مراجعت پدر به خمین - کتاب خاطرات آیت الله پسندیده
- . من در جوانی شبیه پدرم بودم به طوری که مرحوم آقا نجفی اصفهانی و مرحوم فشارکی اصفهانی تا بنده را دیدند فرمودند پسر مرحوم آقا مصطفی امام جمعه (کلمه امام جمعه را فقط مرحوم آقا نجفی فرمودند) ایشان نسبت به طلاب و علمای اصفهان متواضع بودند و من شاید در چهارده سالگی مورد محبت قرار گرفتم و در مدرسه ملاعبدالله به دیدن من آمدند.
http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_54038/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA_%D8%A2%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D9%BE%D8%B3%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87/%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AC%D8%B9%D8%AA_%D9%BE%D8%AF%D8%B1_%D8%A8%D9%87_%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86
بخش دوم: شرح حال خاندان ما
فصل دوم: پدر ما و خانوادۀ ایشان
مراجعت پدر به خمین
نوع ماده: کتاب فارسی
پدیدآورنده : پسندیده،مرتضی
محل نشر : تهران
ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)
زمان (شمسی) : 1392
زبان اثر : فارسی
مراجعت پدر به خمین
آنچه مسلم است مرحوم آقا مصطفی در سال 1312 هجری قمری تا 1320 در خمین می زیستند. در این سالها که در خمین بودند، و بسیار با نفوذ بودند، خدمه و تفنگچی و املاک داشتند و مشغول اداره امور بودند، به کارها هم رسیدگی می کردند ولی در مرافعات شرعی ـ به جهت مراعات احتیاط ـ وارد نمی شدند مسائل شرعی را مرحوم آخوند ملا محمد جواد که عموی مادر ما بود، انجام می داد و سایر علما محافظه کار بودند. بد نیست بنویسم که به مرحوم پدر ما نسبت امام جمعه داده بودند و ایشان نپذیرفتند.[1]
کتاب خاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 72
- . من در جوانی شبیه پدرم بودم به طوری که مرحوم آقا نجفی اصفهانی و مرحوم فشارکی اصفهانی تا بنده را دیدند فرمودند پسر مرحوم آقا مصطفی امام جمعه (کلمه امام جمعه را فقط مرحوم آقا نجفی فرمودند) ایشان نسبت به طلاب و علمای اصفهان متواضع بودند و من شاید در چهارده سالگی مورد محبت قرار گرفتم و در مدرسه ملاعبدالله به دیدن من آمدند.
همسر و فرزندان سید مصطفی پدر ما
ایشان سه دختر به نامهای مولوده آغا و فاطمه خانم و آقازاده خانم و سه پسر به نامهای مرتضی، نورالدین و روح الله داشتند و همگی از مرحومه هاجر آغا بوده و اَبَوینی بوده اند و برادر یا خواهر دیگری نه ابی و نه امی نداشته اند.
همه فرزندان در خمین در همین عمارت و در زمان حیات پدر و مادر متولد شده اند و تا تاریخ 12 ذی قعده 1320 هجری قمری که روز شهادت پدرمان آقا مصطفی بود همه ما در ظل توجهات ایشان و مرحومه هاجر آغا (مادر) زندگی می کردیم و همگی دایه هم داشتیم از قضا دایه من نیز هاجر نام داشت و اهل ملایر بود (و دایه امام خمینی خاور
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 72
بود) که همه به او ننه خاور می گفتیم. ننه یعنی مادر. شوهر ننه خاور کربلایی میرزا آقا نوکر و تفنگدار مرحوم پدرمان بود.
مرحوم آقا مصطفی سه زوجه بیشتر نداشته اند و فقط سه پسر و سه دختر از مرحوم هاجر آغا خانم داشته اند. نه برادر و خواهر ابی داریم و نه امی و مادر ما نیز هر چند جوان بودند ولی شوهر نکردند و در خمین با همراهی مرحومه صاحب خانم عمۀ ما عمری با تأسف و تألم به سر بردند. مرحوم آقا مصطفی غیر از هاجر آغا خانم دو عیال دائمی دیگر داشته اند یکی عقبی خانم دختر فتح الله خان که از ایشان اولاد نداشته و مطلقه شده است و دیگری گوهر ملک تاج خانم. و تاریخ این ازدواج سوم ربیع الاول سال 1317 قمری است. بد نیست عنوان پدرش را از روی مَهرنامه بنویسم (مرحوم مبرور خلد آشیان جنت مکان نواب اشرف والا نوذر میرزا طاب ثراه).
از ایشان نیز اولاد نداشته اند و ایشان تا بعد از شهادت شوهر در خمین بوده و یک منقطعه هم داشته اند که قبل از معاشرت، شوهرش شهید شده بود. مرحوم آقا مصطفی از اصفهان و نجف اجازات اجتهاد داشته اند که من دیده ام و فرامین معمول روز و دستورهایی از صدراعظم و رجال و علمای بزرگ تهران بعد از شهادت پدرمان برای تسکین و تسلیت ما و تجلیل از میرزا محمود افتخارالعلما معلم سرخانه و حاج قنبرعلی متصدی امور ما داشتیم.
متأسفانه در جریان انقلاب ـ که من سالها بود به قم آمده بودم ـ اشیاء ذی قیمت منزل کتابهای خطی و غیرخطی اجازات و فرامین و احکام مربوط به بعد از قتل پدر و سایر اشیاء مفقود شده و تاکنون جز اوراق کهنه چیزی بدست نیامده تا بتوانم با شواهد مطالب را تکمیل نمایم.
به هر حال مسلم است مرحوم پدرمان از سال 1312 قمری تا آخر عمر در خمین و در همین عمارت بوده و گاهی به تهران مسافرت می کرده اند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 73
فرزندان مرحوم سید مصطفی
1. مولوده آغا خانم ـ متولد 18 جمادی الثانی 1305 قمری. ایشان همسر اول حاج
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 73
میرزا رضا نجفی پسر آخوند ملا محمد جواد (استاد من و حضرت امام) بودند.
مرحوم مولوده آغا خانم در عتبات عالیات مریض و در بغداد در بیمارستان بستری شد و بعد از معالجه و مراجعت من و ایشان و همراهان و حضرت امام خمینی از نجف، در اصفهان رحلت نموده و در خاک فرج قم مدفون شدند. تاریخ فوت وی 24 رجب 1343 ه .ق است.
2. فاطمه خانم ـ متولد شوال 1312 قمری
3. مرتضی ـ متولد شوال 1313 قمری (شرح حال خود را در بخش دیگری می نویسم).
4. آقا نورالله [1] ـ متولد رمضان 1315 قمری (شرح حال ایشان را در بخش دیگری می نویسم)
5. آقازاده خانم ـ متولد 1318 قمری ایشان در تاریخ 15 ذی قعده 1331 قمری با مرحوم میرزا باقرخان مستوفی که شوهرخاله ما بودند ازدواج کردند و پس از فوت ایشان مجدداً ازدواج کردند و از آن مرحوم آقای حاج امان الله خان مستوفی و آقای احمدخان و حاجیه انیس ملوک و بانو مهین خانم متولد شدند و در حیات هستند و تهران مقیم شده اند و از مرحومه رباب سلطان خانم خالۀ ما و خالۀ حضرت امام فقط آقای میرزا حسن خان مستوفی کمره ای (که تقریباً همسال و همبازی حضرت امام بودند) در تهران بازنشسته بودند و مشاغل مهمی داشته اند و از این آقا بحمدالله عیال و اولاد به جا مانده و اکثراً در حیات هستند.
6. روح الله ـ (حضرت امام خمینیس ) ـ متولد 20 جمادی الثانی 1320 مطابق با اول مهرماه 1281 شمسی (شرح حال حضرت امام را در بخش دیگری خواهم نوشت).
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 74
- آیت الله پسندیده در خاطرات خویش، گاه نام ایشان را نورالله و گاهی نورالدین نوشته است اما نام نورالدین با شناسنامه وی مطابقت دارد. ناشر
درآمد و معیشت
زندگی پدر ما از راه کشاورزی اداره می شد و املاکی به قدر امرار زندگی داشتند. این
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 74
املاک در دهات زَوَرقان و واسوران، طنجران، خمین و کرمو بود و یک کاروانسرا داشتند توضیحاً اینکه کل درآمد املاک و کاروانسرا در سال حدود یک هزار تومان یا مختصری بیشتر بوده و از باغچۀ جزو عمارت، میوه و انگور به قدر کفایت و از ماده گاو، شیر و کره و غیره برای مصرف داشتند. در خمین منزل مرحوم آقا مصطفی که مشتمل بر بیرونی و اندرونی، بالاخانه ها، سر طویله، برج بزرگ (موجود فعلی) برج کوچک، سنگرها و باغچه بزرگ، خیابان کشی و دارای اشجار توت، انار، گوجه، سیب، به، گلابی، هلگ (نوعی از هلو)، هلو، شلیل، فندق، گنجونی(نوعی از گلابی)، آلبالو، گیلاس، بادام، و انگور با انواع سبزی کاری و خیار، بادمجان و غیره بود اقامت گاهشان بود و رفت و آمد زیاد بوده از خارج و داخل و علما و مسافرین که برای زیارت عتبات و غیره می رفته اند کثیراً به ایشان وارد می شدند و بعداً هم وقتی داعی بزرگ شدم خاطرم هست رجال و علما و حتی وزرا، وکلا، درباریها و شخصیتها و حتی نزدیکان شاه و صدراعظم و علمای نظیر مرحوم بهبهانی و مرحوم صدرالاشراف و آقای خوانساری مرجع تقلید و خیل زیادی به آنجا می آمدند و منزل من نیز محل پذیرایی بود. از قبیل صارم الدوله، ناصر قلی خان و دیگران می آمدند و با کمال وفور پذیرایی می شدند. مرغ و خروس کمتر از یک قران، بوقلمون ارزان، گوشت یک من شاه به تفاوت از دو سه قران تا شش هفت قران یعنی یک کیلو ده شاهی، حداکثر یک قران بود.
