خاطره برادر رزمنده محسن ابوالحسنی از شب عملیات کربلای چهار
خاطره برادر محسن ابوالحسنی از شب عملیات کربلای چهار.
(کربلای۴ قسمت اول)دو روز قبل از عملیات مینی بوس ها آمدند مقر گردان که جاده اندیمشک بود،مقری که نیروها آموزش های لازم را برای عملیات دیده بودند ،مقری که کانون صفا و صمیمیت بین بچهها بود.دلبستگی عجیبی بین بچهها برقرار بود،مثل اینکه میدانستند قرار ه همدیگر را از دست بدهند،بدی جنگ این بود که نمیتوانستی به کسی وابسته یا دل بسته شوی،چون امروز بود وشاید فردا نبود و باید در فراقش میسوختی. با تجهیزات کامل به سمت انرژی حرکت کردیم،غروب رسیدیم انرژی، بعد از نماز شام را خوردیم و شاید ساعت ۹ بود که چند دستگاه کامیون مایلر کمپرسی آمدند. هر دسته باید سوار یک ماشین میشد، یک فضا ی ۱۵ متری راباید ۲۵ نفر با ساکهای غواصی و سلاح می نشستند،هر طور بود همه نشستند و ماشین حرکت کرد ،بعد از مدتی حرکت پاهای بچهها درد گرفته بود، همه قلمبه نشسته بودند،بدن ها درد گرفته بود،جای تکان خوردن نبود،به این امید بودیم که الان میرسیم پیاده میشویم ،مقصد برای ما نا معلوم بود،بعد از حدود دو ساعت ماشین ایستاد، خوشحال شدیم که الآن پیاده میشویم ولی گفتند خط مشکوک است باید صبر کنید، بچهها شدیدا به دستشویی نیاز پیدا کرده بودند و خیلی مشکل حاد شده بود. خشکی بدن و درد پا به جای خود،معضل دوم بدتر بود که نمیشد کاری بکنی.بعد از حدود سه ساعت گفتند پیاده شوید ،بماند چگونه پیاده شدیم و ..........دو شب با اعمال شاقه در دهکده ماندیم،ولی جالب بود علی رغم همه سختی ها بچه ها تحمل کردند چون به هدفشان ایمان داشتند.
(کربلای۴ قسمت دوم )روز دوم که در دهکده بودیم شهید حسین غیاث آبادی فرمانده گروهان ساعت ۳ بعد از ظهر دستور آماده شدن پوشیدن لباس های غواصی را صادر کرد. بچه ها قبل از پوشیدن لباس ها به بهانه ی اینکه بدنشان را خیس کنند تا لباس راحتتر به تنشان برود رفتند داخل آب و همه غسل شهادت کردند. بعد از پوشیدن لباس همه گروهان با هم صیغه ی برادری خواندند، همه همدیگر را در آغوش می گرفتند. با خنده ، با گریه هر کسی چیزی می گفت خیلی ها میدانستند که امشب شب آخرشان است. من کیسه خشابم را داشتم می بستم که شهید محمود سلیم آبادی آمد بند پشت آن را ببندد گفت : بچه قمی مواظب باش نپری انگار میدانستم که من لیاقت پریدن را ندارم گفتم داش محمود من پرم کوچیکه آنهایی که پرهاشون کامله میپرند.شهید محسن غلامی گفت محمود این قمی خیلی حاضر جوابه. محمود صورتم را بوسید و گفت مواظب خودت باش .شهید محمد حسنی که مهارت خاصی در کارهای فرهنگی داشت و جوان عارفی بود بچهها را به سکوت دعوت کرد و گفت :عهد نامه ای نوشتم بین خودمان و شاهد آن هم خداست میخوانم اگر موافق بودید با تکبیر تایید کنید، (۱) هرکس که امشب سعادت نصیبش شد و به شهادت رسید متعهد می گردد روز قیامت بازماندگان از شهادت را به اذن خدا شفاعت کند، صدای تکبیر بلند شد ولی بند دوم شرطی بود(2) تمام بازماندگان از شهادت اگر طالب شفاعت هستند متعهد میگردند که از راه امام ، شهدا ، و ولایت خارج نشوند. بازهم تکبیر.
