یک روز با فرهاد رهنما، رئیس هیات مدیره پلار و گروه رهنما - مرد صلح سلطان نبرد
کار که به دادگاه کشید من پیش حاذقترین وکیل اصفهان، مصطفی فشارکی، رفتم. همان اول گفت اگر پیه زندان رفتن را به تنتان میمالید من در خدمتم. از آن طرف انگلیسیها رفتند پیش شاه، و دربار اعلام کرد این بهترین معیار برای دستگاه قضایی ماست تا نه گفته باشد نه و نه گفته باشد بله. همانجا بود که من یاد گرفتم چطور یک وکیل یا حتی یک کلمه درست میتواند زندگی شما را نشان بدهد. آقای فشارکی که میدانست قاضی طرف آنهاست به من گفت شما هیچ شانسی برای دفاع نداری، فقط برو دادگاه اصرار کن قاضی هر چه گفت در پرونده ثبت کند که شما به عنوان وارد ثالث به این دعوی اعتراض دارید. همین و بس.
سوابق تحصیلی: فارغ التحصیل مهندسی مکانیک از دانشگاه لندن، دوره تخصصی رنو در پاریس و دوره مدیریت ICMS دانشگاه هاروارد آمریکا
سوابق مدیریتی: رئیس هیات مدیره انجمن مدیران اصفهان، رئیس هیات مدیره گروه صنعتی پلار، رئیس هیات مدیره سولارپلار، رئیس هیات مدیره شرکت ایران گیت
موسس شرکت رهنما
سختترین کار دنیا این است که شیفته فرهاد رهنما نشوید. قدبلند و خوشپوش با بینی عقابی، چهره کلاسیک، تهلهجه و طنز غیرقابل مهار اصفهانی. پرچمدار قدیمیترین خاندان صنعتگر ایرانی که هفت دهه خلق ارزش کردهاند و از پلار تا کافهبازار و از سیگارپیچی سلطانی تا دیجیکالا عرصه سرمایه آنهاست. هالهای از اعتماد به نفس و تسلط سر تا پای قامتکشیده او را فرا گرفته که باعث میشود ببینید چطور در عمارت چهارباغش در عباسآباد تهران توأمان دوستانه و باوقار است. این برش همانگونه که خود بارها گفت، فقط برداشتی کوچک از ماجرای خانوادهای است که به بیماری کارآفرینی دچارند و وقتی خود فرهاد را ببینید که چطور چهارپلهیکی از همه ما سریعتر رد میشود، چطور آخرین گرایش فناوری را تحلیل میکند و چطور هملت و مولوی را با سرمایه پیوند میزند، میفهمید چرا شاید خواننده برگزیدهترین شخصیت این بخش در ۵۰ شماره گذشته باشید. اوج مصاحبه هم اینکه: اگر صلح میخواهی خود را برای نبرد مهیا کن.
رد خانواده رهنما روی تن ایران معاصر مانده است. خانوادهای صنعتگر و بازرگان که آغازگرش جد بزرگ مادریاش سلطانالذاکرین است و پدربزرگش سلطانی مشهور. یکی از ثروتمندترین بازرگانان نیمهجنوبی ایران که ثروت افسانهایاش در حدی است که کنسولگری دولت فخیمه بریتانیا را در آستانه جنگ جهانی میخرد و امپراتوری اقتصادی و فرهنگیاش را از آنجا بنیان میگذارد. میرزا حسنخان سلطانی این ملک را به قیمت ۱۲ هزار تومان میخرد و باغ تبدیل به قطب فرهنگی ادبا و هنرمندان اصفهانی میشود: «پدربزرگم از رهگذر تاسیس یکی از بزرگترین و اولین سیگارتپیچیهای ایران در اصفهان چنان ثروتمند شده بود که حتی سه ده افجون، دولتآباد و مادرشاه را در نزدیکی اصفهان به عنوان ییلاق خانواده خرید و هنوز هم با خانمم سر میزنیم، چون خنک و زیباست.»
اگر فکر میکنید فرهاد از آن نوههای سربهراه خانواده سلطانی بوده است سخت در اشتباهید. او که در عمل نوه ارشد به شمار میآید متولد ۲۳ آذر ۲۲ است و تا حرف از سیگارتهای سلطانی میشود تعریف میکند که با دوستانش میرفتند از گنجه پدربزرگ سیگارهای «مشتوکدار» را برمیداشتند برای شیطنتهای نوجوانی: «مشتوک همان فیلترهای الآن است که خیلی سادهتر بود و نمیگذاشت تنباکو برود در دهان کسی که سیگار میکشید. ما آنها را برمیداشتیم و میرفتیم بالا پشتبام دور از چشم آقاجونم.»
پدرش خود پدیدهای است درخور یک بیوگرافی مفصل. صنعتگری که در انگلستان مهندسی برق خوانده و از موسسان نور اصفهان است: «پدرم در کالج انگلیسیهای اصفهان درس خوانده بود و بعد به بریتانیا رفت. خودش در برق اصفهان کار کرده بود و آدم بسیار مخترع و مبدعی بود: از ساخت دستگاه خطکشی خیابان گرفته تا دستگاههای گرمایشی باز. برخلاف پدربزرگم بیشتر خلاق بود تا بازرگان.»