ایشان (پدرم) وجوه شرعی مصرف نمی کردند اجازه اجتهاد از مراجع نجف داشتند (که فعلاً در دسترس نیست و مثل تمام اسناد و کتابها و اثاثیه در جریان انقلاب اسلامی، مفقود شده است که شاید بعداً پیدا کنیم) نمی دانم از علمای اصفهان هم اجازه داشته اند یا خیر. اجازه های آن زمان شامل وجوه و خمس و نظایر آن نبود این امور نوعاً به تجار واگذار می شد. اجازه ها یا روایتی یا اجتهادی و شامل این امور بود. احکام و فرامین سلاطین نیز برای علما صادر می شد. مقرری و مستمری که به علما می دادند یا بابت بدهی خودشان محسوب می داشتند یا دستی می گرفتند اکثراً دریافت می نمودند و مالیات هم از علما نمی گرفتند مگر از جمعی. پدر ما در رفع ظلم و جلوگیری از تجاوز شخصاً و با قدرت محلی و شخصی و یا به دست دولتی ها و اتابک و رجال جدی و فعال بوده و کوتاهی و غفلت نمی کرده اند و شهادت ایشان نیز به همین دلیل بوده که در سن
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 75
چهل و دو سالگی شهید شدند در موقعی که حضرت امام خمینی چهار ماه و بیست و دو روز داشتند.
پدر ما در آن ایام، ـ در زمان کشته شدن ناصرالدین شاه به سال 1313 و تولد اینجانب ـ در خمین به نشر احکام اشتغال داشتند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 76
خطر راهزنان و اشرار در منطقه و پناه گرفتن مردم نزد علما
در قدیم الایام شاه مردگی و مرگ شاه آثار بسیار شومی داشت. با انتشار خبر کشته شدن ناصرالدین شاه از بَربُرود و جاپلق و قره کهریز و زلقی و سایر طوایف حسب المعمول شاه مردگی به اطراف سرازیر شدند و سیل غارتگری و دزدی در شهرها و بخشها حتی مرکز و شرق و غرب، همدان، اصفهان و گردنه ها استمرار داشت. در آن سالها و ایام، ناامنی و چپاول و دزدی و یاغیگری در نقاط مختلف ایران شایع بود و در بعضی مناطق بیشتر مشاهده می شد. و در خمین که در همسایگی بَربُرود و جاپلق و الیگودرز بود و الیگودرز جزو بروجرد و خرم آباد محسوب می شد از ناامنی بیشتری برخوردار بود و ایلات بربرود مخصوصاً زلقی ها و دهکده مهم قره کهریزی ها و سایر دهات و خمین دارای خوانین یاغی و خودسر و نیز رسماً دزد و گردنه رو بودند و در شهرها و دهات مجاور و بالاختصاص در کوهها و گردنه ها سنگربندی داشتند و قافله ها و مسافران را لخت و مال التجاره و وسایل مسافرت و حتی اسب و قاطر و الاغ و یابوهای مردم را به غارت می بردند. خرید و فروش اسلحه و تفنگ حتی تفنگهای غیرشکاری ته پر، سرپر و هفت تیر، ده تیر و موزر یک تیر ورشوی و تفنگهای مختلف فشنگ سربی و فشنگ غیر سربی متعارف بود. اشرار برای شرارت و سوء استفاده و اشخاص دیگر برای محافظت خانه و کاشانه و خود و اتباع خود در حضر و سفر مجبور بودند تفنگ و تفنگچی داشته باشند تا از دست دزدان و یاغیان در امان باشند تجهیزات دولت ناچیز و در بعضی جاها منحصر بود به قره سوران. حفظ بازارها و شهرها به عهده گزمه و داروغه بود و مردم برای اینکه خود را به مجتهدین و علمای محلی وابسته نموده و بستگی پیدا کنند و در خدمت علما باشند خود با اسلحه مجاناً و با التماس به نوکری علما مباهات می کردند تا از شر
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 76
محفوظ بمانند و نیز حکام و والیها و قره سورانها[1] نیز از جهت بستگی آنها به علما نتوانند به آنها تجاوز کنند علما نیز آنها را پذیرا می شدند از این جهت سید مصطفی هم عده ای از سواران و تفنگداران وابسته به خود را داشت.
راهزنان این اسلحه ها را با قیمت مناسب تهیه می کردند. تفنگهای آنها از نوع تفنگ ته پر سربی و سرپر گلوله ای یا غیر گلوله ای شکاری آهو یا پرنده بود. هفت تیر ده تیر و احیاناً تفنگ با فشنگ ورشوی نیز حداکثر ده تومان و کمتر بود. علما و رجال در مقابل اشرار و یاغی ها و دزدها مجبور بودند مسلح باشند و سنگر داشته باشند و برج و بارو[2] و دروازه و دروازه بان و گزمه (محافظ شبانه بازار) تهیه کنند و حکومت ها، فراش ها و فراش باشی و قره سوران (محافظ طرق و شوارع) تهیه می کردند در آن زمان باز نظام و سرباز و ـ انتظامات تحت نظام درنیامده بود و مالیاتها استقرار نداشت اکثر یا تمام رعایا مالیات نمی دادند یا حکام نمی گرفتند. مردم اعم از کسبه و تجار و مالکین جزء ناچار بودند تفنگ خریداری نمایند و چون قدرت حفظ خود و خانه و دارایی خود را نداشتند (سلاح داشتند ولی در مقابل اعیان و رجال معروف قادر به مقاومت نبودند) نزد علمای وقت می رفتند و نوکر مسلح عالم مجتهد می شدند و افتخار هم می کردند. در آن زمان مرحوم آقا مصطفی در راس علمای محل بودند و مرحوم آخوند ملا محمد جواد، اکبر علمای محل و عموی بزرگتر مرحومه هاجر آغا خانم زوجه مرحوم آقا مصطفی نیز دارای تفنگچی و سوار و سر طویله و نوکرهای زیاد و مجهز بودند چون بسیار ورزیده و لایق و با فطانت به سازگاری و محافظه کاری عمل می کردند تقدم ظاهری و سنی داشتند ولی مرحوم آقا مصطفی طور دیگری بوده و مردم اطراف وی حلقه می زدند حتی شنیدم شبها چند جا محل خواب خود را پشت بامها قرار می دادند که اگر اشرار مسلط شدند یا مخفیانه آمدند محل خواب را نشناسند و این امور جلوگیری از زورگویان باعث دشمنی یا حسادت بدخواهان شده بود.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 77
- قره سوران نیروی مسلح حکومتی بود که حفاظت از راهها را بر عهده داشت و امروزه به آن ژاندارمری می گویند.
- . در آن تواریخ تمام یا اکثر نقاط شهرها و ولایات و دهات ایران دارای قلعه ها و سنگرها و برجهای بلند و بارو دیوار بلندی برای جنگ و دفاع بوده است در برجها و باروها سوراخهای مورب (کج) برای تیراندازی بود و طوری ساخته می شد که اگر از خارج به آن سوراخها تیر و تفنگ می انداختند به کسی که در سنگر بود اصابت نمی کرد.
ستمگری حاکمان و خوانین و رقابت های محلی آنان
در آن تاریخ شاهزاده عبدالله میرزا حشمت الدوله بزرگترین شاهزاده در خمین و گلپایگان و محلات و خوانسار و بربرود و جاپلق و نقاط دیگر غیر از عراق (اراک) بود که عراق تیول شاهزاده عضدالسلطان[1] بود. در هر صورت حشمت الدوله حاکم علی الاطلاق و رأس تمام زورمندان و بسیار مقتدر بود و در دهی به نام حشمتیه در یک فرسخی خمین سکونت داشت[2] مردم از دست زورگویان به او متوسل می شدند که از زور شنیدن معاف شوند. پدر ما در مقابل این زورگوها و قاتلان و متجاوزان ایستاده بود و نمی گذاشت تعدی بکنند. حتی یک بار نوکر پدر ما را که ـ نامش قنبرعلی بود ـ دستگیر کرده بودند، پدرمان مقاومت کرد و با زور او را خلاص کرد و سپس بر علیه جانیان اقدام کرد و در نتیجه، بر اثر شکایت مردم، حشمت الدوله «بهرام خان» را گرفت و به زندان افکند (بهرام خان جد بهرامی های خمین است که بهرام خان نیز از قدرتمندان درجه دو خمین بود ولی با قدرت بیشتر از افراد خان های مافوق خود پیش می رفت و سدی در مقابل دیگران هم بود) بهرام خان در زندان سکته کرد و یا به قولی مسموم شد و دشمنی وابستگان او با حشمت الدوله و سایرین فزونی یافت.[3]
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 78
- . ظاهراً طبق مدرکی که دیدم عضدالسلطان جزو فراموشخانه فراماسونری بودند چون در یکی از تقاضاهای فراماسونری خط و تصدیق عضدالسطان را دیده بودیم هر چند دامادش که رئیس دراویش شاه نعمت اللهی عراق و نقاط دیگر است و با ریش یا ریش تراشیده امام جماعت هم هست ولی مرد ملایمی است و پدرش از علما و مجتهدین معروف و از خوانین بنام بود و آخر نامش خان بود ـ منکر بود که خط عضدالسطان باشد از این قسمت بگذرم من عضدالسلطان را در کوچکی دیده بودم عضدالسلطان بسیار زیاد عمر کرد و دو سال قبل [ از تاریخ نگارش این خاطرات ] در تهران فوت شد.
