گرفتند‏‎ ‎‏حتی حاکم قانونی حاضر وقت خمین برای یک مورد توصیه کرده بود که عوارض نگیرند‏‎ ‎‏به او جواب داده بودند چون قسم خوردیم که عوارض بگیریم نمی توانیم خلاف قسم‏‎ ‎‏رفتار کنیم.‏

‏‏ماجرای دیگری هم یادم آمد در آن اوقات دزدی و گردنه رفتن شغل دائمی دزدها و‏‎ ‎‏یاغیها بود. بین خمین و گلپایگان دو کوه بود بنام انگشت لیس و الوند حسن فلک. از‏‎ ‎‏وسط دو کوه حسن فلک راهی بود که قافله ها از آن راه عبور می کردند و دزدها در‏‎ ‎‏کوههای مرتفع کمین می کردند وقتی قافله می آمد حمله می کردند و به غارت‏‎ ‎‏می پرداختند. یکی از دزدها که می خواهد به دزدی برود مادر مقدسه ای داشت و پیر و به‏‎ ‎‏فکر بهشت و جهنم و آن دنیا بود، به پسرش می گوید پسرسی مادرت کفن بحل بیار‏‎ ‎‏(یعنی برای مادرت کفن حلالی بیاور) او به مادرش قول می دهد و دنبال دزدی و کفن‏‎ ‎‏حلال می رود در قافله شیخی را می بیند با عمامه سفید می گوید این شال آخوند حکماً‏‎ ‎‏حلال است از شیخ برای مادرش عمامه را مطالبه می کند (هالواینا بم بده واسی کفن بحل‏‎ ‎‏ننم) یعنی آقا این را (عمامه را) به من بده برای کفن حلال مادرم آقای شیخ می گوید من‏‎ ‎‏سر برهنه نمی توانم بروم. دزد او را به باد کتک و چماق می گیرد و می گوید عمامه را بده و‏‎ ‎‏حلال کن او هم در حال کتک خوردن عمامه را تقدیم و می گوید حلال کردم و برای کفن‏‎ ‎‏مادرش می برد و می گوید (حلال حلالش به آسمان می رفت).‏

‏‏در خمین خانها ماندند و ماندند و از مردم مخارج خود را تأمین می کردند. یادم نیست‏‎ ‎‏مالیات هم می گرفتند یا خیر یا دفعه دیگری که دولت تا اندازه ای نفوذ داشت و برخلاف‏‎ ‎‏مقررات ژاندارمری (قره سوران) به جای نظامی همه اقدامی را انجام می داد در خوانسار‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 142

