مصاحبه با مادر شهید
چند تا فرزند داشتید؟ 5 تا
آقا مهدی فرزند چندم خانواده بودند؟ فرزند سوم که در ۱۳۴۶/۱۲/۵ به دنیا آمدند.
روز خاصی بود؟ خیر- درشهرستان بودیم در یکی از روستای خراسان جنوبی
قبل از به دنیا آمدن آقا مهدی خوابی دیده بودید؟ خیر- ولی وقتی می خواست شهید بشود خواب دیدم.
اسمشون را کی گذاشت؟ پدرشون، البته با هم دیگر توافق کردیم که اگر دختر باشد فاطمه و یا معصومه و اگر پسر باشد مهدی.
آقا مهدی زمان انقلاب فعالیت داشتند؟ بله به همراه پدرش می رفتن
با برادر بزرگترش چقدر فاصله سنی داشتند؟ بعد از پسر بزرگم یک فرزند داشتم که در اثر بیماری سرخک فوت کرد که فکر کنم چهار سال و نیم فاصله داشتن.
دوران کودکی چطور بچه ای بودند؟ مظلوم بود و کسی را اذیت نمی کرد. یک گوشه می نشست نوار قرآن گوش می داد. بیشتر توی خونه بود و بسیج می رفت اما تا زمانی که جبهه رفت ما نمی دونستیم عضو بسیجه و پایگاه میره. از همه بچه هایم آرام تر بود. رفیق هایش را خانه نمی آورد.
دوران بارداری چه می کردید؟ پنج اسفند ماه بود و برف آمده بود و مادرم بالای سرم بود. پدر بزرگم 120 سال عمر کرده بود و همون شب فوت کردند و مادرم رفت و نزدیک صبح بود که بچه به دنیا آمد. مادرم نگران بود بچه که به دنیا آمد همسرم آمد.
سرگرمی اش چه بود؟ تو خونه با برادرش بود. موسیقی گوش نمی داد، کوچه نمی رفت، فرزند چهارمم شیطون بود و خیلی کوچه می رفت اما مهدی همراهش نمی رفت.
روز اول مدرسه شما بردیدش؟ تهران بودیم یادم نیست من بردم یا پدرش. اما همیشه از بغل دیوار راه می رفت که همسایه ها می گفتن مهدی از بغل دیوار نرو لباست کثیف می شود. سرش را می انداخت پایین و از بغل دیوار راه می رفت.
به بازی خاصی علاقه داشت؟ یک چیزهایی برای خودش اختراع می کرد. با سیم {...} می نشست تو خونه و یک کارهایی می کرد.
قبل از رفتن به مدرسه می خواست نماز و قرآن یادش بدهید؟ بله پدرش یاد می داد پسر بزرگم میگه پدرم یک خوبی داشت این که صبح با لگد بیدارمون می کرد برای نماز خواندن.
از مدرسه خواسته بودند بروید؟ شلوغ می کرد یا درسش ضعیف بود؟ سوم یا دوم راهنمایی بود گفت یه پسره اذیتم می کنه، گفتم چرا؟ گفت: یه گوشه می ایستم اذیتم می کند. گفت بیا مدرسه ولی نگو من مادرشم، من می ایستم بعد ببین پسر با من چه کار می کند!
رفتم دیدم بچه ام یک گوشه وایستاده پسره داره اذیتش می کنه. رفتم بهش گفتم: چرا اذیتش می کنی؟ گفت: اذیت نمی کنم. گفتم: الان می روم به معلمت می گویم. این طور که گفتم معذرت خواهی کرد و گفت: دیگه اذیت نمی کنم و دیگه تکرار نکرد. در همان سال ها چون درسش خوب بود جایزه دادن بهش.
وقتی به دنیا آمد چه کسی اذان در گوشش گفت؟ بابایش.