- . حشمت الدوله پسر شاهزاده عباس میرزای قاجار بود.
- . در اینجا لازم است تذکر دهم در کتابی که آقای ربانی خلخالی شرح حال شهدای صد سال اخیر را نوشته، به اختصار شرح حال پدر ما را می نویسد و از آقای حاج شیخ علی اکبر مسعودی خمینی نقل قول می کند به اینکه فلانی یعنی من گفته است که بهرام خان، قاتل پدرم بوده، در حالی که بهرام خان قاتل نبود و در آن وقت خودش هم کشته شده بود و اشتباهات دیگری هم هست که در صورت تجدید چاپ کتاب، باید این اشتباهات، تصحیح کنند، از جمله اینکه «صاحب خانم» خواهر حضرت آیت الله العظمی امام خمینی است، در حالی که ایشان عمه امام هستند نه خواهر.
اصطکاک سید مصطفی با خوانین
پس از آن قضیه، خوانین بنای شرارت را گذاشتند و پدر ما جلوگیری می کرد. چیزی که تا اندازه ای به آنها جرات داده بود، این بود که با صدرالعلما قوم و خویش بودند.
عباس خان داماد صدرالعلما بود و پدرش و عمویش از خوانین خمین بودند. علاوه بر عباس خان، مرحوم آقا میرزا عبدالحسین (دایی حضرت امام خمینی و ما) و حاج سید آقا ناظم التجار نیز دامادهای مرحوم صدرالعلما بودند. بنابراین جعفر قلی خان (قاتل پدر ما) و رضا قلی سلطان (پدر و عموی عباس خان) با علما قرابت داشتند.
وکیل الرعایا، ناظم الرعایا و امین الرعایا هم با اینها قوم و خویش بودند بنابراین آن خوانین که در رأس آنها بهرام خان و رضا قلی سلطان و جعفر قلی خان بودند، فقط یک
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 78
مدعی داشتند و آن هم مرحوم آقا مصطفی (پدر ما) بوده و می خواستند او را از میان بردارند و می دانستند که اگر او را از میان بردارند، ما نمی توانیم کاری بکنیم زیرا من و آن اخوی دیگرمان بیش از هفت و هشت سال نداشتیم و آقای خمینی هم سه یا چهار ماهشان بود، و از زنها هم که کاری برنمی آمد. سایر علما هم از قبیل مرحوم آخوند ملا محمد جواد گرچه با آنها قوم و خویش نبودند ولی محافظه کار و محتاط بودند و مخالفت نمی کردند. بنابراین کسی اقدام نمی کرد و آنها با از میان برداشتن آقا مصطفی می توانستند، به راحتی به حقوق مردم تجاوز کنند و زورگویی نمایند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 79
مناسبات حاکم و خوانین قلعه خمین
در رأس خوانین درجه اول قلعه خمین حاج علی قلی خان سرتیپ قرار داشت و در رأس خوانین درجه دو خمین بهرام خان و در راس خوانین دالایی با جمعیت کثیری که داشت مرحوم حاج عباس خان و اسدالله خان سرهنگ بودند که اسدالله خان باجناق و عدیل مرحوم آقا مصطفی مجتهد بود. اسدالله سرهنگ ملقب به اسعدالسلطنه بود و بعضی از اولاد او با نام فامیلی اسعد دالایی هستند. این خوانین عموماً در مقابل حشمت الدوله متواضع و کوچک بودند. خوانین خمین محمد حسین خان را ـ که ظاهراً یاور صمیمی و قوم سببی آنها بود و هیچ سواد نداشت و فقط الف و ب را می توانست جدا جدا بنویسد و از همه زرنگ تر و کارهایش دیدنی بود ـ با سمت جاسوس نزد حشمت الدوله می فرستادند. او خود را مخالف خوانین قلعه و خدمتگزار حشمت الدوله قلمداد کرده بود تا در پناه محمد حسین خان که به مرحوم آقا مصطفی هم علاقه نداشت، خوانین شاید خواب راحتی بکنند و بتوانند خان خانی و ریاست خود را حفظ و به حکومت خود ادامه دهند. خود خوانین قلعه زور نمی گفتند و فقط بعض آنها قانع بودند که کسبه از آنها پول قرض کنند و حسب المصالحه ربا را به صورت ظاهر دریافت دارند. در مقابل ده تومان که قرض می دادند بیست تومان دریافت می کردند و الزاماً ربای آن را می گرفتند ولی بعض نوکرهایشان اجحاف می کردند و مردم خمین در مجالس روضه وقتی خان قلعه وارد می شد باید از اطاق بیرون بروند چون در مقابل خان نمی توانستند بنشینند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 79
برخوردهای سید مصطفی با حاکم خمین
این اوضاع خمین بود از طرفی زورگویی های حشمت الدوله و حاکم خمین و شکایات محرمانه مردم از آنها موجب شد مرحوم آقا مصطفی که شخصاً نمی توانست جلو حشمت الدوله را بگیرد، از طریق پست به اتابک[1] شکایت کتبی کند غافل از اینکه پست و رئیس پستخانه در کنترل حشمت الدوله بود. پستخانه، نامه را به حشمت الدوله می دهد. او بعد از چند روز به اسم اینکه صدراعظم دستور داده است مأمور فرستاده و مرحوم آقا مصطفی را دستگیر و در باغ بزرگ حشمتیه به صورت بازداشت نگاه می دارد. مرحوم «حاج میرزا رضا» از سادات بسیار بزرگ و معمر ریحان کمره که در عداد آقایان محترم محسوب می شد (و بعداً مرحوم آقا تراب پسرش با ما خویشاوندی سببی پیدا کرد) نزد حشمت الدوله می رود و با زبان چاخان و اندرز و خیرخواهی او را از عمل زندان مرحوم آقا مصطفی پشیمان و با معذرت رها می نماید. این امور موجب شد که مردم، علیه حشمت الدوله جنب و جوش نمایند. بد نیست این جمله را نیز بنویسم که اهالی شهکویه[2] (ده بزرگ خمین) به قم می روند که به صدراعظم اتابک شکایت کنند، صارم همایون که وابسته به حشمت الدوله بود و بعدها با من روابط حسنه و نیز خویشی نسبی با دامادم پیدا کرد به دنبال شاکیها می رود که آنها را برگرداند. در محلات به اهالی شهکویه می رسد و می گوید اعلیحضرت به قصد مسافرت فرنگ از تهران رفته اند برگردید تا هر وقت اعلیحضرت تشریف آوردند بروید شکایت کنید شهکویه ای ها به مرحوم صارم همایون می گویند شاه برگردد کارمان را درست کند دو دفعه برود فرنگ. (شاه از سفر برگردد و بعد از کار ما مجدداً به سفر برود). ظاهراً بعد از این سفر یا دفعات دیگر از مقام بالا امر می کنند که حشمت الدوله در عراق (اراک) نزد مرحوم حاج آقا محسن مجتهد (که مالک غریب و عجیب عراق بود) مرافعه ببرد یا صرفنظر کند. یعنی از تجاوز به اهالی صرفنظر کند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 80
- مقصود نگارنده، میرزاعلی اصغرخان اتابک امین السلطان است که در این تاریخ صدر اعظم ایران بود.(ناشر)
- رباط مراد فعلی.
سفرهای سیاسی سید مصطفی به تهران
نمی دانم پدرمان مرحوم آقا مصطفی چند سفر کرده اند. ایشان تهران می رفته اند و با صدراعظم و اتابک و خود شاه هم شاید تماس داشته اند و برای حل و فصل امور و جلوگیری از تجاوزات این ملاقاتها ضروری و لازم بوده است. در یک سفر در تهران با مرحومه گوهر ملک تاج خانم که دختر یکی از شاهزادگان بود به تاریخ سوم ربیع الاول 1317 قمری ازدواج کردند. این زوجۀ پدرمان که تهرانی و شاهزاده بود نزد اقوام خودش در تهران ماند. ایشان سه زوجۀ دائمی داشتند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 81
آخرین سفر سید مصطفی
من تقریباً هفت سال و یک ماه داشتم و حضرت امام خمینی حدود چهار ماه و بیست و دو روز قمری بیشتر نداشتند غیر از خواهر بزرگ، پنج نفر دیگر صغیر بودیم که یتیم شدیم. من پدرم را [الآن] در یاد ندارم فقط [یادم می آید] یک دفعه در اندرون مرا بلندم کردند و بغل گرفتند.
