سرمقاله زمینه های طلوع مرجعیت در ایران
حاج شیخ با اندیشه ها و رفتار خردمندانه و دقیقه های فکری او از نزدیک آشنا بود. از اصحاب درس او به شمار می آمد و افزون بر این, از دو آبراه به دریای اندیشه او می پیوست: یکی از آبراه اندیشه سیّد محمد فشارکی اصفهانی و دیگری از آبراه اندیشه میرزا محمدتقی شیرازی.
اندیشه های آن بزرگ مرد, در صدف جان او, به گوهری بس ارزنده دگر شده بود. گوهری که باید دقیق و هوشیارانه از آن پاس بدارد و در هنگامه های سخت, با آن راه بنماید و مردمان را از شبهای تار و دراز, به سوی سپیده بگشاید.
او, به این فکر افتاد از قبسی که از مکتب سامرا گرفته, سرزمین خود را در روشنایی فرو برد. و در پرتو نهضت فتوا, و فضایی که این فتوا پدید آورده, حرکت بنیادینی را بیاغازد. او خیلی زود دست به کار شد, تا در هنگامه ای که خورشید وجود میرزای بزرگ در ایران و دیگر سرزمینهای اسلامی, پرتوافشانی می کرد, شالوده یک بنای بزرگ را بریزد. بنایی که هاله ای دور خورشید مرجعیت پدید آورد و نور و شعاع مرجعیت را به همه سوی بگستراند.
سپیده کی چشم خواهد گشود.
خورشید کی بر بامِ این بوم و بَر خواهد شکفت.
بیداد سَورَتِ سرمای دی, تا به کی.
این نجوای دل گُزای مردم ایران بود که با هم داشتند. آنان که نگاه شان تلخ بود و فسرده, دلهاشان آزرده خارخار ناامیدی
با این همه, چشم به افقهای تاریک و غبار گرفته دوخته بودند که مگر سپیده چهره بگشاید و شب دَیجور ستم را سینه بشکافد.
امید به فردای روشن
ایمان داشتند و باور بس ژرف و کران ناپیدا, که هر شبی را هرچند درازدامن, دیجور, بی روشنان و هراس انگیز, سحری است, هر دردی را درمانی, هر زخمی را مرهمی و هر ستمی را پایانی.
ملت ایران, ایمان داشت,مهر, مهربانانه لبخند خواهد زد و این دور نیست, باید بر بام فراز رفت, به قله های بلند, چشم به راهش ماند که شاید این دَم و آن دَم از افق سرزند.
در باور او, امید, زندگی بود و ناامیدی مرگ و ناامیدی سرچشمه همه نامرادیها, زبونیها , واپس ماندگیها و گرفتار شدن در باتلاق جهل.
مرگ را سامان ز قطع آرزوست
زندگانی محکم از (لاتقنطوا) است
ناامیدی از آرزوی پیهم است
ناامیدی زندگانی را سم است.1
برابر عقیده و ایمان راسخ او, در هر دَوری, مِهری رخشنده, عالم گیر, به عالَم و آدم, دشت و دَمن خواهد تابید. عمر شب, هرچند بلند بنماید, کوتاه است و این روشنایی است که هر کوی و کومه, هر دل و هر سینه را سرانجام درخواهد نوردید.
ملت ایران, گرچه زیر آوار غم گرفتار آمده بود و از هر سوی بر سر و روی او غم می بارید و غم هیچ گاه از خانه دلش نمی کوچید, ولی چون با قرآن انس داشت و این کتاب, همیشه فرا رویش گشوده بود, هرگاه غم و اندوه, عرصه را بر او تنگ می کرد, به چشمه سار قرآن فرود می آمد و با زلال آن, دل را شستشو می داد و غبار غم را از آن می زدود.
او, همیشه, همه گاه, بویژه در گاهِ توفیدنِ غم و اندوه بر صحرای جان و روح اش, این ندای هاتف غیب را به گوش جان, می نیوشید:
ای که در زندان غم باشی اسیر
از نبی تعلیم (لاتحزن) بگیر2
کتاب غمها و دردهای ملت ایران
کتاب غمها, رنجها, دردها و حرمانهای ملت ایران, بی شمار برگ دارد و در هر برگی هزار هزار قصه پر غصه و نگاِر روشنانِ به خاک افتاده, دلهای خونین, جگرهای لخته لخته, مردمان آواره, زنان مویه گر, فرزند از دست داده و بی سرپرست مانده, یتیمان سر به زانوی غم فرو برده, مردان و یَلانِ به زنجیر کشیده و دربند و…
این کتاب را از هر سوی بگشایی, حرفها و سخنها دارد که بگوید, تصویرها دارد که بنمایاند. نگاه به هر برگی از برگهای خونین آن, دل را ریش می کند, اشک را جاری می سازد, زانوان را می خماند, جام جام اندوه بر جان فرو می ریزد.
غم از دست رفتن هویت
ملت ایران, غم ِخنجرهای آخته و زهرآلود را نداشت که پشت و پهلویش را, آن به آن می شکافتند و نه غمِ شلاقهایی که صفیرکشان و بی رحمانه بر گرده اش فرود می آمدند و پوست تنش را قاچ قاچ می کردند, بلکه او, غمگسار هویت و فرهنگ خود بود که در آتش استبداد, گرفتار آمده بود.
استبداد, شعله های امید را می میراند, هویتها را بر باد می داد, دانش و آگاهی را به هیچ می انگاشت و به جهل میدان می داد, تا به هر سوی بتازد و سیاهی و تباهی بپراکند و خورشید را گل اندود کند.
استبداد, هراس انگیز بود, هیچ سخن حقی را برنمی تابید. با حق میانه ای نداشت. حق را در هر کجا می دید, به خروش می آمد, نعره می کشید, چنگ و دندان نشان می داد, به رویارویی برمی خاست و نابخردانه, دست و پا می زد, تا از رشد, دامن گستری و جاری شدن آن به دشت سینه ها و مزرعه دلها, جلو بگیرد.
سفیران حق گو را زبان می برید, مردان حق مدار, جهل ستیز و روشنایی آفرین را بردار می کرد, تا حق از جلوه گری بازماند, نتواند زیباییها, شکوه ها و رخشانیهای خود را, هرگاه و هر زمان, در هر جای و مکان, در هر کوی و کومه, در هر مسجد و کنشت و دیر, جلوه گر سازد و حق جویان را در مدار خود به حرکت درآورد.
استبداد, به هیچ چیز نمی اندیشد, جز بر ماندگاری و جولان خود. همه چیز, جان و مال, ناموس, هویت, فرهنگ, آیین, سنت, دین و ارزشها, همه و همه, می باید در رقص مرگ شرکت کنند, تا دیو استبداد, چرخهای زندگانی نکبت آلود خود را به حرکت درآورد.