‎‏مرحوم آقای میرزا محمد مهدی از علمای مبرز و مقتدر و بسیار مسلح بود و زیر بار‏‎ ‎‏حکومتها و دولت نمی رفت و نمی توانم بنویسم که عمل ایشان با اسلام واقعی منطبق بود‏‎ ‎‏یا خیر و یک شخص دیگری با ایشان همکاری می کرد که او مسلمان اسمی بود نه رسمی‏‎ ‎‏و حقیقی، و دولتی ها را نمی پذیرفتند. حاکم مقتدری برای ولایات ثلاث خمین (کمره)‏‎ ‎‏گلپایگان و خوانسار تعیین کردند و با یک صاحب منصب مقتدر و معروفی به خمین وارد‏‎ ‎‏شدند. فرماندار، مکرم الدوله و دامادش ماژور محمودخان بود که حاکم ثلاث گلپایگان و‏‎ ‎‏خمین و خوانسار و رئیس نظامی ها بود. به خمین که آمدند یادم نیست به کجا و به چه‏‎ ‎‏کسی وارد شدند. به دیدن من یا بازدیدم آمده بودند و آن سرتیپ که داماد فرماندار بود‏‎ ‎‏جلوی فرماندار (حکومت) می ایستاد و بدون اجازه نمی نشست و حاکم خمین (نائب‏‎ ‎‏الحکومه)‏‎[5]‎‏ مرحوم صارم همایون (میرزا آقا اصفهانی) مرد عاقل مسلمان و فهمیده و‏‎ ‎‏شوخ و شیرینی بود حکومت ولایات ثلاث که زیاد پر داعیه بود به منزل اینجانب (همان‏‎ ‎‏عمارت میلاد امام خمینی) آمده بود و از یدالله خان بختیاری که ـ او نیز منزل اینجانب بود‏‎ ‎‏ـ استمداد کرد و سوار مطالبه نمود. یدالله خان پسر سوم امیر مفخم ظاهراً 17 کاغذ به‏‎ ‎‏خوانین دالایی و الیگودرز بربرود و جاپلق و حتی اشرار و دزدها بنام علی قلی زلقی و‏‎ ‎‏دیگر افراد زلقی نوشت و سوار خواست و به یک نفر یا زیادتر داد نامه ها را برسانند.‏‎ ‎‏همان روز یا بعد از آن روز که یدالله خان در منزل اینجانب با صارم همایون نائب الحکومه‏‎ ‎‏خمین (کمره) مصادف شدند و یدالله خان که نسبت به صارم همایون سروری و سرداری‏‎ ‎‏داشت به صارم همایون گفت برای کمک به حکومت ثلاث به خوانین و ایلات نوشتم‏‎ ‎‏سوار بفرستند که بیایند خمین برای جنگ خوانسار و مرحوم حاج میرزا محمد مهدی‏‎ ‎‏خوانساری، مرحوم صارم همایون رو کرد به یدالله خان و گفت مخارج سوارها را تأمین‏‎ ‎‏کردید و سوار خواستید؟ یدالله خان گفت خیر صحبتی نکردم. مرحوم صارم همایون‏‎ ‎‏گفت عمل اشتباهی بوده و باید جلوگیری کنید مجدداً سوار فرستاد دنبال سوار یا‏‎ ‎‏سوارهای سابق که کاغذها را نرسانند ولی دیر شده بود و بعضی کاغذها را رسانده بود‏‎ ‎‏حتی به علی قلی دزد معروف زلقی و سایرین زلقی ها، آنها یا جمعی دیگر خیال می کنم‏‎ ‎‏جمعاً نود نفر یا صد و بیست نفر بودند ـ گویا نود نفر صحیح باشد ـ و آمدند خمین به‏‎ ‎‏محض ورود و اطاعت از امر یدالله خان برای مخارج خودشان به حاکم ولایات ثلاث‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 143

‎‏مراجعه کردند و گفتند جره ادی (یعنی جیره و مخارج می دهی یا خیر؟) حاکم پول‏‎ ‎‏نداشت که جیره بدهد حضرات را به گلپایگان و دهات گلپایگان فرستاد و دستور داد.‏‎ ‎‏مخارج نود نفر زیاد بود خانه مردم می رفتند و اسباب زحمت بودند مالیات بگیری‏‎ ‎‏شروع شد و مردم از ترس، اموال خود را به منزل عالم ده می بردند و متحصن می شدند.‏‎ ‎‏گرسنگی دین و عالم نمی شناسد به خانه یکی از علمای یکی از دهات بین خوانسار و‏‎ ‎‏گلپایگان ریختند و خوردند و بردند و احترام عالم را در باطن مراعات نکردند و حکومت‏‎ ‎‏با دریافت مالیات (آن ایام اختیار مالیات به دست حکّام بود و یک نفر متصدی مالیات‏‎ ‎‏بود) شخص متصدی که کاملاً واقف بود و دفتری همراه داشت و میزان مالیات هر ده و‏‎ ‎‏هر شخصی را می دانست و می شناخت و محلی بود صورت می داد و مالیات می گرفتند‏‎ ‎‏و برای سرعت عمل به خوانسار رفتند و حمله کردند و ریختند و بردند و کشتند و گرفتند‏‎ ‎‏و مرحوم آقا میرزا محمد مهدی مجبور شد با لباس مبدل از عمارت فرار کند. سعیدخان‏‎ ‎‏چاپلقی ـ یکی از رؤسا ـ که به دستور یدالله خان بختیاری با چندین سوار در جنگ شرکت‏‎ ‎‏داشت با لباس مبدل او را شناخت و تسلیم کرد و حکومت ولایات ثلاث و داماد او‏‎ ‎‏سرتیپ یا سلطان ماژور محمودخان بلافاصله مرحوم میرزا محمد مهدی خوانساری را‏‎ ‎‏دار زدند‏‎[6]‎‏ و کشتند و هر چه دلشان می خواست انجام دادند اگر بتوانم جریان خوانسار و‏‎ ‎‏هی بران و یدالله خان و مکرم الدوله و دامادش اعظام الوزاره و غضنفرخان را در صفحه‏‎ ‎‏دیگر می نویسم ولی بدنامی برای سعیدخان ماند و عموم روحانیون نسبت به سعیدخان‏‎ ‎‏عصبانی و ناراحت شدند (مختصر اشاره ای بکنم تا بعد تفصیل آن را بنویسم) این‏‎ ‎‏سعیدخان سید و خان جاپلق به معیت یدالله خان بختیاری در موقع نهضت و طلوع سالار‏‎ ‎‏الدوله بر حسب امر امیر مفخم به کرمانشاهان رفتند که در همین خاطرات نوشته ام بعد‏‎ ‎‏حکّام مستقل و نامعتدل و صاحب منصب به کار خمین و گلپایگان و خوانسار ادامه‏‎ ‎‏می دادند تا موقعی که آنها رفتند و ژاندارمری و قره سوران که قدرتمندترین نظامیان وقت‏‎ ‎‏بودند منطقه را در اختیار گرفتند. خیال می کنم محمد حسین خان از خوانین درجه دو‏‎ ‎‏خمین که کاملاً بیسواد ولی زرنگ و بالیاقت و قادر به جاسوسی بود گویا رئیس‏‎ ‎‏قره سوران ژاندارمری بود ـ ژاندارمری به دستور حکومت که نامش را فراموش کردم به‏‎ ‎‏اسم حفظ خمین در بازار و مغازه ها می رفتند و دخل آنها را به زور باز می کردند و هر چه‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 144