ساعت 5 بعد از ظهر گروهان آماده و تجهیزات بسته وارد نیزار شد و داخل آب شروع به حرکت کرد. شهید اکبرجمراسی، شهید حسین عروجی، محمد داوود آبادی و دو عزیز دیگر که من آنها را نمی شناختم از نیروهای اطلاعات و حسن علیگوئی، شهید ابوالقاسم احمدلو و عزیز دیگری که نمی شناختم از واحد تخریب با گروهان ما بودند. بعد از 1 ساعت حرکت در آب پشت یک خاکریز قدیمی توقف کردیم. نماز مغرب و عشا را خواندیم بعد از تاریکی کامل به سمت خط دشمن حرکت کردیم. خط خیلی مشکوک بود از تیر اندازی و خمپاره خیلی خبری نبود ولی توپ ها و خمپاره های منور همه جا را روشن کرده بود........
(کربلای۴ قسمت سوم )بعد از مسیری که بچهها ی اطلاعات شناسایی کرده بودند رسیدیم پشت دژ خین و مستقر شدیم ،سیم خاردار های حلقوی با سه متر ارتفاع و بشکه های فو گاز که داخل آنها تعبیه شده بود چهره ای خشن از خین و بوارین به نمایش گذاشته بود،ساعت حدود ۱۰ و نیم بچهها ی تخریب اژدربنگال ها را زیر سیم های خاردار منفجر کردند .اول تیراندازی از طرف عراقی ها متمرکز نبود، با ورود تعدادی از بچهها روی معبر و حرکتشان به طرف نهر خین به یکباره معبر با انواع تیربارها ی چهار لول دوشکا و آرپیجی رفت زیر آتش، ،عدهای روی معبر شهید شدند و تعداد ی هم مجروح و زمین گیر شده بودند. احمد معطی تیری به چشمش خورد و افتاد لای سیمهای خاردار،محسن غلامی تیر توی سینه اش خورد وسط معبر افتاد،هاشم هاشمی که معاون دسته بود چند تیر توی شکمش خورده بود،طلبه حسین اشکوری پاهایش درون نهر بود بدنش بالا و تیرهای زیادی خورد ولی ذکر گفتنش را میدیدم،علی عاشوری مسول دسته بود،تیر توی سرش شهید شد،محمد جیریا یی یکی دیگر از مسول دسته ها لب نهر تیر توی کمرش خورده بود و شهید شد.جواد قاسمی که با هم بچه محل بودیم یک تیر توی مچ دستش خورد و قسمت زیادی از مچش متلاشی شده بود یک تیر هم توی سینه اش خورد،کیسه خشابش را باز کردم زیپ لباسش را کشیدم برای هوا نکشیدن ریه اش پلاستیکی را که همراه داشتم روی موضع مجروحیت گذاشتم و از سینه دژ کشیدمش پائین.درگیری سنگینی شروع شده بود .آرپی چی زنها نمیتوانستند تیربارها را خاموش کنند، محمدرضا اسحاقی چند آرپیجی شلیک کرد ولی پره های آرپیجی لابهلای سیم های خاردار گیر میکرد، اکبر جمراسی سعی داشت با نارنجک تفنگی چهار لول را خاموش کند،حمید اکبر آبادی با تیربارش اولین دوشکا را خاموش کرد ،محمد رضا اسحاقی با پوشش آتش تیربار محمود سلیم آبادی از قسمتی که سیم خاردار ها منفجر شده بود با آرپیجی چهار لول را خاموش کرد،حسین خاوری مقدم که قمی بود با آرپیجی یک تیر بار را خاموش کرد،هنوز دوتادوشکا شدیدا فعال بودند،شهید غیاث آبادی با شهید حسینی المدنی میخواستند دوشکا را با نارنجک تفنگی خاموش کنند زمانی که شلیک کردند نارنجک سر اسلحه منفجر شد، حسینی المدنی شهید شد،طلبه یوسف خانی به شدت موجی شد و از جا بلند شد رفت به سمت معبر که دوشکا بستش به رگبار و غیاث آبادی هم از ناحیه ی سر مجروح شد که امدادگران برایش پانسمان کردند. حاج اقا احمد غلامی که شمالی بود روحانی جسوری بود با تیربارش یکی از دوشکا ها را خاموش کرد هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحان اضافه می شد این خط باید شکسته می شد و دلاور مردان ما بالاخره این کار را انجام دادند.....