هر ایرانی, زهر استبداد را چشیده بود. به هر سوی که حرکت می کرد, مشت استبداد, بی رحمانه بر سینه اش فرود می آمد و زخم می زد, زخمی ژرف. چنان زخم کاری بود و ژرف, که هیچ مرهمی کارساز نبود و به آن بهبودی نمی بخشید و از درد و اَلَم آن نمی کاست, جز مرهمی که از غیب می رسید, از چشمه تسنیم و به دست توانای چشمه بان خورشید, بر آن نهاده می شد.
تنها و تنها این مرهم بود که زخم دل را برمی چید و به دل آرامش می بخشید و درد و اَلَم را از ساحَت آن دور می کرد و سالم و شاداب, آماده اش می ساخت, تا آن به آن, صراحی ای از می ناب حقیقت, بر کامِ خود فرو ریزد.
استبداد, هیچ مرزی نمی شناخت, خط قرمز نداشت, پا روی هر چیز می گذارد, هویت, فرهنگ, ارزشها, دین و آیین, آبرو و حیثیت مردم ایران.
در این غوغای غولان, غبارانگیزی غداره بندان, هیچ چیز بر مدار خود نمی توانست بگردد, نه دین, نه فرهنگ, نه سنتها و آیینها. این از آن روی بود که هم اَوْرَنگِ بانان, افروزندگان مشعل خرد و دانش به داس استبداد درو شده بودند و هم استبدادیان می باید برابر هوس, میل و خواست خود آیین و دین می ساختند, آیین و دینی که با همه رفتارهای زشتِ آنان هماهنگی و همخوانی می داشت.
از سال 1308 تا 1316
کتاب غمها و اندوه های ملت ایران را, از سال 1308 هـ.ق. می گشاییم و ورق می زنیم و نگاهی به اندوه بارترین برگهای آن می افکنیم, تا آن گاه که بنای بلند حوزه علمیه قم, به دست توانا و اراده پولادین مردی از تبار روشنان, سر به آسمان سود و غم و اندوه غربت, بی کسی و بی پناهی را از دلها زدود, بر زخم دلها مرهم نهاد, شعله های امید را در سینه ها افروخت و هزارها پروانه شیدا را در برگرد خود به پرواز درآورد و روح و جان شان را در کوثر زلال معارف اسلامی پاک و پاکیزه گردانید.
سال 1308 هـ.ق. هشت سال پیش از هجرتِ نخستین حائری به ایران, دربار قاجار, درنده خویی, بی فرهنگی و حقیقت گریزی خود را به تمام نمایاند. بر هر اهل فکر, فرهنگ نمود, که دربار قاجار, نمی خواهد مردم حقیقت را دریابند و به وادی روشن و اَیمَن گام بگذارند و ندای حق را بشنوند و نور خدا را ببینند.
ستیز استبداد با روشن روشنان
در این سال, روشن روشنان, که در سرزمین استبداد زده و تاریکی گرفته ایران, از عدالت, قانون, رفتار انسانی با رعایا, عدالت و حرکت همگان, بویژه حکمرانان در چهارچوب و جاده قانون سخن می گفت, بذر بیداری می افشاند و تاریکی را به نور دانش خود می شکافت, از ایران رانده شد. و این, دردناک رویدادی بود. برای ایران, با آن چهره درخشانِ پیشین و تمدن و فرهنگ شناخته شده, و آداب و آیین ناب و دین زلال, بسیار بد تمام شد و نه تنها حکمرانان بدنام را بدنام تر کرد و چهره سیاه, کدر و غبارآلود آنان را نمود و خوی حیوانی آنان را آشکار ساخت که به نام بلند ایران اسلامی خدشه وارد ساخت.
نام بلند سید جمال الدین اسدآبادی, بر تارک گیتی می درخشید, هر اهل فرهنگ, سیاست, دانش و اندیشه های اصلاحی و بنیادین, از هر دین و مسلک, با این چهره درخشان اسلام آشنا بود و از او به بزرگی یاد می کرد و در برابر اندیشه های زلال و آسمانی او, زبان به ستایش می گشود.
اندیشه های اصلاحی او شرق و غرب را درنوردیده بود, آن هم در عصری که غرب با شتاب, قاره به قاره را می پیمود و دانش و تکنولوژی خود را به رخ جهانیان می کشید و میدان دار عرصه های گوناگون بود.
او در این هنگامه, با اندیشه های ناب اسلامی خود, مشعل اسلام را در جای جای جهان افروخت و سخن تازه خود را با اهل نظر در میان گذارد و راهی را که اسلام پیش روی بشر قرار می دهد به درستی نمایاند و رخشانیهای آن را بیان کرد و دقیق, عالمانه و سنجیده, کاستیهای تمدن غرب و فلسفه های آن دیار را برشمرد.
از دیگرسو, با عالمان, مصلحان و فرهیختگان جهان اسلام, بیماری جهان اسلام را باز گفت و راه درمان آن را نشان داد.
با این حال, دربار قاجار, چون در تاریکی سیر می کرد, به شب خو گرفته بود, با هر روشنایی می ستیزید, نتوانست آن بزرگ مرد را, که نجات ایران از باتلاق دهشتناک واپس ماندگی و بی دانشی در شعاع اندیشه او ممکن بود, برتابد و در یک حرکتِ نابخردانه, با حالت بسیار زننده, نُماد اندیشه و دانش, عشق به اسلام و مسلمانان و ایران اسلامی را, توهین آمیز, نیمه برهنه, در هوای بسیار سرد, با دست و پای به زنجیر بسته, سوار بر قاطر کرد و کشان کشان تا به خانقین برد.
ایران در عصر بی خبری
دربار قاجار و شخص ناصرالدین, بسیار هراس داشتند از این که مردم با دگرگونیها و انقلاب علمی و صنعتی و قانونها و آیینهای کشورداری غرب آشنا شوند و با راهبری مصلحان, آگاهانه و هشیارانه در عصر انقلاب صنعتی غرب گام بردارند. نه دَرها را به سوی هرگونه نوآوری ببندند و نه کورکورانه به دنبال دجّال روزگار بیفتند. بلکه کارشناسانه, براساس دانش و خِرَد, ابتدا به شناسایی کاستیهای خود بپردازند, در پرتو خرد و دانش و رهنمودهای دینی و آیینی, بازدارنده های رشد و شکوفایی را از سر راه بردارند و راه را برای حرکت رو به کمال خود در دنیای جدید, هموار سازند و از تواناییها, اوجها و شکوه های خود, به درستی پاس بدارند, آن گاه به داد وستد با غرب بپردازند.