سال 1320 قمری بود. عضدالسلطان، در آن زمان والی سلطان آباد «اراک» بود خمین و گلپایگان و خوانسار و نواحی آنها هم جزو حکومت عضدالسلطان بود. پدر ما برای رساندن اخبار اوضاع و احوال نابسامان خمین و قراء اطراف، عازم ملاقات با عضدالسلطان می شوند. و یک مرتبه موقع حرکت به اراک آنطور که شنیدم جعفر قلی سلطان به ایشان می گوید ما را همراه ببرید نزد عضدالسلطان تا شغلی به عنوان مثلاً قره سوران به ما بدهد. ایشان می گویند لازم نیست شما بیایید من برای شما شغل می گیرم. شنیدم از خانه آنها خانمی به مرحوم آقا مصطفی اطلاع داده که اینها قصد سوء نسبت به شما دارند. در خانۀ قاتل، دختر مرحوم صدرالعلما بود که عروس آنها می شد. دختر دیگر صدرالعلماء هم عیال آقا میرزا عبدالحسین، دایی ما بود. آن دختری که در خانۀ قاتل بود به پدر ما اطلاع داده بود. ایشان جواب می دهند نمی توانند همچه غلطی بکنند و با غروری که داشتند به مسافرت عراق می روند. باز جمله دیگری یادم آمد و آن
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 81
اینکه حشمت الدوله گفته بود که آقا مثل اسبهای عربی است بدون محابا و با سرعت می رود و بالاخره سرش به دیوار خواهد خورد.
آقا مصطفی به اتفاق سوارها و تفنگچی های خودشان و مرحوم امام قلی خان صارم لشکر معروف به بیگلر بیگی همشیره زاده خودشان به سمت عراق مسافرت کردند. یک شب در بین راه حسب معمول توقف کردند و روز بعد به اراک رهسپار شدند. مقصود از این سفر ملاقات با عضدالسلطان و پیشنهاد اصلاحاتی در خمین و توابع و مشاوره با عضدالسلطان حاکم و والی در موضوعات امور منطقه و غیره بود که جزئیات آن برای من روشن نیست. در بین راه سوارها که زیاد بودند به صورت متفرق می آمدند و فقط دو نفر به نام میرزا آقا و دومی کربلایی محمدتقی به ایشان نزدیک بودند.
در آب انبار بین راه می بینند دو سوار می آیند وقتی نزدیک می شوند می بینند جعفرقلی خان و رضا قلی سلطان هستند (آنان همیشه مسلح بودند و از خوانین معروف خمین محسوب می شدند) و مشاهده می کنند که جعفر قلی خان و رضا قلی سلطان به ایشان ملحق شدند و بعد از سلام و تعارف، آقا از آنها سؤال می کنند که بنا نبود شما بیایید چطور شد آمدید؟ جواب می دهند دوری حضرتعالی بر ما ناگوار بود نتوانستیم تحمل کنیم (به نقل از میرزا آقا یا کربلایی محمدتقی، چون سایر سوارها عقب بودند) و بعد مقداری نبات به مرحوم آقا مصطفی تعارف می کنند و بلافاصله تفنگ را از دوش کربلایی میرزا آقا برمی دارند و جعفر قلی خان حمله می کند و به پدر ما تیری می زند که به قلب مبارکش اصابت می کند (در اثر گلوله ای که به قلب اصابت می کند، قرآنی که در بغلشان بوده نیز مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و سوراخ می شود) پدرم به آنها می گوید بی غیرتی کردید و از اسب به زمین می افتد. تا سوارهای ایشان می رسند آن دو نفر فرار می کنند. همراهان پدرم نیز خود را باخته و قاتل را تعقیب نمی کنند. نمی دانم و فراموش کردم که رضا قلی خان سلطان تفنگ انداخته یا نیانداخته است. پدرم در نزدیک آب انبار بین راه و تقریباً نزدیک عراق (اراک) مقتول گردیده. خبر را به اراک می رسانند و مردم به استقبال آمده و جنازه آن مرحوم را به اراک انتقال داده در قبرستان اراک سر قبر آقای معروف (آقا محسن عراقی ـ اراکی) به عنوان امانت دفن می نمایند تا بعد به نجف اشرف ببرند. مدتی بعد جنازه به نجف اشرف حمل و در وادی السلام دفن شد.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 82
بازتاب شهادت سید مصطفی
خبر شهادت به خمین و تهران و اصفهان و غیره رسید و مجالس تعزیه و ترحیم برگزار شد. من که از قتل و قاتل چیزی نمی دانستم با مادر و خواهر بزرگ و غیره به پشت بام مطبخ که هم سطح بالای بارو[1] بود به تماشای دسته جات سینه زنی و علم و کتل رفتم.
هنگامی که از برج بزرگ منزل بالا رفتم شعله های آتش را مشاهده کردم که نمی دانم مردم افروخته بودند یا رجال یا دولت. اثاثیه و اموال قاتل را هم یا آتش زدند یا بردند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 83
- . بارو دیواری به ارتفاع تقریباً یک زرع و نیم بود که در بالای بامها به عنوان سنگر برای دفاع و جنگ ساخته می شد و سوراخهایی حالت مورب و چپ در آن قرار می دادند که مزقل نام داشت در پشت بامها و در این باروها تفنگچی ها کشیک می دادند و مواظب حمله اشرار بودند و فریاد بیدار باش، بیدار باش قراولها و تفنگچی ها بلند بود که سایر همسایه ها و کسانی که علاوه بر بامها در برج ها بودند خواب نروند و بیدار بمانند در برجها برای گرم کردن خود کرسی نیز داشتند و بی تفریح و بی تفرج هم نبود.
پیگیری های خانواده شهید برای دستگیری قاتلان
بعداً برای ملاقات عضدالسلطان والی عراق (اراک) و ملحقات به آنجا مسافرت کردیم زمان سلطنت مظفرالدین شاه و صدر اعظمی عین الدوله بود. با اینکه طفل هشت ساله بودم خیابانهای منظم و مرتب آنجا و اراک، اقامتگاه و قدرت حکام جلب نظر می کرد و سلطان آباد شهر مرکزی عراق (اراک) تنها شهری بود که به سبک خیابان بندی امروز در ایران بنا شده بود. فصل هندوانه بود و در صحرای سرطاق[1] آخر هندوانه ها بود و از اینجا به قریه ورچه که قلعه مِلکی صارم الدوله بود رفتیم. بدیع الملک رئیس فوج یا افواج در ورچه بود من به ملاقات او رفتم. فقط یک صندلی بود و او روی صندلی نشسته بود آن وقت مبل نبود صندلی ها شکل دیگری داشتند قیمتی بود محل نشیمن دایره مانند بود و از چوب های مرغوب ساخته شده و دیدنی بود. ما روی فرش و زمین نشستیم که من مذاکرات آنجا را فراموش کرده ام (آن تاریخ فقط بعض رجال روی صندلی می نشستند نیمکت در باغهای بزرگان مثل عین الدوله و مشیرالسلطنه بود که جانشین موقت عین الدوله بود و همه روی نیمکت می نشستند.)
بعد با همراهان به سلطان آباد منزل عضدالسطان شاهزاده و والی آنجا در اراک (عمارت حکومتی) رفتیم و ایشان هر چند علی المذکور سواد کافی نداشت ولی متین
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 83
معقول و مؤدب بود[2] از اراک به خمین برگشتیم البته در آن زمان من و اخوی (مرحوم حاج سید نورالدین) و همشیره دیگر در خمین و منزل شخصی نزد مرحوم آقا میرزا محمود افتخارالعلما درس می خواندیم.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 84
- سرطاق نام یکی از روستاهای خمین در دوکیلومتری شمال این شهر.
