زندگی نامه- کتاب خاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور -پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)
- 5.آیت الله شیخ هاشم قزوینی در سال 1270 شمسی در یکی از روستا های اطراف قزوین دیده به جهان گشود. مقدمات و ادبیات را در همان شهر فراگرفت. نزد ملاعلی طارمی و آخوند ملاعلی اکبر سطوح عالیه فقه و اصول را خواند. فلسفه اشراق و مشاء را نزد حاج سید موسی زرآبادی قزوینی فرا گرفت، سپس در اصفهان نزد مرحوم کلباسی و مرحوم فشارکی کسب فیض نمود. بعدها به مشهد مهاجرت کرده و از محضر اساتید بنام آیت الله حاج آقا حسین قمی، آقا زاده کفائی و میرزا مهدی اصفهانی استفاده کرده و در همان شهر رحل اقامت افکند. ایشان در سال 1339 شمسی رحلت نمود.
http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_61390/10255_==_F_NewsKindIDInvalid/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C_%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87
نوع ماده: کتاب فارسی
پدیدآورنده : فردوسی پور، اسماعیل
محل نشر : تهران
زمان (شمسی) : 1390
زبان اثر : فارسی
زندگی نامه
بعنوان اولین سوال و مقدمه ورود به بحث مقداری از زندگینامه خودتان را بطور مختصر بفرمایید.
من متولد سال 1317 شمسی در شهرستان فردوس هستم. دوران تحصیل ابتدایی را در همین شهرستان فردوس[1] طی کردم. در آن زمان مرحوم آیتالله شیخ مجتبی قزوینی[2] به شهر فردوس دعوت شده بود.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 3
ایشان در شبهای ماه مبارک رمضان جلساتی داشتند و احادیثی بیان می کردند که مستمعین آن احادیث را می نوشتند و حفظ می کردند من هم یکی از افرادی بودم که در آن جلسات شرکت میکردم. یک شب در بین درس و صحبت مرحوم آقا شیخ چشمشان به من افتاد فرمودند که چه میکنی؟ گفتم که حدیثی را می نویسم. فرمودند حدیث دیشب را هم نوشتی؟ گفتم: بله. گفت: می توانی بخوانی؟ گفتم بله. من حدیث را خواندم، احادیث قبل را هم که فرموده بودند و حفظ کرده بودم خواندم. ایشان خیلی خوششان آمد بعد فرمودند: حاضری طلبه بشوی؟ من عرض کردم که بله حاضرم. فرمودند که پدر و مادر داری؟ گفتم که پدر ندارم، مادرم هست. ایشان فرمودند که از مادرت اجازه بگیراگر راضی هست بیا درس علوم اسلامی را شروع کن. گفتم بسیار خوب. من رفتم خدمت مادرم و جریان را گفتم. مادرم خوشش نیامد و مثلاً با این تعبیر که من یک عمری زحمت کشیدم و تو را بزرگ کردم. من 5 ساله بودم که پدرم فوت شده بود یک خواهر و یک برادر دارم و مادر ما زحمت کشید و ما را بزرگ کرد. فرمود: من یک عمری برای شما زحمت کشیدم حالا انتظار داشتم که شما به مدرسه بروی و یک درسی بخوانی و یک سمتی بدست آورده و یک حقوقی بگیری و به زندگی ما هم کمک کنید، حالا میخواهی طلبه بشوی.
من درست یادم نیست اما ایشان خودشان بعداً برای خانم آقا شیخ نقل کرده بودند: آن شب اسماعیل شام نخورد و خوابید من هم خوابیدم و در عالم خواب دیدم که یک خانم بلند بالایی آمد و یک لباس بلندی دستش بود فرمود: این عبا مال اسماعیل است بدهید بپوشد. من گفتم: که اسماعیل ما یک چنین لباسی ندارد.ایشان فرمودند: نه این مال اوست
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 4
بدهید بپوشد. ایشان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب دیده بود. صبح که من از خواب بیدار شدم مادرم به من گفت که برو خدمت آقا شیخ و اعلام کن که من راضی هستم و طلبه بشو ولی خوابش را به من نگفت. من آمدم خدمت آقا شیخ و گفتم مادرم راضی هست که من درس بخوانم.
آقا شیخ در فردوس مدرسه علمیه داشت که زیر نظر ایشان اداره میشد. درس را شروع کردم، دو سال درآن مدرسه بودم ولی استاد مناسبی نداشتم. ایشان فرمود: حالا که اینجا استاد نیست اگر مادرت راضی هست بیا به مشهد برویم و در آنجا ادامه تحصیل بده. باز من از مادرم پرسیدم گفت: برو، ما از خیر تو گذشتیم. من از سال 1332 به مشهد رفتم و در بیت آقاشیخ سکنی گزیدم دو سال در منزل ایشان بودم و با خانم و خانواده ایشان محرم هم شدم مثل یک فرزند از من نگهداری می کرد و تربیت کرده و آن چه لازم بود به من یاد می داد، همانطوری که به فرزندان خودش یاد می داد.
درس ادبیات عربی را خدمت آقای مرحوم ادیب نیشابوری[3]یاد گرفتم. لمعتین را پیش آقای حاج میرزا احمد مدرس یزدی[4] خواندم.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 5
جلد اول کفایه را پیش آقای مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی[5]، به پایان رساندم اما هنوز جلد دوم به پایان نرسیده بود که ایشان بیمار شد و از دار دنیا رفت. آن مرحوم از مدرسین بسیار متقی و پرهیزکار و روشنفکر حوزه علمیه مشهد مقدس بود، سپس جلد دوم کفایه را پیش خود آقای شیخ مجتبی خواندم که مجموعاً این مدت هفت سال طول کشید.
بعد از مرحوم آقا شیخ هاشم من دیدم در حوزه علمیه مشهد استادی که بتواند در سطح عالی تدریس کند و درس خارج بگوید نداریم. از اینرو با آقا شیخ مجتبی مشورت کردم که چکار کنم، فرمودند: آیتالله وحید خراسانی[6] که الآن از مراجع هستند و در قم تدریس می کنند برای زیارت، به مشهد مشرف شدهاند، بروید از ایشان تقاضا کنید در مشهد
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 6
بماند. ما طلبه ها را جمع کردیم، به منزل ایشان رفتیم و تقاضا کردیم که در مشهد بمانند ایشان ابتدا قبول نمی کردند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 7
- . فردوس: این شهر در متن های تاریخی با نام سابق خود یعنی «تون» معروف است.بنای شهر و وجه تسمیه آن هنوز بدرستی معلوم نیست. ولی سابقه تاریخی آن از تاسیس شهر در قبل از اسلام حکایت می کند. فردوس شهری آباد و در حال توسعه در استان خراسان می باشد.
- . آیت الله حاج شیخ مجتبی قزوینی، در سال 1378 هـ . ق در خانواده ای اهل علم در قزوین بدنیا آمد. پدرش حجه الاسلام شیخ احمد تنکابنی از علمای قزوین و از شاگردان میرزا حسین خلیلی تهرانی بود. وی پس از تحصیلات مقدماتی در سنین جوانی به همراه پدر عازم نجف شد و هفت سال از محضر استادان بنام نظیر سید محمد کاظم یزدی، میرزا محمدتقی شیرازی و میرزا محمدحسین نائینی کسب فیض نمود. آثار مکتوب او عبارتند از: بیان الفرقان به زبان فارسی در پنج جلد و رساله ای در معرفت النفس؛ شیخ چهار دهه آخر حیات خود را در حوزه علمیه مشهد به تدریس و تربیت طلاب همت گماشت و بالاخره در سال 1346 شمسی دارفانی را وداع گفت.
- . شیخ محمد تقی ادیب نیشابوری از شاگردان عبدالجواد ادیب نیشابوری بود. کتب درس دوره مقدمات حوزه مانند: مطول، مغنی، حاشیه، سیوطی و بعضاً مقامات حریری را به تفصیل و با روش مخصوص در مدرسه خیراتخان مشهد تدریس می کرد. در اواخر به سمت مدرس آستان مقدس نایل آمد و در مقبره شیخ بهائی درس می گفت. بالاخره این استاد در سال 1396 هـ . ق رحلت نمود.
- . میرزا احمد از مدرسین با سابقه و بنام حوزه علمیه مشهد بود. وی سالها به تدریس شرح لمعه و مکاسب پرداخت. به زهد و تقوی معروف بود، در عرصه سیاست و اجتماع نیز حضوری فعال داشت. استاد در سال 1350 ش دارفانی را وداع گفت.
- .آیت الله شیخ هاشم قزوینی در سال 1270 شمسی در یکی از روستا های اطراف قزوین دیده به جهان گشود. مقدمات و ادبیات را در همان شهر فراگرفت. نزد ملاعلی طارمی و آخوند ملاعلی اکبر سطوح عالیه فقه و اصول را خواند. فلسفه اشراق و مشاء را نزد حاج سید موسی زرآبادی قزوینی فرا گرفت، سپس در اصفهان نزد مرحوم کلباسی و مرحوم فشارکی کسب فیض نمود. بعدها به مشهد مهاجرت کرده و از محضر اساتید بنام آیت الله حاج آقا حسین قمی، آقا زاده کفائی و میرزا مهدی اصفهانی استفاده کرده و در همان شهر رحل اقامت افکند. ایشان در سال 1339 شمسی رحلت نمود.
- . آیت الله شیخ حسین خراسانی معروف به وحید خراسانی در سال 1300 شمسی در مشهد متولد شد. بعد از دوره سطح از محضر اساتید وقت شیخ محمدنهاوندی بهره جست. خارج فقه را نزد آیات میرزا مهدی اصفهانی و آشتیانی فرا گرفت در 1372 قمری به درجه اجتهاد رسید. سپس فلسفه را نزد میرزا ابوالقاسم الهی و میرزا احمد آشتیانی خواند. در سن 27 سالگی به عراق مهاجرت نمود و در آنجا از محضر علمای عظام عبدالهادی شیرازی، محسن حکیم و ابوالقاسم خوئیاستفاده کردو در1378 قمریبه ایران مراجعت کرده و به درخواست طلاب در مشهد و سپس قم به تدریس پرداخت. ایشان دارای «رساله عملیه» و از مراجع تقلید می باشند.
آغاز نهضت روحانیت در مشهد
ما به ناچار به خود آقا شیخ متوسل شدیم و از او خواستیم که خود شما کمک کنید تا حاج آقا وحید در حوزه علمیه مشهد بمانند، ایشان هم کمک کردند و حاج آقا وحید خراسانی قصد اقامت در مشهد کردند و درس مکاسب را شروع کردند، سپس کفایه را شروع کردند و بعد هم درس خارج را تدریس کردند. ایشان هفت- هشت سال در مشهد تدریس کردند. حوزه علمیه مشهد با وجود ایشان رونقی یافت. در آن اواخر که ما به درس خارج رسیده بودیم، مسئله نهضت با ماجرای انجمن های ایالتی و ولایتی شروع شد.
البته ناگفته نماند زمانی که من به مشهد آمدم. هنگامی بود که کودتای 28 مرداد سال 1332 و سقوط دولت دکتر مصدق واقع شد. من که در بیت آقا شیخ مجتبی قزوینی بودم (و دولت) سقوط کرد متوجه شدم که هر چند مرحوم آقا شیخ داخل منزل رادیو ندارند اما رادیوهایی که داخل مغازههای خیابان روشن بود و سخنرانی ها را پخش می کرد ایشان هم گوش می دادند و اخبار سیاسی را پیگیری می کردند.
از اینرو هنگامیکه مسئله قیام و نهضت امام شروع شد، ایشان اول کسی بود که به انقلاب پیوست و از حضرت امام در مشهد مقدس حمایت کرد. مدرسین وقت علمیه مشهد از جمله مرحوم آقا میرزا جواد
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 7
آقای تهرانی[1]، مرحوم آقا شیخ کاظم دامغانی[2]، مرحوم آقای بختیاری اعتماد الاسلام، آیتالله مروارید[3] غالباً جلساتشان را در خدمت مرحوم آقا شیخ مجتبی قزوینی تشکیل داده ولی برای اتخاذ تصمیم که می خواستند نتیجه بگیرند خدمت آیتالله حسن قمی[4] میرفتند که آن موقع در خراسان پرچمدار انقلاب آیتالله قمی و آیتالله میلانی[5] بودند. منتهی
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 8
حرکتی و جنب و جوشی در انقلاب مشهد وجود نداشت بخصوص آقای وحید خراسانی هم از مشهد هجرت کرد و به نجف اشرف مشرف شدند. ما رفتیم خدمت آقا شیخ مجتبی قزوینی که چه کنیم تا طلبه ها حرکت کنند؟ آقا شیخ فرمود که طلبه ها اول تکلیف خودشان را با این بزرگان روشن کنند، با این بزرگانی که در رأس حوزه علمیه مشهد هستند. مثل آقا میرزا احمد کفایی، فرزند مرحوم آخوند خراسانی، آیتالله میرزا حسین سبزواری- از مراجع مقیم مشهد- آیتالله میلانی، آیتالله قمی، آقا سید علی مدد مددی اینها پیرمردهایی بودند که در رأس خارج می گفتند و مورد احترام طلاب بودند. از آقا شیخ پرسیدم: تکلیف خودمان را چگونه روشن کنیم؟ فرمودند: بروید منزل کفایی و بقیه، ببینید چه می گویند و چکار میخواهند بکنند، حاضر هستند با شما همکاری بکنند یا خیر. برای این منظور ما ابتدا در مدرسه نواب اجتماع کردیم و همه طلبه ها جمع شدند، پیشنهاد را گفتیم آنها پذیرفتند. فردا صبح قرار شد منزل آقای کفایی برویم.
سردمدار این طلبه ها چه کسی بود؟
سردمدار اینها تقریباً بنده بودم و رفقای هم مباحثه ای که داشتیم، کس دیگری نبود. مرحوم آقای هاشمینژاد[6] البته خیلی مؤثر بود ولی
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 9
ایشان در قم بودند، آقای واعظ طبسی هم توی طلبه ها نبودند که فعالیت بکنند ایشان به عنوان یک آقا زاده از دور جریان را نگاه میکرد و البته داخل مبارزه و انقلاب هم بود. البته آن روزی که طلاب به منزل آقای کفایی رفتند من نبودم، نقل کردند که: ما وقتی منزل ایشان رفتیم، وی به اندرون رفت و معلوم شد که از اندرون به شهربانی تلفن کرده و گفته است: طلاب ریخته اند به خانه من و شلوغ کردهاند مأموری بفرستید که اینها را متفرق کند. رئیس شهربانی با آیتالله قمی مشورت کرده بود که آقای کفایی چنین مطلبی را فرمودند و پیغام دادند چه کنیم. آیتالله قمی فرموده بودند که نه، شما اقدام نکنید من خودم پیغام می دهم که طلاب آنجا را ترک کنند. طلبه ها از آنجا بعنوان قهر و ناراحت بیرون آمدند و فهمیدند که آقای میرزا احمد کفایی با آنها همراه نیست، و به تعبیر دیگر با امام همراه نیست.