‎‏پول داشتند برمی داشتند و به اسم نظم خمین بدون حساب و کتاب می بردند و‏‎ ‎‏می خوردند مردم به ستوه آمدند و خسته شدند و تعطیل کردند و به من یا به ما مراجعه‏‎ ‎‏کردند و دسته جمعی من و مرحوم اخوی حاج سید نورالدین و مرحوم دایی تقریباً‏‎ ‎‏بزرگتر دایی دوم ما مرحوم آقا میرزا عبدالحسین پیرمرد عالم (دایی بزرگتر مرحوم حاج‏‎ ‎‏میرزا محمد مهدی بود و ایشان نبودند) با جمع کثیری پیاده و با ترتیب عمومی به سمت‏‎ ‎‏فرفهان تقریباً نیم فرسخی خمین رفتیم تا از آنجا بطرفی حرکت و شکایت کنیم.‏‎ ‎‏ژاندارمها دسته جمعی به ما حمله کردند و مرا که در بین جمعیت و علما با سری‏‎ ‎‏پرشورتر و متهورانه تر عمل می کردم زدند و پیشانی ام یا سرم را شکستند و همگی را به‏‎ ‎‏خمین و باغ شهربان مقر حکومت آوردند دکتری برای پانسمان زخم من آمد و سرم را‏‎ ‎‏پانسمان کرد، حاکم که نامش را فراموش کردم من و دایی ام مرحوم آقا میرزا عبدالحسین‏‎ ‎‏عالم بزرگتر و مشهور و مرحوم حاج سید نورالدین اخوی من و بعض دیگر را تهدید به‏‎ ‎‏تبعید همدان می کرد و من که ترسناک نشده  و می فهمیدم حکومت عملی نمی کند با‏‎ ‎‏تشدد و تندی به او می گفتم زودتر عمل کن و او متصل ما را تهدید می کرد بالا دست من‏‎ ‎‏دایی ام و زیر دستم برادرم متصل به عبا و بدن من با دست می زدند و می خواستند مرا‏‎ ‎‏ساکت کنند و بعد ما را رها کردند به منزل برگشتیم به امر حکومت یا محمد حسین خان‏‎ ‎‏محلی رئیس (ژاندارمری) پسران محمد حسین خان، اسدالله خان و عزت الله خان در‏‎ ‎‏کاروانسرای نزدیک منزل من و اخوی کشیک می دادند که مبادا ما شبانه از خمین برای‏‎ ‎‏شکایت برویم این دو نفر خان زاده ژاندارم بودند شاید دیگر ژاندارمها هم بوده اند. در‏‎ ‎‏هر صورت از وزارت داخله نامه ای برای من فرستادند و عذرخواهی کردند و نمی دانم با‏‎ ‎‏حکومت و مأموران چه عملی کردند خاطرم نیست ولی مردم راحت و آسوده شدند با‏‎ ‎‏این حال دزدی و غارت جریان داشت و من و اخوی و چند نفر دیگر و مرحوم حاج میرزا‏‎ ‎‏رضا نجفی از علمای خمین که شوهر همشیره ما بود بعد از سیزدۀ عید قصد کردیم برای‏‎ ‎‏تفریح و گردش با تفنگچی و دیگران به کوه و قلعه حسن فلک ـ که محل دزدی و غارت‏‎ ‎‏بود و در خود قلعه حسن فلک دزدها ساکن بودند ـ برویم صبح زود حرکت کردیم و‏‎ ‎‏نزدیک به قلعه حسن فلک یک تفنگچی بنام کربلایی میرزا آقا شوهر دایه امام خمینی را‏‎ ‎‏جلوتر به قلعه فرستادیم دزدها وقتی فهمیدند ما می رویم به قلعه برای پذیرایی مهیا‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 145

