در کوچه قدم می زد- کتاب امام به روایت امام -ناشر: موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)
- آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی 1276-1355 ه . ق از فقیهان بزرگ و مراجع تقلید شیعه در قرن چهارده هجری است. وی پس از تحصیلات مقدماتی به نجف و سامراء سفر کرد و در آنجا از درس استادانی چون میرزای بزرگ شیرازی، میرزا محمدتقی شیرازی، آخوند خراسانی، سید کاظم یزدی و سید محمد اصفهانی فشارکی بهره گرفت. در سال 1332 ه . ق. به اراک آمد و در سال 1340 ه . ق. به قم مشرف گردید و به اصرار بزرگان آن سامان و پس از استخاره در آنجا رحل اقامت افکند و حوزۀ علمیه قم را تأسیس کرد. در حوزۀ درس ایشان عالمانی بزرگ تربیت شدند که حضرت امام خمینی (س) در صدر آنان جای دارند. از آثار اوست: دررالفوائد در اصول، الصلوة در فقه، النکاح، الرضاع و المواریث.
http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_118862/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8/%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%A8%D9%87_%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85/%D8%AF%D8%B1_%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%87_%D9%82%D8%AF%D9%85_%D9%85%DB%8C_%D8%B2%D8%AF
کتابخانه
فصل پنجم: خاطرات
در کوچه قدم می زد
نوع ماده: کتاب فارسی
پدیدآورنده : رجائی، غلامعلی
محل نشر : تهران
ناشر: موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)
زمان (شمسی) : 1387
زبان اثر : فارسی
در کوچه قدم می زد
من خود در علمای زمان خود کسانی را دیدم که ریاست تامّۀ یک مملکت، بلکه قُطر شیعه را، داشتند، و سیرۀ آنها تالی تلو سیرۀ رسول اکرم، صلّی الله علیه و آله، بود. جناب استاد معظم و فقیه مکرم، حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی،[1] که از هزار و سیصد و چهل تا پنجاه و پنج ریاست تامه و مرجعیت کاملۀ قطر شیعه را داشت، همه دیدیم که چه سیره ای داشت. با نوکر و خادم خود هم سفره و غذا بود؛ روی زمین می نشست؛ با اصاغر طُلاب مزاحهای عجیب و غریب می فرمود. اخیراً که کسالت داشت، بعد از مغرب بدون ردا یک رشتۀ مختصری دور سرش پیچیده بود و گیوه به پا کرده در کوچه قدم می زد. وقعش در قلوب بیشتر می شد و به مقام او از این کارها لطمه ای وارد نمی آمد.[2]
* * *
کتاب امام به روایت امام
- آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی 1276-1355 ه . ق از فقیهان بزرگ و مراجع تقلید شیعه در قرن چهارده هجری است. وی پس از تحصیلات مقدماتی به نجف و سامراء سفر کرد و در آنجا از درس استادانی چون میرزای بزرگ شیرازی، میرزا محمدتقی شیرازی، آخوند خراسانی، سید کاظم یزدی و سید محمد اصفهانی فشارکی بهره گرفت. در سال 1332 ه . ق. به اراک آمد و در سال 1340 ه . ق. به قم مشرف گردید و به اصرار بزرگان آن سامان و پس از استخاره در آنجا رحل اقامت افکند و حوزۀ علمیه قم را تأسیس کرد. در حوزۀ درس ایشان عالمانی بزرگ تربیت شدند که حضرت امام خمینی (س) در صدر آنان جای دارند. از آثار اوست: دررالفوائد در اصول، الصلوة در فقه، النکاح، الرضاع و المواریث.
- )) شرح چهل حدیث؛ ص 97.
دیدن اینها برای انسان یک درسی بود
دیدن اینها برای انسان یک درسی بود
اوایلی که آمدیم قم، که در آن جا چه اشخاصی بودند، شخص اول قم در جهت زهد و تقوا و اینها مرحوم آشیخ ابوالقاسم قمی[1]، مرحوم آشیخ مهدی[2] و عدۀ دیگری، و شخص نافذ آن جا و متقی، مرحوم آمیرزا سید محمد برقعی[3] و مرحوم آمیرزا محمد ارباب[4]؛ همه اینها را من منزل هایشان رفتم. آن که ریاست صوری مردم را داشت و ریاست معنوی هم داشت، با آن که زاهد بود، در زندگی مشابه بودند. مرحوم آشیخ ابوالقاسم؛ من گمان ندارم هیچ طلبه ای مثل او بود، زندگی اش یک زندگی ای بود که مثل سایر طلبه ها، اگر کمتر نبود، بهتر نبود، کمتر هم بود. مرحوم آمیرزا محمد ارباب که من رفتم مکرر منزلشان، یک منزلی داشت دوسه تا اتاق داشت خیلی ساده، بسیار ساده. مرحوم آشیخ مهدی همین طور، سایرین هم همین طور، عده هم زیاد بودند آن وقت. وقتی انسان در آن محیط واقع می شد که اینها را می دید، همین دیدن اینها برای انسان یک درسی بود، وضع زندگی آنها برای انسان، یک وضعی بود، درس بود برای انسان، عبرت بود.[5]
* * *
صفحه 286
- آقای شیخ ابوالقاسم قمی، از علمای بزرگ قم در اوایل تأسیس حوزۀ علمیّه قم که به سال 1352 ه . ق. در گذشته است.
- آقای شیخ مهدی حِکَمی، از علمای مهم قم و صاحب کرامات اخلاقیّه در اوایل تأسیس حوزۀ علمیۀ قم.
- آقای میر سید محمد برقعی، از علمای مبرّز قم که فرزند ارشد مجتهد بزرگ قم یعنی مرحوم سید عبدالله برقعی بود.
- آقای میرزا محمد ارباب قمی، از علمای بزرگ و محدثین عالیمقام که در اوایل تأسیس حوزۀ علمیۀ قم دار فانی را وداع گفتند. وی جدِّ آقای شهاب الدین اشراقی داماد امام خمینی است.
- )) صحیفه امام؛ ج 19، ص 251ـ252.
آقا پشت کتاب چیزی نوشته اند؟
آقا پشت کتاب چیزی نوشته اند؟
یک قصه ای را که برای من نقل کرده اند که یکی از تجار پیش یکی از علمای بزرگ ـ حالا کی بوده است نمی دانم ـ رفته است و گفته است که آقا! اگر پشت کتابی یک چیزی نوشته اند به ما هم بگویید، کتاب ها معلوم، اما اگر پشت کتابی چیزی نوشته اند که شما از
کتابامام به روایت امام
صفحه 286
آن مطلع هستید به ما هم بگویید برای اینکه ما می بینیم که شما ما را دعوت می کنید به خیر و صلاح، و خودتان نیستید اصلش. معلوم می شود یک مطلب دیگری در کار است. آن آقا گریه کرده است ـ از قراری که گفته اند ـ و گفته است حاجی هیچ چیز دیگری نیست و ما فاسد هستیم.[1]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 287
- )) همان؛ ج 18، ص 13.