غرب آزمندانه بر ملتهای خواب آلود و در خواب نگه داشته شده یورش می بُرد. از این روی با هر کسی که بانگ می زد, بی رحمانه برخورد می کرد و نمی گذاشت در آرامش به سر برد.
سیّد جمال غرب را خوب می شناخت, دقیق و همه سویه, به همه لایه های آن آگاهی داشت. هم سیاهی های آن را می دانست و هم روشناییهای آن را. دولتها و حکومتهای اسلامی را پرهیز می داد از این که در باتلاقهای غرب گرفتار آیند و به جای روشنایی, تاریکی از غرب بگیرند و سیه روز تر از این که هستند, بشوند.
او وقتی به ایران آمد, دید از روشنایی, دانش روز, کشورداری براساس آیین و قانون, خبری نیست و دستگاه حاکمه و شخص ناصرالدین شاه, به هیچ روی حاضر نیستند اندکی از اقتدار خود بکاهند و دیگران را نیز در اداره کشور شرکت دهند. از این روی, علاج این زخم کهنه را مشروطه دانست.
او بر این عقیده, که در پرتو حکومت قانون, احترام به فردا فرد ملت می توان به علم و تکنولوژی دست یافت و با ملتی محترم, عزیز و گرامی می توان به قله های روشنایی رسید, سخت پای می فشرد و بی باکانه می گفت: با ملت زبون و ملتی که سرنوشتش به هوسهای حاکم بستگی دارد, نمی توان هیچ دَری به روشنایی گشود.
حکومت قاجار, نمی توانست دریابد دنیا با شتاب در حرکت است و باید از همه اهرمها کمک گرفت و این عقب ماندگی از غرب را به پایین تر حدّ رساند. چنان کارگزاران و شخص شاه در خودکامگی, تاریکی فساد, عیش و نوش و افکار ارتجاعی و خرافی فرو رفته بودند که نمی توانستند بفهمند در آن سوی مرزها, انقلاب صنعتی, به شتاب در حال دامن گستری است و ناگزیر برای به گردش درآوردن چرخهای خود, باید به دیگر سرزمینها دست بیازد و تنها و تنها بیداری, قانون و عمل به دستورهای دین و میدان داری مصلحان, عالمان و انسانهای با شرف و غیرت است که می تواند ایران را از فرو افتادن در حلقوم این اژدها در امان بدارد.
در کشوری که هیچ رکنی استوار نیست و همه چیز به میل و هوس حاکم بستگی دارد, روشن است که استعمار زمینه رشد می یابد. چون استعمار در لجن زارِ هواها و هوسهای حاکمان ناشایست و در آغوش جهل و بی دانشیِ مردم می روید و دامن می گستراند.
استبداد مردم را در بی خبری نگه داشته بود. مردم از دگرگونیهای مهم دنیا خبر نداشتند. و روز به روز, بر دامنه این بی خبریها افزوده می شد و خواب آنان, هر چه عمیق تر و سنگین تر.
در دنیا, دیری بود که شگفتیهای دانش, خود را می نمایاند, شهابها دل شب را می شکافت, جهشی شگفت و حیرت افزا دیده می شد, موج بلندی که هیچ ساحلی را آرام و ساکت نمی گذاشت.
(از نظر اوضاع بین المللی, کمی پس از آغاز سلطنت ناصرالدین شاه تحول شگرفی در دنیای غرب, در حال انجام بود و انقلابهای گوناگونی در کشورهای اروپا پدید آمد. در سال 1365هـ.ق (1848 میلادی) با انتشار مانیفست حزب کمونیست توسط کارل مارکس, مارکسیسم تولد خود را اعلام داشت و تاریخ تحول جهان را تحت الشعاع قرار داد.
انقلاب صنعتی و بورژوازی اروپا, با گامهایی سریع, علم و تکنولوژی را به خدمت می گرفت و می رفت تا با گسترش بازار کالاهای تولیدی و نفوذ صنعتی و سرمایه ای, نوع دیگری از دستیابی به کشورهای خواب آلود (مانند ایران) را برای اربابانِ علم, به ارمغان بیاورد.)3
در چنین روزگاری, که بیداری ملت ایران و آگاهی, دانش و بینش روشن آنان می توانست کارساز باشد و در ایران, از این رهگذر انقلاب ژرفی پدید آید و مصلحان به بازسازی ایران استبداد زده بپردازد و آن چه را مفید می دانستند از دانش و آگاهی برای ملت ایران بگیرند و آن چه را زیان آور, پس بزنند و با بیداری و آگاهی, گام در جاده های نو بگذارند و از دگرگونی ژرفی که آفریده شده, بهره برند, استبداد, برای ماندگاری خود و هراسی که از حرکتها و دانشهای نو داشت, دَرِ دانشهای جدید و نوآوریهای شگرف را به روی ملت ایران بست و در این عصر بی خبری, ایران لقمه چربی شد در گلوی دو امپریالیزم نوپای روس و انگلیس.
ناصرالدین شاه, سه سفر به اروپا رفت, تا از نزدیک, به پندار خود, تمدن فرنگ را ببیند, ولی تجربه ای نیندوخت و نخواست و یا نتوانست زمینه های یک دگرگونی اساسی را در کشور پدید آورد و مردم را آگاهانه با تمدن غرب, که به هر سوی می توفید, رو به رو کند و به مصلحان, عالمان آگاه و آشنای به مبانی فکری تمدن غرب و تمدن اسلامی و نقطه های وصل و جدایی آن دو, آگاهان دلسوز, که به ایران اسلامی عشق می ورزیدند و خواهانِ مجد و شکوه آن بودند, میدان بدهد, تا به بی خبری مردم ایران پایان بدهند.
ایران در این برهه سرنوشت ساز, با زمینه های بس باشکوه, حرکت آفرین, سرورانگیز که برای رویارویی خردمندانه با تمدن غرب داشت, به خاطر بی خبری مردم, ناآگاهی و بی دانشی آنان, که دستاورد حکومت دراز مدت استبداد بود, برکناری مصلحان, عالمان بیدار و همه سونگر, از گردونه کشور, خیانت ورزی, رشوه خواری و وطن فروشی درباریان, کارگزاران, خودباختگی روشنفکران, نتوانست در عرصه بین المللی, جای مناسب و درخور شأن خود را بیابد و میدان گاهی بس آماده برای جولان و تاخت و تاز غربیان و شرقیان شد و در نتیجه, هم سرمایه های ملی و هم سرمایه های معنوی در آتش افروزیهای استبداد و استعمار سوختند.