دوران کودکی خاطره ای دارید؟ زمانی که یک ساله بود پسر بزرگم خواست بغلش بگیرید دستش در رفت تا صبح بچه گریه کرد. آن وقت در روستا بودیم، به مادرم گفتم: برویم جاش بیاندازیم. یک بار هم بچه همسایه ها پشت بوم رفتن بپرن و به مهدی گفتن: پسر ترسو چرا نمی پری؟! بعد مهدی پرید که رو دستش افتاد و آن شب هم تا صبح گریه کرد. صبح بردیم شکسته بند و جا انداختن.
اهل کتاب خواندن بود؟ همیشه قرآن وکتاب می خواندن.
کتاب خاصی می خوندند؟ نمی دونم.
اهل مسجد رفتن بودن؟ بله نمازهایش را مسجد می خواند.
از چند سالگی نماز خواندن؟ انقلاب که شد بسیج رفت و فهمیده شد. کلاس 12 که بود.
3 یا 4 ماه رفت جبهه کردستان، از کردستان که آمد کجا رفت؟ برای دانشگاه درس خوند قبول شد و از بهمن ماه رفت دانشگاه. تابستان که شد به پدرش گفت: می خوام برم جبهه. پدرش راضی نمی شد من هم همین طور. گفتم درس بخوان امام خمینی (ره) گفته درس خواندن سنگر است. می گفت: نه جبهه واجب تره و رفت جبهه درس نخواند.
یک بار مرخصی آمد که دقیقاً بعد از عاشورا بود وقتی خواست برود من کاسه را پر آب کردم پشت سرش بریزم که هنوز نرفته بود آب ریختم جلوش. بعد گفتم: اشتباه شد، خواستم پشت سرت بریزم وقتی رفتی و تا سر کوچه که رفت همش نگاه من کرد و رفت دوباره نیومد. هر چه نامه می نوشتیم که بیاید، نمی آمد. می گفت: می خوام 6 ماه تمام بشه که برای سربازی حساب میشه. خیلی نامه می نوشتند برای پدرش، برای برادرش و برای من هم می نوشت.
اهل ورزش بود؟ بله دمبل می زد.
فوتبال چطور؟ تو مدرسه بله اما تو کوچه بازی نمی کرد. می گفت: همسایه ها اذیت می شوند.
در جبهه چه مسئولیتی داشتند؟ امدادگر بود.
چند ساله بودند کرج آمدید؟ کلاس اول تهران بودیم کلاس دوم کرج.
حیوان خانگی داشتند؟ خیر همسایه ها داشتند.
اهل نگهداری حیوان بود؟ خیر.
رابطه اش با برادرانش چطور بود؟ خوب بود.
تا حالا تنبیه کرده بودیدش؟ یک بار بچه ها با هم شلوغ کرده بودند سر سفره ناهار می خوردیم یک ملاقه پلاستیکی بود نمی دانم یکی زدم که شکست اما برادرش گفت مهدی بود من یادم نیست.
رختخواب هایش را خودش جمع می کرد؟ بله جمع و پهن کردن با خودش بود جوراب هم خودش می شست.
کمک می کرد در خانه؟ بله میهمان می آمد کمک می کرد، آشپزی می کرد وقتی تنها خونه می ماند.
موتور یا دوچرخه داشت؟ خیر
به پدرش کمک می کرد؟ بله اگر کاری داشت کمک می کردند. این خانه را می ساختیم از ته کوچه آجر می آورد و بالا را ساختن.
پول تو جیبی می دادید؟ بله برای مدرسه رفتن، پدرش می داد.
لباس می خرید برای خودش؟ خودش پولی نداشت، عید با پدرش می رفتیم و می خریدیم. یک کاپشن مخمل کبریتی داشت که سال چهارم دبیرستان بود آمد وگفت مامان دوستام می گن سه ساله داری میای مدرسه یه کاپشن داری! گفتم: به بابات بگو برات بخره، نخرید. کاپشن را رنگ کرد سال آخر هم پوشید. لباس هایش بعد از شهید شدن تو کمد بود همسایه ها آمدن گفتن خواب دیدیم مهدی آمده دم در و می گوید آمدم لباس هایم را ببرم. مجدداً همسایه های دیگه آمدن گفتن خواب دیدیم مهدی آمده خونتون و دم در ایستاده و میگه آمدم لباس هایم را ببرم بعد دادم به فقیر همه لباس هایش را.