عصر آن روز قرار بود که منزل آیتالله سبزواری برویم، اینجا من بودم. وقتی رسیدیم ایشان داشت توی زیر زمین وضو می گرفت. من هم خدمت ایشان رفتم. گفتیم: آقا مسئله این است شما می خواهید چه کنید، نمی خواهید با یک تلگراف، حمایت و پشتیبانی از حاج آقا روح الله بکنید؟ ایشان گفت: من می روم نماز، نماز مغرب و عشا را می خوانم برمی گردم و به شما جواب می دهم. طلبه ها هم قانع شدند در منزل ایشان
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 10
ماندند. خوب ما دیدیم که وقت نماز مغرب و عشا گذشت آقا نیامد؛ خبر دادند که آقا سوار درشکه شده و به منزل آقا زاده اش رفته است. ایشان آن موقع در مشهد درشکه داشت و ماشین سوار نمی شد. ما آمدیم بیرون دیدیم که رئیس کلانتری با یک عده ای از پاسبانها دارد می آید، رئیس کلانتری پرسید: چه خبری منزل آقای سبزواری بوده است؟ یکی از آقایان گفت هیچ خبری نبوده است، ما رفتیم خدمت رئیس خودمان احوالپرسی کنیم و حالا هم بر می گردیم. قضیه را به شوخی برگزار کردند و تمام شد. اما شب منزل آقا سید مدد مددی بیرجندی رفتیم، ایشان مریض بود افراد بیت گفتند: برای اینکه آقا ناراحت نشوند، کسی از طلاب به اتاق استراحت ایشان نرود. طلاب دو نفر نماینده را تعیین کردند که یکی پسر آقای تهامی بود و دیگری یکی از طلاب، آندو داخل اتاق ایشان رفته و با وی صحبت کردند اما مدت کوتاهی بعد بیرون آمدند و گفتند: آقا فرمودند که هر کاری که آقای سبزواری و آقای کفایی بکنند من هم می کنم. خوب گفتیم: به ایشان بگویید که آقای سبزواری و آقای کفایی هیچ کاری نمی کنند شما خودتان چه می کنید؟ ایشان گفته بود: من هم کاری نمی کنم. اصرار شد که این جوری که نمی شود شما تکلیف دارید، وظیفه دارید. فرموده بود که استخاره می کنم. بعد هم خبر آوردند که استخاره ایشان بد آمده است، به این ترتیب این سه نفر حذف شدند. فردای آن روز نوبت دیدار با آیتالله العظمی میلانی و آیتالله قمی شد. دیدار با آیتالله میلانی خیلی خوب بود، در بیت ایشان مرحوم شهید هاشمی نژاد صحبت کرد. صحبتهای بسیار خوبی شد و بعد هم منزل آیتالله قمی که خوب حمایت کردند و بعد از ایشان هم بدین ترتیب پرچمدار انقلاب در استان خراسان و در حوزه علمیه مشهد
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 11
آیتالله میلانی و آیتالله قمی شدند و طلاب فهمیدند که بعد از این کجا باید بروند و از چه کسی باید کمک بخواهند. راهنمایی که مرحوم آقا شیخ مجتبی قزوینی کرده بود به اینجا رسید.
البته اوایل کار آیتالله قمی با مدرسین حوزه همچون آقا شیخ مجتبی، آقا میرزا جوادآقا، آقای مروارید و بقیه آقایان مشورت می کردند، و در صدور اعلامیه ، یا مخابره تلگراف هماهنگ عمل میکردند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 12
- . میرزا جوادآقا تهرانی، در سال 1283 شمسی در تهران در خانواده ای پرهیزکار دیده به جهان گشود. پس از تحصیلات مقدمات در تهران و قم، به نجف عزیمت نمود و از محضر اساتید وقت نجف بهره برد. سپس به تهران مراجعت نمود و بالاخره در مشهد رحل اقامت افکند و از دروس شیخ هاشم قزوینی و میرزای اصفهانی استفاده کرد. ایشان در عرصه فعالیتهای اجتماعی و بعضاً سیاسی حضوری فعال داشت و بالاخره در سن 85 سالگی به سال 1368 دارفانی را وداع گفت.
- . شیخ کاظم دامغانی، فرزند آخوند ملا اکبر مهدوی از علمای اعلام حوزه علمیه مشهد بود که در سال 1316 ق در شمس آباد داوغان متولد گردید و برای کسب معارف دینی به مشهد عزیمت نمود و از محضر میرزا محمد کفائی، حاج میرزا مهدی اصفهانی و حاج آقا حسین قمی بهره برد. ایشان در تأسیس حوزه علمیه جدید مشهد به سال 1320 نقش به سزایی داشت.
- . آیت الله حسینعلی مروارید فرزند آیت الله العظمی حاج شیخ حسنعلی مجتهد تهرانی در سال 1329 ق در مشهد متولد گردید و در همان شهر تحصیلات مقدماتی و سپس عالیه را محضر شیخ حسنعلی اصفهانی و حاج میرزا مهدی غروی اصفهانی فرا گرفت و سپس خود بر کرسی تدریس فقه و اصول تکیه زد و سالهای متمادی در حوزه علمیه مشهد تدریس مینماید.
- . آیت الله حسن قمی فرزند آیت الله العظمی حاج آقا حسین قمی است که در مبارزات مردم مشهد نقش مهمی ایفا کرد بطوریکه در آستانه قیام 15 خرداد 42، دستگیر و در تهران بازداشت گردید. در پی تداوم مبارزاتش مجدداً دستگیر و به خاش و سپس کرج تبعید گردید. در جریان انقلاب آزاد و با استقبال مردم مشهد به این شهر مراجعت نمود.
- . آیت الله میلانی در سال 1313 قمری برابر با 1273 شمسی در نجف متولد گردید و بعد از تحصیلات مقدماتی از محضر آخوند خراسانی، شریعت اصفهانی، میرزای نائینی و آقا ضیاء عراقی بهره جست. سپس در سال 1336 ق به ایران مهاجرت نمود و در مشهد اقامت گزید. در جریان قیام 15 خرداد رهبری قیام در خراسان را بعهده گرفت و در این راه با امام خمینی ارتباط وسیعی داشت. ایشان در سال 1395 قمری برابر با 1354 شمسی دارفانی را وداع گفت.
- . سید عبدالکریم هاشمی نژاد در سال 1311 شمسی در شهر بهشهر مازندران دیده به جهان گشود. در سال 1325 در حوزه علمیه کوهستان دروس مقدماتی را فرا گرفت، و در سال 1329 به حوزه علمیه قم مهاجرت کرد و به سطح اجتهاد نایل آمد. در سال 1340 به حوزه علمیه مشهد عزیمت کرد و در آنجا به تدریس پرداخت. ایشان از محضر آیات کوهستانی در بهشهر و بروجردی، امام خمینی، صدوقی، داماد، رضاصدر کسب فیض نمود. وی از طلاب و علمای مبارز مشهد محسوب میشد که همزمان با شروع نهضت، نقش مهمی در بیداری و آگاهی مردم ایفا کرد و در همین راستا بارها دستگیر و بازداشت گردید. بعد از پیروزی انقلاب، در خراسان بعنوان دبیر حزب جمهوری اسلامی به فعالیت پرداخت و بالاخره در هفتم مهر ماه 1360 بدست منافقین به شهادت رسید.
اولین شناخت از امام
اما بعداً مسائلی در مشهد پیش آمد، بعنوان مثال بعضی جاها آیتالله میلانی به نظر طلاب آن جور که می خواستند و شایسته و بایسته بود عمل نکرد و شاید تحت تاثیر پسرشان آقا سید محمد علی بودند، چنانچه در جلسه اعتراضیه طلاب به دستگیری امام و قمی شرکت نکردند؛ ماجرا از این قرار بود که وقتی در آستانه قیام 15 خرداد 42 آیتالله قمی را از مشهد، امام را از قم و آقای آیتالله بهاءالدین محلاتی را از شیراز گرفتند، آقایان طلاب با مرحوم آقا شیخ، مشورت کردند و به ایشان پیشنهاد دادندکه جلسه ای در مسجد گوهرشاد بگیرید و آنجا صحبت کنید. مرحوم آقا شیخ فرمود: ممکن است مسجد را ببندند، اگر مسجد را بستند چکار کنیم؟ پیشنهاد شد که می رویم به صحن. ایشان مجدداً پرسید اگر صحن را بستند چکار کنیم؟ طلاب جواب دادند، می رویم مدرسه میرزا جعفر که همین طور هم شد. مسجد را بستند، صحن را هم تقریباً محدود کردند. به هر حال بنا بود در آن جلسه آیتالله میلانی حضور یابند که نیامدند. البته آقا سید محمد علی آمده و به طلبه ها گفته بود که آقا دیشب با روسای شهربانی و ساواک خراسان
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 12
تماس گرفته و آنها گفته اند مصلحت نیست شما در این جلسه شرکت کنید که طلاب هم خیلی ناراحت شدند و تا نزدیک ظهر داخل مدرسه ماندند، و در نهایت که دیدند آقا شرکت نکردند خودشان یک تلگرافی در حمایت از امام(ره) تنظیم و بعد از امضاء مدرسین آنرا مخابره کردند، این آغاز حرکت انقلاب در حوزه علمیه مشهد بود. بعد از این ماجرا مرتب نوارها و اعلامیه های امام، آیت الله گلپایگانی، آیت الله مرعشی و آیتالله شریعتمداری، با هم می آمد و در تابلوی اعلانات مدرسه نواب نصب می شد. منتهی از همان اول وقتی که ما اعلامیه های امام را می خواندیم یک جاذبه خاصی داشت که در اعلامیه های دیگر این جاذبه وجود نداشت هر چند ما که امام را ندیده بودیم ولی خوب آوازه ایشان را و ذکر خیرشان را شنیده بودیم و می دانستیم که ایشان یک تصمیم هایی دارند میگیرند. بعنوان یک مصداق ما به واسطه یکی از دوستان علیه پپسیکولا یک اقدامی کردیم. از سوی آقایان علمای قم در حرمت پپسیکولا و آن موقع از طرف آیتالله بروجردی تحریم شده بود برای اینکه بهایی ها اعلام کرده بودند که ما از هر بطری یک ریال به نفع صندوق تبلیغات بهائیت، پس انداز می کنیم، از اینرو ما کوشش می کردیم که رستورانها و هتلهایی که پپسی دارند آنها را تعطیل کنیم. برای این منظور متن استفتایی که از آقایان مراجع داشتیم و جواب داده بودند به وسیله یکی از افراد، به قم فرستادیم، آن فرد بعد از آنکه خدمت امام رسیده بود گفت: من خدمت حاج آقا روح الله که رسیدم، ایشان از این اقدام خیلی استقبال و تشویق کردند و فرمودند: بسیار کار خوبی است اما باید بدانید که کار از این مهمتر است، باید با ریشه ها مبارزه کرد و اینها شاخه و برگ است، اگر ریشه را بزنیم این شاخ و برگ خود به خود
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 13
می ریزد و ما یک چنین انقلاب و حرکتی، در پیش داریم. او در ادامه از قول امامنقل میکرد که ایشان گفته بود: طلاب برای آن قیام و برای آن حرکت و انقلاب آماده باشند. بعد که امام مبارزه را شروع کردند و اعلامیه هایشان آمد درست متوجه شدیم که این پیامها با آنچه که ما قبلاً از پیام امام دریافت کرده بودیم مطابقت میکرد لذا با امام همراه شدیم.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 14
مرجعیت در خراسان بعد از رحلت آیت الله بروجردی
طبیعتاً یک جوان با این مسائلی که شما می فرمایید دنبال مسائل شرعی و تقلید هم هست،در مشهد بفرمایید که مرحوم آیتالله بروجردی چقدر برای شما آشنا بود آیا از ایشان تقلید می کردید؟
بله ما از اول تقلید، از مرحوم آیتالله العظمی بروجردی تقلید می کردیم. بعد از فوت مرحوم آیتالله بروجردی، در مشهد مرحوم حاج شیخ هاشم و مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی یک تسلیت نامه ای به آیتالله العظمی شاهرودی و آیتالله شیرازی که در نجف بودند، دادند که چاپ و منتشر شد - دو نفر از مراجع عالی مقام هم سطح آیت الله حکیم بودند - البته خارجی ها و عراقی ها و عرب ها اصرار داشتند که آقای حکیم مرجع بشود. دولت هم اصرار داشت که آقای حکیم مرجع بشود، تا مرجعیت برود به خارج از ایران و به فردی غیر ایرانی و عرب زبان منتقل شود این تسلیت نامه ای که این دو بزرگوار دادند و مورد تایید دیگران هم قرار گرفت باعث شد که مردم استان خراسان مقلد آیتالله شاهرودی شوند برای اینکه مرحوم آیتالله سید عبدالهادی
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 14
شیرازی[1] اعمی (نابینا) بود و خود حاج شیخ مجتبی قزوینی فرمودند که آن نقص باعث می شود که مردم به طرف ایشان نروند، قهراً از آقای شاهرودی تقلید خواهند کرد. کما اینکه اکثراً از آقای شاهرودی تقلید کردند و یک عده ای هم مقلد آیتالله العظمی میلانی شدند و شاید همین موضوع بیشتر باعث ناراحتی اطرافیان آیتالله میلانی شد که چرا شما به آنها تسلیت گفتید، آقای میلانیکه اینجا بودچرا بهایشان تسلیت نگفتید؟ گفتند خوب نظر ما این بوده است و این مسالهای که برخی معتقدند مرحوم آقا شیخ به خاطر مخالفت با فلسفه با آقای میلانی مخالف بوده است این تمام موضوع نیست، مرحوم آقا شیخ درست است مخالف با فلسفه بود، اما فلسفه را هم می فهمید و از روی فهم و درک رد می کرد.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 15
- . آیت الله العظمی سید عبدالهادی شیرازی از مراجع شیعه در سال 1305 متولد شد. در دوران طفولیت با رحلت پدر تحت سرپرستی عموی پدرش یعنی میرزای بزرگ قرار گرفت و مدارج علمی دروس حوزوی را به سرعت طی کرد. در بیست سالگی عازم نجف شد و از محضر اساتید وقت آخوند خراسانی و علامه یزدی بهره برد. سپس خود در شمار اساتید و بزرگان حوزه نجف قرار گرفت. پس از رحلت آیت الله بروجردی، زعامت و مرجعیت شیعیان و تصدی حوزه علمیه نجف را بعهده گرفت و سرانجام در صفر 1382 ق به سرای باقی شتافت.