‎‏شدند و ما وارد شدیم دزدها قبلاً با لباس لری و تنبان های بسیار گشاد و بلند به جای‏‎ ‎‏شلوار و لباس سرداری بودند و فوراً رفتند لباسهای خود را عوض کردند و نزد ما آمدند‏‎ ‎‏رئیس آنها به نام دودعلی (داود علی) بود ما از قلعه برای رفتن کوه و چیدن ریواس و‏‎ ‎‏جوقاسم به داود علی گفتیم بیا و همراهی کن و محل ریواس و جو قاسم را نشان بده.‏‎ ‎‏ساقۀ جوقاسم، سبزی دارد شبیه به تره ولی نازک تر و گل او که اوایل بهار ظاهر می شود‏‎ ‎‏عیناً مثل زعفران ولی ابداً بو ندارد و در حدود کوههای خمین فراوان است و داود علی به‏‎ ‎‏زبان نیم لری گفت (نترم کوه برم) نمی توانم به کوه بروم بقیۀ حالات داود علی را بعداً به‏‎ ‎‏موقع می نویسم. این شخص به توصیه من قره سوران و دزد بگیر شد. اینها که می نویسم‏‎ ‎‏شاید صورت تاریخ مختصر و مفیدی باشد و عبرت ناظرین و مردم و مخصوصاً دولت‏‎ ‎‏مردان و روحانیون بشود و باهوش بهتر و عقل سالم تر و ملاحظات جامع الاطراف و‏‎ ‎‏منطبق با اوضاع کنونی و جوامع بین الملل باهوش زیاد و باشور و مشورت که (نافع ترین‏‎ ‎‏دولت عقلا است) بتوانند منشأ خدمات و مصدر امور و مرجع و مأمن ضعفا و یار فقرا و‏‎ ‎‏احیای دین و سنن سیدمرسلین و شناساندن احکام اسلام به مردم و زنده کردن حکومت‏‎ ‎‏مردم به مردم و مراعات حال اکثریت که (نظر اکثریت فقط راه حل معضلات و مشکلات‏‎ ‎‏و اختلافات است والاّ قطعاً راه حق و صواب نیست ولی لابد منه است.) اشرار و دزدها و‏‎ ‎‏مأمورین احترام علما را در آن زمانها بیشتر و بهتر منظور می داشتند و علما نیز مردم و‏‎ ‎‏مخصوصاً بستگان و نوکران اسمی را محافظت می نمودند. حکام چوب و فلک داشتند‏‎ ‎‏مردم را جریمه می کردند و باز صلحیه و عدلیه تشکیل نشده بود. حکام بودند با فراش و‏‎ ‎‏فراش باشی و سوار و تفنگچی و افراد محلی و بعداً قبل از آمدن مستر شوستر که مالیاتها‏‎ ‎‏تقریباً یک دهم درآمد مالکین بود و نقد و جنس گندم، جو و غیره می گرفتند در هر‏‎ ‎‏شهری پیشکار مالیه و تحصیلدار بود و دفتر کوچک مالیاتی نزد افراد محلی بنام مستوفی‏‎ ‎‏و بعد از مستوفی پسرش دفتر را داشت و با حساب سیاق و به طرز خاصی می نوشتند و‏‎ ‎‏خودشان می دانستند و می توانستند بخوانند و به کسی یاد نمی دادند به علما و سادات‏‎ ‎‏تخفیف هم می دادند آن هم به ورقه مخصوص می نوشتند و در زیر ورقه ها مهر می کردند‏‎ ‎‏و دفاتر بسیار مختصر و جیبی بود و در حافظه و ذهن مستوفیان، بدهی دهات بود و‏‎ ‎‏کدخداهای دهات مأمور وصول مالیات بودند و همانطور که قبلاً نوشتم مالیات دهات‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 146