- . عضدالسطان عمر زیادی کرد و گویا در سال 1359 یا 1360 در تهران فوت شد و اقدامات مؤثر از طرف ایشان و علمای بزرگ آنجا مرحوم آقا نورالدین مرجع عالی و مرحوم حاج میرزا محمدعلی خان مجتهد انجام گردید و ما به خمین برگشتیم و دو داماد عضدالسلطان آقای خاکباز رجل معروف با سوابق زیاد و آقای راستین رئیس طایفه نعمت اللهیه در اراک حیات دارند و دختر عضدالسطان عیال آقای خاکباز سال قبل در تهران فوت شد و خاکباز فرزند مرحوم حاج آقا محسن عراقی اراکی حیات دارند.رئیس دراویش اراک (راستین) داماد عضدالسلطان بود و خانم دفتری عیال وی بود که مطلقه شده است راستین پسر مرحوم حاج میرزا محمدعلی خان مجتهد بزرگ اراک بود و عیالش را طلاق داده بود پدرش مجتهد بوده نه خودش. آقای راستین که زاید بر هشتاد سال دارند و سالیان متمادی وکیل بودند و مقامات بالایی داشتند، زنده هستند. آقای راستین یکی از مشایخ و رئیس دراویش نعمت اللهی و فرزند مرحوم حاج میرزا محمد علی خان مجتهد جامع الشرایط اراک، زنده هستند جزو امام جماعت های شاه نعمت اللهی و نماز و امامت مجاز است انجام دهد و از مشایخ هستند ظاهراً امام جماعت باید مجاز باشد از طرف رئیس فقرا. اینکه تکرراً عراق (اراک) نوشته می شود برای این است که به عراق عرب اشتباه نشود. آقای خاکباز به نظرم می آید پسر مرحوم حاج آقا محسن مالک بسیار بزرگ و عالم اراک بود و در تهران به وکالت مجلس اشتغال داشت. بد نیست راجع به مرحوم حاج آقا محسن عراقی (اراکی) مطلبی بنویسم ایشان در اصفهان به تحصیل علوم دینی مشغول و با مرحوم حاج میر محمد صادق مجتهد معروف اصفهان در زمان طلبگی هم مباحثه یا دوست بودند شبی خواب می بینند که تا گلو به خاک و زمین فرورفته اند. از این خواب بسیار نگران می شوند و به مرحوم حاج میر محمد صادق ناراحتی خود را می گویند ایشان تعبیر می کنند که شما مالک املاک زیادی می شوید. همین طور هم شد متمول و مالک بهترین املاک شد و پسر و دخترهایش سهام زیاد می بردند و یکی از دخترهای ایشان عیال مرحوم حاج آقا جمال نجفی در اصفهان اعرف علما وائمه جماعات اصفهان بودند و املاک بسیاری نزدیک خمین داشتند.یکی از پسرهای مرحوم حاج آقا محسن مرحوم حاج آقا مصطفی مجتهد عراقی بود که مالک املاک زیادی بود ولی زندگی و خانه و اقامتگاهش طلبگی بود و اشرافی نبود و اگر رعایای ایشان تخلفی می کردند پس از رسیدگی از متخلف جریمه نقدی می گرفت. جریمه را در پاکتی حفظ کرده و روی آن می نوشت این مبلغ ملکی فلان رعیت است و در ایام عید یا موقعی که آن رعیت خدمتی می کرد جریمه را به او مسترد می کرد. ای کاش این عمل به نحو اسلامی اجرا می شد تا هم تنبیه و تنبه باشد و هم عدل در صورت ظلم. چون مردم تصور می کردند جریمه ای که گرفته است ظلم است در صورتی که تنبیه بود و جلوگیری از تجاوز و بعد مسترد می شد و عدل بود. مرحوم آقا مصطفی مجتهد عراقی، مردی عالم، متدین و متواضع بود و من (سید مرتضی پسندیده) علاوه بر تماس و مراوده در موقع اختلاف ایشان با مرحوم حیدرقلی میرزا امیر حشمت خمینی از طرف امیرحشمت و دیگر از طرف آن مرحوم برای رسیدگی به اختلاف مرزهای دوـ ده رفتیم برای تشخیص و حق را مراعات کردند و با آن شخصیت علمی و مالکیت بزرگ ایشان سوار الاغ بودند که حتی الاغ جل و پالان داشت ولی رکاب نداشت علیه الرحمة و علینا والسلام.مرحوم حاج آقا اسماعیل اراکی یکی از اولاد مرحوم حاج آقا محسن که سوابق زیادی داشتند و دو جمله آن را فقط می نویسم ایشان در نجف اشرف به تحصیل علوم اسلامی فقه و اصول اشتغال داشتند (در اواخر تحصیل مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی از اکابر و بزرگترین علمای عصر نجف را برای آمدن به ایران و سلطان آباد اراک تشویق کردند شاید در سنه 1332 هجری قمری متفقاً به ایران و عراق [اراک] آمدند و آنجا مرکز درس ایشان شد.مرحوم حاج آقا اسماعیل با رضاشاه مخالفت نمی کرد حتی تغییر لباس داد ولی در تهران زندگانی و عمارت و فرش ساده داشت و ندانستم چه شد به زندان افتاد و بعد از آزادی به نقل از یکی از برادرزاده هایش به دست دکتر معروف که نامش فراموش شده به عنوان معالجه و مداوا مسموم و مرحوم شد.[دکتر احمدی]
چگونگی دستگیری قاتلان سید مصطفی
از تهران ظاهراً اتابک یا صدراعظم که در تاریخ 1320 قمری متصدی بود[1] به مرحوم سردار حشمت که از شاهزادگان مقیم حشمتیه یک فرسنگی خمین بود ـ امر تعقیب صادر کردند و مرتکبان که فرار کردند در جاپلق، بربرود تابع الیگودرز به منزل خان بزرگ آنجا، (ظاهراً مرحوم خان باباخان یا دیگری بود) پناهنده شدند چون او هم از نگاهداری خودداری کرده بود در حال فرار به خوانسار منزل مرحوم آقا میرزا محمدمهدی خوانساری که بزرگترین و نافذترین روحانیان مناطق ثلاث یعنی گلپایگان و خمین و خوانسار بود پناهنده شدند ایشان هم موافقت نکردند و آنان از خوانسار برگشتند و به دو فرسخی خمین قلعه یوجان، ملکی خودشان رفتند.
مرحوم حاج میرزا محمدمهدی در تمام آن مناطق عالم مقتدر توانا و مسلح و با تفنگچی های زیاد بودند و متأسفانه با محمدعلی خراط که بدسابقه بود مربوط بود و چون دارای املاک زیاد و سرمایه و حتی جواهرآلات قیمتی بودند و با دولت تعارض داشتند و بعضی خوانین بختیاری طمع به املاک ایشان داشتند و بالاخره به دست مکرم الدوله و دامادش ماژور محمودخان (فرمانده ژاندارم و داماد مکرم الدوله) کشته شدند که بسیار مشروح و مفصل است و من در قسمتهایی در جریان بودم و از بحث خارج است. آن مرحوم قادر بود جعفرقلی خان و رضاقلی سلطان را دستگیر کند و نمی دانم چرا مسامحه کرد و شاید اگر می خواست آنها را دستگیر کند، منتهی به زد و خورد و کشتار می شد. در هر صورت آن دو به قلعه یوجان که املاکی در آنجا داشتند رفتند این قلعه متصل به دهکده امامزاده یوجان
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 84
است که در امامزاده یوجان اقوام مادری ماها مرحوم شمس العلما و حاج آقا طاهر و سایر اقوام ساکن بودند و در ده دیگری که دیوکن نام داشت سایر اقوام مادری ما بودند. در آنجا و جعفر آباد (دیوکن و جعفر آباد) نیز مرحوم امام جمعه و شریعتمدار و جمعی دیگر از اقوام مادری ما ساکن بودند و بزودی خبر دادند که جعفرقلی خان و رضاقلی سلطان در قلعه بسیار مستحکم یوجان که دارای برجها و باروها و مزقلهای مرتب بود به سنگر نشسته و مهیا برای مقاومت شده اند. مرحوم سردار حشمت (نصرت الله میرزا) پسر مرحوم عبدالله میرزا حشمت الدوله[2] نوۀ عباس میرزای معروف مأموریت یافت که آنها را دستگیر کندو او به منزل مرحوم شمس العلما وارد شد و مورد پذیرایی گرم و نرم واقع شد و آن مرحوم در پذیرایی از او و سوارانش کوتاهی نکرد. در خمین و کمره مهمانداری و پذیرایی در تمام اقشار مرسوم و مقبول بود و به واردین مهربانی و از آنها پذیرایی می کردند. پس از محاصره و حمله سردار حشمت و مقاومت آنها معلوم شد گرفتاری و جلب آنها مشکلات زیادی در بردارد فلذا قصد کردند از امامزاده یوجان از زیر زمین که شاید از قلعه مرحوم شمس العلما تا قلعه زیر زمین را کنده و به قلعه یوجان در داخل قلعه بروند. قاتلین که به قلعه پناه برده بودند به افراد حمله نمی کردند به نزدیکی افراد شلیک می کردند حتی به سینی غذا و خوراک، اما نه به افراد و به واسطه محصوریت دسترسی به تهیه فشنگ نداشتند. لذا در نتیجۀ این برخوردها که کسی به کشتار نرسید، اسلحه های آنها بدون فشنگ ماند و معذلک تسلیم نشدند و به ناچار افراد با تهیه نردبانی بلند از راه دیوارهای مرتفع قلعه به بام قلعه (که حالا هم باقی است) رفتند و مرتکبین را دستگیر و تحت الحفظ به تهران برده یا فرستاده و تحویل دادند و ضمناً خانم یکی از آنها در آنجا بوده است که او هم دستگیر می شود. و املاک آنها را دولت ضبط کرد خالصه نمود و ضبط کرد. بعد از چندی مادر و عمه و خواهر ما و خود ما نیز که بالغ نبودیم تقاضا نمودیم املاک آنها را به ورثه آنها برگردانند و صدراعظم یا مقامات مربوط قبول کرده و املاکشان را به ورثه آنها برگرداندند و خود جعفرقلی خان را به حبس تهران بردند و رضاقلی خان قبل از بازداشت به مرض شکم مبتلا و علی المذکور ترکیده بود.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 85
- در تاریخ 1320 قمری صدراعظم ایران بود.
- . سردار حشمت که به نصرت الله میرزا معروف بود به مرض خوره زبان کوچکش را از دست داده و بر خلاف متعارف به طریق دیگری حرف می زد برادر بزرگترش بنام غلام شاه خان که خوشنام نبود و مردم از او شکایت می کردند در جوانی فوت شد و معروف بود که دربار یا دولت با موی سبیل پلنگ مسمومش کردند که پس از مراجعت از تهران چند روزی در بستر به حال احتضار بود و بعد مرحوم شد. و من به عیادتش رفتم.
پیگیری خانوادۀ شهید برای قصاص و سفر به تهران
بعد از چندی (در سنه 1322 ق) مرحومه صاحب خانم، عمه ما و زن پدر، مادر، همشیره بزرگ (مولود آغا خانم) و من و اخوی (مرحوم حاج سید نورالدین) و مرحوم حاج شیخ فضل الله عموی مادر و عباس قلی ابرقویی برای دادخواهی به تهران رفته و در محله عباس آباد پایین شهر تهران اواخر بازار مقابل منزل مرحوم آقا میرزا سیدمحمد کمره ای شوهر دختر عمه خودمان، منزلی از درویشی کرایه کرده و ساکن شدیم.