رقابت قدرتهای بزرگ در ایران
در این عصر بی خبری, که استبدادیان, مردم را در تاریکی نگه داشته بودند و در پشت دیوار بی خبری و در بیغوله های تاریک, هر جفایی را بر آنان روا می داشتند و بسان حیوان با آنان رفتار می کردند و از عرصه های سیاسی و خُنُکای دانش و معرفت به دورشان می داشتند, دو قدرت بزرگ, چون میدانها و عرصه های گوناگون را خالی از مردم و نقش آفرینی آنان دیدند و برجها و باروهای نگهبانی را خالی از نگهبانان و باروبانان تیزنگر و هشیار, ایران را جولانگاه خود قرار دادند و برای به تاراج بردن ثروت سرشار آن, به رقابت پرداختند و آن چه در این رقابت سخت و سهمگین لت و پار شد مردم شریف ایران و حیثیت و آبروی آنان بود.
نه این که, برخلاف پندار روشنفکران خود باخته, چراغی از علم و دانش و تمدن در این سرزمین نیفروختند که هرچه روشنان داشت به خاک افکندند.
ایران را به قرون وسطی برگرداندند, حرث و نسل را به نابودی کشاندند, ثروتهای مادی و معنوی این سرزمین را تباه ساختند, مردم را از فرهنگ, آداب, سنن و ارزشهای دگرگون آفرین دور کردند و از همه دردناک تر و اسف انگیزتر, رفتار حقارت آمیزی بود که با مردم داشتند, خود را قوم برتر و آنان را قوم وحشی و به دور از فرهنگ و تمدن می انگاشتند و همین نگاه پست و به دور از شأن انسانی را, به قلم بمزدها, نویسندگان اجیر و مأموران سرویسهای جاسوسی خود که به نام جهانگرد و سیاح به ایران می فرستادند, دیکته کردند و به سینه های لجن گرفته و پر کینه آنان سریان دادند.
نوشته ها, آثار و کتابهایی که از این قوم تاراج گر در دست است, گواهی است روشن بر این سخن. اینان سعی کرده اند, چنین وانمود کنند که قوم ایرانی, قومی واپس مانده و به دور از فرهنگ و تمدن و وحشی است و خود نمی تواند کشورش را اداره کند, از این روی نیاز است بریتانیای کبیر, سرپرستی این ملت را به عهده بگیرد.
غرب و خاموش کردن چراغ علم در ایران
غرب, نمی خواست چراغ علم در ایران روشن گردد. می دانست ایران زمینه یک حرکت بزرگ را دارد. از عالمان, دانشمندان و فلاسفه ای برخوردار است که اگر میدان را از رجّاله ها بگیرد و کار را به آنان و مردان اهل وابگذارد, ایران, با پشتوانه علمی که دارد, خیلی زود راه خود را خواهد یافت. از این روی, تمام توان خود را به کار گرفت که رجّاله ها بر سر پستها بمانند و با هر حرکتی علیه استبداد به مخالفت برخاست و از اهرمهایی که در اختیار داشت, برای خاموش کردن آنها بهره برد و از دیگرسوی, شاه و کارگزاران را از مصلحان و عالمان دلسوز و دارای طرح و اندیشه برای بِه سامانی کشور, به هراس افکند و آنان را خطری بزرگ برای نظام پادشاهی وانمود.
قدرتهای بزرگ می دانستند اگر ایرانی با نوآوریهای دنیای جدید آشنا شود و پی ببرد که رمز اوج گیری تمدن جدید در چیست, جوهر حرکت را در اختیار دارد و می تواند خیلی زود, چراغ علم را در داخل کشورش بیفروزد و نیاز به غرب نداشته باشد.
غرب تلاش می کرد که هیچ گاه ایرانی به قلّه اعتماد به نفس فراز نرود و همیشه و همه گاه خود را نیازمند غرب بداند و گام در شاهراه ترقی را به فکر و اندیشه و با تکیه بر نیروهای خودی, محال بینگارد. بی خبری ایرانی, کوتاه بودن دست او از آستان علمای دقیق اندیش و دارای طرح و برنامه برای اداره کشور بر اسلوب و مرام انسانی و عمران و آبادانی کشور و این که چه چیزهایی را باید از غرب گرفت و چه چیزهایی را نه, سرمایه بزرگ برای امپریالیزم جهانی بود.
ایرانی باید بی خبر بماند, تا بشود ثروت بی کران او را به تاراج برد, هویت او را سوزاند, تمدن درخشان و فرهنگ ناب او را زیر خروارها خاک دفن کرد و او را از گذشته اش برید. این سیاست راهبردی غرب بود. این سیاست را با برنامه دقیق به پیش می برد.
کارگزاران نظام استبدادی هم, چون از این سیاست سود می بردند و می دیدند با عمل به این سیاست, بساط عیش و نوش شان برقرار است, تلاش می ورزیدند, بی خبری مردم, هرچه عمیق تر و گسترده تر باشد و هیچ روزنی از این زندان بزرگ و تاریک به سوی دنیای روشن گشوده نشود.
ناصرالدین شاه, نه در آغاز شتاب شگرفِ انقلاب صنعتی عرب, اوج گیری تمدن, فرهنگ و نهادینه شدن قانونهای مدنی آن دیار, به خود آمد که دَرهای ایران را به سوی دانشهای جدید بگشاید و زمینه داد و ستد فکری بین عالمان ایران و اندیشه وران ایران و اندیشه وران غرب را فراهم آورد و نه پس از گذشت پنجاه سال از هنگامه آفرینی تکنولوژی غرب و گذشت سالهای سال از طرح اندیشه ها و فلسفه های نو در آن دیار.
او می دانست چون ستمهای بی شمار انجام داده, بی گناهان بسیاری را سر و زبان بریده و بر دار زده, امتیازهای فراوان به بیگانگان داده و پای قراردادهای ننگینی را امضا کرده و در واقع ثروتهای بی کران کشور را به ثمن بخس فروخته, حکومتش, با همه کوکبه و هیمنه ای که به ظاهر دارد, بسیار سست بنیاد است و هر پایه آن, با اشاره ای فرو می ریزد, تمام اهرمهای قدرت خود را به کار می گرفت که مردم از آن چه در غرب می گذرد آگاه نشوند و به مقایسه کشورداری زمامداران آن سامان, با کشورداری پادشاه و کارگزاران سرزمین خود نپردازند.
چون می دانست که اگر مردم ایران از رفتاری که زمامداران غرب با رعایا دارند باخبر شوند, درخواهند یافت, در قفس شیران و یوزپلنگان زندگی می کنند و در کشوری به سر می برند که هوس پادشاه, قانون است و زندگی و مرگ مردم, بستگی به میل و خواست او دارد.