‏نقدش به قران معین می شد مالیات هر ده، صد قران کمتر یا زیادتر بود از علما و سادات‏‎ ‎‏هر قرانی 12 قران می گرفتند گاهی تخفیف هم می دادند از سایرین قرانی از 12 قران تا‏‎ ‎‏چهل قران می گرفتند به میل و اراده پیشکاران و مستوفیان و تحصیلداران و حکام بود و به‏‎ ‎‏طرز مخصوصی نوشته می شد برای رسید مالیات می نوشتند: الواصل (وجه نقد و جنس‏‎ ‎‏را سیاقی می نوشتند دوره اول فارسی می نوشتند بعد مأموران نقد و تمام جنس را سیاقی‏‎ ‎‏می نوشتند و زیر آن نصفش را با سیاق می نوشتند که تقلب نشود.) امضا نمی شد و مهر‏‎ ‎‏می شد. بعضاً امضا هم داشت.‏

‏‏ ‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 147

  • . محمدخان سالار اعظم صحیح است او و یدالله خان بختیاری گویا یک نفر را در باغ حاج عباس قلی خان به دار آویختند به نظرم قطعی است ولی چون وسواس دارم احتمال اشتباه می دهم.
  • . مطلب غریبی از یکی از اطاقهای منزل ولی الله خان یاور طنجرانی گفته می شد و آن اینکه هر کس شب می خوابید صبح جنازه اش را بیرون می آوردند نمی دانم صحت داشت یا خیر حکایت دیگری هم راجع به آن اطاق گفته اند که فراموش کردم .
  • . پس از میرزا یحیی خان میرزا محمدخان معظم السلطان بود که وکیل مجلس از گلپایگان یا معاون ایالت اصفهان بود و پس از معظم السلطان میرزا عبدالله خان دکتر معظمی رئیس مجلس زمان دکتر مصدق پسر ایشان بود و خوب هم بودند مرحوم دکتر معظمی، پسر مرحوم میرزا محمدخان معظم السلطان و او پسر مرحوم میرزا یحیی خان بود و دو برادر دکتر معظمی دکتر ولی الله خان و اسدالله خان معظمی در تاریخ 1361 شمسی زنده هستند و دکتر ولی الله خان با جهانشاه صالح کاشی که حیات دارد قابلۀ ملکه عیال محمد رضا شاه بودند توضیحاً دکتر معظمی ولی الله خان زنده است و صالح زنده نیست.
  • . یکی از شعرهای فکاهی این بود دیدی که چه ها شد خری سنار بده ـ مشروطه به پا شد خری سنار بدهسنار یعنی صد دینار صد دینار پول مس بود که ده عدد صد دیناری پول مس سیاه یک ریال (یک قران) می شد و یا ده پول سیاه هر پولی مثقال مس و با زمین و ملک مقابله می شد یک قباله موجود است که شش کرت باغ مقلب و مشجر که تخمیناً دو قفیز است (دویست زرع) به مبلغ ده دانه پول سیاه که عبارت از ده مثقال مس بوده باشد مصالحه شده است در تاریخ نهم شهر شعبان المعظم 1264.
  • . صولت الملک و قبلا ارفع الملک بود و بعد صارم همایون و در جنگ خوانسار صارم همایون نبود. حاکم مکرم الدوله، افسر ژاندارمری سلطان یا ماژور محمودخان و فرمانده اعزام قوای خوانسار و خمین صولت الملک بود.
  • . حتی در باغ و عمارت حاج عباس قلی خان که بزرگتر و محتشمتر و متدین تر از همه خوانین بودند یک نفر را به دار زدند و کشتند. شهادت یا قتل و دار زدن مرحوم میرزا محمد مهدی ثقة الاسلام خوانساری در سال 1331 قمری بود و حقیر سید مرتضی پسندیده 18 ساله بودم. (مرحوم میرزا محمد مهدی خوانساری ملقب به ثقة الاسلام بود و علیه دولت همکاری می کرد و قدرت و سوار و تفنگچی زیاد داشتند و در خوانسار و توابع قیام کرده بودند).