منزل به منزل به مدت ده روز یا زیادتر طول کشیده بود تا به تهران رسیدیم در این سفر کجاوه و پالکی و الاغ و غیره و لوازم سفر هزار پیشه[1] داشتیم. در آن زمان مهمانخانه وسایل مسافرت و لوازم مورد استفاده مسافر موجود نبود و اساساً معمول نبود. مسافرین باید وسایل مورد نیاز خود را همراه می بردند.[2] بد نیست بنویسم. سعد و نحس و ستاره شناسی منجمین و تقویمها بی نهایت مورد توجه بود از قران سیارات (مقارنه به تربیع، تخمیس، تثلیث، مقارنه سیارات) استفاده می شد و از شاه تا سایرین به این ها عمل می کردند. ساعت سعد از منزل بیرون می رفتند در یک میدان کمتر زیادتر حتی قبل از ترخص اقامت می نمودند تا وسائل را فراهم کنند و بعد مسافرت نمایند. همانطور که گفته شد به تهران و محلۀ عباس آباد آخر شهر وارد شدیم. تهران دروازه و برج و بارو و دروازه بان داشت و دور تهران برحسب مرسوم روز خندق بود ولی آب نداشت کوچه ها جویهای آب بسیار کثیفی داشتند میرآب به مردم برای مصارف ماهیانه آب می فروخت و خانه ها آب انبار داشتند در محلۀ عباس آباد یک مکتبخانه به شکل جدید در بازار عباس آباد بود که ناظمش عمامه و لباس سفید و زیبا داشت، مدیر و معلمها را یادم نیست و مشّاق که خط نوشتن یاد می داد مرحوم میرزا یحیی خان پسر عمۀ ما بود و من و مرحوم هندی در آن مدرسه درس می خواندیم و مشق خط می دیدیم.
این در سال 1322 قمری بود و مرحوم آقا میرزا سید محمد کمره ای و مرحوم
صفحه 86
نجم الواعظین نهایت کوشش را انجام دادند. و مرحوم امام جمعه تهران حاج میرزا ابوالقاسم و دو برادر ایشان مرحوم حاج سید محمد[3] و مرحوم ظهیرالاسلام و علمای دیگر کاملاً کمک کردند و در ایام محرم و صفر در مجالس روضه یا فواتح وعاظ و مخصوصاً نجم الواعظین در مورد شهادت مرحوم آقا مصطفی سخنرانی می کردند. در موقع قتل هم مجلس ترحیم در تهران و بعضی از شهرها منعقد شد و مردم مطلع بودند و اثرات نیکویی هم داشت. و نمی دانم به چه مناسبت امیربهادر جنگ تبریزی که مقام بالا و والایی در نزد مظفرالدین شاه داشت و وزیر دربار بود از قاتل طرفداری می کرد و به لهجه ترکی می گفت دیگر گذشته و مخالف با قصاص بود ولی نفوذ علما از اعمال نظر او جلوگیری کرد. او در نظر داشت در سال 1323 قمری در روز عاشورا دستجات عزاداری تبریزی ها ـ که بسیار جالب عزاداری می کردند ـ به زندان بروند و قاتل را رها کنند. در آن تاریخ قوانین مدون نبود و قبل از مشروطه قدرت و اراده مقامات حاکم مطلق بود و برحسب اقدامات عاقلانه دولت قاتل را به حبس بزرگ بردند که دسته سینه زن و قمه زن و زنجیرزن نتوانند پی ببرند و یا او را رها سازند و این نظریه عقیم ماند. بعدها پسر برادر امیربهادر جنگ رابط بین محمد رضا شاه و شریعتمداری بود که به او بهادری می گفتند.
به خاطر دارم ما برای دادخواهی به منزل مرحوم میرزا ابوالقاسم امام جمعه به اندرون ایشان می رفتیم و با مرحوم دکتر امامی که با ما همسال بودند و با عیال مرحوم امام جمعه[4] در زیر و روی کرسی زمستانی می نشستیم و نهایت کمک را مرحوم امام جمعه و اخوان به ما نمودند و چون مجازات و اعدام جعفرقلی خان به طول انجامید اینجانب و اخوی (حاج سید نورالدین) که ده ساله و هشت ساله بودیم با مرحومه همشیره که هفده، هیجده ساله بودند و عمه پیر و شیرزن با شهامت و صلابت تمام و مادر ما مرحوم هاجر آغا خانم (دختر مرحوم آقا میرزا احمد که بزرگترین علمای خمین و خوانساری الاصل بود) و عیال پدرم و حاج شیخ فضل الله و مرحوم کمره ای و نجم الواعظین به باغ عین الدوله ـ که آن روز صدراعظم بود ـ به عنوان تحصن رفتیم و موقعی که ایشان در خیابان باغ قصد خروج از باغ را داشتند و جمعیت زیادی دنبالشان بودند جلویشان را گرفتیم. زنها نشستند و من ایستادم و مرحوم اخوی به مناسبت بچگی با بچه های آنها و کالسکه دستی به بازی رفتند. عین الدوله تا چشمش به خانمها افتاد فوراً
صفحه 87
به همراهان دستور داد عقب برگردند و خودش ایستاد و من برحسب تعلیمی که دیده بودم به ایشان گفتم اگر شما عادل هستید ما خودمان ظالم هستیم قاتل را به ما تحویل دهید خودمان می کشیم البته از گریه و زاری خود نمی توانستم جلوگیری کنم. عین الدوله متأثر شد و گفت قاتل را امر کرده اند که بکشند و چون شاه قاتل پدرش را نیز در محرم و صفر نکشت در ماه محرم و صفر به قتل نفس اقدام نخواهد کرد و بعد از صفر کشته خواهد شد.
ما قانع نشدیم. ایشان گفتند اگر حرف مرا باور می کردید با پا دردی که آزارم می دهد این قدر مرا معطل نمی کردید و به یک نفر گفت آقای ظهیرالاسلام را بگویید بیایند و در این باغ یکی از ساختمانها را (و اشاره به ساختمان طرف دست راست خود که دور دست هم بود نمود و گفت آنجا را) برای اقامت متحصنین تخصیص دهید که بمانند تا قاتل کشته شود. ایشان را رها کردیم و رفت و مرحوم ظهیرالاسلام آمد و ما را قانع کرد. ما برگشتیم. شاه و عین الدوله به فرنگ رفتند و محمدعلی میرزا ولیعهد به قائم مقامی شاه از تبریز آمده بود و در عمارت گلستان اقامت داشت و به جای عین الدوله، مشیرالسلطنه که مشرب درویشی داشت صدراعظم وقت شد. این را نیز اضافه کنم که مظفرالدین شاه برای صحت نماز و عبادات عمارت سلطنتی را از مرحوم آیت الله حاج سیدمحمد کاظم اجاره کرده بود که عباداتشان صحیح باشد. پا درد هم داشت و یک نفر از سادات را داشت که در موقع اشکالات یعنی علی المکتوب در موقع رعد و برق و مشکلات دیگر زیر عبای ایشان می رفت.[5]
صفحه 88
- . صندوق منظمی جهت استکان نعلبکی چراغ شمعدان و غیره با سماور و نمد آبداری و رختخواب و وسایل آشپزی و غیره.
- در آن زمان، پیمودن راه خمین تا تهران، ده شبانه روز طول می کشید و تمام لوازم مسافرت،از قبیل فرش، ظرف و غیره می بایست همراه باشد.
- . ایشان نیز امام جمعه بودند و در مسجد شاه نماز جماعت داشتند.
- . عیال مرحوم امام جمعه ـ مادر دکتر حسن امامی بنام خانم خبازی دختر شاه بود.
- . ظاهراً روحانی و سیدی که شاه زیر عبایش می رفت معروف به بحرینی بود و در اندرونی خانمها نماز جماعت می خواند امام جماعت نمی دانم کی بوده است.
مجازات قاتل
در اوایل 1323 قمری با مشیرالسلطنه صدر اعظم وقت و جانشین عین الدوله در باغی ملاقات کردیم در یک میدان کوچک مدوری از باغ بود و مشیرالسلطنه با جمعی روی نیمکتها نشسته بودند و نسبت به من و مرحوم اخوی بسیار تواضع و احسان و عنایت مبذول داشت مرا روی زانوی خود نشاند و نوازش کرد و گفت که قاتل را خواهیم کشت و بعد ما مرخص شدیم و به منزل رفتیم. در هر صورت شاه رفت و چهارم ربیع الاول سال
صفحه 88
1323 قمری ما را به باغ گلستان احضار کردند[1] یا خودمان دسته جمعی رفتیم. از پله های اوایل باغ دست چپ بالا رفتیم از چند اطاق گذشتیم در اطاقها منشی ها و مأمورین مشغول کار بودند در اطاق آخر بودیم که شخصی آمد و گفت والا حضرت محمد علی میرزا آقا مرتضی و آقا نورالدین را فقط ببینند، این دو نفر بیایند. ما دو نفر که من تقریباً ده سال و اخوی هشت سال داشتیم با عبا و عمامه و قبا و شاید لباده به همراه فرستادگان رفتیم از حوض مربع مستطیل و حوض بزرگ و مستطیل شکل دیگری گذشتیم. در یک نقطه که محصور از اشجار بود محمد علی میرزا ایستاده بود. نزدیک شدیم نه او حرفی با ما زد و نه ما صحبتی کردیم، فقط نگاهی کرد به ما و یک نفر آمد و گفت برگردید. ما برگشتیم. قاتل را آوردند و در زیر ساختمان درب ورودی باغ گلستان که جمع کثیری در آنجا بودند او را با زنجیری که به گردن داشت و چاق و چله هم شده بود آوردند و نسبت به ما دو نفر بسیار احترام و تجلیل کردند و جعفرقلی خان خواهش و التماس می کرد و منکر قتل می شد و شخص دیگری را آمر این قضیه معرفی می کرد. پس از کمی توقف می خواستند او را به میدان توپخانه ببرند به من و برادرم گفتند نیایید تا او را نبینیم که سرش را می برند و باقی همراهان رفتند و ما را به منزل بردند و او را به میدان بردند و در همان روز در میدان توپخانه به دست میر غضب کشته شد.[2] پسر برادر جعفرقلی خان نیز به آنجا آمده بود. جعفرقلی خان که کشته شد در همان سال 1323 قمری ما به خمین برگشتیم.