مسافرت رفتند؟ بله سال آخر شمال و مشهد رفتیم.
تولد برایش گرفته بودید؟ خیر برای هیچ کدام از بچه ها تولد نگرفتیم.
کادو گرفته بود؟ هر وقت درسش خوب بود.
چی می گرفتند؟ مداد رنگی، کتاب.
تو خونه با کی صمیمی بودند؟ با همه خوب بودند چون همسرم زن گرفته بود مشهد رفته بود و من گریه می کردم و می گفت: مامان گریه نکن کاری که کرده زن گرفته تو باید از حقت دفاع کنی. وقتی شنیدم ازدواج کرده با علیرضا مشهد رفتم. مهدی خونه بود و پسر بزرگم پایین می نشست. در نبود من همسرم با خانومش اومدن خونمون و غذا درست کردند و بچه ها پایین بودند و هر چه گفتن بیایید غذا بخورید هیچ کدام نیومدند.
پسرم زنگ زد به من گفت: مهدی به بابا گفته که آخر کار خودت را کردی؟ حالا چه کار می کنی؟ گفت: اگر مادرت بیاید که خرج شما را می دهم و بالا سر شما باشه اگر نیامد که زن جدید می آورم! اینجا بود که فامیل ها گفتن برو بچه هایت پسر هستند. آمدم حالا هم بچه هایم همه دانشگاه رفتند و کار خوب دارند.
یک بار قهر کردم رفتم کوچه ساعت 11 شب بود گفتم برم خونه خجالت کشیدم برگردم. رفتم فشارکی نشستم دنبالم گشتند وقتی تا خانم من دیدن آوردنم خونه.
سر کار می رفت؟ سوم راهنمایی بود حصیر بافی بود که حالا شهید شده پیش اون کار می کرد.
نواری دارید که خودش خونده باشه؟ یک نوار عربی که درس می خوند.
نصف شب بیدار می شد؟ من ندیدم ولی همیشه با وضو بود تو جبهه، بچه ها تعریفش را می کردند.
گریه اش را دیدن؟ برای دوستانش که شهید شدند گریه می کرد.
دوست دوران مدرسه داشت؟ نه نداشت.
تو پایگاه بسیج دوست داشت؟ تو جبهه که مجید احمدی و محرابی که با هم شهید شدند. یکی از دوستانش که بار چهارم به جبهه اعزام شده بود با مهدی بود که چشمش را از دست داده بود حالا دکتره (آقای گشپژیان)، یکی از دوستانش مجروح شد مهندس عمرانه (آقای زارع)، یکی هم فلج شده.
آقا مهدی براتون کادو خریده بودند؟ یادم نیست.
با فامیل ها رفت و آمد می کردند؟ خیلی می گفتند صله رحم خوب و رفت و آمد کنید. یه زمانی می گفتم عمو و عمه چه کار می کنند؟! می گفت: مامان غیبت می کنی حرفشون رو نزنید.
تو مسجد فعالیت خاصی داشتند؟ خبر ندارم مسجد ماه رمضان چایی می دادند به من نمی گفت.
برای بیرون رفتن اجازه می گرفت؟ می گفت کجا می روم.
وقت هایی که روزه براش واجب نبود بیدار می شدند؟ بله بیدار می شد تا ظهر می گرفت ولی از زمانی که واجب شد روزه کامل می گرفت تو وصیت نامه اش نوشته بود که یک سال نماز بخوانید و 60 روز هم روزه بگیرید. پسر دومی و عروسام روزه و نمازهایش را خواندن.
اهل نماز جمعه بودند؟ بله.
تنها می رفتند؟ با پدر و برادرش می رفتند و بعضی اوقات هم تنها می رفتند.
با دوستانش مسافرت رفته بود؟ خیر
گواهی رانندگی داشت؟ خیر
کلاس خاصی رفته بود؟ یادم نیست.