انگلیس در تلاش طراحی کودتا علیه احمد شاه

‏‏ ‏

‏‏احمد شاه برای اینکه در مهمانی لندن نسبت به نفت و قرارداد 1919 روی خوشی نشان‏‎ ‎‏نداد و جواب نطق موقع نهار یا شام پادشاه را نسبت به موضوع نفت مسکوت گذاشت و‏‎ ‎‏به رغم اصرار ناصرالملک و نصرت الدوله به آنها جواب منفی داد و گفت اگر مجبورم‏‎ ‎‏کنید که جواب حاضر را بخوانم در مهمانی شرکت نمی کنم به مهمانی رفت ولی قسمت‏‎ ‎‏نفت را بلاجواب گذاشت و بلافاصله اوضاع مهمانی و رفتار شاه انگلستان تغییر کرد و‏‎ ‎‏سفیر فرانسه به احمد شاه گفت من به بهترین شاه دست می دهم و تقاضا دارم به فرانسه‏‎ ‎‏بیایید ولی سلطنت شما تمام شد. سلطنت به پایان رسید و حکومت در اختیار انگلیس‏‎ ‎‏قرار گرفت. قراینی که بعداً می نویسم انگلیسی ها اول خواستند احمد شاه را کنار‏‎ ‎‏بگذارند و محمد حسن میرزا برادر او را به جای او بگذارند یعنی سفیر انگلیس از تهران‏‎ ‎‏به وزارت خارجه در لندن نوشته بود و من رونوشت کاغذ و جواب را دیده بودم و لندن‏‎ ‎‏موافقت نکرده بود خلاصۀ نامۀ سفیر این است «محمد حسن میرزا افسر خوبی است و‏‎ ‎‏ضروری است به جای احمد شاه متصدی سلطنت ایران شود»‏

‏‏جواب اینطور بود:‏

‏‏«صلاح نیست و سفارت جداً اقدام نماید تا احمد شاه تقاضاهای دولت فخیمه را‏‎ ‎‏بپذیرد»‏

‏‏توضیحاً چون مدت قرارداد دارسی مربوط به نفت طولی نمی کشید که منقضی‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 147

‎‏می شد و بر حسب قرارداد پس از انقضاء تمام مؤسسات و ماحصل موجود و‏‎ ‎‏کارخانجات شرکت نفت ایران و انگلیس بدون هیچ قید و شرطی به ایران برمی گشت و‏‎ ‎‏انگلیسها که متصدیان شرکت نفت بودند باید از ایران می رفتند برای مصالح خودشان‏‎ ‎‏می خواستند به دست احمد شاه به اسم و عنوان نقض قرارداد با جشن و چراغانی و‏‎ ‎‏هیاهوی زیاد عوام فریب قرارداد را لغو و نقض کنند و بلافاصله قرارداد طویل المدت‏‎ ‎‏دیگری با مزایای پنجاه پنجاه و نظایر آن تجدید کنند. احمد شاه زیر بار نرفت و به دروغ‏‎ ‎‏خود را بیمار مرض ترس از میکرب نشان داد و از امضای اوراق و کاغذ خودداری کرد‏‎ ‎‏این بود که مأمورین دولت انگلستان قصد داشتند کودتایی علیه احمد شاه ترتیب دهند.‏‎ ‎‏علی المذکور به دست لطفعلی خان بختیاری امیر مفخم یا به دست فیروز میرزا‏‎ ‎‏نصرت الدوله فرزند فرمانفرما یا به صورت ظاهر به دست سید ضیاءالدین و در باطن به‏‎ ‎‏دست رضاخان و قزاقخانه و نظامیانی که زیر نظر او بودند.‏