جایگاه و بازتاب رحلت آیت الله بروجردی در خراسان
استاد وقتی شما در مشهد بودید آوازه مرحوم آیتالله العظمی بروجردی در مشهد چقدر بود؟
آیتالله العظمی بروجردی[1]، یک مرجع منحصر به فردی بود، یعنی
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 15
شخصیتی بود که بسیاری از بزرگان نگران بودند که اگر ایشان در میان ما نباشد چه خواهیم کرد؟ کما اینکه نسبت به امام هم این نگرانی بود که اگر خدای نکرده حادثه ای پیش بیاید امام در بین ما نباشد چه خواهیم کرد؟ و این مسئله نسبت به بسیاری از مراجع دیگر هم وجود داشته چنانچه قبل از آیتالله بروجردی، مرحوم حاج سید ابوالحسن اصفهانی[2]
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 16
هم شخصیتی پیدا کرده بود که بزرگان می گفتند اگر آقا سید ابوالحسن بمیرد دیگر مرجعی مثل ایشان نیست، بعد از آیتالله العظمی بروجردی باز گفته می شد که چنین مرجعی دیگر نخواهد آمد که ما دیدیم امام آمد و مرجعیتی پیدا کرد و رهبری پیدا کرد که در تاریخ تشیع بی سابقه بود.
آیتالله العظمی بروجردی در استان خراسان و اصلاً در سراسر ایران مرجعیت واحد بود، یعنی کسی در آن زمان از کس دیگری تقلید نمی کرد، به لحاظ علمی هم مرجعیت واحد داشت، چون مرجعیت واحد در آن زمان داشتیم، شاه و دستگاه سلطنت جرات نمی کردند قدمی بر خلاف اسلام و مقررات اسلام بردارند کما اینکه خود دکتر اقبال بعد از فوت مرحوم آیتالله بروجردی در نطقی که در شیراز ایراد کرد گفت که ما تصمیم داشتیم دو سال قبل برخی برنامه ها را اجرا کنیم ولی خارهایی سر راه ما بود که فعلاً آن خارها برداشته شده است و مرادش از خارها یکی مرحوم آیتالله بروجردی بود.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 17
- . آیت الله العظمی حاج آقا حسین طباطبائی بروجردی معروف به آیت الله بروجردی در ماه صفر 1292 ق در شهر بروجرد بدنیا آمد. خاندان طباطبایی از سادات معروف آن شهرند که نسبشان به امام حسن مجتبی(ع) می رسد. آیت الله بروجردی در هفت سالگی وارد مکتب شد. در دوازده سالگی به مدرسه نوربخش بروجرد راه یافت و نزد علمای آن شهر مقدمات علوم دینی را فرا گرفت. در هجده سالگی به حوزه اصفهان گام گذاشت و محضر اساتید وقت: میرزا ابوالمعالی کلباسی، محمدتقی مدرس، سید محمدباقر درچه ای، ملا محمد کاشانی و جهانگیر قشقایی بهره برد. ایشان سپس در سن 28 سالگی به نجف عزیمت نمود. در آنجا نزد آخوند خراسانی، شیخ الشریعه اصفهانی، محمد کاظم یزدی کسب فیض نمود و به سرعت سرآمد شاگردان شد. آخوند خراسانی برای این شاگردش در سن 36 سالگی اجازه اجتهاد نوشت. بعد از نه سال ایشان به بروجرد مراجعت کرد و به مدت سی و سه سال در این شهر به تربیت شاگردان همت گماشت. از همین سالها آوازه و شهرت او در ایران پیچید و سخن از مرجعیت او به میان آمد به گونه ای که برخی بزرگان حوزه قم در این سالها برای کسب بهره علمی به بروجرد سفر می کردند. تا این که بعد از رحلت آیت الله شیخ عبدالکریم حائری در سال 1315 شمسی از ایشان برای اداره حوزه قم دعوت بعمل آمد. ولی ایشان هشت سال بعد یعنی در سال 1323 به این تقاضا جواب داد و ریاست حوزه علمیه قم را بعهده گرفت. بیش از یک دهه و نیم دوره مدیریت ایشان، حوزه قم و حوزه شهرستانها رونقی مجدد یافت. بالاخره ایشان در سال 1340 دارفانی را وداع گفت. برای اطلاع بیشتر رک به: رحیم روحبخش، میراث مرجعیتی آیت الله بروجردی، فصلنامه حضور، شماره 43، زمستان 1361، صص 119-164.
- . آیت الله حاج سید ابوالحسن اصفهانی از علمای بزرگ و مراجع تقلید در سال 1284 ق در روستای مدرسیه لنجان اصفهان تولد یافت. تحصیلات مقدماتی را در اصفهان به انجام رسانید و از محضر ابوالمعالی کرباسی بهره برد. سپس به نجف عزیمت کرده و به سرعت به درجه اجتهاد نایل آمد. در این حوزه از آخوند خراسانی و محمدتقی شیرازی کسب فیض نمود. پس از درگذشت مرحوم نائینی در مرداد ماه 1315، مرجعیت عامه شیعیان به ایشان رسید. رساله عملیه اصفهانی به صراط النجاة موسوم است. ایشان در نهضت استقلال عراق نقش موثری ایفا کرد و سرانجام در 9 ذی الحجه 1365 برابر با سیزدهم آبان 1325 شمسی رحلت نمود.
آوازه امام در خراسان در دوران آیت الله بروجردی
استاد ایشان با این شهرت و آوازه ای که داشت بعد از اینکه فوت کرد مشهد چه وضعیتی داشت، چون معمولاً از همه شهرها هیاتهایی به قم آمدند می خواهیم ببینیم از مشهد کسی به قم آمد؟
چون آن موقع بعد از ماه مبارک رمضان بود، من تازه از سفر تبلیغی به مشهد برگشته بودم که صبح دیدم بلندگوهای صحن قرآن می خوانند و قرآن خواندن بلندگوهای صحن حرم امام رضا (ع) حکایت از یک چنین حادثه بزرگی داشتبطوریکه شهر مشهد یکباره تعطیل شد. در مسجد گوهرشاد مجالس عظیمی برگزار شد. در اولین مجلس،
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 17
مرحوم آقای انصاری که از وعاظ و گویندگان بنام آن موقع بودند منبر رفتند و سخنرانی کردند. اما اینکه هیاتی برای عرض تسلیت به قم آمد یا نه من در جریان نبودم.
استاد از چه زمانی اسم امام به گوش شما خورد، آیا قبل از فوت مرحوم آیتالله بروجردی شما اسمی از امام شنیده بودید؟
قبل از ارتحال مرحوم آیتالله بروجردی از طریق شهید هاشمی نژاد و آیتالله خزعلی[1] و آیتالله سعیدی[2] و کسانی از این قبیل نام امام را شنیده بودیم. در آن سالی که مرحوم شیخ مجتبی قزوینی در فردوس بودند آقای خزعلی، شهید سعیدی و چند نفر دیگر از طرف مرحوم آیتالله بروجردی به فردوس برای منبر آمده بودند. آنجا مجالسی که خصوصی بود خدمت حاج شیخ و آقایان منعقد می شد، همه صحبتها
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 18
از آیتالله العظمی بروجردی و از امام بود؛ یعنی می گفتند درست است که آیتالله العظمی بروجردی مرجع است و مرجع علی الاطلاق اما درس، درس حاج آقا روح الله است. درسی که برای طلاب قابل استفاده باشد و علاقه داشته باشند درس حاج آقا روح الله است. از آن موقع ما اسم حاج آقا روح الله را شنیده بودیم. در ایام تعطیل و در تابستانها وقتی طلاب از قم به مشهد که می آمدند و غالباً در مدرسه نواب ساکن می شدند و چون من حجره ام در مدرسه نواب بود، درباره امام سخنانی میگفتند و می شنیدیم. مثلاً یکی از این افراد شیخ علی آقای تهرانی[3] بود که او نسبت به امام غلو داشت و ایشان را فوق یک انسان عادی می دانست و جوری تعریف می کرد که بسیاری از آقایان ناراحت می شدند. طبیعی است وقتی آدم افراط بکند بعد هم به تفریط می افتد. از آن موقع ما اسم حاج آقا روح الله را شنیده بودیم. بعد هم آن جریانی که عرض کردم یکی از دوستان ما رفته بود و برای گرفتن فتوا که امام فرمودند[4].
استاد فقط شخصیت علمی حضرت امام را برای شما نقل می کردند؟
کلاً جامعیت حضرت امام نقل می شد. امام هم از جهت علمی و
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 19
هم معنوی جامع بودند. البته بطور کامل من خودم وقتی پی بردم به آن جامعیت امام که بعد از آزادی امام (در فروردین 1343) از مشهد مقدس هیاتهایی برای دیدن امام به قم رفتند. یکی از آن هیاتها، هیات مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی بود که حدود 40 نفر از بازاری ها تشکیل میشد و من هم در خدمتشان بودم. ما ملاقات حضرت امام آمدیم، این ملاقات با امام خیلی ملاقات تاریخی بود. بعد امام آمدند دیدن شیخ مجتبی قزوینی که منزل آیتالله خزعلی اقامت داشتند. فردای آن روز حاج شیخ یک ملاقات خصوصی با امام داشتند که یک ساعت طول کشید بعد که ملاقات تمام شد و بیرون آمدند، پسر حاج شیخ از ایشان پرسید که آقا را چه جوری دیدید؟ مرحوم حاج شیخ فرمود که سید کامل است.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 20
- . آیت الله شیخ ابوالقاسم خزعلی در سال 1345 ق در مشهد متولد شد. بعد از تحصیل دروس مقدماتی در این شهر به حوزه علمیه قم عزیمت نمود و از محضر اساتید وقت: آیت الله بروجردی، آیت الله مجاهد، آیت الله محقق داماد و علامه طباطبایی بهره برد. ایشان در سال 1359 به عضویت شورای نگهبان منصوب شد.
- . آیت الله سید محمدرضا سعیدی در سال 1308 شمسی در روستای نوغان مشهد متولد شد. پس از طی دروس مقدماتی در سال 1323 به قم مهاجرت کرد و از محضر آیات بروجردی و امام خمینی بهره برد. همزمان از طریق منبر به ارشاد مردم پرداخت. در جریان نهضت امام خمینی چندین بار دستگیر و زندانی گردید. سالهای بعد امامت مسجد موسی بن جعفر در جنوب شرقی تهران را بعهده گرفت و از آنجا مبارزات خود را با سخنرانیهای افشاگرانه تداوم بخشید. در سال 1349 علیه کنسرسیوم سرمایه گذاران امریکایی در ایران اعتراض کرد که به دنبال آن دستگیر و تحت شکنجه های ساواک به شهادت رسید. برای اطلاعات بیشتر از مبارزات ایشان ر.ک.: رحیم روحبخش، آیت الله سعیدی و تاکتیکهای مبارزه، روزنامه شرق، تاریخ 2 / 4 / 1384.
- . شیخ علی تهرانی از روحانیون مبارز مشهد بود که طی سالهای مبارزه چندین بار دستگیر و زندانی گردید. اما پس از پیروزی انقلاب دیدگاهش به انقلاب و امام تغییر کرد و به صف مخالفین پیوست و به ناچار از کشور خارج شد و به عراق عزیمت نمود. در سالهای دفاع مقدس در خدمت رژیم صدام به تبلیغ علیه جمهوری اسلامی پرداخت. بعد از پایان جنگ در خرداد 1374 در سن 70 سالگی به کشور مراجعت کرد و در دادگاه ویژه روحانیت محاکمه شد.
- . منظور فعالیت علیه بهائیت می باشد.
لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی
لطفاً در رابطه با انعکاس شروع مبارزات بعد از ارتحال مرحوم آیت الله العظمی بروجردی و به صحنه آمدن حضرت امام در مشهد توضیح بفرمایید؟
تا زمانی که آیت الله العظمی بروجردی حیات داشتند چون مرجعیت شیعه، مرجعیت واحدی بود، دولت و دستگاه طاغوت جرات نمی کرد علناً وارد میدان بشود و قوانینی که بر خلاف اسلام بود در معرض اجرا و عمل بگذارد. آنان بعد از فوت آقای بروجردی وارد این صحنه شدند چنانچه دلائل و شواهدی برای این ادعاوجود دارد. یکی از بزرگان و شاگردان مرحوم آیت الله العظمی بروجردی می فرمودند که هیاتی از طرف دولت وقت به ملاقات آیت الله العظمی بروجردی آمده
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 20
بود و پیشنهاد کردند که قوانین آزادی زن، اصلاحات ارضی و مسائلی از این قبیل که در نظر داشتند به تصویب برسانند آنان مدعی بودند که این قوانین در کشورهای همسایه ما اجرا شده است و بهتر است که در ایران هم اجرا بشود. مرحوم آقای بروجردی بر خلاف تصور بعضی که خیال می کردند ایشان در سیاست ورود ندارد یک جمله ای فرمودند که به کلی شاه و دستگاه سلطنت عقب نشینی کرد. آیت الله بروجردی فرمودند: بله در کشورهای همسایه این قوانین اجرا شده اما بعد از آنکه سلطنت از بین رفته و جمهوری شده و اگر شاه می خواهد این کارها را بکند اول باید کشور ایران جمهوری بشود بعد که جمهوری شد، مردم با رای خودشان اگر خواستند این امور را تصویب می کنند.خوب این جواب معنایش این بود که اگر شاه می خواهد این کارها را بکند باید از سلطنت صرف نظر کند، باید دولت شاهنشاهی سقوط بکند و کشور جمهوری بشود، این بود که اولیای امور عقب نشینی کردند. وقتی که آقای بروجردی از دار دنیا رفت و دولت وارد میدان شد اولین کاری که کردند اجرای تصویب نامه انجمنهای ایالتی و ولایتی بود. امام در زمان آقای بروجردی به احترام ایشان وارد میدان عمل و وارد کار سیاسی نمی شدند، البته همیشه طرف مشورت آیت الله العظمی بروجردی بودند اما خودشان مستقلاً اقدامی نمی کردند. تا اینکه بعد از رحلت ایشان رژیم شاه تصمیم به اجرای تصویب نامه انجمن های ایالتی و ولایتی گرفتند و اینجا امام وارد مبارزه شدند. ایشان طی دعوتی از مراجع و علما و با جلسه ای که تشکیل دادند با آیت الله العظمی گلپایگانی، آیت الله العظمی مرعشی نجفی، آیت الله العظمی شریعتمداری و بعضی دیگر از بزرگان مشورت کردند. بنا شد چهارنفر از بزرگان مراجع در رابطه با قضیه
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 21
انجمن های ایالتی و ولایتی اعلامیه بدهند،اعلامیه ها که صادر شد بلافاصله در سراسر ایران منتشر شد.