صفحه 89
- . تقریباً در سراسر عالم مگر استثنا در بعضی نقاط حکومت فرد بر کشور یا شهر جاری است و انتخابات و حکومت مردم بر مردم که در دنیا شهرت دارد بیش از حرف و لفظ نیست دولت حزب تشکیل می دهد هر وقت بخواهد تشکیل می دهد، هر وقت بخواهد منحل می کند. قوام السلطنه (احمد قوام) در ریاست وزرایی خودش یک حزب بنام دمکرات تشکیل داد در صدمین روز تشکیل حزب من ـ سید مرتضی پسندیده ـ در بیمارستان بانک ملی کوچۀ بختیاری به ملاقات مرحوم حاج شیخ اسدالله محلاتی وکیل خمین و محلات رفته بودم در مراجعت مصادف شدم با راهپیمایی حزب کذایی در خیابان جلوی بانک ملی در دو طرف خیابان چهار نفر طرف راست و چهار نفر طرف چپ بودند شاید نزدیک یک ساعت طول کشید تا توانستم عبور کنم همه مردم دنیا ـ خیلی بد است بنویسم ـ تعداد شیر درنده و برنده و کشنده و تعداد گرگ حمله کننده و جماعتی گاو خورنده و آخور و بسیاری خر مطیع و راهوار دارد و تعداد اندکی انسان و آدم دارد ملا شدن چه آسان آدم شدن چه مشکل و به قولی محال است مردم نوعاً دنباله رو هستند و آنان که شعور دارند یا ساکت هستند و غصه می خورند یا در غفلت و خواب دائم به سر می برند و به انتظار هستند ببخشید حزب رستاخیز و دو حزبی که با محمدرضا شاه بود. یعنی حزب این نیست عذر می خواهم اگر مردم باشند اکثریت و اقلیت باید باشد و حکومت حتماً با قانون باید عملی شود نه بی قاضی حکومت فرد و غیره مثل چند فرد آزادی در حدود قوانین لازم است پابرجا باشد ولی آزادی عقلایی به تمام معنی با قانون و مقررات وکلای مجلس باید مصونیت داشته باشند قضات (قابل و عادل و عالم و دانا) باید استقلال داشته باشند و دادگاه های انتظامی برای قضات و دادگاه های خاص برای وزرا و وکلا باشد تا حق و قانون پا برجا باشد و قاضی حکومت کند.
- . میرغضبها لباس قرمز رنگ می پوشیدند و در موقع کشتار شربت مخدر می خوردند که به حال طبیعی نباشند میر غضب سرقاتل را به بازار تهران برده بود و مردم به او دستمزد داده بودند پسر برادر قاتل عباس خان هم حضور داشته و گریه می کرده است ولی اولاد آنها تا آنجا که من شاهد بودم و نوه ها که فعلاً زنده هستند اکثراً متدین و اهل نماز و مسجد و تعزیه و روضه و رؤسای دستجات عاشورا بودند و مادرشان دختر مرحوم صدرالعلما بود.
مدتی که در تهران بودیم
موقع رحلت مرحوم پدرمان ما که کمتر از ده سال داشتیم (دو برادر) همراه همشیرۀ بزرگ و عمه و مادر و زن پدر و همراهان به اراک و تهران رفتیم و در تهران در بازارچه نزدیک محله عباس آباد پایین شهر دبستان خاصی بود با محوطه سرپوشیده شبیه تیمچه ها و دارای چندین سکوی ایوان مانند.
من و اخوی مدتی که در تهران بودیم در این مدرسه که به طرح جدید نزدیک منزل و در بازارچه ای دایر شده بود و مدیر و ناظم بسیار خوش ریخت و خوش قواره و
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 89
خوش لباسی داشت درس می خواندیم آن مدرسه معلم و استاد خط بنام مشاق هم داشت که مرحوم میرزا یحیی خان برادر مرحوم امام قلی خان صارم لشگر بیگلربیکی بود و هر دو عمه زاده ما بودند و ما نزد وی خط را مشق می کردیم و اخوی کوچکتر و دو همشیره دیگر در خمین بودند اخوی کوچکتر ما آقا روح الله (امام خمینی) موقع قتل پدر چیزی کمتر از پنج ماهه بودند[1] و در تحت سرپرستی دایه بسیار مهربان و با شهامت و شجاع به نام ننه خاور که عیال میرزا آقا، تفنگچی مرحوم ابوی در خمین بود و در عمارت اندرون (که بعداً در تقسیم، سهم حضرت امام خمینی شد و ایشان فروختند و در قم خانه خریدند) می زیستند و تمام مدت شیرخوارگی و سالهای بعد در خانه از ایشان نگهداری می کرد و مواظب بود تا ایشان توانستند به تحصیل بپردازند. در دهم ربیع الاول 1323 شش روز بعد از قصاص و کشتن جعفرقلی خان در روزنامه ادب شرح مطلب (شهادت پدرمان) را نوشتند که عیناً می نویسم.[2] مقاله روزنامه ادب، شماره 146، 10 ربیع الاول 1323 صفحه پنج یک ستون تمام و نیز یک ستون دیگر که تحت عنوان (روح تدین و جوهر تمدن) به قلم مرحوم مجدالاسلام کرمانی معروف نوشته شده به این شرح است:
«الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم» و از جمله ظلم های فاحشی که جگرها را سوزانید قضیه جعفر قلی کمره ایست که در دوازدهم ذیقعدة الحرام 1320 در حوالی عراق سید جلیل عالم فاضل بزرگوار سید مصطفی مجتهد کمره را که سن شریفش چهل و سه سال زیادتر نبوده با بعضی اشرار از کسانش به ضرب گلوله تفنگ به درجه رفیع شهادت رسانیده جنازه سید بزرگوار را به طرف [اراک ]حمل نمودند. تمام اهالی از علماء، سادات و سایر مسلمانان با کمال زاری و سوگواری جنازه شریف را استقبال نمودند جناب مستطاب شریعتمدار آقای آسید محمد کمره ای[3] که از افاضل عصر داماد سید شهید بوده در تهران به اقامه ماتم پرداخت و عموم علمای اعلام به اظهار همدردی
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 90
به آن مجلس حاضر شدند و از طرف دولت ابد مدت امر به گرفتاری قتله صادر ولی آنها به کوهها پناهنده شدند خانه های آنها به امر امنای دولت خراب و املاک آنها خالصه شده ولی خود آنها دستگیر نشدند تا در ایام صدارت حضرت اشرف ارفع معظم شاهزاده صدر اعظم مجدداً در مقام گرفتاری آنها برآمده نواب اشرف والا نصرت الله خان پسر مرحوم حشمت الدوله را به گرفتاری او مأمور فرمودند معزی الیه بعد از سه روز جنگ در قلعه (یوجان) که از قراء کمره است قاتل ظالم را دستگیر و مغلولاً وارد تهران نمودند، در محبس دولتی محبوس بوده تا این اوقات که زمام امور نیابت سلطنت و جهانبانی راجع به حضرت مستطاب اشرف ارفع اقدس اعظم والا ولیعهد[4] گردون مهد روحنا فداه شد اولین حکمی که از مصدر جلالت و محکمه عدالت صادر شد حکم قتل این ظالم بی انصاف بود و در روز چهارم ربیع الاول 1323 به امر مبارک یعنی به حکم آیین حضرت سید المرسلین بلکه به حکم تمام انبیا و بزرگان عالم به کیفر اعمال خود رسید و این عمل به قدری شایسته و به جا و در خور تمجید و ثنا بلکه باعث دعای عموم مسلمانان است که حد ندارد و می توانیم بگوییم تمام اهالی دارالخلافه از علمای اعلام و سادات عظام و سایر طبقات انام بلکه تمام اهل اسلام به مقتضای «ولکم فی القصاص حیوة» حیاتی تازه و فرحی بی اندازه پیدا نمودند و این قضیه برخلاف تمام قضایای عالم است چه برحسب قاعده کلیه «بذا قضت الایام مابین اهلها مصائب قوم عند قوم فوائد» هر قضیه که رخ دهد جمعی را شادکام و برخی را غمگین و تلخ کام می نماید ولی از این قضیه تمام مردم خرم و شادند به دعای بقای دولت ابد مدت و دوام عمر و عزت حضرت اقدس والا ولیعهد روحنا فداه مشغولند بلکه از این قصاص[5] .............[6] و فال نیک می زنند و اصلاح تمام امور خود را منتظرند و امروزه هیچ انجمنی و مجلسی در تهران منعقد نمی شود مگر آنکه تمام صحبت اهالی آن تحسین و آفرین و دعا و ثنای شاهزادۀ عادل عامل حضرت اقدس ولیعهد است ما نیز این شرح را محض استظهار اهالی سایر بلدان ایران در جریده ادب نگاشتیم تا آنها نیز با اهالی دارالخلافه هم زبان باشند اقل خدام شریعت طاهره واضعف دعاگویان دولت قاهره مجدالاسلام کرمانی.» روزنامه مربوط به مرحوم آقا
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 91
مصطفی تمام شد.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 92
- . و مظلومین نزد دولتی ها می رفتند. آقای خمینی در موقع رحلت پدر تقریباً چهار ماه و بیست و دو روزه بودند. تاریخ تولد ایشان 20 جمادی الثانی 1320 می باشد. تاریخ تولد حضرت امام خمینی(س که مشهور است بیستم جمادی الثانیه هجری است؛ با دقت عمیق مطابق است با اول آفتاب روز چهارشنبه اول مهرماه 1281 شمسی و شناسنامه ایشان که 1279 نوشته شده صحت ندارد.)