تراژدی بزرگ خانواده حتی تا امروز هم حادثهای است که برای خواهرش در کودکی اتفاق میافتد. پدرش خانه زیبا و خلاقانهای ساخته است در «شازده ابراهیم» اصفهان که محل تولد فرهاد است. یک شب در زمانی که فرهاد تنها ۹ سال دارد بر اثر اشتباه یکی از خدمه بخاری برقی در وان میافتد و تنها دختر خانواده جانش را بر اثر برقگرفتگی از دست میدهد: «پدرم هیچوقت از مرگ خواهرم عبور نکرد. خانهاش را بلافاصله فروخت و ما را به خانه پدربزرگم برد. خودش ۲۰ سال هر روز سر خاک لیلی میرفت و جهت زندگی و نگاهش برای همیشه تغییر کرد.»
سال بعدش را فرهاد مردود میشود و ضایعه روحی برای کل خانواده جدی است. به منزل پدربزرگ که میروند در تابستان چنان جهشی دارد که دو سال در میان میکند و به مدرسه صدیق اعلم میرود. وارد پیشاهنگی میشود و برای اردو یا به قول خودش جامبوری به تهران میآیند: «اولین جامبوری ما در منظریه تهران بود که آن زمان تا چشم کار میکرد بیابان بود. چادر زدیم و خودمان تاسکباب درست کردیم. من هم که اولین بار بود از پدر و مادرم جدا میشدم تا صبح گریه میکردم. خوشبختانه پدربزرگم در تهران هم در خیابان کاخ آن زمان یک ملک بزرگ پنج هزار متری داشت که بعد یک هفته اردو رفتم آنجا.»
در حینی که فرهاد دوران نوجوانی را طی میکند پدرش هم خط ابداعش را به صنعت میرساند. جنگ جهانی دوم تمام شده است و ارتش متفقین که جنوب را ترک میکنند چوب حراج به ابزارآلاتی پیشرفته مانند برق و سوییچینگ و البته دستگاههای کمپرسور میزنند. پدرش دستگاهها و به ویژه دستگاههای پرس را میخرد و با آن شالوده پلار را میگذارد: «محصول اول یخچالهایی بود که در پاساژ سلطانی، که به نام پدربزرگم بود، تولید میکردند و امروز هم دستگاه پرسی که از همان زمان دم در کارخانه گذاشتم نماد پلار است. آنها اولین یخ صنعتی ایران را تولید میکردند و به مردم میفروختند، خود من هم در تابستانها میرفتم یخفروشی میکردم در برابر دهشاهی؛ پسر رئیس تشکیلات بودم ولی عار نبود. این پاساژ سلطانی قبلاً سیگارپیچی پدربزرگم را در خودش داشت، اما رضاخان شرکت دخانیات را تاسیس کرد و انحصار این شرکت امکان سیگارت ساختن را از مردم گرفت. این شد که وقتی پدرم پلار را راه انداخت عملاً پاساژ راکد بود.»
پدرش پلار را روی ایدههای انسانی و صنعتی توأمان بنا میکند. به یک استاد حلبیساز به نام اسماعیل داوودی سهام میدهد تا به قول خودش اولین نمونه Stock Option باشد. چراغ والور را که مخصوص خوراکپزی است به عنوان محصول کلیدی بعدی تولید میکنند و به تقلید از اسم کمپانی انگلیسی نام شرکت را میگذارند پلار: «این لعاب سبزرنگ روی فلز در ایران سابقه نداشت. پدرم با آزمایش و خطا این لعاب روی فلز را برای اولین بار در کشور پیدا کرد که هویت چراغهای والور تا همین امروز است. قیمت چراغهای کوچک هشت تا تکتومانی بود.»
پدربزرگ
پدربزرگ من مردی بسیار جدی بود و کلاً نوههای پسری مورد علاقهاش بودند. نیمچه رقابتی هم بود ولی من نوه محبوبش بودم. با دوستانش که مینشست میگفت فرهاد هم باشد. خیلی بحث میکردند و از این حرفها لذت میبردم. از برادران کسایی گرفته تا امامیها و امینیها در این نشستها حضور داشتند. شخصیت محکم و جالب پدربزرگم همیشه مرا به خود جلب میکرد. کلاً از چیزی خیلی هیجانزده نمیشد. به معنای دقیق در خانهاش باز بود و همه مشاهیر شهر پای سفرهاش مینشستند.
پدر
من همیشه گفتهام که در واقع ما کار زیادی نکردیم. همه کارها را پدرم انجام داد و به دست ما رساند. پدرم در کنار اصرارش به خلق و ابداع موفقیتش را مدیون سخاوتمندیاش بود. همیشه هر چه را داشت هزینه اطرافیان، همکاران یا خانوادهاش میکرد. اهل عیاشی هم نبود. بهترین وسایل را میخرید و بهترین سفرها را میرفتیم. هنوز کسی در ایران نمیدانست یخچال چه هست که پدرم برای خانه ما یخچال نفتی خرید. از شرکت نفت اصفهان برای حل مشکل درز انبارهای نفت ابداعی کرد و روی گرمایش حمام کار کرد. حتی پلار هم که گرفت باز ما عملاً ثروتمند نبودیم چون پدرم پولی نگه نمیداشت که ثروتاندوزی کند. برخلاف پدربزرگم که مالک نصف چهارباغ و پاساژ سلطانی بود و در تهران ملک داشت و ده داشت، پدرم بدش میآمد از اینکه زمین بخرد، دوست داشت خرج کار و کارگرانش کند.