دستگاه از این اقدام (اجرای لایحه انجمنها) یک هدف را تعقیب می کرد و آن هدف عمده این بود که ببیند آیا بعد از آیت الله بروجردی در حوزه های علمیه شیعه، مردی که بتواند پرچم رهبری تشیع را به عهده بگیرد و شیعه را رهبری کند و مرجعیت واحدی بشود، وجود دارد یا نه؟ قهراً لازم بود که یک مقداری آزادی بدهند، تا اوضاع را ارزیابی کنند، لذا در ماجرای انجمن های ایالتی و ولایتی آزادی هایی داده شد بطوریکه منبری ها حرف زدند، اهل قلم در دانشگاه و در حوزه علمیه نوشتند، در شهرستانها حتی علمای بخشها و روستاها هم دست به قلم بردند و اعلامیه دادند. در حدود چند ماه این مساله ادامه داشت و به حسب ظاهر کسی را نمی گرفتند و متعرض نمی شدند و شدت عمل نشان نمی دادند تا معلوم شود بالاخره رهبر چه کسی است. زیرا آن کسی که سلسله جنبان این حرکت است در آینده او مرجع خواهد شد،می خواستند او را شناسایی بکنند که به این هدفشان رسیدند.
بالاخره وقتی که معلوم شد دولت در مقابل حرکت مردم و اعلامیه هایی که علما و مراجع بزرگ صادر می کنند پاسخ صریحی نمی دهد یک تصمیم جدی گرفتند. آن تصمیم عبارت از این بود که چهار نفر از علمای برجسته تهران اعلامیه ای صادر کردند و از مردم دعوت کردند روز اول رجب در مسجد حاج سید عزیز الله، تجمع کنند تا تکلیف این تصویب نامه را تعیین کنند. اطلاعیه ای هم از طرف بازاری ها منتشر شد که انتظامات بازار و این مجلس به عهده خود بازاریها است. آنان هشدار دادند نیروی شهربانی حق ورود به بازار را در اول رجب
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 22
ندارد. این مساله در سراسر ایران صدا کرد و آنهایی که لازم بود در این مجلس شرکت بکنند خودشان را به تهران رساندند.
دولت هم احساس خطر کرد.شبانه جلسه هیات دولت را تشکیل داده و تصویبنامه را لغو کردند. مرحوم آقای فلسفی، خاطره ای نقل کردند که حائز اهمیت است، ایشان فرمودند: ساعت 2 بعد از نیمه شب بود که نمایندگانی از طرف دولت آمدند و پدر پیر مرا که یکی از امضا کنندگان آن اطلاعیه بود از خواب بیدار کردند و گفتند: آقا ما تصویب نامه انجمن های ایالتی و ولایتی را لغو کردیم شما هم این اطلاعیه خودتان را لغو کنید و مجلس فردای خودتان را ملغی کنید. ایشان در جواب فرمودند: بسیار خوب مجلسی که ما اعلام کردیم برای این بود که سرنوشت این تصویب نامه تعیین بشود حالا که شما لغو کردید گویندگان ما مطالب دیگری دارند، در رابطه با این موضوع حرفی نمی زنیم و صحبت نمی کنیم این بود که آن جلسه برگزار شد اما نه با آن کیفیتی که گفته شده بود. منبری ها منبر رفتند و صحبت کردند و مطالبی که لازم بود برای مردم بیان بشود درآن جلسه مطرح کردند و بعد هم اعلام کردند که تصویب نامه انجمن های ایالتی و ولایتی لغو شد.
مدتی بعد هم خود اسدالله علم[1] (نخست وزیر) در مصاحبه ای بطور مفصل در مورد لغو این تصویب نامه صحبت کرد. شایان ذکر است که
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 23
این موفقیت بعد از آن حاصل شد که در سراسر ایران ملت به علمای برجسته مخصوصاً امام - رضوان الله تعالی علیه - لبیک گفتند. البته در آن زمان امام منحصر به فرد نبود آرام آرام بر اثر اعلامیه هایی که می داد و آن خلوص و صراحت و قاطعیتی که در اعلامیه های ایشان به چشم می خورد او را در بین همه مراجع و بزرگان شاخص جلوه می داد و همه مردم را جذب می کرد.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 24
- . اسدالله علم در سال 1290 شمسی به دنیا آمد. وی پسر امیر محمد ابراهیم خان عمو شوکت الملک از ملاکان بزرگ جنوب خراسان بود. به همین دلیل فرزند وی نیز به سرعت پلکان ترقی را طی کرد و در جریان مرحله اول نهضت امام خمینی (43-1341 شمسی) بر مسند نخست وزیری تکیه زد و بعد از آن نیز تا زمان فوتش در سال 1356 به عنوان وزیر دربار ایفای نقش کرد.
رفراندوم اصول ششگانه
بعد از لغو این تصویب نامه شاه عصبانی شد و گفت: حالا که جلوی این تصویب نامه را گرفتند من خودم رفراندوم برگزار می کنم و مواد 6 گانه[1] را به رای مردم می گذارم و با رای مردم آنها را تصویب می کنم. یک رفراندومی هم در ششم بهمن سال 1341 برگزار شد و رسانههای دولتی مدعی شدند که 5 میلیون نفر به این مواد ششگانه رای دادند که این دروغ بود، برای اینکه علما رفراندوم را تحریم کرده بودند، کما اینکه انتخابات سال بعد را هم علما و بزرگان حوزه تحریم کردند و مردم در انتخابات شرکت نکردند. البته مواد ششگانه هم به 6 تا توقف نکرد مواد ششگانه کمکم شد مواد 18 گانه و مواد 19 گانه و تا 21 مواد هم رسید
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 24
و مرتب اضافه می شد. هر روز شاه یک ماده به آن اضافه می کرد که بعدها آنها بنام انقلاب سفید بر اثر همین رفراندوم مشهور شد.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 25
- . اصول ششگانه انقلاب سفید شاه و ملت عبارت بودند از: 1- الغاء رژیم ارباب و رعیتی با تصویب اصلاحات ارضی ایران 2- تصویب لایحه قانونی ملی کردن جنگل ها در سراسر کشور 3- تصویب لایحه قانونی فروش سهام کارخانجات دولتی بعنوان پشتوانه اصلاحات ارضی 4- تصویب لایحه قانونی سهیم کردن کارگران در منافع کارگاههای تولیدی و صنعتی 5- لایحه اصلاحی قانون انتخابات 6- لایحه ایجاد سپاه دانش. برای اطلاعات بیشتر ر.ک: رحیم روحبخش، نقش بازار در قیام 15 خرداد، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی 1379.
واقعه مدرسه فیضیه قم
مبارزه علما و بزرگان مخصوصاً امام ادامه یافت بطوریکه در دوم فروردین آن سال ]1342[ که مصادف با روز شهادت امام صادق(ع) بود، آیتالله العظمی گلپایگانی در مدرسه فیضیه مجلس عزاداری برگزار کرد. مرحوم آقای ]یحیی[ انصاری بنا بود آنجا منبر برود. هرکس وارد آن مدرسه می شد و آنجا را می دید می فهمید که مجلس عادی نیست، زیرا ساواکیها با لباس شخصی و به عنوان مستمع در نزدیک منبر نشسته بودند. به محض اینکه ایشان منبر رفت در فاصله های خیلی کوتاهی صلوات می فرستادند و هر چه ایشان امر به آرامش و سکوت و استماع می کرد توجه نمی کردند و معلوم بود کهمی خواهند مجلس را به هم بزنند که بالاخره همین کار را هم کردند و سپس طلاب را کتک زدند. طلاب، مرحوم آیتالله العظمی گلپایگانی را داخل یکی از اتاقها بردند و از ایشان حفاظت کردند اما در آن روز طلبه ها را بسیار کتک زدند، عمامه ها و عباها، لباس طلاب و کتابهای آنها را آتش زدند و بطوریکه معروف است بعضی از طلاب را از بالای بام به رودخانه پرت کردند و یک صحنه خیلی عجیب و غریبی بوجود آوردند.
در همان زمان که در مدرسه فیضیه طلاب را می زدند به امام خبر دادند که مدرسه فیضیه شلوغ شده است. امام حرکت می کنند، می گویند برویم به مدرسه. افرادی که همراه امام بودند گفتند: کجا می خواهید بروید مدرسه شلوغ است و طلاب را می زنند و اهانت می کنند.ایشان
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 25
فرمودند: فرزندان من را بزنند من اینجا بنشینم، من باید بروم. بالاخره ایشان به طرف مدرسه می آیند[1] اما امام را به مسجد اعظم می برند و امام آنجا یک مقداری صحبت می کنند بعد هم به منزل برمی گردند. به دنبال این حادثه ایشان اعلامیه ای صادر می کنند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 26
- . در منابع ذکری از آمدن امام به مدرسه فیضیه نیامده است.
واقعه منزل آیت الله قمی
همان روز در مشهد مقدس و در منزل آیتالله قمی مراسم روضه و مجلس سخنرانی بود. ما در بیرون خیابان بودیم برای اینکه داخل منزل دیگر جا نبود، آن قسمتی که بیرون منزل است جمعیت زیادی بود. از جلوی منزل ایشان تا بازار و تا جلوی مدرسه سلیمان خان که فاصله زیادی است جمعیت ایستاده بودند. در این مجلس ابتدا آقای نوغانی سخنرانی کرد و بعد قرار شد که اعلامیه امام را بخوانند. به محض اینکه منبر نوغانی تمام شد و شروع به خواندن اعلامیه امام کردند من متوجه شدم که یک مرتبه از طرف ساختمان اداره مخابرات که در سمت چپ منزل ایشان بود، یک دسته ژاندارم با تفنگ به وسط جمعیت آمده و بدون مقدمه از همان اول کوچه با قنداق تفنگ مردم را زدند. مردم هم وقتی این منظره را دیدند هجوم آوردند برای اینکه فرار بکنند، یک عده ای روی زمین افتادند از آنجمله، پدر مقام معظم رهبری مرحوم سید جواد خامنه ای بود که از داخل منزل آیتالله قمی بیرون آمدند و قصد داشتند منزل خودشان بروند که ایشان روی زمین افتاد و جمعیت روی ایشان حرکت میکردند.
ما این منظره را که دیدیم با چند نفر از طلبههای جوان عمامهها را
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 26
برداشتیم یا علی یا حسین گویان به ژاندارمها حمله کردیم. در همین هنگام رئیس کلانتری آن منطقه که مدرسه روبروی منزل آیتالله قمی را پایگاه قرار داده بود از آنجا بیرون آمد و یکی از این افراد را که فعالیت می کرد زد، بلافاصله یکی از این تهرانی ها از وسط جمعیت بلند شد و یک کشیده به این رئیس کلانتری زد بطوریکه عینکش شکست و صورتش خونی شد. پاسبانها آن فرد را گرفتند و بیرون مدرسه بردند و درب مدرسه را هم بستند.
این منظره که پیش آمد ژاندارم ها مردم را به عقب راندند اما یک مرتبه متوقف شدند و ایستادند، ما هم با همین حمله ای که کردیم دو یا سه تا افسر شهربانی را تعقیب می کردیم بطوریکه آنها هم فرار کردند، من دنبال یکی از آنها رفتم و یکی از برادرانی که در مبارزه فعال است و الآن هم در قید حیات میباشد جلو آمد و به من التماس کرد که نزن اگر می خواهی بزنی من را بزن ایشان را نزن فردا برایت خطرناک است. بعد هم به من گفت اگر دستگیر شدی در بازجویی اعتراف نکنی که آن افسر را با مشت زدی. در این بین که ما داشتیم این طور داخل خیابان مبارزه می کردیم آقای طبسی در منزل آیتالله قمی رفت و یک سخنرانی مهیج و مفصلی در رابطه با مساله انقلاب و قیام و نهضت روحانیت کرد. البته قبل از آن اعلامیه امام هم در آنجا خوانده شد.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 27
سخنرانیهای ماه رمضان در فردوس
در مساجد و حتی شهرستانها نیز مبارزه ادامه داشت به طوری که من خودم در ماه مبارک رمضان در فردوس منبر می رفتم. خوانین و مقامات فردوس از باتمانقلیچ استاندار و نایب التولیه آستان قدس رضوی دعوت
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 27
کرده بودند. ما یک روحانی نمایی آنجا داشتیم بنام آقای دانش[1]که این دعاگوی شاه بود و خراسانی ها او را می شناختند؛ بنا داشتند طی مراسمی اولاً یک استقبال مفصلی از استاندار شده و همچنین شب 21 ماه رمضان هم در مراسم قرآن به سر گرفتن منبر برود و قرآن به سر، شاه را دعا بکند که البته بعلت حضور مرحوم آیتالله شیخ مجتبی قزوینی او نیامده بود و عارفی این کار را کرده بود. نیروهای مبارز به او پیغام دادند که مبادا بیایی و از استاندار استقبال کنی. اولیای شهر نیز دکتری را فرستاده بودند که او را معالجه کرده و با خود بیاورد، دکتر هم رفته بود آنجا و به او گفته بود: من مامورم شما را خوب کنم و ببرم، تو که حالت خوب است بلند شو برویم. ایشان گفته بود من یک پیشنهاد می کنم و ترا قسم می دهم به جان دختری که داری من در حضور تو یک تفالی به قرآن می زنم هر آیه ای که آمد عمل می کنیم. دکتر نیز پذیرفته بود. قرآن را باز می کند آیه ای که می آید این است، فَاتّبعوا امر فرعون و ما امر فرعون برشید[2]، ایشان گفت: میخواستم برای دکتر ترجمه کنم گفت خودم فهمیدم شما بخوابید من می روم و می گویم آقای دانش 42 درجه تب دارد الآن است که خبر مرگش بیاید، هیچ امکان اینکه حرکتش بدهیم نبود.