(کربلای 4 قسمت چهارم )
با شکسته شدن خط و خاموش شدن تیربارها بچهها شروع کردن از دژ رد شدن و زدن به نهر خین و وارد جزیره ی بوارین شدن.نزدیک به 20 نفر از بچههای گروهان ما توانستند وارد بوارین شوند.بعد از رسیدن به بوارین مشکلی سر راه ما سبز شد تعدادی از اسلحه ها کار نمی کرد،نم کشیده بود،تنها سلاح مان نارنجک ساچمه ای بود. شهید جمراسی ، شهید سلیم آبادی با هم نارنجک انداختند زیر پای یک تیر بار چی عراقی که داشت فرار می کرد،عراقی افتاد و دمر خوابید روی تیربارش این دو عزیز زورشان نمی رسید تیر بار را از عراقی بگیرند. دست آخر محمود با بلوک سیمانی لب کانال زد روی پایه عراقی و تیر بارش را اکبر جمراسی گرفت.ناگفته نماند که سلیم آبادی قبل از شکسته شدن خط یک تیر توی سینه اش خورده بود. در گیری شدید داخل کانال شروع شد بچهها برای پاکسازی نیاز به سلاح و مهمات نیاز داشتند،گرچه تعدادی از بچهها مثل حمید اکبر آبادی ،
اسماعیل احمدی و حاج آقا غلامی تیر بار هایشان را موقع رد شدن از خین آورده بودند ولی سلاح ما کم بود تیر بار چی ها قسمتی از کانال را برای پاکسازی باز کردند تعدادی که درون کانال بودیم به سمت چپ و راست کانال باز شدیم،شهید عزت ا...مرادی،شهید جواد خان سعادت،شهید حاج قدرت بیطرفان،شهید محمد حسنی،شهید اسماعیل احمدی، شهید مسعود محمودی و حاج آقا غلامی و قاسم چوبکیان سمت چپ بودیم بعد از پاکسازی چند سنگر توی کانال جلو رفتیم یک دوشکا لب کانال بود که اگر پایین می آمد پوشش خوبی توی کانال می داد. حاج قدرت و جواد خان سعادت رفتند بالای کانال که دوشکا را بیاورند پائین،عراقی ها پیم دوشکا را کشیده بودند و دوشکا از روی سه پایه افتاد،حاج قدرت همان بالا تیر خورد و شهید شد و جواد با تیر هایی که توی کمرش خورد از بالای کانال افتاد پایین و شهید شد.قاسم چوبکیان رفت بالای کانال و دوشکا ی بدون پایه را کشید به سمت کانال زیرش را جعبه ی مهمات گذاشتند و رویش را گونی های خاک. در حین درگیریها محمد حسنی،مسعود محمودی که معاون گروهان بود و اسماعیل احمدی شهید شدند حاج آقا غلامی تیر توی کمرش خورده بود حالش خوب نبود اکبر قهرمانی کتفش تیر خورده بود،عزت مرادی چند تیر از پشت توی کمرش خورده بود و نیمه جان به کانال تکیه داده بود ،آن طرف تر از ما منصور آدینه،محسن بغدادی،مجید غلامی که برادر شهید محسن غلامی بود با ناصر بروجردی،فرهاد مددی و محسن نصیری با عراقی ها درگیر بودند من آمدم سمت محمود سلیم آبادی یک آر پی جی دستش بود چهار یا پنج تیر خورده بود،حمید اکبر آبادی شکلک های عجیبی با عضلات صورتش انجام می داد مثل اینکه موجی شده بود و گوش هایش چیزی نمی شنید.......