هنر
دایی من منوچهر سلطانی مردی استثنایی بود که دکترای اقتصاد از دانشگاه مریلند گرفت، ولی قبل از آنکه راهی آمریکا شود در اصفهان ویولون میزد با مهارتی خیرهکننده! آهنگهای مشهوری مانند «تو ای پری کجایی» اولین ضبطهایش با ویولون دایی من بود و در حلقهای قرار داشت که این روزها نامهایشان افسانهای است. خودشان به این حلقه میگفتند یاران زندهرود و اعضایش کسانی بودند مانند حسن کسایی، تاج اصفهانی یا همان جلالالدین تاج و البته جلیل شهناز. از آنها عکس زیاد نیست چون برای خانوادههایشان کم و بیش افت داشت که پسرانشان مطرب باشند. مانند الآن نبود. در ییلاق همیشه صدای ساز و آواز داییام به گوش میرسد. اگر در جزیره باشم حتماً سمفونی نهم بتهوون و چهار مضراب جلیل شهناز.
اولین بخاری مدرن را پلار در ایران میسازد و قدم بعد تولید کاربراتور ایرانی برای نخستین بار است. پدرش بر مدار خلاقیت قرار گرفته، دئوترم یا همان اولین آبگرمکنهای ایرانی را هم میسازند و کارخانه دیگر تثبیت شده. حتی ارج هم هنوز از میز و صندلی وارد لوازم خانه نشده: «ارج نماینده ما بود برای فروش لوازم خانگی.»
کارخانههایی مانند ارج و آزمایش در حالی به تدریج وارد صنعت لوازم خانگی میشوند و از اولین موج رایانه در قالب خدمات IBM بهره میبرند که پلار حرکتی آهسته و پیوسته در قالب یک صنعت محلی و خانوادگی دارد. هر چقدر اطرافیان و خانواده به پدر فرهاد توصیه میکنند کارخانه و کسب و کار برای جهش نیاز به تهرانی شدن دارد زیر بار نمیرود: «پدر دوست داشت هر روز صبح که از خواب بیدار میشود از چهارباغ رد شود، با دوستانش خوش و بش کند و اسم و خانواده تکتک کارمندهایش را بشناسد. این با رفتن به تهران سازگار نبود، پدرم هم راضی نبود که به هر قیمتی کارخانه پلار رشد کند. بقیه در تهران بودند و به سرعت پیشرفت کردند. با ارتش و نظام معامله میکردند و سریع رشد میکردند ولی از دید پدرم اینها تازه به دوران رسیده بودند.»
سوم متوسطه را که تمام میکند پدرش در سال ۱۳۳۸ او را راهی فرنگ میکند: «پسرعمویم قبلاً همان مدرسه را رفته بود و پدرم برنامهاش این بود که همه ما زبانمان قوی باشد و با درک از تاریخ و فرهنگ جهانی بزرگ شویم. عموهایم همه آدمهای جالبی بودند. یکی از عموهایم اولین شرکتهای ماشینآلات صنعتی ایران یعنی تهروب را تاسیس کرد، یکی دیگر مدیر کارخانه ریسباف اصفهان بود و منشی کنسولگری انگلستان. بنابراین همه درس و زبانشان مبتنی بر زبان انگلیسی بود و ما را هم به خارج فرستادند تا شالوده این زبان و فرهنگ را یاد بگیریم.»
ورودش به انگلستان آنقدر هم باشکوه نیست. برایش دوری از خانواده و جامعه فرهنگیاش دردناک است و هنوز زبانش چندان روان نشده. ایستگاه اول یک کالج خصوصی در بیرمنگام است و در انگلستان پس از جنگ فقر، فوتبال و بازگشت بعد از جنگ جریانهای اصلی هستند. مهندسی مکانیک میخواند و به دانشگاه لندن میرود. درست وقتی برای یک بورس دکترا پذیرفته شده است از اصفهان پیام پدرش را دریافت میکند که باید به ایران برگردد. سلامتی پدرش رو به زوال است و به تدریج شنواییاش را از دست میدهد، به همین دلیل باید پسر ارشد برای اداره خانواده و کسب و کار بازگردد. بورس دکترای مهندسی زیستیاش را رها میکند و یکراست به اصفهان میآید.
قدم اول سربازی است. در همین افسریه تهران دوره آموزشیاش را میگذراند و با همسر آیندهاش که از بستگانش است آشنا میشود. بخش اصلی خدمتش در مرکز توپخانه اصفهان است و سپس مسئول باشگاه افسران در شهر زادگاهش میشود. تا یکقدمی جنگ با عراق هم پیش میرود و سرانجام با به پایان رسیدن سربازی، تماموقت در کارخانه شاغل میشود.