رفتم تهران چشمم را معالجه کنم
رفتم تهران چشمم را معالجه کنم
در آن زمانِ جوانی، من یادم هست که چشم من ضعیف شد، که الآن هم ضعیف هست. و در آن وقت امین الملک ـ خداوند رحمتش کند ـ طبیب چشم بود. من رفتم تهران برای اینکه چشمم را معالجه کنم. یک کسی که با ما آشنا و با او آشنا بود گفت برویم پیش امین الملک. و ایشان نقل کرد ـ آن آقا نقل کرد ـ که فلان الدوله چشمش [ضعیف ]شده بود، رفته بود اروپا پیش اطبای آنجا. آنجا پیش آن طبیبی که رفته بود، پروفسوری که رفته بود، گفته بود که اهل کجا هستی؟ اهل ایران، تهران. گفته بود مگر امین الملک نیست آنجا؟ گفته بود یا هست، یا نمی شناسیم. آن طور که آن آقا نقل می کرد، گفته بود امین الملک از ـ مثل اینکه همچو چیزی از ما بهتر است. طبیب خوب داریم، لکن مغزهایمان مغزهای غربی شده است، خود طبیبها هم همین طورند.[1]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 287
- )) همان؛ ج 9، ص 461ـ462.
فقط فرنگی ها می توانند؟!
من یک قصه شنیدم که مال شاید صد سال پیش از این باشد. صد و بیشتر از صد سال از شیخ ما مرحوم آیت الله حائری ـ رحمة الله ـ نقل شد که من بچه بودم. فرموده بودند من بچه بودم در یزد، و تازه این لامپها را لامپاهایی که آن وقتها بود آورده بودند و یک جلسه ای درست کرده بودند. مردم جمع شده بودند آنجا و این لامپها را گذاشته بودند.
کتابامام به روایت امام
صفحه 287
یک پله هایی درست کرده بودند و این لامپها را گذاشته بودند آنجا؛ آن بالا. مردم تازه می دیدند او را. چراغشان قبلاً چراغهای غیر از آن ترتیب بوده، و یک نفر فرنگی هم آنجا بود. این هر چند دقیقه یا چند وقت یک دفعه از این پله ها می رفت بالا و آن ماشۀ لامپها را حرکت می داد. این یک قدری نورش می رفت بالا، مردم صلوات می فرستادند. بعد می آمد پایین یک قدری می ماند و مردم مشغول تماشا بودند، دوباره می رفت بالا آن را می کشید پایین، مردم باز تظاهر می کردند. این از آن وقتها مطرح بوده است که ما حتی نمی توانیم پیچ یک چراغ را بالا ببریم. این باید فرنگی این کار را بکند. باید از خارج فرنگیها بیایند و دستشان را این طور کنند تا این ماشۀ چراغ، فتیله را بالا ببرد و بعد هم اینطور کنند تا پایین بیاورد.[1]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 288
- )) همان؛ ج 13، ص 531ـ532.
مجسمه آتاتورک رو به غرب بود
مجسمه آتاتورک رو به غرب بود
من عکس مجسمۀ آتاتورک[1] را در ترکیه ـ آن وقت که تبعید بودم به آنجا ـ دیدم که مجسمۀ او رو به غرب بود و دستش را بالا کرده بود. و آنجا به من گفتند که این علامت این است که ما هرچه باید انجام بدهیم باید از غرب باشد.[2]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 288
- نخستین رئیس جمهوری ترکیه پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی. او تبلیغ امور مذهبی را درکشورش ممنوع کرد و از دخالت روحانیون در سیاست جلوگیری نمود و فردی کاملاً غربگرا و طرفدار غرب بود و جامعۀ ترکیه را به سوی جامعه ای لائیک سوق داد.
- )) صحیفه امام؛ ج 13، ص 532.
بروند گم شوند
ما چقدر سیلی از این ملیت خوردیم. من نمی خواهم بگویم که در زمان ملیت، در زمان آن کسی که اینهمه از آن تعریف می کنند،[1] چه سیلی به ما زد آن آدم! من نمی خواهم
کتابامام به روایت امام
صفحه 288
بگویم که طلبه های مدرسۀ فیضیه را به مسلسل بستند در آن زمان. همان طور که در زمان پهلوی بستند که من و آقای حائری بالای سر این جوانهایی که از مدرسۀ فیضیه به تیر بسته شده بودند، رفتیم و اطبا جرأت نمی کردند بنویسند این زخمی شده است. بروند کنار اینها! بروند گم بشوند اینها! اینها منحل باید باشند.[2]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 289
- آقای محمد مصدق، رهبر جبهۀ ملی و نخست وزیر سالهای 30 تا 32 در زمان سلطنت محمد رضا پهلوی.
- )) صحیفه امام؛ ج 13، ص 51.
جزء مخالفین یک الاغ را آورده بودند
جزء مخالفین یک الاغ را آورده بودند
باید چشم ها را باز کنیم واشخاص را مطالعه کنیم. این صورتی که مرا گاهی رنج می داد. آنها در صدد بودند رفراندم کنند ویا رفراندم قانون اساسی را تحریم کنند. سنخ رفراندم های دکتر مصدق که رفراندم اینطور بوده یک صندوق برای مخالف ویک صندوق برای موافق می گذاشتند وپای صندق مخالف، یک دسته از اشرار بودند وجزء مخالفین یک الاغ را آورده بودند که رأی بیندازد. چنین رفراندمی را شکل دادند و قانون اساسی را امریکائی درست کردند.[1]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 289
- )) همان؛ ج 14، ص 498.
زود برو نماز مغرب قضا می شود
زود برو نماز مغرب قضا می شود
من در جوانی می خواستم مشرَّف شوم حضرت عبدالعظیم؛ یک نفر واعظ خیلی مقتدر، خیلی واعظ اما به اسلام خیلی کار نداشت. وقتی دید من معمَّم هستم، به من گفت بیا اینجا بنشین پهلوی من. ما با اتوبوس می خواستیم تا حضرت عبدالعظیم برویم. وقتی که حرفهایی زد و چیزهایی گفت و من هم گوش کردم. تا نزدیک شد به حضرت عبدالعظیم به شوفر گفت: زود برو نماز مغرب قضا می شود. با اینکه اول مغرب بود. من به او گفتم که: نماز مغرب که حالا قضا نمی شود. گفت: یک روایتی دارد که اگر تأخیر بیندازند چه می شود. گفتم: خوب، آخر روایات دیگری هم هست. گفت: من به آنها کاری ندارم.
کتابامام به روایت امام
صفحه 289
مسئله این است، می گوید از نهج البلاغه این کلمه اش را قبول دارم باقی اش را قبول ندارم.[1]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 290
- )) همان؛ ج 13، ص 364.
نمی گفت قیامت را قبول ندارم
نمی گفت قیامت را قبول ندارم
در آن ایام جوانی، یک روز ما دیدیم دو ـ سه تا از این طلبه ها آمدند (که البته آن وقت هم اعوجاج داشتند اما این حرفها خیلی پیدا نشده بود) یک چیز تازه ای آورده بودند، گفتند: ما یک چیز تازه ای فهمیدیم؛ گویا آن عبارت از این است که قیامت همین جا[ست]؛ هر چه هست همین است؛ اینکه قیامت است همین است. همین جا جزاست و همین جا، هر که هر چه هست؛ ختم می شود به همین. حیاتْ یک حیات حیوانی است و وقتی مُرد تمام است، مابقی اش همین جاست دیگر. نمی گفت قیامت را قبول ندارم، می گفت قیامت اینجاست. نه اینکه اصل آیات قیامت را من قبول ندارم، می گفت آیات قیامت هم مقصود همین جاست.