او نگران بود که پای ایرانی به فرنگ برسد; از این روی, تمام توان و قدرت خویش را به کار می گرفت که دَرهای کشور, همچنان بسته بماند و چشم و گوش مردم باز نشود و درنیابند مردم فرنگ بیدارند و آنان در خواب و در این خواب آلودگی, ثروت و سرمایه ای که داشته اند, به یغما رفته است و مردم غرب, با ثروتی که از آنان به تاراج برده, به ثروت, مکنت و رفاه رسیده اند و ایرانی صاحب ثروت, به خاطر ناشایستگی, رشوه خواری حاکمان و سازش با دزدان و چپاولگران غربی, در فقر و فاقه به سر می برند و بیغوله نشین اند:
(ناصرالدین شاه, نه تنها از سفرهای اروپا تجربه ای به درد مملکت بخورد نیاموخت, بلکه مشاهده آزادیهایی که در کشورهای مختلف اروپا, مردم از آن برخوردار بودند, او را بیمناک ساخت و بعدها از رفتن ایرانی به اروپا و باز شدن چشم و گوش آنها وحشت می کرد. چنانکه از دستوری که در ذیل تلگراف رمزی, که تقریباً, پنج ماه قبل از کشته شدنش, محمدعلی خان علاءالسلطنه از لندن مخابره کرده, نوشته, این نظر به خوبی درک می شود.
این تلگراف عیناً گراور می گردد.
ناصرالدین شاه در ذیل آن, با خط خود نوشته است:
(آقا حسن, بی اجازه رفته است. نمی دانم از شما اجازه گرفته رفته است, یا نه. در هر صورت, او را باید زودتر به ایران مراجعت بدهند. خیلی خیلی بد است پای ایرانی, این جورها به فرنگستان باز بشود. اگر جلوگیری نشود, بعد از این, البته ده هزار ده هزار به فرنگستان برای دیدن کردن خواهند رفت و خیلی خیلی اثر بد خواهد داشت.)4
روشن است که ناصرالدین شاه, نگران فساد اخلاق جوانان نبود. آن چه او را نگران می کرد دگرگونی در فکر و اندیشه آنان بود, چیزی که برای سلطنت خود زیان آور می دید و احساس این که هرگونه آگاهی, تیری است که به سوی او پرتاب می شود.
این برگِ هراس انگیز از کتاب غمهای بزرگ ملت ایران را گشودیم, تا روشن شود ایران در آستانه هجرت حاج شیخ عبدالکریم حائری به ایران, چه وضعی داشته و مردم, چگونه زندگی را سپری می کرده و در چه زندان مخوفی و در چنگ چه زندان بانانی به سر می برده اند.
سال 1308هـ.ق سال مهمی در تاریخ ایران است. پس از آن که بیدارگر بزرگ, سید جمال الدین اسدآبادی, با آن حال از ایران بیرون رانده شد, شمارش معکوس زوال و فروپاشی حکومت پلید و اهریمنی قاجاریه شروع گردید. این همان چیزی بود که سید پیش بینی کرد. وی در نامه ای به امین الضرب, پس از آن که هدف خود را چنین بیان می کند:
(من آن چه گفته ام و می گویم و کرده ام و می کنم, همه محض و صرف از برای خیر امت محمدیه بوده است و خواهد بود و به هیچ وجه انانیت مرا در و مدخلی نبوده است…)
می نویسد:
(چون خداوند تعالی از حقیقت کنش و روش من مطلع بود, لهذا دولت عثمانی را پس از شش ماه که از دَرِ مخالفت با من درآمد, گوش و دماغش را بریده, کمرش را شکست و خدیو مصر را, پس از آن مملکتش را پارچه پارچه کرد, پای سنگین انگلیز را بر گلوی آن نهاده, که نزدیک است نفسش قطع شود. و شیر علی خان و عائله آن را تار و مار کرد.
اکنون می گویم: اگر ایران بر گناه خود اصرار نماید و توبه نکند, خداوند تعالی چون به جهت گناهان سابقش, گوش و دماغ کنده است, حالا سرش را خواهد برید و گوشتش را طعمه نسرها و عقابها خواهد نمود و بسیار زمان طول نخواهد کشید.)5
خیزش بزرگ سید پس از تبعید از ایران
سید, با همه بی حرمتی و توهینی که بر او روا داشته شده بود, آرام نگرفت و به کنج انزوا نخزید و دست از رسالت بزرگ خوش برنداشت. بسان کوه استوار ماند و از دردها و رنجهای مردم ایران, با مردم اروپا سخن گفت و اهل فکر و فرهنگ و زمامداران آن دیار را متوجه آن چه در ایران می گذشت ساخت و یادآور شد:
(ایرانیها می گویند: هرگاه ملل مقتدر, در باب قتل و غارت از پادشاه ما تقویت و کمک نمایند و بلاشک از نهب و غارت ما حصه ای می برند. از قبیل امتیاز نامه هایی که در باب بانک و دخانیات داده شده است, برای ما چه ثمر خواهد داشت که شورش نماییم.
اگر دولت انگلیس در عمل چوب زدن و اسیری و صدمات و قتل بدون استنطاق و سرقت بدون عذرخواهی, ایرادی نگیرد, بلکه با پادشاه همراهی کند, در این صورت, کار ما تمام است و ما به هلاکت خواهیم رسید.
و در چنین صورت معلوم می شود که ممالک بزرگ و ملکه انگلیس و امپراطوری روس, طالب ترقی ایران و عدالت و آزادی نیستند و آنها نیز مانند پادشاه مایل به تعدی می باشند.)6
این گونه سخنان, افشاگریها و به محاکمه کشیدن انگلستان و انگشت گذاردن روی حساس ترین نقطه ضعفهای دولت انگلیس, سخت تکاندهنده و برای دولت انگلستان مشکل آفرین بود.
سید, با سخنرانیهای آتشین و نامه های اثرگذار خود, ورق را برگردانده و چهره زشت و اهریمنی انگلستان را برای مردم خودِ آن دیار و شهروندان انگلیسی و اهل فکر و فرهنگ, به روشنی نمایاند و این فضاسازی بسیار نقش آفرین و بیدارگرانه از یک سو و نمایان چهره مظلوم خود و ستمی که بر خود او در ایران رفته بود, از دیگر سوی, برای فرمانروایان و حاکمان انگلیس بد تمام شد, بویژه آن که سخنان دردآلود او در سطح گسترده ای در جراید انگلستان و محفلهای علمی و سیاسی آن کشور بازتاب یافت.