به ایران که بازمیگردد به تدریج پشت سکان راهبری پلار قرار میگیرد، اما پدرش هنوز یکی دو درس مانده که برایش یادگار بگذارد: «به اصفهان که آمدم هنوز سرم باد داشت. با مدرک عالی از انگلستان فارغالتحصیل شده بودم و لیسانس افتخار از فرانسه داشتم. آمدم که به خیال خودم کل خط تولید را به سنت انگلیسیها زمانمحور و متحول کنم. به پدرم گفتم دیگر با کارگرها شوخی نداریم. یکی از استادکارها آمد پیش پدرم گفت پول لازم دارم، پدرم گفت بیا این ۲۰ تومانی که میخواستی این هم پنج تومان اضافه، برو سینما. من منفجر شدم که این باید کار کند شما میفرستیدش سینما!؟ پدرم گفت شما اجازه بده یاد میگیری. واقعاً هم بعداً دیدم همین نیروهایی که عاشق پدرم بودند چطور این کارخانه را حفظ کردند و البته کیفیت کار و ابداع در کارخانه ما استثنایی بود.»
در آستانه ۳۰ سالگی یک مدیر تمامعیار صنعتی میشود با تجربهای درجه اول از تلفیق دانش روز تولید با میراث خانوادگیشان. شریک پدرش که کارخانه را ترک میکند سهام آزادشده به فرهاد داده میشود تا رسماً یکی از شرکای اصلی باشد، اما کارخانه ۴۰۰ نفره طول میکشد به مدیریت جدید عادت کند. وقتی ساختار سازمانی و مدیریت زمان و کارکردش را روی کارخانه پیاده میکند جوانی و دانشش با شکوفایی اقتصادی ایران نفتی در دهه ۵۰ عجین میشود تا کارخانه جهشی بزرگ پیدا کند.
عمو
عمو عبدالله من نه تنها در تجارت که در فرهنگ هم آدم نخبه عجیبی بود و هرچند بسیار ثروتمند بود ولی برای ادبیات فرصت و اشتیاق خیلی زیادی داشت و مانند خود من شیفته مولوی بود. یک روز مرا صدا زد و گفت من فهمیدم لغت مناسب فارسی برای مازوخیست چیست. داستانی از مثنوی را برای من خواند به نام مسجد مهمانکش که در آن درویش پیری میرود در شهری برای خواب. وقتی جا پیدا نمیکند راهی مسجدی میشود که هر کس شبی در آن میخوابیده صبح دیگر از خواب بیدار نمیشده است. درویش وقتی داستان مسجد را از زبان مردم میشنود به جای آنکه وحشت کند به ناصحان میگوید من دقیقاً همین را میخواهم: گفت او ای ناصحان من بی ندم/ از جهان زندگی سیر آمدم/ منبلیام زخم جو و زخمخواه/ عافیت کم جوی از منبل براه. این لغت منبل معادل مازوخیست بود از دید عمویم. آخر داستان هم این بود که درویش وقتی شب با دیوها روبهرو میشود نمیهراسد و برای همین به گنج میرسد، چون هدف درویش نزدیک شدن به خدا بوده است نه فرار از مرگ. واقعاً زیباتر از این میشود داستان گفت!؟
امیر
امیر وهوش مثل پسر من است و همیشه با هم بهترین هماهنگی و کار تیمی را داشتهایم و داریم. دلیلش هم هیچ وقت کار یا حتی علاقه نبوده. امیر هم مثل من شیفته مولوی است و با هم یک نوع داد و ستد نه ادبی که عرفانی و معرفتی میکردیم و میکنیم. هر دو با هم میخواندیم و باور داشتیم که چند خواهی پیرهن از بهر تن/ تن رها کن تا نخواهی پیرهن. نظم و نثرش مهم نبود، میخواستیم به این عرفان و معرفت باور داشته باشیم.
چنان درخششی دارند که خود شرکت والور انگلستان برای خریدشان پا پیش میگذارد و سر مایکل مونکیو، شخصیت کاریزماتیک والور، با خرید نیمی از سهام، شریک مدیریتی آنها میشود. در سال ۵۴ آنها با چند میلیون دلار از کادر اجرایی پلار خارج میشوند که یکی از پیششرطهای خرید سهام است: «ادعای والور این بود که میخواهد فناوری بیاورد و راه را برای صادرات پلار فراهم کند و در مقابل ما باید از فضای اجرایی کارخانه خارج شویم تا آنها بتوانند مدیریت خودشان را پیاده کنند و فقط در لایه مالکیت باقی بمانیم. من روی غرورم پا گذاشتم و گفتم اگر سود کنند ما هم سود میکنیم.»
با ثروتی که از فروش سهام عایدشان میشود خود فرهاد در بیابانی نزدیک اصفهان پلار رادیاتور را یکتنه راه میاندازد تا سنت صنعتگری در خانواده باقی بماند. چنان سختیای میکشد که از فرط آفتابسوختگی و لاغری مادرش او را نمیشناسد. این کارخانه تا یک دهه پس از انقلاب نیز همچنان بسیار موفق است.
ایران معاصر است. مدیران والور به تدریج با شناسایی شبکه توزیع و فروش مویرگی پلار به سمت تعطیلی کارخانه روی میآورند و سعی میکنند با ابزارهای قضایی، فشارهای سیاسی و نفوذ در دادگاه برای همیشه پلار را از دست خاندان رهنما خارج کنند تا زیر تعهداتشان بزنند. ریشههای پدرش در بین کارمندان و کارگران اینجا خودش را نشان میدهد: «پدرم اعلام کرد این کارخانه زندگی و هویت این همه آدم است و من تعطیلش نمیکنم. آنها هم رفتند با خدم و حشم کارخانه و ۱۰ تا ماشین سیاه بزرگ دم در، ولی دربان که حاج صادق بود و شیفته پدرم، گفت تا مهندس اجازه ندهند هیچ کدامتان را راه نمیدهم.»