این طایفه ای که حالا پیدا شده اند و متدینند و انسان به آنها علاقه دارد لکن اشتباه کارند، مشتبه اند، انسان وقتی نگاه می کند همۀ کتابهایشان را و همۀ نوشته هایشان را، چیزهایی که در مجلات و در غیر مجلات نوشته اند و اینها، می بیند که اصلاً مطلبی نیست؛ اسلام آمده است که آدم بسازد یعنی یک آدمی که طبقه نداشته باشد دیگر، همین را بسازد؛ یعنی حیوان بسازد. اسلام آمده است که انسان بسازد اما انسان بی طبقه؛ یعنی همین. یعنی در این زندگی یکجور زندگی بکنند و در این عالم یک نحو زندگی بکنند؛ و یک دولت باشد و به اینها جیره بدهند، همه علی السّواء جیره بدهند، و همه هم خدمت دولت را بکنند و اینها.[1]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 290
- )) همان؛ ج 3، ص 222ـ223.
به او گفتم پاشو برو
همین دیشب یا دیروز بود که یک آقایی به من گفت که من رفتم منزل فلان شخصیت، وقتی از پیش آن شخص بیرون آمدم، بعضی از اشخاصی که در دفتر این آقا بودند گفتند که شکنجه شده، اگر بخواهید ببینید اینجا یکی هست. ایشان گفتند بله من می خواهم ببینم. ایشان گفتند که من رفتم دیدم که یک شخصی روی [بدنش] را باز کرد آنجا، گفت که اینها با سیگار هست و من را داغ کردند، من را چه کردند و اسم فلان آدم هم با همین سیگار رویش ثبت بود. اسم یکی از مقامات محترم قضایی، اسم او را می گفت. آن شخص مدعی بود که اینها را با سیگار این جوری کردند و من را شکنجه کردند و داغ کردند و آن اسم هم رویش بود؛ یعنی، آن اسم را به قول او با سیگار آنجا نوشته بودند. ایشان گفتند که من ابتدائاً به نظرم آمد که خالکوبی کردند. بعد با او صحبت کردم گفتم که کی شما را گرفت. گفت که یک دسته ای تو بیابان آمدند و یک اتومبیل بود و من را گرفتند و شکنجه کردند و چه گفتند. خوب شناختی آنها را؟ گفت نه، سر و کله شان را بسته بودند آنها. گفتم که کجا شما را شکنجه دادند. گفت که توی همان اتومبیل این شکنجه را دادند و آنها پاسدار بودند. گفتم خوب، تو که می گویی سر و کله شان بسته بودند، از کجا می گویی پاسدار بودند، شاید رفقای خودت بودند. گفت، ماند و نتوانست جواب بدهد. بعد من گفتم که تو از این منافقین هستی و اینجا آمده ای شکایت می کنی. پاشو برو.[1]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 291
- )) همان؛ ج 14، ص 269ـ270.
سلیمان نمازی، سلیمان توده ای!!
سلیمان نمازی، سلیمان توده ای!!
اصلاً آن «حزب توده» را من اولش را می دانم؛ ابتدای حزب توده را. آن کسی که حزب توده را ایجاد کرد همسفر مکۀ ما بود! می خواهم بگویم که قضیۀ توده ای نبود؛ توده ای آن وقت همان بود که از شوروی صادر می شد! این همسفر مکۀ ما بود. سلیمان میرزا؛[1] و یک آدم مقدس مآبی بود و دو ـ سه نفر هم همراه خودش آورد. خودش اولاد نداشت
کتابامام به روایت امام
صفحه 291
لکن یک کسی را به اولادی قبول کرده بود و او را هم برداشته بود آورده بود مکه. خودش هم یک آدم نمازخوان! در آن شعرها، آن وقت که تکفیر سلیمان نمازی[2] و کذا برایش گفته بود که این نماز می خواند، چرا تکفیرش می کنی؟! حزب توده به دست سلیمان میرزای نمازی و طاعتی و مکّه برو ایجاد شد! این مستقیماً از انگلیس ها بود.[3]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 292
- از پایه گذاران اولیۀ احزاب کمونیستی در ایران.
- به رغم اینکه سلیمان میرزا خود را کمونیست می دانست ولی نماز می خواند، روزه می گرفت و آن گونه که امام خمینی اشاره کرده است به حج هم می رفت! بدین جهت او را به استهزا «سلیمان نمازی» می گفتند.
- )) صحیفه امام؛ ج 9، ص 22ـ23.
قلم دست شیطان است
دیروز یک زنی که آمده بود اینجا[1] و مصاحبه ای با من کرد و یکی از حرفهایش این بود که شما را می بینم که یک چهرۀ آرامی دارید، ولی در خارج یک طور دیگر شما را معرفی کرده اند؛ این شما را ناراحت نمی کند؟ گفتم: از جهتی چرا و آن این است که چرا باید انسان اینطور باشد که برای مقاصد خودش، یک مسائل خلاف واقع بگوید؟!... به او نگفتم، لکن واقع این است. می گویند شیطان را خواب دیدند با یک صورت خوبی! گفتند که خوب، اینکه غیر آن است که به ما ارائه دادند. گفت: قلم دست دشمن است! مسئله این است. دیروز هم یک ورقه ای آورده اند اینجا گفتند این هیتلر است. هیتلر آن طرف دستش را پشتش زده و دارد اینطور نگاه می کند؛ من هم آنجا کاریکاتوری ... و یک شمشیری کشیدم، و یک عده هم سر و جمجمه آنجا هست که اینها همه آنهایی است که من سرهایشان را بریده ام!
و ما هم نباید توقع داشته باشیم که اینها برای ما خوب بگویند، اگر خوب بگویند، معلوم می شود ما خیانتکاریم! آن روزی که من آن وقتها می گفتم که نمی فهمد این دستگاه؛[2] برای سقوط من این است که آنها شروع کنند به تعریف کردن! آنها هر روز فحاشی می کنند؛ این غلط است. هر چه فحاشی بکنید این مردم می گویند که این،
کتابامام به روایت امام
صفحه 292
مخالف اینهاست. اگر شروع کرده بودند به تعریف کردن، چه کردن و احترام کردن و اینها، ما کم کم تمام می شد کارمان![3]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 293
- اوریانا فالاچی، خبرنگار ایتالیایی.
- رژیم پهلوی.
- )) صحیفه امام؛ ج 9، ص 527.
من یاد قصه ای افتادم
من چند روز پیش از این رادیو را گوش می کردم، دیدم که رادیوی خارجی گفت که فلان گفته است که خمینی در حال مرگ است. من یاد یک قصه ای افتادم و آن اینکه یک نفر بود که می خواست اظهار قدرت و پهلوانی بکند. در یک جلسه ای گفت که من آنم که چه کردم، چه کردم، کارهایش را شمرد و من جمله، گفت من آنم که فلان آدم، فلان پهلوان را در فلان جا کشتم و چه کردم. آن آدم حاضر بود، گفت که آن کسی که شما کشتید حرفهای شما را دارد می شنود! من یاد این افتادم که آن کسی که آن آقا گفته است که در حال مرگ است، حرفهای ایشان را شنیده و به این سبک مغزی خندیده است.[1]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 293
- )) همان؛ ج 16، ص 67.