در این اوضاع یک عده از افراد بازاری خدمت مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی رفته و گفته بودند: آقا اگر امشب فردوسی پور منبر برود ممکن است یک چیزی بگوید و برای ما مشکل درست بکند، شما ایشان
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 28
را بگویید که مسجد نرود تا برای مراسم کس دیگری منبر برود. مرحوم حاج شیخ هم به من فرمودند که امشب نمی خواهد به مسجد بروی. گفتم بسیار خوب نمی روم. فهمیدم که بازاری ها توطئه کرده اند. در نهایت سراغ یک واعظی بنام حاج آقا انصاری رفته و به او گفته بودند شما بیا منبر برو. او گفته بود: من یک آخوند دهاتی هستم غیر از آیه و حدیث هیچی بلد نیستم آیه میخوانم ترجمه می کنم، حدیث می خوانم ترجمه میکنم دعا می کنم قرآن به سر می کنم، راضی هستید می آیم راضی نیستید من کار دیگری بلد نیستم. گفته بودند باشد ایشان رفته بود و همین کار را هم کرده بود، بعد که تمام شده بود باتمانقلیچ گفته بود: این آخوند دهاتی را از کجا پیدا کردید اصلاً اسمی از شاه نبرده و دعا هم نکرد. برنامه ای که آنها داشتند بطور کلی خنثی شده بود.
اما برنامه دیگری هم که آنها داشتند این بود که روز 22 ماه مبارک رمضان استاندار از دبیرستان دخترانه بازدید کرده بود. مدیر مدرسه به همه دختران گفته بود که فردا آرایش کنید بیایید چون استاندار میخواهد بیاید. روز 23 ماه رمضان من منبر رفتم، فرهنگ استعماری معاویه را مطرح کردم و حسابی حمله کردم، به باتمانقلیچ خطاب کردم که شما در روز 22 ماه مبارک رمضان رفتی تا از این دخترهای مسلمان آرایش کرده سان ببینی؟ رسماً من اعتراض کردم، جوری حمله کردم که فرهنگی هایی که با ما رفیق بودند آمدند گفتند: فلانی اگر قصه این است ما استعفا دهیم، گفتم: مگر قصه غیر از این است. رئیس شهربانی داشتیم که آدم متین و مودبی بود، مرا خواست و گفت که من خودم پای منبر شما بودم اولاً این بیان را به شما تبریک می گویم اما می خواهم به شما تذکر بدهم که گاهی از اوقات نیش ترمزی هم لازم است. خیلی بی ترمز همین
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 29
طوری جلو می روی این جملاتی که گفتی، این فرهنگ استعماری معاویه این را من به گوش شنیدم - ناگفته نماند که مدتی قبل از آن به این فرد گزارش اشتباهی از من رسیده بود که وقتی مرا خواست من آن گزارش را توضیح دادم که گزارش کننده اشتباه کرده است، او هم عذر خواهی کرد - بر این اساس گفت حالا من خودم شنیدم نمی توانی بگویی غلط گزارش دادند ایشان ادامه داد: نان را به نرخ روز بخور از این رفیقت یاد بگیر همان شیخی که عرض کردم، برو یاد بگیر مگر زن نداری بچه نداری به فکر آنها باش. گفتم ما فکر همه اینها را کرده ایم. به احترام مرحوم حاج شیخ، هیچی نگفت تا اینکه صبح روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان که حاج شیخ خداحافظی کردند و مشرف شدند به مشهد نزدیک ظهر دوباره رئیس شهربانی فرستاد دنبال ما گفت تا حالا که به تو چیزی نگفته بودم به احترام حاج شیخ بود اما حالا به تو می گویم از این ساعت به بعد دیگر ممنوع المنبر هستی و دیگر حق نداری در شهر به منبر بروی. گفتم خوب این را دیروز به من می گفتی تا من هم با حاج شیخ می رفتم. به این ترتیب ما در فردوس ممنوع المنبر شدیم. اما علم و کتل را برداشتیم و به روستاها و بخش ها رفتیم در باغستان منبر رفتم. در این زمان تیمسار سهرابی فرمانده ژاندارمری فردوس بود که بعدها رئیس کل ژاندارمری شد. در ایامی که در روستای اسلامیه منبر می رفتم یک شب دیدم دو تا ژاندارم مسلح آمدند چون جمعیت زیاد بود داخل خیابان منبر می رفتیم، من دیدم بانی مجلس جا خورده است و رنگش پریده است گفتم چیه؟ اینها آمده اند با من کار دارند نه با تو، تو چرا خودت را باختی؟ گفت چه فرق می کند من و شما نداریم. آن شب من منبر رفتم و تندتر از هر شب حرف زدم که اینها گزارش بدهند، که آنها
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 30
هم گزارش داده بودند و گزارششان گزارش درستی بود زیرا در پی این گزارش من احضار شدم. ماجرا از این قرار بود که یک روز طلبه ای که به منزل تیمسار سهرابی برای روضه مجلس زنانه ای می رفت به من گفت آقای سهرابی به من گفته است فلانی (فردوسی پور) را می بینی، گفتم بله، گفته بود: بگو یک احوالی از ما بپرسد، البته موقع و ساعت اداری بیاید. من فهمیدم این یک احضار مودبانه است. موقعی که دم در رسیدم ایشان خودش را رساند و گفت که اگر که پیام من را رساندی بگو من یک روز به شهربانیرفتم - اتفاقاً ایشان میهمان داشت به محض اینکه به او اطلاع دادند که فلانی (فردوسی پور) آمده است فوری از اتاق آمد بیرون و استقبال کرد - ما هم رفتیم داخل اتاق نشستیم آنجا رئیس دادگاهی آمده بود که برود طبس و مشغول کار بشود. رئیس دادگاه فردوس هم آنجا بود، منتظر بودم ببینم حالا آقای سهرابی چه می خواهد به ما بگوید. دیدم ایشان حرف نمی زند رئیس دادگاه که هاشمی نام داشت شروع کرد به حرف زدن گفت: دهه آخر صفر که آقای فردوسی پور مسجد جامع منبر می رفتند خیلی به من فشار آوردند که او را بازداشت کنم و جلوی منبر او را بگیرم، من گفتم خوب شما یک مدرکی یک گزارشی بیاورید که من بهانه داشته باشم جلوی منبر او را بگیرم، گفتم: خودم می روم و پای منبر استفاده می کنم وقتی او این حرف را زد آقای سهرابی گفت: حالا که شما این مطلب را گفتید علت اینکه ما به ایشان زحمت دادیم و آمدند همین است می خواهم به ایشان بگویم که مردم فردوس به شما ارادت دارند ولی چند نفر دشمن دارید که اینها دست از سر ما بر نمی دارند و از نظر رسته اداری قانونی نیست که من اسم ببرم ولی من باکی ندارم و اسم می برم. سه تا استوار شهربانی را اسم برد که گفت اینها مرتب به ما
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 31
زنگ می زنند و می گویند چرا جلوی این شیخ را نمی گیرید در اسلامیه، در باغستان، در روستاها منبر می رود. من گفتم من 2 نفر را فرستادم که گزارش داده اند حرفهای او، حرفهای درستی است، ولی در عین حال اینها ول کن نیستند در پایان هم به من هشدار داد که: به شما تذکر می دهم حواست جمع باشد. من هم تشکر کردم بیرون آمده وخداحافظی کردم.
یک یا دو سال بعد همین قصه تکرار شد؛ رئیس ژاندارمری عوض شد یک کسی به اسم ستوان نجفی، به ریاست ژاندارمری فردوس رسید. او به دیانت و متانت معروف بود من در همان باغستان مذکور منبر می رفتم. یک روز دیدم که یک پاسگاه ژاندارم با ماشین شهربانی دنبال من آمدند، گفتم چیه؟ گفتند شما را از فردوس خواسته اند. یکی از دوستان ما گفت من هم بیایم، گفتند نه کسی حق ندارد بیاید. ما را وسط ماشین گذاشتند و همراه چهار، پنج تا ژاندارم مسلح بردند. وارد ژاندارمری که شدم رئیس ژاندارمری نبود اتاق معاونش، بنام آقای هاشمی رفتیم او آدم بسیار خوبی بود. احوالپرسی کرد جلسه دوستانه ای داشتیم. در این بین رئیس ژاندارمری آمد. دم در به او گفتند که شیخ را آورده اند. از همان موقعی که دم در شنید که من را آورده اند شروع کرد به فحش دادن، گفت کجاست؟ چرا بردید توی اتاق... می بردید توی مستراح می انداختید، عمامه اش را به گردنش بیندازید. شروع کرد به عربده کشیدن، یک وضع عجیب و غریبی بود. من دیدم این آن آدم معروف و مشهور نیست که می گویند آدم متدینی است من هم برای درگیری و دعوا آماده شدم. گفتم آقای نجفی پایت را از گلیم خودت درازتر نکن مودب حرف بزن. گفت من ادب نمی بینم رفتی بالای منبر به
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 32
شخص اول مملکت توهین کرده ای حالا من مودب حرف بزنم. گفتم تو یک وظیفه ای داری من هم یک وظیفه دارم تو به وظیفه ات عمل کن جسارت نکن، اهانت نکن. این دست بردار نبود شروع کرد اهانت کردن به روحانیت و گفت، الآن من عمامه ات را به گردنت می اندازم و خفه ات میکنم. تا گفتم این عمامه روی سر... تا این سخن را گفتم گفت تو پیرو حکیم نیستی، پیرو خمینی هستی.گفتم خمینی و حکیم یکی هستند شماها از هم جدا کردید. باز هم شروع کرد بدگویی کردن. به امام توهین کرد من دیدم در همین حالتی که ایستاده آماده است ممکن است یک وقت دستش هم بالا برود من هم در مقابلش ایستادم دستش توی جیبش بود، دستش را از جیبش درآورد من فکر کردم می خواهد بزند که ناگهان محکم توی گوشش خواباندم، طوری که صورتش برگشت، یک پرونده خیلی قطور و محکم روی میز بود پرونده را بلند کردم به سرش زدم کلاهش افتاد و او را بیرون بردند. من چسبیدم یک آهنی پشت پنجره بود ـ که این اهرم بود پنجره باز نشود من فکر کردم این آهن آزاد است ـ بلند کنم دیدم نه در نمی آید صندلی را بلند کردم که بزنم اما از پشت سر مرا گرفتند یک حالت عجیبی پیدا کردم.
من یکدفعه دیدم ژاندارمها نیستند هیچکس نیست من تنها ماندم. فاصله ای نشد آن آقای هاشمی آمد گفت: ما هم رفتیم پیش رئیس گفتیم ما از این ساعت از خودمان سلب مسوولیت می کنیم. گفت چرا؟ گفتم برای اینکه تو به روحانی این شهر توهین کرده ای ما دیگر نمی توانیم امنیت این شهر را تامین کنیم، امشب هم که ما را میهمان کردی به میهمانی تو هم نمی آییم. وقتی این حرفها را زدیم گفت پس یک زمینه صلح و آشتی درست کنید و ما را با هم آشتی بدهید. حالا ]حاج آقا[
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 33
بیایید برویم و آشتی کنیم. گفتم من اگر با این روبرو بشوم یکی دیگر هم می زنم. دست من را گرفت و یک مقداری رفتیم توی حیاط و قدم زدیم، یک آبی به صورتم زدم و برگشتیم گفت حالا بیا برویم. رفتیم آقای نجفی بلند شد اما سرش راپایین انداخت حرف نمی زد. من گفتم جناب ستوان نجفی من شنیده بودم که شما یک رئیس ژاندارمری متدین و مودبی هستی اما من امروز نه تنها دیانت از شما ندیدم بلکه انسانیت هم ندیدم، آدم وقتی که یک میهمان دارد از در که وارد می شود فحش نمی دهد، اگر چه قاتل پدرش باشد، این چه رسم برخوردی است این رسم انسانیت است؟ او جواب داد من از دادگاه می آمدم، پرونده ای بود سیاه، جریان تصادفی دو نفر که قتل داشت، ناراحت بودم و اعصابم درب و داغان بود. گفتم می خواستی بروی و در خانه ات استراحت کنی بعداً بیایی، نباید ناراحتی خودت را سر من خالی کنی. بعد گفتم که شما خیال نکنی نوبر آوردی و رئیس ژاندارمری هستی، من وقتی تهران رفتم ساواک هم رفتم، ژاندارمری رفتم، در شاهرود ما را به ساواک برده اند، در مشهد هم رفتیم، سال گذشته آقای سهرابی اینجا رئیس بوده است و من را احضار کرده است و من آمده ام این طوری نبوده است، این رسم احضار است تو کجا هستی چه فکری می کنی. بعد به او گفتم من فردا می روم مشهد خدمت آیتالله العظمی شریعتمداری - اولین سفری که آقای شریعتمدار به مشهد آمده بود آن سال بود که خیلی سرو صدا کرد و استقبال شایانی هم کردند.این نجفی ترک بود گفتم می روم خدمت آقای شریعتمداری - و شکایت ترا به ایشان می کنم.
تا اینکه در موقعی که می خواستیم آشتی کنیم گفت: من ماجراهای امروز را گزارش نمی کنم به شرط اینکه شما هم پیش آقای شریعتمداری
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 34
رفتی چیزی نگویی و گزارش نکنید. گفتم باشد. بعد گفتم اما من باید یک نکته را به شما بگویم. گفت چی؟ گفتم آن نکته این است که اگر من این جریان را گزارش کنم برای شما خیلی سنگین تمام می شود. گفت برای شما سنگین تمام می شود نه برای من. گفتم نه برای شما. برای اینکه شاه میلیون ها تومان خرج می کند تا یک شاهدوست درست کند یک نفر را علاقه مند به دستگاه کند، ولی توامروز کاری کردی که شهر فردوس با همه مردمش ضد شاه شدند، اضافه کردم: اگر من این کار ترا گزارش کنم با این وضعیت می دانی چه می شود. این رنگش پرید و گفت من خواهش می کنم شما گزارش نکنید ما هم گزارش نمی کنیم. من گفتم خیلی خوب. این قضایا گذشت، تا اینکه انقلاب پیروز شد، امام هم حکم دادگاه انقلاب خراسان را برای من مرقوم فرمودند. تیمسار سهرابی برای من نقل کرد گفت که شبی که حکم ریاست دادگاه انقلاب شما از تلویزیون خوانده شد من کنار همین آقای نجفی در سالن غذاخوری پادگان بیرجند بودم یک مرتبه دیدم که او که آن موقع سرهنگ شده بود می گوید آخ آخ! گفتم چی شد جناب سرهنگ؟ گفت قلم و کاغذ به من بده، قلم و کاغذ برایش تهیه کردم و گذاشتم جلویش. برداشت و تقاضای بازنشستگی خودش را نوشت و امضاء کرد و گذاشت کنار و گفت که من با این شیخ داستانی دارم که اگر این بیاید و رئیس دادگاه انقلاب خراسان بشود معلوم نیست با من چکار بکند من را اعدام می کند. من از الآن اعلان بازنشستگی کردم و می روم. بعد من از سهرابی آدرس محل سکونت نجفی را گرفتم که گفت در بالای خیابان مشهد یک مغازه عطاری دارد.