رهنما
من میدانستم که شکست خوردن بخشی از وارد شدن به بازی فناوری است. سه انقلاب از دید من پشت سر هم اتفاق افتاده بود: انقلاب اسلامی، انقلاب انفورماتیک و انقلاب تجارت الکترونیکی. طبیعی است که کار کردن در این زمانه پرانقلاب کار هر کسی نبود.
خانه مادری
خانه پدربزرگم حیاط بزرگ و حمامی داشت که یک حمامی به نام اسکندر با سر و روی همیشه سیاه مسئول آن بود. شایع کرده بودند که حمام خانه جنهاست، چون میترسیدند که بچهها بیفتند در خزینه و غرق شوند، ولی خب ترس از این حمام تاریک و نمور چنان در تار و پود شخصیت من تنیده شده که هنوز هم در خاطرم زنده است. یک بار هم چند گردنبند در آنجا پیدا کرده بودند و شایع شده بود که حتی گنج هم دارد. بعدها مخابرات آنچه را از این ملک باقی مانده بود در دوره جنگ به پنج میلیون تومان خرید و خیابان هم افتاد وسط خانه. با خاک یکسانش کردند و این روزها چیزی دیگر از آن خانه و خاطرات باقی نمانده. زیباترین خانه آن روز اصفهان بود.
شیخ بهایی
ما جزو حلقه اولیه موسسان جشنواره شیخ بهایی در دانشگاه صنعتی اصفهان بودیم. همان سالهای اول میخواستند یک جایزه ویژه بگذارند برای شرکتهای دولتی که نوآوری میکنند. من گفتم استعفا میدهم. گفتم جایزه مال کسی است که با پول و مال و منال خودش ریسک میکند و آخرش فرش زیر پایش را هم میفروشد، اینکه در یک شرکت دولتی با پول بقیه ریسک کنید و اگر موفق شدید اعتبارش مال شما باشد که نشد نوآوری. این چرخش هنوز هم در جشنواره شیخ بهایی باقی مانده و دیانای آن متعلق به بخش خصوصی است.
ایران
ایرانی بودن موضوع مهمی است، نه فقط فرهنگ و سیاست بلکه حتی غذا و زبان. شما میبینید پیش از قاجاریه ایرانی بودن مهم نبود، شاید یکی اهل خراسان بود و یکی اهل کردستان ولی هزار سال پیش باز هم ایرانی بودن مهم بود. پس این جریان ریشهاش در فرهنگ معاصر نیست و باید آینده آن را هم دید و پیدا کرد. وقتی در کشوری چند صد سال پیش میگویند توانا بود هر که دانا بود و هنوز هم یک بچه مدرسهای این زبان را میفهمد یعنی شما آینده دارید و باید آشپزی ایرانی هم مانند آشپزی چینی در سراسر جهان برای خودش یک ژانر باشد. همه اینها فرصتهایی است که ما داریم و باید از آنها استفاده کنیم.
آفتابه
به بریتانیا که رفته بودم تنها ۱۵ سالم بود و برایم آسان نبود. مثلاً گزی را که مادرم برایم فرستاده بود تا ماهها باز نمیکردم چون مادرم گرهاش زده بود. موضوع اختلاف فرهنگی هم بود، مثلاً در بریتانیا کلاً چشم و ابرو مشکی خیلی کم بود و ما پسرهای بسیار محبوبی بودیم. یادم هست یک بار یکی از همکلاسیهای دخترمان از من پرسید فرهاد چرا شما هر دفعه میروی دستشویی با خودت یک گلدان میبری؟ منظورش آفتابهای بود که من از ایران با خودم برده بودم!
لندن
اجازه بانک مرکزی آن موقع این بود که ۴۵ پوند در ماه برای ما بفرستند و این فقط کفاف هزینههای اولیه را میداد. تابستانها در لندن کارهای دانشجویی میکردیم، مثلاً قایق کرایه میدادیم یا در پارکینگ عمومی کار میکردیم. اینطوری بود که ماشینها را باید هول میدادیم تا در کنار هم قرار بگیرند و جا برای ماشینهای جدید باشد. دفعه اولی که خانم شیکی بعد از بردن ماشینش به من انعام داد چنان برخورد کرد که پولش را بهش پس دادم.
سعی میکنند کارخانه را فلج کنند، اما با همراهی پلار رادیاتور مواد اولیه و سفارشات به پلار میرسد و انگلیسیها درخواست انحلال را به دادگاه میبرند: «کار که به دادگاه کشید من پیش حاذقترین وکیل اصفهان، مصطفی فشارکی، رفتم. همان اول گفت اگر پیه زندان رفتن را به تنتان میمالید من در خدمتم. از آن طرف انگلیسیها رفتند پیش شاه، و دربار اعلام کرد این بهترین معیار برای دستگاه قضایی ماست تا نه گفته باشد نه و نه گفته باشد بله. همانجا بود که من یاد گرفتم چطور یک وکیل یا حتی یک کلمه درست میتواند زندگی شما را نشان بدهد. آقای فشارکی که میدانست قاضی طرف آنهاست به من گفت شما هیچ شانسی برای دفاع نداری، فقط برو دادگاه اصرار کن قاضی هر چه گفت در پرونده ثبت کند که شما به عنوان وارد ثالث به این دعوی اعتراض دارید. همین و بس. من هم فقط گفتم تنها عریضه من این است که این را در پرونده من ثبت کنید، هرچند که مسموع نیست. کل تیم وکلا پس از این ماجرا جمع کردند و رفتند چون همین داستان شش ماه کل پرونده را عقب انداخت و انقلاب نزدیک شد و آنها سهام را فروختند به ما و برای همیشه رفتند. ما هم در حقشان ظلم نکردیم و به قیمت خریدیم.»