پرسیدم این نقطه ها چیست؟
سفری به همدان رفتم ویکی از آقازاده های همدان پیش من آمد ویک ورقه بزرگ آورد که مال همدان بود، تمام جاهایی که در همدان هست. دهات، روستاها در آن ثبت بود ونقطه هائی به شکل های مختلف در آن دیده می شد. پرسیدم این نقطه ها چیست؟ گفت: هر نقطه علامت این است که چیزی، معدنی هست، مس هست، نفت هست، طلا هست وعکسبرداری کردند. نقطه ها علامت چیزی هستند. واین را شنیده اید که وقتی اتومبیل نبود آنها می آمدند در ایران وباشتر حرکت می کردند، حتی کویرهای اینجا را دیده اند واز همه چیزهایی که داریم آنها مطلع هستند. کسی نمی داند که چه مجموعه ای در این هست وباید مجهز باشیم برای مقابله.[1]
کتابامام به روایت امام
صفحه 293
- )) همان؛ ج 14، ص 497ـ498.
می خواستم عتبات بروم
من یکوقتی ـ که شاید سی سال پیش از این، چقدر سال پیش از این بود ـ که عبور کردم از خوزستان رفتم، می خواستم عتبات بروم، خوب این آب یک شط آب است، یک جوی و دو جوی نیست، یک شطّی که کشتیرانی توی آن می شود، زمین، تا چشم می کنی زمین افتاده و هیچ زراعت ندارد؛ من توی ذهنم آمد که شاید خاک این لیاقت زراعت ندارد. یک جایی پیاده شدیم. من رفتم خاک را... خاک خوب لکن دست خیانت نمی گذارد. آب از آنجا دارد هرز می رود، زمین هم اینجا افتاده است![1]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 294
- )) همان؛ ج 4، ص 347.
حرف نزد، رفت سراغ نماز
من در مکه که مشرف بودم یک روز می خواستم یک کتابی بخرم که برای آن کتابفروش هم فایده داشت، ایستاده بودم، اذان گفتند، یکدفعه رها کرد و گفت که: «سنّة حنفیّة»[1] دیگر با من حرف نزد، رفت سراغ نماز. در مدینه بازار را که من دیدم بسته بود. یعنی باز بود لکن هیچ کس نبود. می رفتند سراغ نماز. چرا شما نمی روید سراغ نماز؟[2]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 294
- آیین دین حنیف اسلام.
- )) صحیفه امام؛ ج 13، ص 21.
به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم
به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم
با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر می کنم. و به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم. و از خدای رحمان و رحیم می خواهم که عذرم را در کوتاهی خدمت و قصور و تقصیر بپذیرد.
و از ملت امیدوارم که عذرم را در کوتاهیها و قصور و تقصیرها بپذیرند. و با قدرت و تصمیم اراده به پیش روند و بدانند که با رفتن یک خدمتگزار در سدّ آهنین ملت خللی
کتابامام به روایت امام
صفحه 294
حاصل نخواهد شد که خدمتگزاران بالا و والاتر در خدمتند، والله نگهدار این ملت و مظلومان جهان است.[1]
* * *
کتابامام به روایت امام
صفحه 295
کتابامام به روایت امام
صفحه 296
- )) همان؛ ج 21، ص 450ـ451.
فهرست تفصیلی
فهرست تفصیلی
عنوان صفحه
فصل اول: ابعاد شخصیت امام
ایمان به غیب··· 3
خدا هدایت می کرد··· 3
ما غافل بودیم··· 3
مسأله یک مسأله الهی است نه بشری··· 4
هیچ بنا نداشتیم به پاریس برویم··· 5
گفتم نه همین جا هستم··· 5
این نظر خدا بود··· 6
علومی که مال سینه هاست··· 7
سالها زحمت می خواهد··· 7
من از عهده برنمی آیم··· 8
ملتی که از یک پاسبان می ترسید··· 8
یأس در من هیچ وقت نبوده است··· 9
کتابامام به روایت امام
صفحه 297
پای هیچ کس حساب نکنید··· 10
هیچ وقت سستی در کارم نبود··· 10
ما تجربه کردیم··· 10
خدا هست، من کی هستم··· 11
ما هیچ اندر هیچ هستیم··· 11
من که چیزی نیستم··· 12
من به او اعتنا نکردم··· 12
ما باید اقتدا کنیم به این زنها··· 12
معنویت و اخلاق··· 15
وقتی از رحمت حرف می زدم··· 15
موعظه من این است··· 15
قوای شما در محضر خداست··· 16
عمر را به بطالت نگذرانی··· 16
پسرم باور کن··· 17
خود را طلبکار مدان··· 17
به من اشکال مکن··· 18
رهبر همه شما و ما بقیة الله است··· 18
من خوشم نمی آید··· 18
عرض ارادت ما را برسانید··· 19
آنی که به نظرم بزرگ است··· 19
قدر این شبهای معنوی را بدانید··· 19
خودم می دانم که اینجور نیستم··· 20
خود را در محضر حق رسوا مکن··· 20
احب الصالحین و لست منهم··· 20
شاید من به واسطه بدبینی کارم منجر به بدی عاقبت شود··· 21
کتابامام به روایت امام
صفحه 298
اکنون متذکر شو··· 22
هان ای غافل از خواب برخیز··· 23
ای نفس خبیث··· 23
تو خود واعظ غیر متّعظی··· 23
خاک بر فرق من با این معرفت به مقام ولایت علی(ع)··· 24
اگر مثل نویسنده روسیاه باشد··· 25
بنده از خودم خبر می دهم··· 27
تواضع··· 29
من هم طلبه ای هستم مثل سایر آقایان··· 29
من یکی از افراد ملت هستم··· 29
این طلبۀ خمینی··· 29
من دست تمام مراجع را می بوسم··· 30
در نجف من هم یک طلبه ای بودم··· 30
زندگی من هم مانند همۀ افراد است··· 31
خود را سرباز مردم ایران می دانم··· 31
مردم ما را خدمتگزار خود می دانند··· 31
من بیان کننده خواسته های ملت هستم··· 32
ما مجری عدالت اسلامی هستیم··· 32
مردم خواست خود را در من دیدند··· 32
هر کس دیگری اشتباه می کند··· 33
خدمتگزار این مردم هستیم··· 33
من هم یکی از افراد ملت هستم··· 33
مردم به ما حق دارند··· 34
من طلبه ای هستم مثل سایر طلبه ها··· 34
چه رسد به مثل اینجانب··· 34
کتابامام به روایت امام
صفحه 299
در مقابل استقامتتان خاضعم··· 35
اینها از من افضلند··· 35
نمی توانم توصیف کنم از این ملت··· 35
مردم ما واقعاً خوبند··· 36
اینها آقای ما هستند··· 36
منِ طلبه··· 36
من که اینجا نشسته ام یک طلبه هستم··· 36
اگر می توانستم می رفتم··· 37
خمینی یک طلبه ضعیفی است··· 37
نظر خود را مثل سایر مردم می دهم··· 37