(کربلای۴ قسمت پنجم)شاید کل کانال که در اختیار بچهها بود به ۲۰۰ متر نمیرسید، محمود سلیم آبادی برای خاموش کردن یه دوشکا توی کانال میره جلو ،دوشکا را خاموش می کند ولی عراقی ها از توی سنگرهای پاکسازی نشده نارنجک می اندازند جلوی پاش و شهید میشه،بعد از حدود ۵ ساعت درگیری نفس گیر عملاً کنترلی روی همان ۲۰۰ متر هم نبود،نوک پیکان سمت چپ محمد داود آبادی بود که با کمک مرتضی بهرامی و شهید محمد خراطی سر پیچ کانال جلوی عراقیها گرفته بودند،فشار عراقی ها هر لحظه بیشتر می شد و مثل موریانه از هر طرف رخنه می کردن، بچهها مقاومت جانانه ای میکرد ند ولی نبرد خیلی نا برابر بود،تعدادی از مجروحین اومدن عقب،محسن بغدادی ،ناصر بروجردی و فرهاد مددی با محسن نصیری سمت راست درگیر بودن،م
حمد خراطی زمانی که اومد خشاب به داود آبادی بده با رگبار عراقی تیر توی سرش خورد و شهید شد ،بچهها آماده می شدند کم کم برای عقب نشینی، فرهاد مددی من را به خاطره سن و جسته ام زودتر فرستاد عقب، با شهید علی غلامی اومدیم لب کانال که از خین رد بشیم، تعدادی از اجساد شهدا در خین شناور بود ،موقع شکستن خط شهید شده بودند.یکی از این شهدا که هم چاق بود و هم خیلی هم با مزه،شهید حسین علمدار بچه قم بود که به سیم خاردار های کف آب گیر کرده بود وسرش از آب بیرون بود،علی غلامی اومد توی آب من هم نشستم لب نهر و چسبیدم لبه کانال که لیز نخورم،صدای تیرهایی که توی آب می خورد با اعصاب بازی می کرد، علی وارد آب شد ،هنوز دو متر نرفته بود که تیر توی سرش خورد و شهید شد،میخواستم بپرم توی آب ولی ترس تمام وجودم را گرفته بود، سایه مرگ را بالای سرم احساس میکردم، من هنوز این صحنهها را ندیده بودم، اولین عملیاتی بود که در آن شرکت میکردم ،زمان شکستن خط و توی کانال ترسیده بودم ولی نه به این شدت،چاره ای نبود باید میپریدم توی اب،با توکل وتوسل پریدم توی اب،هر لحظه منتظر تیر خوردن بودم،وقتی از آن طرف خین بیرون آمدم باورم نمی شد که زنده هستم، از آب بیرون آمدم روی دژ که خیلی هم لیز شده بود تلو تلو خوران شروع کردم به دویدن که از تیر رس خارج بشم .از جنازه بچهها که رد شدم و به انتها ی دژ رسیدم یک لحظه نفهمیدم چی بود پشت برم منفجر شد، شاید چند ثانیه ای میخکوب شدم،احساس کردم سرم برای خودم نیست سیستم بدنم به هم ریخت تعادلم را از دست دادم و دیگر چیزی نفهمیدم.......
(کربلای۴ قسمت ششم)
نمیدانم ساعت چند بود به هوش اومدم ولی نمیدونستم کجا هستم،سعی کردم افکارم را جمع کنم که صدای شلیک گلوله هشیارترم کرد،صدای قهقهه و لحن عربی توجه مرا جلب کرد درحالی که سرم سینه دژ خین و تنم داخل آب بود خودم را آرام بالا کشیدم و از لای نی ها شروع کردم به نگاه کردن. پنج یا شش عراقی آن طرف خین ایستاده بودند و بچه های ما را که شب قبل داخل معبر شهید یا مجروح شده بودند را خلاصی میزدند البته از فاصله ی سی یا چهل متری. دنیا روی سرم خراب شد، فقط گریه می کردم دلم میخواست با تمام وجود فریاد بزنم.
حدود یک ساعت شهدای ما شده بودند وسیله ی سرگرمی عراقی ها، بعد از این مدت رفتند داخل کانال و من با نا امیدی شهدا را نگاه کردم و آروم وبا درد شروع کردم به عقب آمدن.
شاید خیلی از ظهر گذشته بود که با چسبیدن به نی ها آرام آرام خودم را به سمت عقب می کشیدم، دشمن نیزار را به رگبار خمپاره 60 بسته بود، راه را بلد نبودم ولی
جنازه ی بچه ها که توی مسیر برگشت شکار خمپاره شصت شده بودند مسیر را نشان میداد.
تمام بدنم درد می کرد، پوست دست هام پیر شده بود، و حتی نمی توانستم به نی ها بچسبم و خودم را جلو بکشم. ولی چاره ای نبود، داشت کم کم غروب می شد و هوا رو به سردی می رفت ، خیلی گرسنه بودم و چشم هایم سیاهی میرفت در حالی که خودم را داخل آب می کشیدم پشت یکدسته نی متراکم یک جنازه را دمر توی آب دیدم و ابوالقاسم احمدلو هم با رنگ و روی پریده بغل جنازه به نی ها چسبیده بود،
ابوالقاسم نمیتوانست حرف بزند، شهیدی که توی آب بود برگرداندم دیدم ابوالفضل حسین خانی پیک گروهان هست. هر دو شکار خمپاره شصت شده بودند.به شهید احمدلو گفتم ترکش به کجاهات خورده، حیا کرد بگوید، شکم و زیر شکمش پر از ترکش بود و آب دور بدنش هم قرمز بود معلوم بود خونریزی شدیدی دارد. دست هایش هم ترکش خورده بود. گفتم ابوالقاسم با هم میرویم با سر امتناع کرد ولی علی رغم مشکلی که خودم هم داشتم به زحمت پشتش قرار گرفتم و شروع کردم به هول دادن ابوالقاسم توی آب ولی با هر متر جلو آمدن رنگش پریده تر می شد.