اصرار پدرش بر دور ماندن پلار از رانت پایتخت و موفقیتشان در نداشتن هر گونه بدهی بانکی باعث شد بتوانند در تلاطم انقلاب جان سالم به در ببرند و دوران تعطیلی طولانی را دوام بیاورند: «مراکز تهیه و توزیع تشکیل شد که عملاً هر گونه فعالیت بخش خصوصی را غیرممکن میکرد. آهنی که به دست ما میرسید اگر تبدیلش میکردیم به زباله آهن و میفروختیم، سودش بیشتر از تولید رادیاتور و زباله و آبگرمکن بود.»
پس از جنگ با سونی دول (Saunier Duval) شریک میشوند که یک شاخه دیگر کسب و کار میشود. با آمدن محمد هاشمی به سازمان بهینهسازی انرژی سفارش نیم میلیون بخاری کممصرف با فناوری تویوتومی ژاپن را برنده میشود و شالوده نسل جدید بخاریهای کشور در همان زمان گذاشته میشود. کل بازار بیش از هفت میلیون دستگاه بخاری جدید است که فناوری ساخت پلار در این زمینه پیشتاز است: «سوبسیدی که به این سری اول داده میشد از میزان صرفهجویی در مصرف سوخت بود و این قرارداد را برابر همه بزرگان برنده شدیم و ۵۰۰ هزار دستگاه را تعهد کردیم. ۵۰ میلیون دلار اعتبار به ما داده شد تا قطعات اصلی را بخریم و کیفیت تویوتومی را در ایران بازتولید کنیم.»
یکی از چالشهای شخصیاش در دوران پس از انقلاب آوردن اولین ارتباط اینترنت به اصفهان است. نظرش را در اتاق بازرگانی پراقتدار اصفهان به اشتراک میگذارد و از سوی سایر بزرگان شهر نقد میشود. خودش یکتنه به میدان میآید و با شرکت توانا توافق میکند تا اولین دسترسی را به پایتخت صفویان بیاورد. جالب است که حتی ۱۰۰ نفر هم مشتری اینترنتش نمیشوند که تقریباً کسی نمیداند چیست و برای همین تصمیم میگیرد تحت تاثیر خواندن نشریه بیزینسویک و علاقه شخصیاش انقلاب داتکامها را به اصفهان برساند: «به این نتیجه رسیده بودم که باید یک سایت فارسی و محلی برای اینترنت راه بیفتد تا بشود آن را در اصفهان عرضه کرد، برای همین سراغ جمعی از دانشجویان دانشگاه صنعتی اصفهان رفتم تا بتوانیم محتوایی را که جذاب باشد برای اصفهانیها روی اینترنت عرضه کنیم. این شد شرکت رهنما. اولین قدم مان این بود که کسوف کامل اصفهان را از باغ خانوادگی ما زنده روی اینترنت پخش کردیم.»
اشتباه
معتقدم اگر بعد از انقلاب و جنگ اشتباه نکرده بودم و به سمت تولید رادیاتور فولادی نرفته بودم و رادیاتورهای آلومینیومی را انتخاب کرده بودم، الآن پلار رادیاتور هنوز باقی و موفق بود، ولی برخلاف نظر همه این جریان را رفتم و اشتباه واقعیام این بود که وقتی فهمیدم این تولید رادیاتورهای فولادی جواب نمیدهد باید همه را میریختم دور و میرفتم سراغ گرایش جدید. اما حیفم آمد بابت آن همه زحمتی که کشیده بودیم و همین اشتباه بود.
سعی میکند آنچه را در بخش فناوری بیزینسویک هر هفته خوانده، از ابداعات گرفته تا اخلاقیات جدید در زمینه کار و فناوری، به رهنما تزریق کند. نتیجهاش تشکیل یک شرکت پرداخت است که اغلب به عنوان یکی از اولین شرکتهای تجارت الکترونیکی ایران شناخته میشود و حتی از سوی وزارت بازرگانی هم برگزیده شد: «این شرکت اولین شرکتی بود که بر حسب مدل پرداخت در محل یا همان Cash on Delivery کار سفارش آنلاین را انجام میداد و پیمانکارش هم پست بود که بعدها با بزرگ شدن کسب و کار عملاً سبب زمین خوردن کل شرکتی شد که در آخرین عیدش در باغ که جشن گرفتیم بیش از ۱۳۰ نفر کارمند و کارشناس داشت.»