من را از خودتان حساب بکنید··· 38
من طلبه ای هستم و مسئول نیستم··· 38
من افتخار می کنم که در کنار شما هستم··· 38
خجالت می کشم، ما چه هستیم··· 39
پیش من رهبری مطرح نیست··· 39
خدمتی که لایق وطن باشد نکردم··· 39
نتوانستم خدمتی بکنم··· 40
خدمتی به اهالی جماران نکردم··· 40
شما را به رهبری قبول دارم··· 40
اگر به من بگویند خدمتگزار بهتر است··· 41
من نباشم باز خود ملت هست··· 41
ملت ما احتیاج به فردی مثل من ندارد··· 41
ایران در دست من نیست، در دست ملت است··· 42
من امری ندارم··· 42
ما همه سرباز خدا هستیم··· 43
کتابامام به روایت امام
صفحه 300
خاک بر سر من که بخواهم استفاده عنوانی از شما بکنم··· 43
اگر من پایم را کج گذاشتم باید هجوم کنید··· 44
برای خود امتیاز قائل نیستم··· 44
تو غلط می کنی··· 44
این توفیق برای بنده حاصل شد··· 44
من باید از شما رهنمود بگیرم··· 45
آقای رئیس دیوان عالی کشور مبالغه کرده اند··· 45
این مبالغه را نمی پذیرم··· 45
به خدا پناه می برم از غرور··· 46
آنقدر که گرفتار نفس خودمان هستیم کافی است··· 46
مرا مفتخر به زیارت خودشان کردند··· 47
خودم را لایق نمی دانم··· 47
ما اطاعت امرشان را کردیم··· 47
امیدوارم ملت عذرم را بپذیرند··· 48
ساده زیستی··· 49
من آنم که شما منزلم را دیدید··· 49
گفتم اینجا مناسب نیست··· 50
این قصر ییلاقی ماست··· 50
این منزل کوچک نتوانست··· 50
منزل ما محقر است··· 50
عمل به تکلیف··· 53
پیش وجدان خود شرمنده نباشد··· 53
نباید منتظر نتیجه قطعیه باشیم··· 53
فریاد من این است··· 53
اگر دستمان برسد دست به تفنگ می کنیم··· 54
کتابامام به روایت امام
صفحه 301
من هرگز ساکت ننشستم··· 54
نجف پیش من مطرح نیست··· 55
ما هم تعهداتی داریم نسبت به اسلام و ملت··· 56
برایم مکان مطرح نبود··· 56
موجب نگرانی نیست··· 57
یک لحظه ساکت نبوده ام··· 57
برای من مکان مهم نیست··· 57
وظیفه شرعی خودم دیدم··· 58
اگر احساس محدودیت کنم··· 58
هر جا بهتر مبارزه صورت بگیرد آنجا خواهم بود··· 59
زمین خدا وسیع است··· 59
بی درنگ به ایران خواهم رفت··· 59
هر جا بتوانم خدمت کنم آنجا برای من خوب است··· 60
به انجام وظایف خود ادامه خواهم داد··· 60
دست از این کار برنخواهم داشت··· 60
تنها ضابطۀ توقف من انجام وظایف است··· 61
ما تکلیف شرعی خودمان را عمل می کنیم··· 61
هر کجا بهتر بتوانم خدمت کنم··· 62
هر چه بشود ما بنا داریم برویم··· 62
ما تابع ملت هستیم··· 63
برای یک لحظه هم موضع خود را تغییر نمی دهم··· 64
من یک تکلیف الهی دارم··· 64
آنچه مطرح است تکلیف است··· 65
ما به شرط غلبه قیام نمی کنیم··· 65
ما نمی خواهیم وجاهت پیدا کنیم··· 66
کتابامام به روایت امام
صفحه 302
به آقایانی که ملاقات کردم عرض کردم··· 66
به هر کس هر چه دادم پس می گیرم··· 66
هر وقت احساس خطر بکنم··· 66
وظیفه می دانم تا صدای من می رسد فریاد کنم··· 67
سعی کنید تنها خدا را در نظر بگیرید··· 67
برای رضایت خدا این جرعه را نوشیدم··· 67
مرگ و شهادت برایم گواراتر بود··· 68
حاصل عمرم را کنار گذاشتم··· 69
عشق به شهادت··· 71
تا قلم در دست دارم··· 71
از خدا می خواهم به شهادت برسم··· 71
خون من رنگین تر نیست··· 72
اگر بنا باشد که خون من بریزد··· 72
یا پیروز شوم یا کشته··· 72
بگذار به زندگی من خاتمه بدهند··· 72
رسماً معذرت می خواهم··· 73
ما تا همه جا حاضریم··· 73
چنین کشته شدنی بزرگترین آرزوی من است··· 73
در انتظار فوز عظیم شهادتم··· 74
در راه او شهید شویم··· 74
خود را آماده کنید برای کشته شدن··· 74
از هیچ چیز نمی ترسم··· 75
اگر خمینی یکّه و تنها بماند··· 76
شهادت از عسل شیرین تر است··· 77
بدا به حال من که هنوز مانده ام··· 77
کتابامام به روایت امام
صفحه 303
فصل دوم: امام و مردم
عشق به مردم··· 81
خدا را شکر می کنم··· 81
مطلب اصلی پسر من نیست··· 81
خدمتگزار این مردم هستیم··· 82
دقیقه ای درنگ نمی کنم··· 82
ملت ما را خدمتگزار خود می داند··· 82
تا حیات دارم خدمتگزار همه هستم··· 83
عمر نالایق خود را در طبق اخلاص تقدیم می کنم··· 83
هرچه از من برآید··· 83
دعا کنید که کوتاهی نکنم··· 83
دعا کنید من غافل نشوم از دعاگویی··· 84
دعا از همه هدیه ها بالاتر است··· 84
هرجا باشم خدمتگزار همه هستم··· 84
من به حق خدمتگزار شما هستم··· 84
اگر تشکر نکنم ظلم کردم··· 85
امید است این آخر عمر در خدمت شما باشم··· 85
من آنچه که در طبق اخلاص دارم دعاست··· 85
نتوانستم حرف اطبا را قبول کنم··· 86
من تا آنقدر که هستم خدمت می کنم به شما··· 86
تا نفس می کشم خدمت به شما می کنم··· 86
پشت سر شما به سربازی خود ادامه خواهم داد··· 86
عکس یک رعیت را بگذارید··· 87
تحول روحی مردم··· 89
با مدتی صحبت راضی اش کردیم··· 89
کتابامام به روایت امام
صفحه 304
فریاد زدند که ما برای شهادت آمدیم··· 89
ملت یک همچو ملتی است··· 90
انگار به حجله عروسی می روند··· 91
ملت شخص نمی خواهد··· 91
مردم عقد اخوتی با افراد نبستند··· 91
در مواقع استجابت دعا به همه دعا می کنم··· 92
ان شاءالله این کشور را به صاحب اصلی او تسلیم کنیم··· 92
همدردی با مردم··· 93
من باید از همه شما عذر بخواهم··· 93
وظیفه می دانم فریاد کنم··· 94
مرگ بر این زندگی من··· 94
میل نداریم بچه کوچکها از بین بروند··· 95
اینها همه عزیزان من هستند··· 95
دیگر برایم گوارا نیست··· 96
پیش من مکان معین مطرح نیست··· 96
من خدمتی نکرده ام··· 97
ما زجرمان زجر این ملت است··· 98
آنچه که مرا زجر می دهد··· 98
فردا تذکره ام را نزد مقامات می فرستم··· 98
اگر بنا باشد خون من بریزد··· 99