هوا دیگه تاریک شده بود و من راه را بلد نبودم،یعنی گم شده بودم، مهمتر اینکه یک مجروح بد حال هم داشتم نمیدانستم باید چکار کنم که یاد حرف اکبر جمراسی افتادم، گفت اگر توی نیزار گیر کردید یک جای متراکم را پیدا کن و نی ها را چپ و راست روی هم بخوابان می شود مثل تخت و من هم این کار را کردم و بعدا فهمیدم به این کار می گویند چباشه زدن.
(کربلای۴ قسمت هفتم)
بعد از زدن چباشه میخواستم ابوالقاسم را بزارم روی آن اما زورم نمیرسید، نیمه جون بود، زیر پاهایم هم شل بود نمی شد زور بزنی، بدتر از آن بدن خودم هم بخاطر موج انفجار شب قبل نیمه قفل بود. مستاصل شده بودم، توسل کردم و بغض گلویم را گرفته بود.
خدایا کمکم کن.
آخه ابوالقاسم با من صیغه برادری خوانده بود. به هر زحمتی بود بدن نیمه جان ابوالقاسم را گذاشتم بالای چباشه و خودم هم با هر بدبختی ای بود اومدم بالا. سرما و لرز تمام وجودم را گرفته بود، دندانهایم از سرما داشت به هم میخورد، برای یک ربع از ابوالقاسم غافل شدم چون حال خودم خیلی بد بود، یکم که حالم جا اومد اومدم سمتش تاریک بود،صورتش رانمی شد ببینی، صدایش زدم خبری نبود، زیپ لباسش را کشیدم پایین گوشم را گذاشتم روی سینه اش ودیدم نمیزند، باورم نشد. با منوری که روشن شد، دستش رو آوردم جلوی چشمام دیدم خون نمیاد و زخمش سفید شده بود.ابوالقاسم کنار من مظلومانه بدون شکایت و ناله رفت.
.خوش به حالش.
باشهادت ابولقاسم ناامیدی من هم بیشترشد،ضعف وسرما تمام وجودم راگرفته بود،گرسنگی هم شده بود قوز بالا قوز،زمانی که زیپ لباس ابولقاسم را پائین کشیدم که صدای قلبش رابشنوم جیره جنگی که دیروز داده بودند زیرلباسش دیدم ولی خونی شده بود،درآوردم توی آب شستم وخوردم حالم بهتر شد،هرچی خودم را جمع میکردم گرم نمیشدم هوا خیلی سرد شده بود فکری به سرم زد شاید خوب نبود ولی من انجام دادم،به زحمت جنازه ابولقاسم راکشیدم روی خودم صورتش راگذاشتم کنار صورتم،سنگینی جنازه کمی گرمم کرد،باهاش حرف میزدم نفهمیدم کی خوابم برد ولی هربار ازوحشتی که وجودم راگرفته بود ازخواب میپریدم،از گشتیهای عراقی میترسیدم که نکنه تو منطقه باشند ومن را با خودشان ببرند،به هرترتیب صبح شد
صبح با روشن شدن هوا کمی حالم بهتر شده بود،با جنازه ابوالقاسم خداحافظی کردم خیلی مظلوم خوابیده بود. اومدم توی آب از خمپاره خیلی خبری نبود ، شروع کردم به عقب آمدن ، یک سیم تلفن سینه نی ها توجه مرا جلب کرد ، سیمی بود که بچههای اطلاعات برای نشانه گذاشته بودند با گرفتن سیم کارم راحت تر شد. مقداری از راه را که آمدم به پاسگاه قدیمی که شب قبل از کنار گذشتیم رسیدم جنازه ی شهید عروجی از بچههای اطلاعات آنجا بود از کنارش گذشتم.جلو تر که آمدم قاسم چوبکیان را دیدم که اوهم شب لای نی ها خوابیده بود . با هم برگشتیم عقب و از ترس اینکه مرا بیمارستان نبرند حرفی از موج گرفتگی نزدم و رفتیم مقر شهید صادقی در کنار باز ماندگان گردان تا آماده شویم برای عملیات کربلای 5. ..
پایان