این جور جریانها برای اکثر این آقایانی که مشغول مبارزه و انقلاب
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 35
بودند اتفاق افتاده است. در خود تهران من را گرفتند، در عباس آباد چالوس منبر می رفتم من را بازداشت کردند و به ساواک بردند در جاهای دیگر می گرفتند و بازداشت می کردند دوباره آزاد می کردند.
منبر من تا آخر هم در فردوس ممنوع بود و یکی از حرفهایی که من در آنجا به نجفی زدم این بود که وقتی او گفت چرا منبر رفتی؟ گفتم برای چه منبر نروم؟ گفت شما ممنوع المنبر هستید، گفتم من در شهر ممنوع هستم نه در خارج از شهر. گفت منبر شما در خارج از شهر هم ممنوع است. گفتم اگر در خارج از شهر ممنوع هستم چرا ابلاغ نکردید، مقصر شما هستید ابلاغ نکردید. گفت ابلاغشده است شما گوشنکردید. در واقع در خارج از شهر دست ما باز بود و منبر می رفتیم و مطالبی را به مردم می گفتیم تا مدتی که تا سال 46 در ایران بودم با برادرانی که مبارزه می کردند، منبر می رفتم مثل آقای طبسی که در مشهد بود و به کاشان دعوتشان کردند و آنجا منبر می رفتند.
یکی از قضایای مهم مشهد مبارزات آقای هاشمی نژاد است که در همین رابطه یک دهه فاطمیه ای ایشان در پایین خیابان مشهد در مسجد فیل منبر می رفت، اجتماع عظیمی می شد. آخرین شب که منبر رفتند رئیس ساواک و رئیس شهربانی و مامورین رفتند ایشان را بگیرند در آنجا تیراندازی شد عده ای مجروح شدند. خود آقای هاشمی نژاد اعلام کرد و از مردم تقاضا کرد که مقاومت نکنید بگذارید من را ببرند مهم نیست من بازداشت می شوم و بعد آزاد می شوم. خوب ایشان را بازداشت کردند که در جریان آن تیراندازی شد و عدهای شهید و مجروح شدند. آقای طبسی را هم بدنبال ماجرای منزل آقای قمی گرفتند، همزمان هم آقای نوغانی را دستگیر کردند، البته نوغانی از خودشان بود برای اینکه
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 36
آقای طبسی را بتوانند بگیرند آقای نوغانی را هم برده بودند. نقل کردند آقای طبسی وقتی وارد شده است شیخان (رئیس ساواک وقت خراسان) یک کشیده ای به ایشان زده بود، آن موقع، همین روحانیون بودند که کسانی که چه در حوزه ها و چه در دانشگاهها و چه در بازار، سخنرانی می کردند و حرف می زدند و مراسمها و مجالس را اداره میکردند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 37
- . بعد از انقلاب طی حکم دادگاه انقلاب خلع لباس شد.
- . هود / 97: «مردم پیرو حکم او امر فرعون شدند با آنکه (می دانستند که) هیچ هدایت و رشدی در اطاعت امر فرعون نبود.»
تداوم نهضت با برگزاری جلسات علمای مبارز در مشهد
استاد با این سختی که روحانیون مبارز می دیدند چطور باز هم با احساس مسوولیت جلو می رفتند.
این مهم است برای اینکه اولاً ایمان و اعتقادی که به مبدا متعال و امیدی که به یاری پروردگار داشتیم بعلاوه پشتوانه ای که از طرف رهبر کبیر انقلاب احساس می کردیم باعث میشد که هیچ طلبه ای احساس وحشت و نگرانی از اینکه به زندان برود یا احیاناً کشته بشود نکند کما اینکه ما شهید هم دادیم.
جلسه ای که در منزل آیتالله قمی برگزار شد بدنبال واقعه ای بود که در فیضیه اتفاق افتاده بود؟
نه همان روز شهادت امام صادق(ع) بود و ما از قم هیچ خبر نداشتیم.
آن پیام حضرت امام که در آن روز خوانده شد مربوط به کدام واقعه بود؟
آن پیام در رابطه با مسائل قبل (انجمن های ایالتی و ولایتی و اعلامیه معروف «روحانیت اسلام امسال عید ندارد») بود، در رابطه با حادثه مدرسه فیضیه نبود بعد خبر فیضیه رسید که در مدرسه فیضیه مردم
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 37
و طلاب را زدند، ساواکی ها ریختند آنجا و قتل عام کرده اند، عیناً همین فاجعه که در منزل آقای قمی اتفاق افتاد در مدرسه فیضیه هم واقع شده بود، درگیری منزل آقای قمی قبل از ظهر بود، اما واقعه مدرسه فیضیه بعد از ظهر 25 شوال (دوم فروردین 1342) بود.
آیا حضرات علمای مشهد در جهت این بزرگداشتها یا بطور سنتی و معمول ارتباطی داشتند و جلساتی برگزار می کردند؟
علمای مشهد دو دسته بودند، یک دسته کسانی که می گفتند اصلاً کاری به مبارزه نداریم و با دستگاه ارتباط داشتند آنها به درباری معروف بودند. اما دسته دیگر علمای مبارز، از جمله آیتالله العظمی میلانی، قمی و همینطور مدرسین عالی مقامی چون مرحوم شیخ مجتبی قزوینی، آقای حاج شیخ کاظم قزوینی، حاج میرزا احمد مدرس، شیخ کاظم دامغانی، آقای حسنعلی مروارید، آقای میرزا جواد آقای تهرانی که مورد توجه طلاب بودند. این مدرسین با هم ارتباط داشتند یعنی این جناح انقلابی از مدرسین جلسه داشتند، و غالباً جلساتشان در منزل شیخ مجتبی قزوینی برقرار می شد که من هم خدمتگزار آنها بودم و در خدمتشان بودم. مذاکرات و صحبتها هم آنجا رد و بدل می شد بعد هم که می خواستند تصمیمی بگیرند قرار می گذاشتند که مثلاً فردا یا پس فردا خدمت آیت الله قمی برویم و مطلب رامنتقل کنیم.آقای قمی همدر آن زمان درکارهایی که می خواست انجام بدهد، اعلامیه ای که می خواست بدهد یا سخنرانی که می خواست داشته باشد با این آقایان مشورت می کرد.
از سوی دیگر ارتباط با قم هم برقرار بود. گاهی از قم می آمدند افرادی مطالب را می آوردند و گاهی از مشهد افرادی می رفتند، مثلاً خود مرحوم شهید هاشمی نژاد از شاگردان امام بود و مقیم قم بود ولی خوب
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 38
رفت و آمد به مشهد داشت. مقام معظم رهبری خودشان در قم تحصیل می کردند ولی رفت و آمد می کردند و مرتب ارتباط داشتند و این جوری نبود که بین قم و مشهد جدایی و فاصله باشد.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 39
چگونگی معرفی امام در مشهد
شما فرمودید که شهید هاشمی نژاد شاگرد امام بوده است، مقام معظم رهبری هم در همان موقع ها درس حضرت امام را درک کرده بودند، فرمودید که شیخ علی تهرانی هم می آمدند و از حضرت امام چیزهایی می گفتند، میخواهم ببینم اینها حضرت امام را چگونه معرفی می کردند؟
آقا شیخ علی تهرانی امام را یک فیلسوف و عارف معرفی می کرد، ولی شهید هاشمی نژاد و مقام معظم رهبری، یک مرجع جامع الشرایط. جامع معلوم و منقول معرفی می کرد، نه تنها عارف و فیلسوف بلکه یک مجتهد جامع الشرایط. یکی از اشکالاتی که به شیخ مجتبی شد این بود که ایشان بعد از آزادی امام در فروردین 43 به قم رفته و با امام دیدارکردند؛ وقتی که ما به همراه شیخ مجتبی از قم مراجعت کردیم یکی از شاگردان ایشان بنام مرحوم آقا سید محمود مجتهدی گفت آقا می دانید که در حوزه چه می گذرد؟ تحلیل حوزه این است که آقای میلانی در مشهد مرجع است آیتالله خمینی هم در قم با این فاصله، ایشان به دیدار آقای خمینی میرود ولی مدتی است دیدن آقای میلانی نرفته با اینکه آقای خمینی از نظر مشرب فلسفی با آقای میلانی یکی است. به محض اینکه ایشان این را گفت مرحوم شیخ مجتبی قزوینی گفت به این آقایان بگویید آقای خمینی فلسفه را وحی منزل نمی داند. او سوال کرد مگر آقای میلانی
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 39
وحی منزل می داند؟ فرمود بله آقای میلانی وحیمنزل می داند. بعداً که من این نکته را به خود آیتالله میلانی گفتم ایشان هم از این سخن حاج شیخ تعجب کرد.
آن موقع مرحوم حاج شیخ فلسفه می گفت ما شرح اشارات پیش ایشان خواندیم، مشاعر عرشیه ملاصدرا را ایشان درس گفتند، اسفار را درس گفتند، خود ایشان شفای بوعلی سینا را می گفتند البته جاهایی که خلاف شرع بود ایشان بیان و رد می کردند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 40
قیام 15 خرداد در تهران
استاد، اولاً چه عواملی باعث تداوم نهضت روحانیت شد و دوم اینکه شما در این دوران در کجا حضور داشتید؟
مبارزات در ایران از سال 1341 آغاز شده بود و امام پا به میدان مبارزه گذاشتند با اینکه در اجتماعات به عنوان یک مرجع خودداری می کردند اما پرچم انقلاب و پرچم نهضت و مبارزه را ایشان به دوش می کشیدند و در سراسر ایران و حتی خارج از ایران اعلامیه ها، پیامها و نوارهایی که از ایشان پخش می شد حاکی از آن خلوص نیت و دلسوزی برای امت مسلمان و دلسوزی برای دین مقدس اسلام بود. در مقابل،نظام طاغوتی شاهنشاهی هم هر روز یک برنامه جدید و یک قانون جدیدی را مطرح می کرد که مخالف دین مقدس اسلام بود. مثلاً شاه به مشهد آمد و در آنجا اعلام کرد که ما دانشگاه اسلامی تاسیس خواهیم کرد و از اینجا پیشنماز، منبری، سخنگو و مفسر فارغ التحصیل خواهد شد و تحویل جامعه خواهیم داد. امام از این حرف بسیار ناراحت و عصبانی شدند و در یک نطق مفصلی فرمودند: تو اگر دلت برای دانشگاه می سوزد و برای
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 40
وعاظ و خطبا و منبری ها می سوزد چرا دانشگاه را به رگبار می بندی، چرا خطبا را می گیری و چرا وعاظ را بازداشت می کنی،چرا دانشگاه را تعطیل می کنی و در پایان هم فرمودند، فارغ التحصیلان این دانشگاه را اگر عملی بشود تفسیق خواهیم کرد که کسی پشت سر آنها نتواند نماز بخواند یا پای منبر آنها بنشیند.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 41
سخنرانی های معروف فلسفی در محرم 42
این جریانات ادامه داشت تا ایام محرم آن سال که امام یک اعلامیه بسیار تندی صادر کردند.همچنین آیتالله العظمی میلانی اعلامیه ای صادر کردند و این اعلامیهها توسط منبری ها و وعاظ مخصوصاً مرحوم آقای فلسفی خوانده شد. در آن جلسه ای که مرحوم آقای فلسفی این دو اعلامیه را می خواست بخواند من بودم، چون در ایام 15 خرداد در تهران بودم، من ایام محرم و صفر تهران میآمدم و منبر می رفتم. ایشان در مسجد در بازار سخنرانی می کرد. در آنجا اعلام کرد که حضرت آیتالله میلانی و حضرت آیتالله العظمی خمینی نامهای به من نوشتند که می خواهم آن نامهها را برای شما بخوانم - چون ایشان احساس خطر می کرد و سابقه مدرسه فیضیه را داشت که ساواکی ها، در مدرسه فیضیه شلوغ کردند - دستور داد که همه مستمعین بایستند و همچنین درخواست کرد که درب را هم ببندند. درب بسته شد و جمعیت هم ایستادند به حال آماده باش که اگر در بین جمعیت کسی خواست به مستمعین حمله کند آنها آماده برای دفاع باشند. ایشان نامه آیتالله العظمی خمینی را خواندند و بعد از آن اعلامیه آیتالله العظمی میلانی را خواندند. در اعلامیه مرحوم آیتالله العظمی میلانی این جمله بود: کسی
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 41
که در این ماه محرم سر سفره ابا عبدالله الحسین(ع) بنشیند و نسبت به مظالم و جنایات رژیم سخن نگوید مثل آن است که سر سفره نشسته و غذا خورده و نمکدان شکسته است، وظیفه همه است که در این جریان اقدام کنند و سخن بگویند. خوب این موضوع حاکی از یک تحول و یک حرکت سراسری و عمومی در دهه عاشورا بود.