از عهدۀ جواب نمی توانم برآیم··· 100
ویرانی خانه های شما را ویرانی خانه خود می دانم··· 100
مردم مرا دوست دارند··· 101
من شرمم می آید··· 102
چطور این منظره ها را تحمل کنم··· 102
کتابامام به روایت امام
صفحه 305
من کم تحت تأثیر واقع می شوم··· 103
انتظار نداشتم که بمانم··· 103
به همه اینها علاقه دارم··· 103
کاش من هم می توانستم پیاده بیایم··· 104
این عواطف، باری است بر دوش من··· 105
ما شریک غم اطفال بی پدر هستیم··· 105
ورزشکارها را دوست دارم··· 106
محرومان··· 107
خدا می داند ناراحت هستم··· 107
ما مرهون طبقه مستمندان هستیم··· 107
دولت به جاهای دورافتاده توجه زیادتر بکند··· 108
سریعاً اینجانب را در جریان امور قرار دهید··· 108
من میل داشتم بروم در این جهاد سازندگی··· 108
ما و همه مقامات مرهون قشر ضعیف و مظلوم هستیم··· 108
به زاغهِ نشینها عنایت بشود··· 109
برای سیگار گدایی می کردند··· 109
من امر کرده ام به مستضعفین بدهند··· 110
روزنامه ها مال طبقه سوم است··· 110
فقیرها عیال خدا هستند··· 111
آنقدر که پابرهنه ها به رادیو تلویزیون حق دارند ما نداریم··· 112
رزمندگان، جانبازان··· 115
بهتر اینکه دم فروبندم··· 115
بهتر آن است قلم بشکنم··· 116
ما نرسیدیم به یک همچو مقامی··· 116
ما عقب ماندیم··· 116
کتابامام به روایت امام
صفحه 306
ای کاش در کنار شما در سنگر شما بودم··· 117
چطور من می توانم از شما ستایش کنم··· 117
چقدر من از این صورتهای نورانی خوشم می آید··· 118
من هم مایلم··· 118
مایلم با شما مصافحه کنم··· 118
از وضع شما ابتهاج دارم··· 118
نمی دانم تشکر کنم یا اظهار خجالت··· 119
از من گذشت لکن شما توجه کنید··· 119
برای خودم حقارت قائل می شوم··· 120
از خودم خجالت می کشم··· 120
ای کاش من هم یک پاسدار بودم··· 120
از روح بزرگ رزمندگان حسرت می خورم··· 121
بر حال خویش تأسف می خورم··· 121
احساس حقارت می کنم··· 121
تشکر من چیزی نیست··· 122
من هر شب به شما دعا می کنم··· 122
شما را از بهترین عزیزان خودم می دانم··· 122
یک شب نیست که به شما دعا نکنم··· 123
آنچه که از من می آید دعاگویی است··· 123
افتخارم این است که خود بسیجی ام··· 123
من متأثرم برای شما··· 123
چطور ستایش کنم··· 124
من هم می روم آنجا··· 124
چطور تشکر کنم··· 124
احساس زبونی می کنم··· 124
کتابامام به روایت امام
صفحه 307
درود پیاپی تقدیم می نمایم··· 125
با کمال صداقت اعتراف می کنم··· 125
چطور ببینم من سالم نشسته ام و شما مجروح··· 125
خود و ملت را مرهون این عزیزان می دانم··· 126
هیچ وقت شما را فراموش نمی کنم··· 126
بین خودم و شما فاصله ای نمی بینم··· 126
دست یکایک شما را می بوسم··· 127
شهدا و خانوادۀ شهدا··· 129
هرچه زودتر به من مراجعه شود··· 129
نتوانستم پیش شما باشم··· 129
یاد کودکان دبستانی قلبم را می فشارد··· 130
نمی توانم تاب بیاورم··· 130
خدا می داند بر قلب من چه می گذرد··· 130
برای من مرگ بهتر است که این مصیبتها را بشنوم··· 131
قلم این جا رسید و سر بشکست··· 131
شاید ناچار باشیم به عجز خود اعتراف کنیم··· 132
ماها عقب ماندیم··· 133
هنگامی که عکسهای این شهیدان را نگاه می کنم··· 133
به جای تسلیت، تبریک عرض می کنم··· 134
به همه شهدا سلام می فرستم··· 134
با ناتوانی خود دعاگوی همه هستم··· 134
مراتب شکرگزاری خود را تقدیم می کنم··· 134
ما در خم یک کوچه هم نیستیم··· 135
شما را از دل و جان دوست دارم··· 135
من فرزندان عزیزی از دست دادم··· 135
کتابامام به روایت امام
صفحه 308
شما را چون فرزندان خود می دانم··· 136
نمی دانم چگونه از شما باید قدردانی کرد··· 136
من قادر نیستم··· 137
هدیه ای برای خدا··· 137
پاره تن من بود··· 137
فصل سوم: اصول رهبری
اعتقاد به نقش مردم در مبارزه··· 141
من به هوشیاری ملت امیدوارم··· 141
من حرف مردم را می زنم··· 141
بازگو کننده افکار مردم ایران هستم··· 142
خود را در کنار مردم احساس می کنم··· 142
همیشه خواست ملت را مطرح می کنم··· 143
همیشه حرفهای خودم را خطاب به مردم زده ام··· 143
ملت من به من کمک خواهد کرد··· 143
من به ملت اتکاء دارم··· 144
من هم با ایرانیها رفیقم··· 144
ایران در دست مردم ایران است··· 145
تا ملت چیزی را نخواهد نمی شود··· 145
ملت ما انقلابی عمل کردند و ما نکردیم··· 146
نفوذناپذیری، ارتباط مستقیم با مردم··· 147
عادت به تشریفات ندارم··· 147
به من گفتند کشته می شوی··· 147
من هیچ کانال خاصی ندارم··· 148
مایلم تماس داشته باشم··· 148
کتابامام به روایت امام
صفحه 309
از اول به نزدیکان خودم اجازه دخالت نمی دادم··· 149
منزل من منزل همه آقایان است··· 150
آقا! حرفهای مردم پیش من است.··· 150
مردم همان مردم هستند، من هم تضعیفم اشکالی ندارد··· 151
این مطلب را شدیداً تکذیب می کنم··· 152
تقید به شرع مقدس··· 153
اگر از من توصیه برای کسی آمد··· 153
ترجیح می دهم هیچ کس اعدام نشود··· 153
ردّ توصیه اقربا··· 154
عکس اینجانب دلیل تأیید یا رد نیست··· 154
گوینده این نحو مطالب توبه نماید··· 154
هر کس تعدیات خود را به اسم من اجرا کند، مجرم و مفتری است··· 154
هر کس به من اهانت کند··· 155
اگر کسی به من فحش بدهد··· 155
اگر از روحانیت طرفداری می کنم··· 156
چیزی که برای نظام مضّر است··· 156
مگر من می توانم باز ساکت بنشینم··· 157
برادرِ هر کس باشد باید کشته شود··· 157
اسلام خواهی··· 159
بزرگترین آرزوی من··· 159
ابداً من اختلاف شخصی با کسی ندارم··· 159
ما برای اسلام همه چیزمان را می دهیم··· 160
خصومت شخصی با کسی ندارم··· 160
نه شخص خودم مطرح است، نه پسرم··· 161