سید وسیاست راهبردی او در نمایاندن جایگاه مرجعیت
سیّد, در کنار این سیاست و هماهنگ با آن, سیاست راهبردی دقیق دیگری را نیز پیش گرفت و آن فرستادن پیک و نامه برای علمای بزرگ بود که شوری دیگر آفرید و با این موج بلندی که پدید آورد, بسان صاعقه بر سر قاجاریان ستم پیشه و وطن فروش فرود آمد. در نامه بلندی که به میرزا محمدحسن شیرازی نگاشت, یک به یک قراردادهای نگین شاه قاجار را با بیگانگان, بویژه انگلستان, برشمرد و زیانهای آن را برای ملت ایران و ایران, به پیشوای بزرگ اسلام بازگو کرد. برای رهایی از این باتلاق و لجن زار عفن, آزاردهنده و هراس انگیز که آن به آن ملت بزرگ ایران را درخود فرو می بُرد, هیچ راهی نمی دید و نه هیچ دستِ یاری گری را, جز دست خدا, که نُماد آن در زمین, مرجعیت بود.
او, جایگاه و پایگاه بلند و نقش آفرین مرجعیت را خوب می شناخت. اهرم قدرت مندی که شاید نهاد مرجعیت شیعه, به آن پی نبرده بود و از توانایی شگفت انگیز آن در اصلاح گری و وحدت آفرینی, آگاهی نداشت و چه بسا گمان نمی کرد بتواند سیر تاریخ را عوض کند.
او, به بسیاری از کشورها, در اروپا, آسیا, آفریقا سفر کرده بود و با بسیاری از شخصیتهای بزرگ جهان, مسلمان و مسیحی, آشنایی داشت و نیروی اصلاح گری بیش تر آنان را آزموده بود, اما پس از مطالعه فراوان, دقتها و همه سونگریهای بسیار, به این نتیجه رسید که هیچ نیرویی در اصلاح گری, به پای نهاد مقدس مرجعیت شیعه نمی رسد, از این روی, خطاب به پیشوا و مرجع بزرگ شیعیان نوشت:
(حق را باید گفت, تو رئیس فرقه شیعه هستی, تو مثل جان در تنِ همه مسلمانان دمیده ای, هیچ کس جز در پناه تو نمی تواند برای نجات ملت برخیزد و آنها نیز, به غیر از تو اطمینان ندارند. اگر برای گرفتنِ حق قیام کنی, همه به پشتیبانی تو برخاسته و آن گاه افتخار و سربلندی نصیب شان خواهد شد.)7
سیّد, روشنفکران و سیاستمداران را برای این حرکت بزرگ, رهایی ملتهای مسلمان, بویژه شیعیان و ملت ایران از چنگ استعمار, شایسته نمی دید. او در پی مرد حقیقت بود و باور داشت: کلمه ای از دلِ مرد حقیقت بیرون آید, بر دلِ اهل حقیقت خواهد نشست. در نگاه و باور دقیق او, این میدان بسیار هراس انگیز, میدانی نیست که هرکس بتواند وارد آن شود و میدان داری کند و نغمه رهایی بسراید و نسیم آزادی را بوزاند و بر دلها و سینه های پر از ناامیدی, امید بدمد و در دلهای فسرده, عطر شادابی بیفشاند. تنها و تنها از کسی برمی آید که در این میدان وارد شود و مشعل افروزد که خدا, کرسی ریاست او را در دلها و خردهای مردم نصب کرده باشد و کسانی که در پناه او برای رهایی ملت برخیزند.
این سخن و باور کسی است که در بلندترین قله روشنفکری زمان خود قرارگرفته بود, با اندیشه ها و نحله های گوناگونی آشنایی داشت, سیاستهای جهانی و بین المللی را می شناخت, آگاهی های ژرف از برنامه ها, سیاستهای راهبردی استعمارگران و نقشه های آنان برای جهان و مسلمانان داشت و با رهبران بزرگ جهان آشنا بود و قدرت و نیروی آنان را می دانست, از ساز و برگ نظامی دشمن, آگاه بود و از قدرت ویران گری استعمار و دولتهای مستبد, بویژه آن چه در ایران جریان داشت, به طور دقیق و همه سویه خبر داشت. یعنی تیر به تاریکی نمی افکند. از روی حدس و گمان سخن نمی گفت. با این حال, مرجعیت شیعه را, بدون آن که از گذشته تجربه و الگویی فرارو داشته باشد, تنها نهادی می دانست که می تواند برای امت اسلامی, سعادت و خوشبختی, رستگاری و رهایی به ارمغان آورد, آرامش به روح و روانش ببخشد, پریشانی و پراکندگی مسلمانان را به یگانگی, همدلی و برادری دگر کند. رنج و دردی که دامن گیرشان شده است, از آنان دور سازد, با بسیج مردم و شور و هیجان, بسان صاعقه بر سر کافران که سرزمینهای اسلامی را در چنگ گرفته اند, فرود آید و تار و مارشان سازد و به خاک سیاه بنشاندشان.
حماسه آفرینی مرجعیت شیعه
میرزای شیرازی, فتوای حماسی خود را علیه قرارداد ننگین انحصار تنباکو, صادر کرد. پیش بینی سیّد, به حقیقت پیوست, آن جا که به میرزای بزرگ نوشت:
(همه مردم در برابر تو تسلیم اند. همه فرمان برادرت هستند. امر تو در جامعه مسلمانان نافذ است. هیچ کس در مقابلِ حُکمت گردن فرازی نمی کند. اگر بخواهی, می توانی با یک کلمه (کلمه ای که از دلِ مرد حقیقت بیرون آمده و بر سینه اهلِ حقیقت می نشیند) افراد پراکنده را جمع کنی و با متفق ساختن آنها, دشمن خدا و دشمن مسلمانان را بترسانی و شرّ کفار را از سرشان برطرف نمایی.)8
این فتوا و حکم, دین را در نظر اهل دین بزرگ و ارجمند نمود. اسلام را به میدان زندگی آورد و آن را با سیاستهای استعماری و برنامه های اقتصادی چپاول گرانِ جدید, رویارو ساخت و روشن کرد اسلام پویاست و در همه عصرها جریان دارد و در سینه همه نسلها, می تواند شورانگیزد و از توانایی شگفت انگیز در به حرکت درآوردنِ اقیانوس بزرگ انسانها, برخوردار است. در هر زمانی می تواند کاروان انسانها را به حرکت درآورد و آن را سالم و به دور از هر گزندی به سرمنزل برساند.