قبل از عاشورا، مرحوم فلسفی جنب ترکها در بازار منبر می رفتند و از شب اول موضوعی را که ایشان مطرح کردند موضوع حریت وآزادی بود. که بحث آزادی را تا شب عاشورا ادامه دادند و به مسائل روز و مسائل انقلاب کشاندند. من هم در همین ایام در تهران منبر میرفتم از اینرو نتوانستم در مجلس سخنرانی شب عاشورای آقای فلسفی شرکت کنم اما دوستانی که در این مراسم شرکت کرده بودند نقل میکردند: آن شب جمعیت به قدری زیاد بود که مدرسه، مسجد بازار و تیمچههای اطراف پر از جمعیت بود و ایشان را از سبزه میدان، از بالای بام مسجد برده بودند. آن شب سخنرانی مرحوم آقای فلسفی بسیار جالب بود که در کتاب خاطراتشان[1]چاپ شده است. ایشان با 10 ماده دولت علم را استیضاح کردند و به مردم هم اعلام کردند که هر یک از این مواد را که من خواندم هر کدام را که قبول دارید یک بار بگویید صحیح است که انبوه جمعیت حاضر «صحیح است» «صحیح است» راه انداخته بودند و دولت را استیضاح کردند، این شب عاشورا بود.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 42
- . خاطرات و مبارزات حجت الاسلام فلسفی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1378.
سخنرانی بجای آیت الله وحیدی
البته من هم در همین ایام در تهران منبر میرفتم و شبها در مدرسه
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 42
مرحوم حاج شیخ عبدالحسین بودم تا اینکه صبح یکی از روزهای دهه دوم محرم برادر آیتالله العظمی وحیدی سراغ من آمده و گفت حاج آقا حالشان خوب نیست و گفتند شما بروید بجای ایشان و مجلس عزاداری که معظم له اداره میکردند سخنرانی کنید. آن روز سیزدهم ماه محرم برابر 15 خرداد بود که دهه دوم ماه محرم می شد، من هم از همه جا بیخبر بودم و اطلاع نداشتم که شب قبل امام دستگیر شده است. یک کسی هم همراه ایشان آمده بود، به او گفتم: این کیه که با شما آمده؟ گفت: نمی دانم این از درب خانه با من همراه است، من به آن فرد شک کردم که یقیناً از افراد ساواکی بود. به هر حال به آن مجلس رفتم. جمعیت زیادی منتظر آیتالله وحیدی بودند، من به صاحب مجلس گفتم: حاج آقا امروز نمی توانند بیایند و از فردا می آیند و من را فرستادند، ایشان صلوات فرستادند و ما صحبت کردیم.
حاج آقا عذر می خواهم آن جمعیت مربوط به حضرات خراسانی مقیم تهران بود؟
نه، تهرانی ها بودند، من منبر رفتم و بدون توجه به مسائلی که پیش آمده قصه تبعید ابوذر غفاری و ارتحال ایشان در ربذه را گفتم و بعد هم با داستان کربلا و اسارت حضرت زینب (س) تطبیق کردم. که درست با قصه امام و دستگیری امام منطبق شده بود، سپس از منبر پایین آمدم. مجلس دوم من در نیاوران بود که تاکسی گرفتم و با عجله خودم را به آنجا رساندم و منبر رفتم.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 43
گوشه ای از وقایع 15 خرداد تهران
موقعی که از تجریش بر می گشتم، در میدان توپخانه آقای سیدی من را
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 43
صدا کرد گفت آقا را گرفته اند و اینجا شلوغ شده است، ماموران مردم را می زنند و می کشند، مردم هم ماشینهای ارتشی و دولتی را آتش می زنند، شما چرا می روی؟ نرو خطرناک است. ایشان یک تاکسی را صدا کرد و نشستیم تاکسی خیابان ریرفت. من گفتم: بالاخره شما کجا می روی و من را کجا می بری، پیاده شدم بعد دیدم چند تا طلبه هم آنجا کنار خیابان هستند با آنها همراه شدم. در همان هنگام کامیونهای سرباز را مسلح و با یک حالت تهاجمی دیدم. یک خانمی از توی کوچه درآمد و چشمش به ماها که افتاد گفت: آقایان شما مشخص هستید، شما را با تیر می زنند داخل کوچه بروید توی خیابان نایستید. ما توی کوچه رفتیم، از این کوچه به آن کوچه تااینکه به منزل مرحوم شیخ عباسعلی اسلامی رسیدم. زنگ درب منزل ایشان را زدم، خانمشان آمد و گفت حاج آقا را دیشب گرفته اند، علی آقا هم رفته است دنبال حاج آقا که ببیند حاج آقا کجاست هیچکس خانه نیست. از آنجا برگشتم و فکر کردم حالا کجا بروم، اوضاع هم خیلی شلوغ بود.
دیدم زنها و مردم از خانه ها بیرون ریختند و اعلام میکنند که: آبها را مسموم کرده اند آب نخورید و به پهلوی لعنتمی فرستادند. من فکر کردم که منزل مرحوم آقای حلبی[1] بروم، با آقای حلبی آشنا بودم چون ایشان
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 44
وقتی به مشهد می آمد منزل مرحوم حاج شیخ مجتبی قزوینی اقامت میگزید از اینرو ما را می شناخت. من وقتی درب خانه ایشان رسیدم درست ساعت دوازده ظهر بود. از میدان شاه سابق که الآن شده میدان قیام مرتب صدای تیراندازی و رگبار مسلسل می آمد. به هر حال زنگ زدم. خود ایشان آمد و درب را باز کرد و تا من را دید تعجب کرد و گفت اینجا چکار می کنی؟ ایشان درب را باز کرد و ما رفتیم داخل و نشستیم. خدمت ایشان ناهار خوردیم. هر دفعه که صدای رگبار از میدان بلند می شد ایشان یک تکانی می خورد و می گفت: هان حالا بیرونش کن، حالا بیرونش کن، این هم حرف شد که حالا بیرونت می کنم. من گفتم چیه قصه و مگر چه شده است. ایشان گفت: مگر نمی دانی که آیتالله خمینی در سخنرانی اش گفته است کاری نکن که مثل پدرت بگویم بیرونت کنند و خوب مگر می تواند بیرونش کند، با این تیراندازی و با این مردم کشی مگر می شود بیرونش کند. خوب این جریان گذشت و عصر شد. عصر که شد من می خواستم بیایم ایشان نگذاشت فرمودند که شلوغ است و تیراندازی می کنند و خطرناک است شما نرو. عصر که شد ایشان فرمود: بلند شو منزل آقای خرازی برویم. منزل مرحوم آقای خرازی پدر وزیر امور خارجه، ته کوچه بود و یک منزل با منزل ایشان فاصله داشت. رفتیم خدمت آقای خرازی و اتفاقاً آقازاده هایشان هم بودند. ما نشسته بودیم و احوالپرسی با ایشان می کردیم که دوباره صدای تیراندازی بلند شد. صدای تیراندازی که بلند شد باز مرحوم آقای حلبی آن جمله را تکرار کرد، وقتی آن جمله را تکرار کرد یکی از فرزندانآقای خرازی گفت: شیخ خفه شو، سید را گرفته اند و برده اند زندان، معلوم نیست الآن در چه حالی است و با ایشان چه می کنند، تو اینجا راحت
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 45
نشسته ای و می گویی بیرونش کن، این چه حرفی است که تو می زنی. این برخورد را که پسر آقای خرازی کرد آقای حلبی برگشت و به خود مرحوم آقای خرازی گفت: نگفتم من نمی آیم و در منزلم راحت تر هستم حالا اجازه بده من بروم. ایشان بلند شد و به من گفت پاشو برویم. ما به خانه برگشتیم و آن شب را در منزل آقای حلبی گذراندیم.
فردا صبح بیرون آمدم، ایشان هرکاری کرد که نرو خطرناک است گفتم نه من باید بروم و در مدرسه رفقایی دارم که آنها حتماً نگران من هستند،من از دیروز صبح که بیرون آمدم تا حالا نرفتم. ایشان اجازه داد من بیرون آمدم. تاکسی گرفتم، توی تاکسی که نشستم راننده تاکسی به من گفت: حاج آقا شما عمامه ات را بردار، نمی گویم که شما می ترسی و از ترس اینکه ترا نزنند نه، من از تاکسی خودم می ترسم، چون شما در تاکسی من نشسته ای و شما را هدف قرار می دهند و تاکسی من از بین می رود و صدمه می خورد شما عمامه ات را بردار که تیراندازی به ماشین من نشود، برای اینکه خیابان ری و میدان شاه پر از تانک و توپ واسلحه بود. ما آمدیم وقتی به خیابان بوذر جمهوری رسیدیم آنجا هم شلوغ بود و همان وسائل نظامیمستقر بود. من مدرسه رفتم دیدم دوستان من که آنجا بودند نگران هستند و اظهار میدارند که: تو از دیشب کجا بودی، قضایا همان روز عاشورا و روز بعد از عاشورا بود، قضیه دستگیری امام منتشر شده بود.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 46
- . حجت الاسلام شیخ محمود ذاکره زاده تولایی مشهور به حلبی از وعاظ مشهد بود که پس از شهریور 1320 از روحانیون سرشناس مشهد به حساب می آمد، بطوریکه در انتخابات دوره هفدهم مجلس شورای ملی و همچنین درحمایت از آیت الله کاشانی در جریان ملی شدن نفت فعالیتهای چشمگیری بعمل آورد. اما بعد از کودتای 28 مرداد 1332 از سیاست کناره گرفت و انجمنی بنام انجمن حجتیه در مشهد تاسیس کرد و به مبارزه فرهنگی تبلیغی علیه بهائیان پرداخت.
سخنرانی روز عاشورای امام و دستگیری ایشان
در آن سال 15 خرداد مصادف با پنجشنبه 12 محرم بود که دوازدهم محرم ایشان را گرفتند. امام بعد از زمینه سازی گویندگان مخصوصاً منبر
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 46
آقای فلسفی در دهه اول محرم اعلام کردند که من عصر روز عاشورا در مدرسه فیضیه سخنرانی میکنم. هر چه به ایشان گفتند آقا اوضاع غیر عادی است ایشان گفت نه من می آیم. وقتی اعلام شده بود که امام می خواهند سخنرانی بکنند بطوریکه ما مطلع شدیم 40000 نفر از تهران برای استماع رفته بودند. افراد دستاندرکار آنجا هم دستگاههای برق اضطراری آماده کرده بودند که اگر احیاناً برق را قطع کردند بلندگوها قطع نشود و بتوانند فوری از برق اضطراری استفاده کنند. امام از آن درب کوچک حرم حضرت معصومه (س) به مدرسه فیضیه تشریف آوردند و از همان بالای پله ها چهار زانو در حالی که ایشان سر درد داشتند 20 دقیقه سخنرانی کردند امام یکی از جملاتی که فرمودند این است که: من به تو نصیحت می کنم، زمانی که پدر تو از ایران می رفت با اینکه ایران در اشغال متفقین بود و ایران احتیاج به رئیس و شاه داشت مردم از رفتن پدرت خوشحال بودند، جشن گرفتند. من به تو نصیحت می کنم کاری نکن که وقتی رفتی مردم جشن بگیرند. جمله ای که امام دارد این است نه اینکه «من بیرونت می کنم». انعکاس آن سخنرانی هم خیلی عجیب بود، این مربوط به روز عاشورا بود.
دو روز که از سخنرانی عاشورای امام گذشت ماموران شب پانزدهم خرداد برای دستگیری امام (ره) به قم آمدند. ایشان در ایام محرم در منزلشان مجلس روضه خوانی داشتند لذا منزل را خلوت کرده بودند. شبها هم برای استراحت و خواب به منزل مرحوم شهید حاج آقا مصطفی[1] که
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 47
روبروی منزلشان بود تشریف می بردند و چون خرداد ماه بود و هوا گرم بود روی بام می خوابیدند. مرحوم حاج آقا مصطفی نقل می کنند که یک وقت توی کوچه سر و صدا بلند شد،امام بلند شده بودند برای اینکه وضو بگیرند وقتی سروصدا را می شنوند درب را باز می کنند که ببینند چه خبر است، می بینند این خدمتکار خانه - پیرمردی که هر روز چایی می دهد- این پیرمرد را گرفته اند و دارند می زنند. می فرمایند چرا او را می زنید، چکارش دارید، شما اگر روحالله خمینی را میخواهید من هستم چرا او را اذیت می کنید. اینهاهم که دو یا سه نفر افسر بودند بر می گردند و پا به زمین می کوبند و احترام می کنند و بعد تقاضا می کنند که آقا بفرمایید تهران برویم. امام می فرمایند صبر کنید لباس بپوشم و بیایم، امام برمی گردند داخل منزل بدون اینکه وضو بگیرند فوری لباس می پوشند و می آیند. امام را سوار یک فولکس می کنند، ماشین را در حالیکه خاموش بوده است هل می دهند و تا خیابان می آورند و از آنجا ماشین را روشن می کنند برای اینکه سرو صدا بلند نشود و کسی متوجه نشود. شهید حاج آقا مصطفی اینجا فرمود: من بالای بام متوجه این منظره شدم که آقا را دارند می برند تصمیم گرفتم خودم را روی ماشین بیندازم. امام از داخل ماشین متوجه شدند و اشاره کردند این کار را نکن. نقل کردند به قدری این ماشین سریع حرکت می کرد که حساب نداشت و افسرهایی که
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 48
داخل ماشین بودند، می لرزیدند و رنگشان پریده بود.گفتم چیه شما چرا می ترسید. یکی از آنها گفت آقا ما می ترسیم قمی ها متوجه بشوند و بیایند و بریزند و شما را از ما بگیرند لذا ما مجبوریم با سرعت و عجله به طرف تهران برویم. ایشان فرموده بود که صبر کنید وضو بگیرم. نماز بخوانم، گفته بودند آقا ما هم نماز می خوانیم تنها شما نمازخوان نیستید. فرمودند: پس صبر کنید نماز بخوانیم صبح شده است. گفته بودند نمی شود. هر چه امام اصرار کرده بودند که صبر کنید نماز بخوانیم گفته بودند نه نمی شود، بالاخره امام اصرار می کنند که اجازه بدهید من تیمم کنم. به شرط اینکه پیاده شوند تیمم بکنند و فوری سوار بشوند با این موضوع موافقت می کنند. امام هم پیاده می شوند و کنار جاده روی خاک تیمم می کنند و سوار ماشین می شوند و توی ماشین یک نماز اضطراری می خوانند.
البته این را مختلف نقل کرده اند: امام را در تهران منتقل می کنند به زندان، آنجا که رفتند شب اول یا صبح زود صدای قرآن میشنوند متوجه می شوند صدای آیتالله قمی است. امام هم شروع می کنند بلند قرآن خواندن و با قرآن خواندن جواب همدیگر را می دهند و اعلام می کنند که من هم اینجا هستم و شما تنها نیستید.