اکثر آنهایی را که بد کرده اند بخشیده ام··· 161
کتابامام به روایت امام
صفحه 310
اگر تمام شهیدان زنده شوند··· 162
وابستگی به خانواده شاه جنایت نیست··· 162
می خواهم او را به ایران بیاورند··· 163
تا زنده هستم··· 164
با هیچ کس عقد اخوّت نبسته ام··· 164
اگر من هم این کار را کردم··· 164
اگر پایتان را از اسلام کنار بگذارید··· 165
اگر بناشد کنار رویم، من باید کنار روم··· 165
به شما اخطار می کنم··· 165
خدایا تو می دانی··· 166
ما تن دادیم به اینکه رئیس جمهورمان از علما باشد··· 166
نوشتن بسم الله را رسمی بکنید··· 168
من از آنها بری هستم··· 168
من از ملت ایران عذر می خواهم··· 169
خلاف شرع را نمی توانم بگویم··· 170
صریحاً اعلام کردم··· 170
دعا کنید من نیز یکی از قربانی های آن گردم··· 171
اگر کسی به من اهانت کرد··· 171
حفظ نظام··· 173
خدا می داند انقلابی عمل می کنم··· 173
اگر تا 24 ساعت دیگر عمل مثبت انجام نگیرد··· 173
اکیداً دستور می دهم··· 174
توی دهنتان می زنم من··· 175
از همه کوچکتر کشتن است··· 175
چرا نمی روند پاکسازی کنند؟··· 176
کتابامام به روایت امام
صفحه 311
به تمام اینها امر می کنم··· 176
تا پایان جنگ تحمیلی سخنرانی نکنند··· 177
چنانچه احساس خطر بکنم··· 177
با هیچ کس قوم و خویشی نداریم··· 177
بروید سراغ کارتان··· 178
من او را به جای خودش می نشانم··· 178
اگر مسیرتان را از مسیر ملت جدا بکنید··· 179
تا من هستم نخواهم گذاشت··· 179
شناخت افراد، اوضاع و جریانات··· 181
همه تو جیبشان قرآن است··· 181
من با یک ضربه مقابل نگذاشتم··· 181
آقا! این چه بساطی است··· 182
نخواستم بحثی بکنم··· 182
من هم این را گفتم··· 183
نوشتند ما تفاهم کردیم با فلانی··· 183
گفت سیاست را بگذارید برای ما··· 184
من عار دارم که با تو حرف بزنم··· 184
من با آنها ملاقات نمی کنم··· 185
خمینی در زندان هم مجد اسلام را حفظ می کرد··· 186
ترور پنجاه نفری هیچ وقت نمی شود··· 187
به او سوء ظن پیدا کردم··· 188
قیام مسلحانه حالا وقتش نیست··· 189
خودتان را به کشتن ندهید··· 190
گفتند قدم به قدم پیش برویم··· 191
منافقین بعضی از ریش سفیدهای ما را بازی داده بودند··· 191
کتابامام به روایت امام
صفحه 312
می دانستم شاه دروغ می گوید··· 192
وقتی در پاریس بودیم··· 192
می دانستم که اینها اغفال شده اند··· 193
من خیلی زودباور نیستم··· 193
وقتی فرودگاه باز شد می رویم··· 193
پیغام آوردند ما را سست کنند··· 194
اگر تمام راهها بسته شود··· 194
می گفت شما حالا نروید به ایران··· 195
برای چی ملک سعود به من پیام فرستاد··· 195
بدون عمامه او را دادگستری بردند··· 196
کی کودتا می تواند بکند؟··· 197
این حرفهایی است که در کتاب حسین کرد می نویسند··· 197
بگین هم این حرف را می زد··· 198
امروز من صدای منحوس صدام را شنیدم··· 198
سرباز است که کار را انجام می دهد··· 199
من مقصود آنها را فهمیدم··· 199
حالا هم فهمیدند که ضرر بردند··· 200
یک ملت را نمی توانید مهار کنید··· 200
مصمم هستم یک وصیتی بنویسم··· 201
بنی صدر هی قسم خورد··· 201
قاطعیت، سازش ناپذیری··· 203
به نام ملت از آقای علم استیضاح می کنم··· 203
اول عَلَم را کنار بگذار··· 203
اینها وکیل نیستند من عزلشان کردم··· 204
مقابله با توطئه خلع لباس··· 204
کتابامام به روایت امام
صفحه 313
بیخود مرا رها نکنید··· 204
به ملت می گویم عزا بگیرند··· 205
مَثَل شما مَثَل فوج های سربازی است··· 205
فردا من تذکره ام را می دهم··· 206
به شرارتهای ضداسلامی خاتمه می دهم··· 207
سازش ناپذیری··· 207
از فهم بعضی افراد تعجب می کنم··· 208
شاه به من پیغام داد··· 208
باید بیخ ریش شاه را بگیرید··· 209
اگر شاه کشته شود··· 209
با روش آشتی مخالفم··· 210
به آن آقا گفتم قدمتان را می شکنند··· 210
همیشه با روش های مسالمت آمیز مخالفت کرده ام··· 211
امکان ندارد یک قدم برگردم··· 211
از این دستجات خائن بیزارم··· 211
جواب این پیرزن را چه بگویم··· 211
گفتم تا استعفا نکردی ملاقات نمی کنم··· 212
منتظر شاه و بختیار هستم··· 213
اعتقاد به سیاست نه شرقی، نه غربی··· 215
این یک دروغ فاحشی است··· 215
فکر نکنید چون در فرانسه هستم··· 216
به من مربوط نیست··· 216
زیر بار هیچ شرطی نمی روم··· 217
روابطی با حزب توده نداشته ام··· 217
همه اشکالمان در امریکاییهاست··· 217
کتابامام به روایت امام
صفحه 314
هرگز امان نامه کفر و شکر را امضا نمی کنیم··· 218
صراحت لهجه··· 219
با ضوابط شما من هیچ نمی دانم و بهتر که ندانم··· 219
این چه دیکتاتوری است که شما نسبت به زنها دارید··· 220
من شما را نپذیرفته ام!··· 220
نظارت بر امور··· 223
عکس من مطلقاً در صفحه اول نباشد··· 223
هی تکرار می کنند که فلانی چه گفت··· 223
هدایت و ارشاد مسئولان نظام··· 225
من در آینده نقش هدایت خواهم داشت··· 225
در کنار مردم ناظر اوضاع هستم··· 225
من حکومت را هدایت می کنم··· 226
حکومت را نمی خواهم··· 226
از اجزای حکومتی نخواهم بود··· 226
چنین مقامی را نمی پذیرم··· 227
میل و رغبت من متوجه حکومت نیست··· 227
مشتاق پُستی نیستم··· 227
سن من اجازه نمی دهد··· 228
بنا ندارم اشخاص منسوب به من متصدی امور شوند··· 228
انتصاب بازرگان به پیشنهاد شورای انقلاب··· 228
بستن و نبستن مربوط به دولت است··· 229
من که نمی توانم در همه امور دخالت کنم··· 229
رحمت و گذشت··· 231
من به این پسر نادان رضاشاه گفتم··· 231
من چه بکنم که می خواهید ما را گول بزنید··· 231
کتابامام به روایت امام
صفحه 315
کراراً گفتم از منافقین تبری کن··· 232