این فتوا, خط بطلان کشید بر پندارها و انکارها. آنان که می پنداشتند روزگار اسلام به سر آمده و اسلام برای نسل نوخاسته و دنیای جدید پیامی ندارد, با این عرصه داری مرجعیت دینی و رویارویی با استعمار نو و رو کردن دست چپاول گران, به بیغوله ها خزیدند.
سیّد, با تمدن جدید آشنا بود, زوایای آن را می شناخت, با این که بیش تر روشنفکران زمان او, و بسیاری از کسانی که با آنان حشر و نشر داشت, سعادت و خوشبختی و بهروزی انسانها را در تمام قاره ها و با هر آیین و کیش, در تمدن جدید می جستند, او, سعادت و خوشبختی انسانها و بویژه مسلمانان را در اسلام می دید و پیروی از مرد حقیقت, پیشوای دین, پرتو درخشان انوار ائمه, پایه تخت دیانت, زبان گویای شریعت و نفس پاکیزه.
این احیاگری و توجه دادن به زلال اسلام و نمودن پایگاه مرجعیت دینی و توانایی شگفت انگیز و سترگ آن در تاراندنِ تباهی آفرینان, ویرانگران و رهزنان اندیشه و زدودن زشتیها, پلیدیها و بدیها از ساحَت سینه ها و هدایت مردمان به شاهراه سعادت, و آن فتوای شورانگیز, شوق آفرین و امیدوارکننده اسلامیان, و درهم کوبنده و ناامیدکننده دشمنان, حوزه سامرا را به کانونی از عشق و شور دگر کرد.
سیّد را در زمستان سخت و استخوان سوز, نیمه برهنه, در حالی که بیمار بود, سوار بر اسبِ بارکش, به خانقین بردند. او امید داشت در عراق رهایش کنند, تا در این مجال, به دیدار محبوب خود, رئیس مذهب اش برود. شعله این امید او را گرم نگه می داشت. اما ایادی استعمار, غارت گران ثروتِ بی کران ایران و مستبدان, که بی باکانه و بی رحمانه سر بیداران, آگاهان و بیدارگران را پیش پای استعمارگران می بریدند, نگذاشتند سیّد در عراق بماند و دو دریا درهم آمیزند:
(و از… والی درخواست کردند مرا به بصره تبعید نماید; زیرا می دانست اگر مرا در عراق آزاد و به حال خود بگذارد, نزد تو, رئیس مذهب, خواهم آمد و گزارش از اوضاع کشور را به تو گفته و بدبختیهایی که این مرد زندیق برای ملت ایران آماده کرده شرح خواهم داد. و تو را به کمک دین و فریادرسی مسلمانان خواهم خواند.
او می دانست اگر من و تو, یک جلسه با هم مصاحبه کنیم, دیگر نمی تواند وزارتِ ملت کش کشور خراب کن خود را نگاهداری نموده و کفر را ترویج کند.)9
گرچه سیّد نتوانست با محبوب و رئیس مذهب خود دیدار کند و از دردها و گرفتاریهای امت اسلامی, ایرانیان شریف, برای او سخن بگوید و تنها راه فراروی امت اسلامی را بنمایاند, اما بذری که او افشاند, نامه بلندی که او به میرزای بزرگ نوشت و نقش جانداری که او بر پرده جهان رسم کرد, اثر خود را گذارد و آن کلمه ای را که آرزو داشت میرزا بنگارد, به زیباترین وجه نگاشت و چون از دلِ مرد حقیقت این کلمه تراوید, بر سینه اهل حقیقت نشست و همان گونه که سیّد پیش بینی می کرد, هنگامه ای آفرید, شرّ کافران را از سر ملت ایران برطرف ساخت, دین را در نظر اهل دین, بزرگ و ارجمند جلوه گر ساخت. هیمنه و صَولَتِ دروغین امپریالیزم را شکست, شکوه دین را نمایاند و از همه مهم تر, مشعلی را افروخت که هیچ گاه فرو نمی میرد, نمی فسرد و از پرتوافکنی باز نمی ماند. فروزندگی و پرتوگستری آن, همه گاهی است, شبان و روزان و همه جایی است, هر کوی و برزن, هر دیار و سرزمینی از سرزمینهای اسلامی را در پرتو خود می گیرد و روشنایی به آن جا ارزانی می دارد و آن , نهاد مرجعیت است, نهادی که از انقلابِ یک کلمه برخاسته و سرچشمه گرفته از دل مرد حقیقت, بر بام جهان شکفت و ظِلام شب را برچید و به امت اسلامی جان دمید و زندگیها را شاداب از امید ساخت.
جمادی الاول 1309هـ.ق 12 آذر 1270ش. رایت فتوا افراشته شد و موجی از بیداری را در پی داشت و حرکتی بزرگ آفرید. سدّ ستم را شکست و به شب دیجور پایان داد و مردمان را متوجه کانون پر شور, روح نواز و ستم سوز نهاد مرجعیت کرد و در این روشنایی, پی بردند در پرتو این خورشید است که می توانند به سرچشمه های نابِ حیات طیبه دست یابند و زندگی بدون ملال را بیاغازند.
این فتوا, دلها را لبالب از امید ساخت و به مردم باوراند که می شود دلِ تاریکی را شکافت و به دریای نور وارد شد. از ستم رهایی یافت, پادشاه قوی پنجه و اهریمن را, که پایه های قدرت خود را سخت استوار ساخته, از اریکه قدرت به زیر آورد و به روزگار سیاه پایان داد و پیروزمندانه گام در ساحَت روشنایی گذارد.
این فتوا و رایت بلندی که میرزای بزرگ برافراشت در سامرا نماند, به دیار دیار برده شد و شاگردان و تربیت شدگان مکتب او, رسالت خود دانستند که این رایت را با تمام قدرت برافراشته نگهدارند و از هر گزندی در امانش بدارند و روز به روز بر شکوه و شوکت آن بیفزایند.
کانون گرم و روشن مرجعیت, روز به روز گرم تر شد و در پرتو آن, مبارزه قلمی علیه بیدادگران و ستم پیشگان و استعمارگران آغاز شد و این مبارزه قلمی هم از درون و هم از بیرون, به ایرانیان جان دمید و روز به روز بر بیداری و آگاهی آنان افزود. حکومت قاجار با تمام توان به تلاش برخاست و از هر اهرمی بهره برد, تا جلوی این موج بلند را که بر ساحل آرام آن می کوفت, بگیرد, نتوانست و حرکتهای مردمی علیه دستگاه ستم, یکی پس از دیگری شکل گرفت, تا به انقلاب بزرگ و شکوه مند مشروطه انجامید.