هلال احمر کلاس رفتند؟ نمی دونم. روزی که جنازه را آوردیم مسجد بالا بردیم. بعد بسیج آمد گفت چرا نیامدید این جا و چرا مسجد بالا رفتید.
غذای خاصی را دوست داشت؟ همه چیز دوست داشت.
در لباس پوشیدن چطور بود؟ ساده و مناسب.
مرجع تقلید چه کسی بود؟ نمیدونم.
خودش بیدار می شد برای نماز صبح؟ بله خودش بیدار می شد. وقتی بچه تر بود بیدارش می کردم.
به امام خمینی (ره) علاقه داشتند؟ همیشه عکس امام توی جیبش بود.
پیش امام رفته بود؟ فکر کنم رفته بود، با رفیقش که مجروح بود رفت.
برای کنکور چقدر درس خواندند؟ سال اول قبول شدند.
چطور متوجه شد که قبول شده؟ از روزنامه.
اول دانشگاه رفت یا جبهه؟ اول دانشگاه. سه ماه تابستان جبهه. سال چهارم کردستان رفتند.
از جبهه تعریف می کرد؟ بله. می گفت خیلی تاریک و خطرناک و کوه و درخت است که تو تاریکی کرد عراق می آیند و گردن را می گیرند و می برند. می گفت مامان اگر اجازه بدهند بریم خیلی ها شهید نمی شوند اما چون جلو هستند نمی گذارند بریم بیاریم چون آتیش تند نمی گذاشتند بریم جلو.
خواستگاری رفته بودید؟ خیر
به فکر زن گرفتن بودند؟ خیر
خصوصیات اخلاقی اش چه بود؟ غیبت نمی کرد و با همه خوب بود و رفت و آمد می کرد.
با بچه های دیگر فرق داشت؟ خیلی، توخونه برای خودش مشغول بود.
برادرهای کوچکش را کمک می کرد؟ بله، لازم بود کمک می کرد. از مدرسه که می آمد لباس و جورابش را مرتب می کرد و پرت نمی کرد. از کلاس اول مداد نگه داشته بود. خیلی با سلیقه بود.
مریض شده بود؟ یادم نیست مریض شده باشد.
اهل شوخی بود؟ خیر.
عضو بسیج بودند؟ بله.
از طرف بسیج به مدرسه رفتند؟ بله وارد سپاه نشدند.
نظر شما را چطور برای رفتن به جبهه جلب کرد؟ گفت امضاء نکنی می روم جبهه واجب تره. وقتی گفت می روم دیگر رفت.
می دونستن که شهید می شوند؟ بله. مرخصی که آمده بود به دوستانش گفته بود این بار که بروم شهید می شوم. دوستانش می گفتند: شهید زنده آمد! شش روز مانده بود که شش ماه تمام بشه یکی از هم رزم هایش کنارش بود شهید نشد و آمد وگفت بیا با هم برویم و مهدی نیومد و موند و شهید شد.
حجاب برایش مهم بود؟ بله. عکس برامون فرستاده بود که با لباس سربازی بود عکس رو لبه طاقچه گذاشته بودم و هر وقت (با همون لباس ها دفنش کردیم و نگذاشتن من برم) می دیدم می گفتم لباسات چی شد؟ که یک شب خواب دیدم امامزاده محمد (ع) رفتم و لبه قبر نشستم و من چادر سرم نیست و چیزی در دستش بود.
رفتم دست رو خاکش گذاشتم، گفتم: اینجا؟ گفت: آره. گفتم تو شهید شدی؟ گفت: نه زنده ام. گفتم ما این قدر خرج کردیم مراسم گرفتیم و عکس جنازه ات هست! هر چی براش تعریف می کردم می گفت: شهید نشدم، من هیچ چیزم نیست؛ تو روسری ات را بکش جلو موهایت معلوم نشه. اوایل زیاد خواب می دیدم اما حالا نه.
مزارش کجاست؟ امام زاده محمد (ع) کرج.
نظر برادر دیگرش در رابطه با جبهه رفتن چی بود؟ خوب و باید همه بروند دفاع کنند که برادر بزرگترش موقع انقلاب جبهه رفتند.