‏‏چون قبلاً در اصفهان و زیر پرده کمیته آهنی زیر تعلیمات کلنل هیگ انگلیسی در‏‎ ‎‏اصفهان تشکیل شده بود و در تهران به دست نصرت الدوله معروف و سید ضیاء و‏‎ ‎‏همکاران آنها تمرکز یافت و نظر آنها اخراج روسها و صاحب منصبان روس از قزاقخانه‏‎ ‎‏بود و جز به دست انگلیسیها قادر نبودند و می خواستند قرارداد ننگین وثوق الدوله را‏‎ ‎‏که بعداً می نویسم به اجرا بگذارند و قبلاً که نصرت الدوله با شاه در فرنگستان بودند و‏‎ ‎‏قرارداد را نصرت الدوله می خواست به هر نحوی بشود عملی نماید بنابر این با لرد‏‎ ‎‏کرزن وزیر خارجه انگلستان در نقشه محرمانه کودتا بر ضد مخالفان، ملاقات و‏‎ ‎‏مذاکراتی داشت و چون نفوذ روزافزون روس بلشویک و قرارداد به صورت ظاهر‏‎ ‎‏خوب با مشاورالممالک انصاری نماینده ایران منعقد کرده بودند که ظاهراً دلفریب و‏‎ ‎‏جز یکی دو ماده آن مضر نبود و گویا بیست ماده بود و نوع پابرهنه ها و همراهان آنها‏‎ ‎‏آن را پسند می کردند و بعضی ممالک هم با قرارداد وثوق الدوله مخالف بودند‏‎ ‎‏مأمورین کاردان انگلیس می خواستند قدرت قزاقخانه یعنی نظام و قدرت مالیه یعنی‏‎ ‎‏درآمد ایران را عملاً در اختیار خود درآورند تا همه و همه از بالا و پایین تحت سلطه‏‎ ‎‏عملی انگلیس باشند و شاه را نیز از روسیه بلشویک ضد سرمایه و ضد دین و ضدخدا‏‎ ‎‏ترسانده بودند و کسی هم قادر به اداره امور مملکت نبود و ایران و شاه در مضیقه‏‎ ‎
‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 148

‎‏بی پولی بودند و پول ایران و اسکناس در اختیار بانک شاهنشاهی بود و اسکناس هر‏‎ ‎‏شهری جدا بود و فقط در تهران و در اصفهان ادا می شد و دولت ناچار بود از سفارت‏‎ ‎‏انگلیس برای مخارج روز پول بگیرد و نصرت الدوله حالا در خارج است و سید ضیاء‏‎ ‎‏گویا واسطه استقراض از انگلیسیها باشد و برای حکومت چند روزه سپهدار اعظم و‏‎ ‎‏حتی مخارج دربار باید به سیدضیاء مراجعه و تقاضا کنند و مردم از قرارداد‏‎ ‎‏وثوق الدوله منزجر و متنفرند و از قرارداد روس خوشحالند و برای نفوذ عملی باید‏‎ ‎‏انگلیس چاره ای بیندیشد و نمی تواند منتظر نصرت الدوله بماند یا نمی خواهد‏‎ ‎‏نصرت الدوله پسر فرمانفرما و متمول و سرمایه دار معروف را ـ هر چند دارای کفایت و‏‎ ‎‏لیاقت باشد ـ در این زمان حکومت بلشویک به کار بگیرد و سید ضیاء را بهتر تشخیص‏‎ ‎‏داد و او را آورد.‏

‏‏فرمانفرما که سیاست انگلیسی داشت پسرش نصرت الدوله را از فرنگ برای‏‎ ‎‏همکاری با انگلیس و در دست گرفتن حکومت و ریاست وزرایی تحت قیادت و تظاهر‏‎ ‎‏سلطنت احمد شاه به ایران دعوت کرد آنوقت چون در روسیه حکومت بلشویکی و‏‎ ‎‏ضدیت با سرمایه داری بود نصرت الدوله فیروز میرزا از راه بصره و بغداد و کرمانشاه با‏‎ ‎‏وسائل روز منزل به منزل قطع مراحل نمود و به کرمانشاه و ایران برگشت ولی چون دیر‏‎ ‎‏رسیده بود در قزوین عملاً سیاست انگلیسی سید ضیاء را پسندیده و انتخاب کرده‏‎ ‎‏بودند در این موقع سید ضیاء عمامه و عبا داشت و لباس دیگری با کلاه پوستی تهیه کرده‏‎ ‎‏بودند که در موقع ریاست وزرایی با عبا و عمامه نباشد ولی ریش محفوظ بود و شاه به‏‎ ‎‏آنجا ‏‏[‏‏قزوین‏‎ ‎‏]‏‏رفت‏‎[1]‎‏ و در آنجا مذاکرات را انجام دادند‏‎[2]‎‏ و قزاقخانه یعنی رؤسای قزاق و‏‎ ‎‏در صدر رؤسا رضاخان میرپنج را که در رأس کامل نبود ـ پسندیدند و سردار سپه که در‏‎ ‎‏اول از قزوین در خدمت مرحوم سید ضیاءالدین یزدی که معمم بود و پدرش نیز مرحوم‏‎ ‎‏سید علی آقا یزدی بود در منزل شخصی که بنام اسفندیارخان کلنل بود اجتماع و به‏‎ ‎‏سمت تهران حرکت کردند.‏

‏‎ ‎

‏‎

 

کتابخاطرات آیت الله پسندیده

صفحه 149

  • . جهت اطلاع یادآوری می شود که سید ضیاء به شاه آباد رفت و در آنجا مذاکرات انجام شد یعنی فرمانفرما با نظر مأمورین سیاسی انگلیس نصرت الدوله را احضار کرد و به واسطه طول راه و معطلی و عجله انگلیس ها ناچار به سید ضیاء و رضاخان رجوع کردند یا چون سرمایه دار بود عملی نشد.
  •  در مورد بودن سید ضیاء در جلسۀ قزوین تردید دارم.