حاج شیخ عبدالکریم در کانون خیزش
حاج شیخ عبدالکریم, در کانون این خیزش بود. می دید میرزای بزرگ, چه دقیق و سنجیده از جایگاه خود بهره می برد و در دلها شور می انگیزد و موج می آفریند. موجی که از دل آن, موجها می آید پدید.
حاج شیخ با اندیشه ها و رفتار خردمندانه و دقیقه های فکری او از نزدیک آشنا بود. از اصحاب درس او به شمار می آمد و افزون بر این, از دو آبراه به دریای اندیشه او می پیوست: یکی از آبراه اندیشه سیّد محمد فشارکی اصفهانی و دیگری از آبراه اندیشه میرزا محمدتقی شیرازی.
اندیشه های آن بزرگ مرد, در صدف جان او, به گوهری بس ارزنده دگر شده بود. گوهری که باید دقیق و هوشیارانه از آن پاس بدارد و در هنگامه های سخت, با آن راه بنماید و مردمان را از شبهای تار و دراز, به سوی سپیده بگشاید.
او, به این فکر افتاد از قبسی که از مکتب سامرا گرفته, سرزمین خود را در روشنایی فرو برد. و در پرتو نهضت فتوا, و فضایی که این فتوا پدید آورده, حرکت بنیادینی را بیاغازد. او خیلی زود دست به کار شد, تا در هنگامه ای که خورشید وجود میرزای بزرگ در ایران و دیگر سرزمینهای اسلامی, پرتوافشانی می کرد, شالوده یک بنای بزرگ را بریزد. بنایی که هاله ای دور خورشید مرجعیت پدید آورد و نور و شعاع مرجعیت را به همه سوی بگستراند.
سال 1316هـ.ق به ایران آمد. به رفتار و کردارها دقیق شد. شور و علاقه شگفتی در مردم دید.جریان زلالی را دید که به دور از هیاهوها و آلودگیها, در دل رود, به دریا می ریزد و آرام و قرار ندارد و علاقه مند است, شفاف تر و روشن تر از پیش در حَماسه ها شرکت بجوید و نقش آفریند. او در این هجرت بزرگ, علاقه مندان بسیاری را دید که می خواستند دانش دین بیاموزند و جام جان شان را لبالب از زلال ایمان سازند و از هر زشتی و پلیدی دامن بگیرند و نگهبانِ اَوْرَنگِ مرجعیت باشند و هرگاه و هر آن به پشتیبانی و یاری از آن برخیزند.
این هیجانها و شور و شوقها, او را لبریز از امید به آینده می کرد, آینده ای که ایران در پناه مرجعیت, در برابر هر حرکت ویران گری می ایستد و دست رد بر سینه نامحرمان می کوبد.
او, وقتی دست خود را برای اداره حوزه و فرو نشاندن تشنگی تشنگان معارف ناب اسلامی باز ندید, سال 1324هـ.ق ایران را به قصد عتبات ترک گفت. اما دل در گروِ ایران داشت. ایران را زمینی مناسب برای بذر اندیشه خود می دید. انتظار می کشید که کی آن مجال دست دهد و هجرت بزرگ خود را به ایران بیاغازد.
از این سوی, علمای بزرگ, آگاهان و کسانی که شیرینی کلام او را چشیده و نور حقیقت را در سیمای او دیده و جوشش حقیقت را از چشمه سار دل او, ناظر و شاهد بودند, بی تابانه بازگشت او را انتظار می کشیدند. این مردان آگاه و بصیر, با پیک و پیام از او خواستند ایران را در این برهه حساس دریابد, برهه ای که حماسه بزرگ ملت ایران به رهبری نهاد مرجعیت, به خون نشسته و میراث خواران و بیگانگان دوباره میدان دار شده و با تمام توان, در صدد برآمده, تا ضربه کاری به نهاد مرجعیت بزنند و این مشعل نورافشان و تاریکی زدا را برای همیشه خاموش کنند, تا راحت تر و بی دغدغه تر بتازند و به غارت این سرزمین بپردازند.
برافراشته شدن رایت مرجعیت در ایران
حاج شیخ, با اصرار آگاهان, پس از مطالعه دقیق و همه سویه درباره ایران, سال 1332 به ایران بازگشت.
بسیاری از علما و آگاهان, حوزه اراک را با همه رونقی که داشت و طلاب بسیاری که بر گرد شمع وجود حائری به حرکت درآمده بودند, برای خیزش بزرگ حائری, مناسب نمی دیدند و از این روی او را به قم فراخواندند که در میدانی فراخ تر اندیشه خود را به جولان در بیاورد.
قم, شکوفان شد. غبار غربت از چهره اش زدوده شد, پایگاه دین گردید. همه علاقه مندان به فراگیری دانشِ دین, به قم هجرت کردند, تا جان خویش را به نسیم دل انگیزی که از سامرا می وزید, صفا دهند و از فسردگی و پژمردگی به در آیند و برای حرکت به سوی افقهای روشن و آینده زیباتر و بهتر ره توشه برگیرند.
بهار به روی ایران لبخند زد. مردمِ بی پناه, پناه گاهی استوار یافتند, آموزه های بلندِ دین, آبشارگون از قم به دشت سینه ها سرازیر شد و خورشید مرجعیت, زیبا و باشکوه, از مشرق جانها دمید و بر بلندای ایران شکفت و در صبحی دلاویز, طلوع کرد و به شب دیرپا و دیجور, سخت تار و اندوهبار, پایان داد و روز را از دل شب بیرون کشید.
به امید آن که, این روز فرخنده در این فرخنده بوم, به لطف حق, بپاید و آن به آن, نور افشاند و به سیاهی مجال ندهد که دامن بگستراند. آمین.
مجتبی احمدی
پی نوشتها:
1. نوای شاعر فردا, علامه اقبال لاهوری, با مقدمه و حواشی دکتر محمدحسین مشایخ فریدنی/96, پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی, تهران, 1373.
2. همان.
3. تاریخ سانسور در مطبوعات, گوئل کهن, ج1/27, انتشارات آگاه 1362.
4. عصر بی خبری, یا 50 سال استبداد در ایران, ابراهیم تیموری/6, اقبال 1357.
5. نقش سید جمال الدین اسدآبادی, در بیداری مشرق زمین, محیط طباطبایی, با مقدمه سید هادی خسروشاهی/185ـ186, انتشارات دارالتبلیغ اسلامی, چاپ اول, 1350.
6. همان/221.
7. همان/200.
8. همان.
9. همان/206.
https://hawzah.net/fa/Magazine/View/4518/5508/53694/سرمقاله-زمینه-های-طلوع-مرجعیت-در-ایران/?SearchText=فشارکی