شرکت رهنما در دوره اولیه حیاتش شرکتی است که میتوان آن را خالص تجارت الکترونیکی به شمار آورد. شرکتی که در غیاب پرداخت الکترونیکی در داخل کشور سفارش کتاب، گل یا نوار موسیقی را میگیرد و از طریق پست تحویل مشتریان میدهد. ایران بوکشاپ، پرشین فلورا، ایران مدیکال، ایرانملودی، ایرانگیت و چندین شرکت دیگر محصول همین نگاه راهبردی رهنما به بیزینسویک و بلومبرگ به عنوان منابع الهام هستند. منبع پرداختهای خارجی کارت اعتباری خود رهنماست. شرکت هر چند پیشرو است اما با بدعهدی پست و پستچیها عاقبت خوبی ندارد: «من بیشتر درگیر پلار بودم و رویکردم هم این نیست که وارد امور جاری شرکت بشوم. هر روز پول میآمد داخل حساب شرکت و هیچ کس نمیدانست از کجا آمده، نگو اینها پول جنسهایی است که به لطف پست هرگز دست مشتری نرسیده. نداشتن انضباط مالی در شرکتهایی جوان یک اشتباه کشنده است. یکدفعه چشم باز کردم دیدم شرکت ورشکست شده.»
بدون شک شیوهای را که با شکست رهنما روبهرو میشود میتوان به عنوان یک دوره کارشناسی پس از شکست تدریس کرد: «یک روز امیر وهوش و یکی از همکارانش آمدند پیش من که خب شرکت ورشکست شده و ۵۰۰ میلیون تومان بدهی دارد. با اجازه شرکت را جمع کنیم و برویم. در یک کلام گفتم من همه این بدهیها را تقبل میکنم ولی سه شرط دارم: یکی اینکه تعداد کارمندان شرکت را به ۱۰ درصد این تعداد برسانید و دیگر اینکه هر چیزی را که از شرکت باقی مانده است جمع کنید و بروید تهران. آخری هم این بود که من این نیم میلیارد ضرر را آن سال میدهم ولی همه شما باید پایه حقوق مصوب وزارت کار را بگیرید. اگر ماندید در سود و زیان شرکت سهیم شوید. این امتیاز را به امیر میدهم که این شرایط ماندن و جنگیدن را قبول کرد، آمد تهران و تعداد قابل توجهی از بهترین نیروهایش هم خانه و زندگیشان را به اعتبار امیر آوردند تهران. زن و مرد آمدند پایتخت که کار هر کسی هم نبود.»
مدیریت
به ایران که برگشتم و در کارخانه مشغول شدم اوایلش از دید کارگرها یک جوجه فکلی بودم که از فرنگ برگشته و میخواهد تئوریهای مدیریتی را در یک کارخانه با ۴۰۰ کارگر پیاده کند. منصفانه که نگاه کنید اشتباه هم نمیکردند، همین بود ولی این را فراموش نکنید که آخر آخرش من یک اصفهانی بودم و زبان اصفهانیجماعت را بلد بودم. یکی از مهمترین کارهایم ایجاد ساختار سازمانی بود. قبول داشتم که هر فرد میتواند تنها پنج نفر را کنترل کند و برای همین کل کارخانه به خوشههای پنج نفره تقسیم میشد شامل سرکارگر و رئیس خط و رئیس بخش و… تا خود من. سیستم زمان و کارکرد را پیاده کردم تا هر کسی بر حسب سرعتش پاداش بگیرد.
اینترنت
در انگلستان که بودم روی کامپیوترهای الیوتی خیلی کار کردم و بعد که به ایران آمدم کامادور ۶۴ خریدم و برای دل خودم هر شب برنامههای تفریحی مینوشتم. اخبار بیل گیتس را میخواندم و خودآموز بیسیک را یاد گرفتم، حتی برای بنگاههای ماشین در اصفهان یک برنامه دیتابیس ماشین نوشتم که مدتها کار میکرد. بیشتر سرگرمی شبانه من بود. در اینترنت هنوز بازاری نبود، اما با استفاده از اتاق بازرگانی اجازه دادند یک دیش داشته باشیم برای دریافت که باید از طریق تلفن فرستاده میشد. این بیشتر بیماری کارآفرینی است که ما به آن دچاریم. اینترنت به ما این امکان را میداد که پولمان را مستقیماً از دست مردم بگیریم و این انقلاب واقعی تجارت الکترونیکی در فرار از پول دولت بود.
پلار
پلار افتخار من است و مسئولیت من. ۵۰۰ خانواده ماه به ماه امیدشان به پلار است. این فقط میراث و هویت ما نیست. هویت یک شهر و یک ملت است. پلار تنها مجموعه تولیدی کشور با قدمتی بیش از هفت دهه است که هنوز مالکانش ادارهاش میکنند. جامعه باید بفهمد هنوز هم میشود یک شرکت بخش خصوصی باقی بماند. زمانی اصفهان اسمش منچستر ایران بود به خاطر نساجی و ریسباف، از آن چه چیزی باقی مانده؟
سرمایه
فلسفه من درباره سرمایهگذار ساده است: Si Vis Pacem, Para Bellum. این فقط فلسفه من برای سرمایهگذاری نیست، برای کل زندگی و کار است. این جمله مشهور لاتین یعنی اگر صلح میخواهی خودت را برای جنگ آماده کن. همیشه هر کاری میکنم و هر انتخابی میکنم خودم را برای سختترین شرایط و از دست رفتن همه چیز آماده میکنم و این فلسفه زندگی من از کاشتن زعفران گرفته تا سرمایهگذاری و استارتآپهاست. هر روز نگران پولم نیستم و خودم را آماده میکنم برای از دست رفتن همه چیز. در قرض دادن هم همین هستم. پولونیوس در هملت همین را به پسرش نصحیت میکند که نه بدهکار کسی باش نه طلبکار کسی. برای همین همیشه پیه بدترین شرایط را به تنم مالیدهام و میدانم هر اتفاقی هم که بیفتد آخر دنیا نیست.