کودتای سیدضیاء و رضاخان و نقش انگلیس

‏‏ ‏

‏‏کودتاچیان و رضاخان زیر دست سید ضیاء به تهران حرکت کردند و در دوم حوت 1299‏‎ ‎‏با عده ای قزاق به شاه آباد نزدیکی تهران می رسند ریاست قزاقها با سرتیپ رضاخان‏‎ ‎‏میرپنج بود توضیح اینکه سید ضیاء در شاه آباد به آنها ملحق می شود و قبلاً کراراً گویا به‏‎ ‎‏قزوین رفته و در منزل ماژور اسفندیارخان ـ که ریش زیادی داشت و من بعدها او را زیاد‏‎ ‎‏دیدم ـ با حضور مأمور انگلیس قرار ملاقات داشتند و ظاهراً از تهران صاحب منصبان‏‎ ‎‏سفارتخانه انگلیس هم با سید ضیاء به شاه آباد می روند و بعد به تهران وارد شدند. سید‏‎ ‎‏ضیاء و رضاخان به تهران آمدند و رؤسای سوئدی نظمیه با آنها موافق بودند. ولی ورود‏‎ ‎‏شبانه آنها و حمله به نظمیه که رؤسا در نظمیه بودند موجب زد و خورد مختصری شد و‏‎ ‎‏شاید زخمی و کشته هم داده باشد و بیش از ساعتی طول نکشید که ادارات و مراکز‏‎ ‎‏قدرت به دست سیدضیای عمامه برداشته و کلاه پوستی بر سر گذاشته افتاد و روز سوم‏‎ ‎‏حوت گویا فرمان احمد شاه به عنوان ریاست دولت سید ضیاء صادر شد و او هم به‏‎ ‎‏محض ورود به تهران به دست قزاقها و غیره رجال نامی و برجسته و مخالفان را بازداشت‏‎ ‎‏و زندانی کرد جز چند نفر رجال نامی خوشنام از قبیل مشیرالدوله، موتمن الملک،‏‎ ‎‏مستوفی الممالک وجیه المله ها حتی یکی از علمای طراز اول تهران را که مرجع‏‎ ‎‏وجوهات تامه بود ولی علماً در رأس نبود و از سادات بسیار مورد علاقه مردم بود و نام‏‎ ‎‏او را فراموش کردم گرفته و نظمیه برده بودند که مردم بازار اجماعاً به نظمیه و میدان‏‎ ‎‏توپخانه رفتند و تظاهر کردند دولت گرفتاری آن سید روحانی را انکار کرد و محرمانه او‏‎ ‎‏را به منزلش برگرداندند ولی باقی در زندان ماندند و برای گرفتاری حکامی که از اطاعت‏‎ ‎‏خودداری کرده بودند دکتر مصدق در فارس و قوام السلطنه در خراسان و صارم الدوله در‏‎ ‎‏کرمانشاه، دستور صادر کردند. کلنل محمد تقی خان پسیان رئیس ژاندارمری خراسان‏‎ ‎‏قوام السلطنه را و رئیس ژاندارمری کرمانشاه صارم الدوله را دستگیر و به تهران و زندان‏‎ ‎‏تحویل دادند ولی دکتر مصدق تسلیم نشد و استعفاء داد و به اصفهان حرکت کرد. در‏‎ ‎‏اصفهان دوستان به او گفتند که دستور دستگیری وی رسیده و باید محرمانه خارج شود‏‎ ‎‏او هم محرمانه به ده کرد (شهرکرد) حرکت و از آنجا به میزدج‏‎[1]‎‏ یکی از چهار بلوک‏‎ ‎

 

http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_54065/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA_%D8%A2%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D9%BE%D8%B3%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87/%D8%AC%D9%86%DA%AF_%D8%A8%DB%8C%D9%86_%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%D9%84_%D8%A7%D9%88%D9%84

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۰۴