پدرشون چطور؟ چهل روز رفتن.
چند بار جبهه اعزام شدند؟ دو بار
فاصله آمدنش چقدر بود؟ بعد از چهل روز آمدن. بار دوم پنج ماه نیومدن و نامه می نوشتیم که بیایید، می گفت: شش ماه تمام بشه بعد می آیم.
از منطقه تعریف می کردند؟ بله، یک بار کردستان بودند، می گفت: این جا جنگ نیست. جبهه دقیقه به دقیقه گلوله و آتش از کنارت رد می شود. یک پسری بود من سر خاکش نشسته بودم دیدم آقایی آمد فاتحه خوند. گفت: حاج خانم شما مادر مهدی هستید؟ بعد گفتم: لحظه آخر کی بالای سرش بود؟ گفت: یکی که بهش می گفتن کلاک. پسرت مردانه جنگید و مردانه شهید شد.
هم سنگرش بود؟ مجروح شده بود؟ خیر.
تشویق می کردند که کسی به جبهه برود؟ بله می گفت جبهه واجب است بروید.
کجا شهید شدند؟ شلمچه که کانال مرگ بود.
خبر شهادت را کی داد؟ پاسداری آمده بود که چهارشنبه خواب دیدم. وقت عملیات بود و هر کسی زنگ می زد دلم می ریخت چون آهنگ جبهه می زدند. پنج شنبه خبر آوردند. به هر کس می گفتم کسی نمی توانست بیاید خبر بده. نزدیک غروب بود و همسایه مان آقا روح الله که خودش جبهه می رفت و من هم پولی می دادم که به مهدی برسونه که پول ها را برگشت.
همسرم را صدا زدند و من دنبالش رفتم. با ماشین رفتند و من را نبردند. همه دورم جمع شدن و گفتن زن شهیدی می خواهد بچه به دنیا بیاورد و ببرندش بیمارستان. اذان که شد پایین آمدم و گریه کردم و گفتم: چی شده مهدی مجروح شده؟ در حال گریه می گفت: دیگر مهدی نیست شهید شده.
تاریخ شهادت؟ جمعه 3 بهمن ماه شهید شدن و جمعه 10 بهمن ماه هم تشییع جنازه بود.
جراحتش چی بود؟ ترکش تو سینه خورده بود و سوراخ کرده بود. خوش هیکل و زیبا بود همیشه می گفت: دوست دارم مجروح نشوم و شهید بشوم. من همیشه سر نماز دعا می کردم بچه ام اسیر نشه، شکنجه نبینه و جنازه اش گم نشه که همین طور هم شد.
مراسم کجا گرفتید؟ مسجد 5 تن و بعد بچه بسیجی ها مراسم گرفتند. سالگرد توخونه گرفتیم.
الان هم سالگرد می گیرید؟ فقط بچه هایم را دعوت می کنم و تولدش را می گیریم که 5 اسفنده و دعای کمیل می خونیم.
از خونه بردید جنازه را؟ از بی بی سکینه که اسم صدا می کردند، نمی ذاشتن کسی داخل بره. من رفتم داخل کسی متوجه نشد. دیدم جعبه جعبه روی هم است. سواد نداشتم بخونم مهدی کدومه. پدر عروسم آن جا بود. گفت: مهدی جلوی پایت است. می خواستم تابوت را بالا بگیرم نذاشتن.
دستم را مالیدم به بدنش خشک نبود، بدن تازه بود و مثل ماهی که از آب در آمده . از بی بی سکینه به مسجد بردیم و بعد خونه و بعد امام زاه محمد (ع) . روز بعد از دانشگاه آمدند و گفتند که چرا به ما خبر ندادید که بیاییم برای تشییع جنازه و فیلم برداری کنیم.
الان با شهید حرف می زنید؟ بله شب جمعه می روم سر قبرش.
امام ایران آمدند آقا مهدی رفتند؟ بله. امام را خیلی دوست داشتن و خوشحال بودند.
اهل رفتن به پارک بودند؟ تنها نه اما با خانواده می رفتند.
و من الله توفیق