مصلحت همه مسلمین و غیر مسلمین را می خواهم··· 232
شماها، با اینکه در سیاست بزرگ شدید، شمّ سیاسی ندارید··· 233
آن آقا که من کراراً به او گفتم··· 234
همه را بخشیدم··· 234
هرچه بد گفتید بخشیدم··· 235
من حالا هم توبه را قبول می کنم··· 235
من نمی خواهم دل شما را بشکنم··· 235
این اوراق را قبل از مرگ من نمی خوانید··· 236
امید به آینده··· 237
امید واثق دارم که این نور به خاموشی نگراید··· 237
من شاه را بیرون می کنم··· 237
تحقق جمهوری اسلامی برای من از روز روشنتر است··· 238
شاه از این مبارزات جان سالم به در نخواهد برد··· 238
من هیچ وقت مأیوس از مسائل نبودم··· 238
فصل چهارم: رنجها و نگرانیها
شاید من هم غافل بودم··· 243
تاکنون احساس عجز نکرده ام··· 243
نگذاشتند روابط ایجاد شود··· 243
کوزه را آب کشیدند··· 244
من با این جوّ نجف چه کنم؟··· 244
ما دو طایفه را سوار نمی کنیم··· 244
نگرانی من از داخل خودمان است··· 245
من باید بسیار متأسف باشم··· 245
کتابامام به روایت امام
صفحه 316
همچون گذشته اعتراف می کنم··· 246
ما این دوست نماها را چه بکنیم؟··· 247
من با این جمعیت نمازخوان چه کنم؟··· 247
نمی خواهم شما هم به سرنوشت دیگران مبتلا شوید··· 247
این قدر ناراحت شدم که تلخی اش الآن هم هست··· 248
هر وقت فکرش را می کنم متأثر می شوم··· 248
مهلت دادیم به این قشرهای فاسد··· 248
ترسم از آن است که سستی کنیم··· 249
آن چیزی که انسان را نگران می کند··· 250
بعد فهمیدم از دغل بازی آنان اغفال شده ام··· 250
فصل پنجم: خاطرات
در بچگی شاهد قضیه بودم··· 253
خمین که بودیم سنگربندی می کردیم··· 253
من از بچگی در جنگ بودم··· 254
غیرت اسلام کو؟··· 255
خیلی از حکومتها را یادم هست··· 256
مسأله مردم در کار نبود··· 256
من کوچک که بودم··· 257
مقاومت چقدر بود؟··· 257
آن یکی که دو نمی شود··· 258
یادتان نیست چطور فرار کردند··· 259
من خودم شاهد بودم··· 259
آی نون··· 260
من خودم با این چشمهایم دیدم··· 260
کتابامام به روایت امام
صفحه 317
همه چیز مردم در خطر بود··· 261
یک سرباز صفر بود··· 261
از اولی که رضاخان آمد··· 262
در تمام ایران شاید یک مجلس علنی نبود··· 263
رضا شاه گفته بود من مقلد شما هستم··· 263
یک پاسبان اگر می آمد··· 264
دستمالها بیرون آمد برای گریه··· 265
آخرش هم او را کشتند··· 265
توی اتومبیل نشسته بودیم··· 266
علمای اصفهان به قم آمدند··· 266
خدمت آمیرزا صادق آقا می رسیدیم··· 266
من چون جوان بودم··· 267
من شاهد بودم··· 267
یک روز درس رفتم دیدم یک نفر است··· 268
به همه بد گذشت··· 268
اینها از صالح می ترسند··· 269
گفتم که رفقاتان؟··· 269
خدمت ایشان مکرر می رسیدم··· 270
رفتم پیش مرحوم مدرس··· 270
من درس مرحوم مدرس یک روز رفتم··· 271
آن وقتها هم مجلس می رفتم··· 272
نمی داند عدلیه را با «الف» می نویسند یا با «ع»··· 272
از نزدیک آقای کاشانی را می شناختم··· 273
این سیلی خواهد خورد··· 273
هیچ کس پا نشد، من پا شدم··· 274
کتابامام به روایت امام
صفحه 318
همان بالاییها را می گویم··· 274
نگذارید آمریکا و انگلیس این قدر به ما تحمیل کنند··· 275
تصمیم خطرناکی گرفته بودم··· 276
امر سیاسی به ما چه کار دارد!؟··· 276
خوب است دعایی بکنیم··· 277
خودشان تشریف بیاورند··· 277
والله تا حالا نترسیده ام··· 278
به او گفتم این سیاست مال شماست··· 278
قلم از دستش افتاد··· 279
این شخص اول مملکت ماست!··· 280
شما پیروز می شوید··· 280
یکی از اشخاص به من گفت··· 281
من و تو باید دعا بکنیم··· 281
من باهاش مصافحه کردم··· 281
خاطره فراموش نشدنی··· 282
مردم یک خانواده بودند··· 282
فهمیدم دست غیبی در کار است··· 283
این سگ مأمور است··· 284
محل به واسطه خوبی علما خوب بود··· 285
در کوچه قدم می زد··· 285
دیدن اینها برای انسان یک درسی بود··· 286
آقا پشت کتاب چیزی نوشته اند؟··· 286
رفتم تهران چشمم را معالجه کنم··· 287
فقط فرنگیها می توانند؟!··· 287
مجسمه آتاتورک رو به غرب بود··· 288
کتابامام به روایت امام
صفحه 319
بروند گم شوند··· 288
جزء مخالفین یک الاغ را آورده بودند··· 289
زود برو نماز مغرب قضا می شود··· 289
نمی گفت قیامت را قبول ندارم··· 290
به او گفتم پاشو برو··· 291
سلیمان نمازی، سلیمان توده ای!!··· 291
قلم دست شیطان است··· 292
من یاد قصه ای افتادم··· 293
پرسیدم این نقطه ها چیست؟··· 293
می خواستم عتبات بروم··· 294
حرف نزد، رفت سراغ نماز··· 294
به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم··· 294
به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم
با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر می کنم. و به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم. و از خدای رحمان و رحیم می خواهم که عذرم را در کوتاهی خدمت و قصور و تقصیر بپذیرد.
و از ملت امیدوارم که عذرم را در کوتاهیها و قصور و تقصیرها بپذیرند. و با قدرت و تصمیم اراده به پیش روند و بدانند که با رفتن یک خدمتگزار در سدّ آهنین ملت خللی حاصل نخواهد شد که خدمتگزاران بالا و والاتر در خدمتند، والله نگهدار این ملت و مظلومان جهان است.[1]
http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_118862/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8/%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%A8%D9%87_%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85/%D8%AF%D8%B1_%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%87_%D9%82%D8%AF%D9%85_%D9%85%DB%8C_%D8%B2%D8%AF