باور دارد در تهران هم هزینهها و هم فرصتها و چالشها ۱۰ برابر میشوند و این تغییری است که رهنما به آن نیاز دارد: «بچهها را فرستادم تهران و رفتند روبهروی ورزشگاه شیرودی در ساختمانی که از خانواده مشرف خریده بودیم. خانواده مشرف همان خانوادهای است که با پدربزرگ من صد و اندی سال پیش برای اولین بار سیگارپیچی را در اصفهان راه انداخته بودند که خودشان بهش میگفتند سیگارت. تا قبل از آن ایرانیها چپق میکشیدند و سیگار تازه داشت باب میشد که از تاثیرات آمدن آلمانیها به ایران در زمان جنگ جهانی اول بود. اسمش هم بود سیگارت سلطانی: نام خانوادگی آقاجونم.»
در همین بحبوحه است که خود شرکت پلار نیز دستخوش بزرگترین چالش تاریخش میشود. وام بهرهداری که برای تولید اولیه سفارشات سازمان بهینهسازی گرفته بالغ بر میلیونها دلار است که چون باید ظرف سه سال تولید و تحویل شود، زمینه نگرانی رهنما نیست، اما با روی کار آمدن دولت محمود احمدینژاد بلافاصله محمد هاشمی از سازمان بهینهسازی اخراج و همه قراردادها ملغی میشود. بخاریها ساخته شده ولی طرف قرارداد نیست و وام هم در حال گرفتن بهره است. کار به جایی میرسد که یک دهه همه آنچه پلار با چنگ و دندان به دست آورده صرف بازپرداخت بهره بانکی میشود: «سال پیش میراث آقای احمدینژاد برای ما این بود که ۱۸ میلیارد تومان سود دادیم و ۲۰ میلیارد بهره بانکی پرداخت کردیم. از آقای روحانی هم خواستم فقط دو سال به بخش خصوصی، این بخش خصوصی بیگناه، مهلت پرداخت بدهد. کسی گوش نکرد و کار به جایی رسید که ما زمین کارخانه را فروختیم و به جایی جمع و جورتر رفتیم تا پولش را بدهیم بانک برای زنده نگه داشتن کارخانه. برخی هم خودکشی کردند ولی ما ماندیم و جنگیدیم.»
این سمت در تهران، شرکت رهنمایی که پوست انداخته، به واسطه خود فرهاد و ارتباطاتش با ایرانسلی آشنا میشود که تازه در حال رشد است و به این ترتیب برای اولین بار بازار خدمات ارزش افزوده کشور یا VAS راه میافتد: «حدس من درست بود. رهنما که تهران بود از یک حوض کوچک به یک دریا رسید، اما تا امروز DNA اصفهانیاش را حفظ کرده است. خاصیتی که میگفت کوشش به دینار و بخشش به خروار.»
ناکامی دولتی موجب دلسردی رهنما در زمینه صنعت هم نشد. برادرش جاروبرقی موفق نیکتا را راه انداخت. شرکت سولار پلار با پسرش ساسان تاسیس شد که بسیار در زمینه تولید آبگرمکن خورشیدی موفق بوده و صدرنشین بازار است. این مجموعه موفق حتی وارد تولید برق هم شده و مجموعه سرمایهگذاریهای خود رهنما مزرعهای ۱۰۰ هکتاری برای پرورش ماهی قزلآلا با ظرفیت تولید پنج میلیون ماهی در سال راه انداخت که آبش صرف بزرگترین مزرعه پرورش زعفران در بیرون از قائنات میشود: مجتمع کشاورزی تلخرود در نطنز
فناوری
من فقط در جوانی میتوانستم رمانها و کلاسیکها را بخوانم، احساس میکنم وقتم دارد تلف میشود. از پزشکی گرفته تا هوش مصنوعی و از کیهانشناسی تا فلسفه برایم جالب است. همیشه نشریات خارجی را خواندهام تا بفهمم مهمترین گرایشها چیست و ساعتها با امیر در مورد همینها حرف میزدیم، بقیه میگفتند شما عقلت کم است ولی من واقعاً عاشق این جریان بودم. فناوری را دوست دارم چون تمام کسب و کارهای بعدی ما در این فناوری تنیده است. در آیتی باید بینش داشته باشید و اصطلاحاً ویژنری باشید. یک اپلیکیشن ۵۰ میلیون تومانی میتواند همه بازار حمل و نقل را زیر و رو کند. اسنپ و دیجیکالا از دید من یونیکورن هستند و دیوار هم همینطور. بالای یک میلیارد میارزند. حالا هم به نظرم مهمترین حوزهها برای سرمایهگذاری مدل Airbnb و هوش مصنوعی است. این را به دانشگاه اصفهان صنعتی هم پیشنهاد دادم، گفتم حاضرم سرمایهگذاری کنم و حتی مربیشان باشم برای تجاریسازی. خیلی سعی کردم پلار را هم وارد فروش پلتفرم آنلاین کنم، اما باید سایر دوستان در آبسال و سپهرالکتریک هم همراهی کنند. یکتنه نمیشود.