یک مساله ای اینجا هست و آن هم این است که زندان امام چطور زندانی بوده. مرحوم آیتالله تهامی از هم دوره های مرحوم امام از ایشان نقل کردند، و پسرشان برای من نقل کرد که پدرم برای امام نامه ای نوشتند و از ایشان احوالپرسی کردند و سوال کرده بودند که شب اولی که شما را بردند زندان چطور جایی بود و چه بر شما گذشت ؟ جوابی که امام به آن نامه دادند این بود که: وقتی من را به آن تاریک خانه و به
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 49
آن سلول بردند، من یاد جدم موسی بن جعفر(ع) افتادم و فهمیدم که بر جدم چه گذشته است و چگونه به سر برده است. از اینجا معلوم میشود که زندان امام جای تاریک و بسیار وحشتناکی بوده که چند روزی ایشان در آنجا بودند. البته بعد یک امکاناتی برای امام فراهم شده بود و شاید اجازه دادند که تماسی و ارتباطی هم با آیتالله بهاء الدین محلاتی[2] و با آیتالله قمی برقرار بکنند و آرام آرام یک مقدار تسهیلاتی برای امام قائل شده اند. وقتی که خبر بازداشت امام منتشر شد روز دوازدهم محرم بود و در سراسر تهران و بازار مجلس روضه بود، یکباره مجالس به هم خورد، یعنی مجالسی که نشسته بودند و گوینده و منبری داشت حرف می زد هیچکس در مجلس باقی نماند. وقتی که خبر دستگیری و بازداشت امام منتشر شد یکباره تهران به هم خورد، مجالس روضه و مصیبتی که در سراسر تهران بود تعطیل شد و مردم توی خیابانهاو بازار ریختند وشروع کردند به شعار دادن. میدان ارک مرکز تجمع بود و در آنجا یک قضیه ای را نقل می کنند که من نمی دانم چقدر صحت دارد: نیروهای انتظامی یک قراری با ساواکی ها گذاشته بودند داخل جمعیت تظاهرکننده که مثلاً
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 50
ساعت 10 ما دستور تیر خواهیم داد و شما ساعت 10 خودتان را از جمعیت جدا کنید و کنار بکشید که تیر به شما نخورد ولی اشتباهی پیش آمده بود و خیلی از ساواکی ها هم به درک واصل شده بودند.علتش هم این بود که در میدان ارک وقتی که جمعیت اجتماع کردند و شعار می دادند یا مرگ یا خمینی و سربازان تیراندازی کردند در نتیجه تظاهر کنندگان به طرف اداره رادیو رفتند تا آنجا را تصرف کنند در حدود 3 دقیقه هم رادیو خاموش شد که در سراسر تهران شایعه شد و میگفتند که رادیو را گرفتند ولی ساواکی هایی که در جریان کار بودند و جلوی جمعیت حرکت می کردند اینها را به سمت ساختمان دادگستری یا به طرف ساختمان خود مسجد ارک منحرف کردند. خود امام هم اشاره کردند و در سخنرانی خودشان بعنوان اینکه گفتند 15 هزار نفر در آنروز در قم و تهران و در شهرهای بزرگ به شهادت رسیدند. یکی از چیزهایی که اینجا مهم است این بود که هیات حاکمه نتوانست از این حادثه بهره برداری کند تا اینکه امام آزاد شدند و ایشان در ملاقاتهایی که با مردم داشتند طی سخنرانی هایشان بخوبی از این قیام بهره برداری کردند.
من در 15 خرداد تهران بودم اما دوستان من اغلب بعضی با لباس مبدل و بعضی هم با همین لباس رفتند ولی من پنج روز دیگر هم ماندم و در جریان کارها بودم. بعد که مجالس روضه و منبر تعطیل شده بود و ما هم بیکار بودیم من هم به مشهد مقدس رفتم.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 51
- . آیت الله سید مصطفی خمینی فرزند امام خمینی در آذر ماه 1309 در شهر قم متولد گردید. از 15 سالگی در حوزه علمیه قم به تحصیل پرداخت و از استادان وقت حوزه آیات: مرتضی حائری، صدوقی، سلطانی و جواد اصفهانی بهره گرفت. از سن 21 سالگی به تحصیل دروس خارج از محضر آیات بروجردی، امام خمینی و داماد پرداخت و در 27 سالگی به درجه اجتهاد نایل آمد. فلسفه را در محضر علامه طباطبائی و سید ابوالحسن قزوینی فرا گرفت. در زمان دستگیری و تبعید امام به ترکیه او نیز دستگیر شد و به اجبار راهی ترکیه شد. سپس همراه امام از ترکیه به نجف اشرف عزیمت نمود و مدت سیزده سال در حوزه علمیه این شهر به تدریس و تالیف پرداخت تا اینکه در سن 47 سالگی به شکل مرموزی به شهادت رسید.
- . آیت الله شیخ بهاءالدین محلاتی در سال 1314 ق در نجف متولد شد. در سال 1321 به همراه پدرش شیخ محمد جعفر محلاتی وارد شیراز شد و به تحصیلات دینی پرداخت. علوم عقلی را نزد سید اسماعیل کازرونی و علوم نقلی را نزد پدرش و آیت الله میرزا محمد صادق فرا گرفت. وی به نجف عزیمت نمود و دروس خارج را از محضر اساتید وقت حوزه نجف: آقا ضیاء عراقی، سید محمد کاظم شیرازی و شیخ محمد حسین اصفهانی آموخت. در 1348 به شیراز مراجعت کرد و به تدریس پرداخت. ایشان در قیام 15 خرداد 42 دستگیر و در تهران زندانی گردید. بعد از آزادی نیز همچنان به مبارزات خود ادامه داد تا اینکه در سال 1360 در سن 87 سالگی دارفانی را وداع گفت.
ماجرای دستگیری من در مشهد
یک شب تا دیر وقت حرم بودم. وقتی بیرون آمدم یکی از دوستانم رسید و گفت: تهران چه خبر؟ کی آمدی؟ یک مقداری با هم صحبت کردیم.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 51
دو یا سه نفر هم از بغل ما رد شدند ما هم که توجه نداشتیم که اینها ساواکی هستند. من مسیرم خیابان طبرسی بود، جلوی کلانتری چهار در آن خیابان که رسیدم این پاسبانی که آنجا کشیک بود به من گفت: آقا شیخ اصلاً تو مرض داری که در این شرایط و این وقت شب توی خیابان می ایستی و حرف می زنی. گفتم مگر چه شده ؟ گفت این دو نفری که هی می آمدند و می رفتند اینها حرفهای ترا شنیده اند زود برو که ترا نگیرند. من تشکر کردم و سریع راه افتادم به میدان طبرسی که رسیدم دیدم آن دو خودشان را رساندند گفتند: ما دو سه نفر را گرفته ایم آورده ایم به کلانتری، اینها مدعی هستند که ما پاکستانی هستیم، شما اگر زحمت نیست تشریف بیاورید و اینها را شناسایی کنید. گفتم من پاکستانی نمی شناسم. من اول از رفتن استنکاف کردم ولی بالاخره ما را کلانتری بردند و آن شب من در کلانتری بودم. خوب دو یا سه نفر را هم گرفته بودند و آورده بودند آنجا که از امام اعلامیه داشتند،من هم دو تا نامه داشتم که وقتی از تهران می آمدم طلاب به من داده بودند که اینها را از طرف ما به پدر و مادرمان بده که از طرف ما ناراحت نباشند که ما آزاد هستیم. این نامه ها همراه من بود. این نامه ها را ازجیب من درآوردند و خواندند، گفتند: این نامه ها مال چه کسی است؟ گفتم: نامه ها آدرس مشخص دارند و معلوم است مال کیست. گفتند: پس امشب اینجا باشید تا فردا افسرمان بیاید و تصمیم بگیرد. در همان اتاقی که پاسبانها می آمدند و شیفت خودشان را عوض می کردند همانجا یک پتو به ما دادند و خوابیدم. در آنجا دیدم که پاسبانها دو ساعت به دو ساعت می آمدند بدون اینکه کفشهایشان را عوض کنند، لباسشان را عوض کنند، شیفتشان عوض می شد، دوباره اسلحه را تحویل می گرفتند و می رفتند
خیابان، بعد از دو ساعت دوباره با عصبانیت می آمدند. بعضی از آنها فحش می دادند و می گفتند این آخوندها چه بلایی سر ما آوردند، آسایش و خواب نداریم. چشمشان به من هم که می افتاد بیشتر عصبانی می شدند.
صبح که شد نماز خواندم و توی حیاط کلانتری قدم می زدم یکی از پاسبانها شروع کرد به حرف نامربوط گفتن. اشاره کرد به یکی و گفت: آشیخی آورده بودیم اینجا هر چه کتک به او می زدیم می گفت بزن، بزن، مقام من در بهشت و عذاب تو در جهنم بیشتر می شود، هرچه می توانی بزن. هر چقدر او را می زدیم این حرف را می زد و جسارت و اهانت هم کرد. گذشت ساعت در حدود 10 صبح بود یک افسری از رکن 2 ژاندارمریآمد و کنار من نشست، ابتدا احوالپرسی کرد و گفت که شما از دیشب آمده اید اینجا؟ گفتم آره. گفت به شما سخت نگذشته است؟ گفتم نه. گفت کسی به شما جسارت نکردهاست، شکایتی از کسی ندارید؟ من گفتم یک پاسبان کچلی است که این خیلی بد دهن است به روحانیت بدگویی می کرد نصیحتش کنید بگویید این کار را نکند ما که به او کاری نداریم ما کار خودمان را می کنیم او هم وظیفه خودش را انجام بدهد حالا چرا اهانت و جسارت می کند. بعد هم گفت که شما آدرس منزل خودتان را بدهید تا خبر ببرم. مادرم در مشهد بود و یک اتاق اجاره ای داشتیم و با هم زندگی می کردیم گفتم، نه، مادرم خبر ندارد و آدرس هم به شما نمی دهم. بعد گفت نترسید من نمی خواهم آدرس شما را بفهمم ما واقعاً میخواهیم خدمت کنیم و خبر بدهیم و اگر شما مایل هستید که مادرتان خبردار شود به من آدرس بدهید. گفتم باشد و آدرس را به او دادم. ایشان رفت و اطلاع داده بود.
طولی نکشید همان پاسبان آمد و کلاهش را به زمین زد و گفت آقا
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 53
شیخ من چه کردم بیچاره ام کردی.گفتم چکار کرده ام؟ گفت چرا از من شکایت کرده ای من چه گفتم من کی به روحانیت اهانت و جسارت کردم؟ گفتم خوب الآن هم مودب باش، تو یک وظیفه داری و من هم یک وظیفه هرکسی باید کار خودش را درست انجام بدهد که حواسش جمع شد. گفتم که اگر باز هم اهانت و جسارتی بکنی دوباره شکایتت را می کنم. مدت کوتاهی بعد پسر حاج شیخ مجتبی قزوینی که مطلع شده بود من کلانتری هستم آمدند و از من احوالپرسی کردند. ضمناً دو نفری را که از مدرسه رضوان با اعلامیه گرفته بودند اینها را به رکن 2 ارتش منتقل کردند. بنا بود ما را هم ببرند منتهی گفته بودند صبر کنید ببینیم از طرف آقای میرزا احمد کفایی چه می شود، مثل اینکه بعضی ها به فعالیت افتاده بودند که به آقای کفایی سفارشی بکنند. ایشان هم گفته بود اینها بی خود کسی را نمی گیرند اگر گرفتند حتما یک کاری کرده است من هم اقدامی نمی کنم. خلاصه نزدیک غروب بود که افسرشان ما را توی اتاق خواست. نامه ها را دید گفت این نامه ها مال چه کسانی است؟ گفتم مال همان کسانی که امضاء کردهاند آدرس هم دارد. فرستاد دنبال همان آدرس ها آنها آمدند از آنها پرسید: شما ایشان را می شناسید؟ گفتند نه،این کسی که نامه داده می شناسید؟ گفتند بله، این مرتب برای پدر و مادرش نامه می دهد و نامه ها را ما می دهیم منتهی همیشه با پست می فرستادند این دفعه بوسیله ایشان فرستاده اند و برای اولین بار هم هست که ایشان را می بینم.
به این ترتیب ثابت شد که من فقط واسطه هستم و از مضمون نامه هم خبر ندارم. در یکی از آن نامه ها طلبهاینوشته بود که من با لباس مبدل فرار کرده و نجات پیدا کردم، آنها مشکوک شده بودند که نکند این
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 54
سرباز است که با لباس مبدل فرار کرده و نجات پیدا کرده است. گفتم: نه این طلبه است و روز حادثه لباسش را عوض کرده است برای اینکه گرفتار نشود و مساله ای نیست. البته ما را خیلی تهدید کرد که ما شما را لای جرز دیوار می گذاریم و چنین و چنان می کنیم. گفتم خوب بگذارید چه می شود ما از این چیزها باکی نداریم، اگر قدرت داری بکن. بالاخره دید که کارش به جایی نمی رسد نزدیک غروب بود که دستور داد ما را آزاد کنند. یک مامور با ما همراه کرد که ما منزل رفتیم مغازه ای که پهلوی منزل ما بود صاحبش ما را شناخت مامورگفت: که باید یک کسی تعهد کند که ما هر موقع شما را خواستیم بیایید. گفتم: من کسی را ندارم،کسی من را نمی شناسد، گفتم: من که اهل مشهد نیستم مال فردوس هستم. بالاخره به آن کاسب گفتند او قبول کرد و تعهد داد. سپس مامور گفت شما خودت هم تعهد بده که دخالت در کار سیاسی نکنی. من نوشتم بسمه تعالی. ماموری که آنجا بود گفت ببین از همین اول ضربه را زد نوشت بسمه تعالی. نوشتم کما فی السابق من وظیفه خودم را انجام خواهم داد و کاری به کار دولت ندارم.این شخص هم تعهد داد که وقتی ایشان را خواستید ما ایشان را می شناسیم و می آوریم و تحویل می دهیم. این جریانی بود که در 15 خرداد گذشت.
کتابخاطرات حجت الاسلام والمسلمین فردوسی پور
صفحه 55
پیامد های دستگیری امام
استاد، دستگیری امام چه پیامدهایی بدنبال داشت؟
سال 1342 سال پر حادثه و پر خاطره ای است یکی از حوادث بسیار بزرگی که اتفاق افتاد بازداشت یا دستگیری و به عبارت روشنتر ربودن امام امت، رهبر کبیر انقلاب از قم و انتقال ایشان به تهران بود.
http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_61390/10255_==_F_NewsKindIDInvalid/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C_%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87