- روزنامه ادب به صورت کتاب بزرگی بود که بعد از سالها به دست ما در خمین رسیده بود که قضیه شهادت و قصاص در یکی از شماره های آن درج شده بود و من برای حفظ آن کتاب را به قم نزد امام خمینی اخوی، فرستادم و متأسفانه آن کتاب روزنامه ادب و تمام کتابهای امام خمینی و کتب علمی به چاپ نرسیده خود ایشان را ساواک از کتابخانه ولی عصر عج قم و بعداً کتب دیگر را از عمارت مسکونی ایشان به غارت بردند و پس از طلوع نهضت و تشکیل جمهوری اسلامی بعضی کتابها را مسترد داشتند ولی کتاب روزنامه ادب پیدا نشد و بعدها به زحمت یکی از اقوام سه صفحه از آن را فرستاده است که از روی آن می نویسم. (پسندیده)
- . آقای آقا سید محمد کمره ای که از رؤسای مشروطه خواهان و معروف بود و موقعیت بسیار حساس و مهمی داشت داماد مرحوم آقا مصطفی نبود ایشان داماد خواهر مرحوم آقا مصطفی بود مادر خانم ایشان عمه ما و حضرت امام خمینی بود و عیال ایشان مرحوم مریم خانم دختر مرحوم کریم خان از خوانین قلعه خمین بود. نام عمه ما مرحوم سلطان خانم بود کریم خان از سلطان خانم چهار فرزند به نام های زیر داشت: 1. تاج نساء خانم زوجه خان احمدخان و بعد از او زوجه مرحوم شمس العلما ساکن امامزاده یوجان کمره 2. مریم خانم زوجه مرحوم آقا سید محمد مشروطه خواه معروف به آقای کمره ای خمین مرکز کمره است 3. امام قلی خان بیگلربیگی صارم لشکر 4. مرحوم میرزا یحیی خان.
- . ولیعهد محمدعلی میرزا بود.
- . تاریخ تولد مرحوم آقا مصطفی: پنج شنبه بیست و نه ماه رجب 1278 هجری قمری و روز رحلت ایشان دوازده ذیقعده و روز قصاص جعفر قلی خان قاتل چهار ربیع الاول 1323 هجری قمری بود.
- در متن نوشته شدۀ آقای پسندیده چند کلمه ناخوانا است و نوشته شده است «لایقرء».
چگونگی بازگشت ما به خمین
آن زمان وسایل رفت و آمد درون شهری واگنهایی بود که با دو اسب حرکت می کردند در خیابانهای بزرگ تهران خط آهن کشیده بودند و واگن ها روی خط آهن با دو اسب حرکت می کردند و مسافر می بردند و می آوردند. سیصد دینار یعنی سه دهم() یک قران (یک ریال) کرایه می گرفتند و وقتی واگن به آخر خط می رسید اسبها را باز می کردند و به طرف دیگر واگن می بستند واگن برنمی گشت ولی برای حضرت عبدالعظیم قطار راه آهن بود و پانزده شاهی می گرفتند، یعنی یک ریال. هر دو مربوط به خارجیها بود و راه گاری از تهران به شهرهای دیگر مربوط به یک شرکت زرتشتی یا شخصی به نام کیخسرو بود که در بین راه هر چند فرسخ که حرکت می کردند طویله و مهتر داشتند اسبها را عوض می کردند. در مراجعت به خمین، ما با گاری برگشتیم در اوایل راه که خاطرم نیست کجا بود به بدی راه و ناهمواری و حرکت سریع اسبها و تکان تند گاری ما نتوانستیم تحمل کنیم پیاده شدیم و به تهران برگشتیم بیشتر کرایه ما را هم مسترد داشتند[1] در آن زمان وسایل مسافرت گاری یا اسب بود و یا پالکی شبیه لول یا لوده که با آن انگور حمل می کردند و دو لنگه روی قاطر یا یابو (اسب غیراصیل) می بستند در آن ایام عموم رجال و بسیاری از متوسطین اسب و مادیان و قاطر و الاغ داشتند و مادیان ها را به اسبهای عربی و غیر عربی اصیل می کشیدند و آبستن می شدند و کره مادیانهایش دارای پدر (اسب) و مادر (مادیان) اصیل قیمتی و شناخته شده بودند که متصدیان طویله ها میرآخور و مهتر و افراد سرشناس آنها را می شناختند و معرفی می کردند و گران قیمت بودند. بهترین وسیله مسافرت در آن زمان کجاوه بود که بوسیله قاطر یا اسب حمل می شد و دارای دیواره و سقف چوبی بود و دو طرف داشت و جلوی کجاوه پرده داشت که زنها (بی بی) زن آقا، خواهر آقا، دختر آقا و با داشتن چادر و چاقچور[2] و چارقد مشمش که به سر می بستند با آن مسافرت می کردند. حجاب و محجوبیت زنان بسیار چشم گیر و معقولانه و مؤدبانه بود و درشکه و کالسکه نیز وسیله مسافرت رجال و نساء
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 92
طبقه بالا بود. کالسکه کرایه ای نبود.[3] در هر صورت با موفقیت به خمین برگشتیم.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 93
- . نمی دانم بعد با چه وسیله ای رفتیم یادم می آید نزدیک خمین ـ در چند فرسخی ـ بعضی تفنگچی ها برای حفاظت از شر دزدها آمدند با آنها به خمین رفتیم آن زمان قره سوران یعنی مستحفظ راهها بودند و در بالای کوهها برج های دارای مزقل ساخته بودند و محافظت می کردند.
- . چاقچور لباس مشکی بزرگ پایین تنه بود که نصف بدن را می پوشانید و حتی به جای جوراب هم بود.
- . توضیحاً در داخل شهر تهران درشکه کرایه ای بود و در شهر اصفهان نیز درشکه کرایه ای وجود داشت. در اصفهان یک قران و نیم سه شاهی کرایه می گرفتند و هرکس درشکه داشت در خارج شهر و شهر خودش سوار می شد و مخصوص مردها بود ولی کالسکه که دارای سقف و اطراف بسته و شیشه بود و محجوب و مرغوب بود مورد استفادۀ زنان و مردان محارم با آنها قرار می گرفت و حتی سوار شدن مردان محارم با زنان دختران و مادران و خواهران خودشان نیز خوش نما نبود و معمول زمان نشده بود. مثلاً اگر هم حاج فرهاد میرزا در سفرنامه حج خود می نویسد من با عیالم (به اصطلاح او با مادر فلان، اسم پسرش را می نویسد) در مملکت اسلامی در یک کالسکه سوار شدیم معمول و متداول نبود او از رجال و شاهزادگان معروف و مدتها والی فارس و شیراز بود.
آغاز زندگی عادی ما در خمین
به خمین که برگشتیم در منزل گاهی در اندرونی جنب اطاق مرحومه مادرمان و گاهی در بالاخانه و یا در برج نزد مرحوم میرزا محمود افتخار العلما و گاهی نزد مادرش که خیلی باسواد بود درس هئیت و نجوم نزد مادر وی، و مقدمات و سیوطی و غیره نزد خود ایشان می خواندیم. وقتی برای دریافت مقرری و مستمری دولتی به اصفهان می رفت نزد مادرش بودیم. از ده نزدیک خمین، دامبره، پیاده می آمدند. مدتی نیز نزد مرحوم ملا ابوالقاسم و گاهی در منزل دایی ها پیش مرحوم افتخارالعلما درس می خواندیم.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 93
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 94
پی نوشتها
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 95
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 96
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 97
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 98
فصل سوم: فرزندان آیت الله سید مصطفی موسوی
فصل سوم: فرزندان آیت الله سید مصطفی موسوی
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 99
زندگانی من (پسر ارشد سید مصطفی)
من مرتضی فرزند مصطفی و هاجر آجرنا الله تعالی، خدا مرا به راه راست و غیرانحرافی هدایت فرماید که راست بگویم و راست بنویسم حق گو و حق جو باشم و نترسم و برای رضای خلق قدم خلاف برندارم و جوهای توخالی و تصنعی و تقیدی که در راه منطق اسلامی نباشد مرا تحت تأثیر و رعب و ترس قرار ندهد و بگویم و بنویسم آنچه را که حق می دانم و به بیراهه نروم (اللهم اهدنا الصراط المستقیم) که ذکر دائمی مسلمین است.
تاریخ تولدم به خط مرحوم پدرم در پشت کتاب «جنات الخلود» چنین است (تاریخ تولد نور چشمی آقای مرتضی حفظه الله به تاریخ شب هفدهم تخمیناً شش ساعت از شب گذشته شب هفدهم شهر شوال 1313) و در خمین عمارت اندرونی موجود متولد شدم. محل تولد پدرم آقا مصطفی و عمو و عمه ها و برادرها و خواهرها (شاید خواهر بزرگمان در نجف اشرف متولد شده باشد) و حضرت امام خمینی نیز همین عمارت بود. پدرم مرحوم آقا مصطفی که طبق اجازات مراجع وقت نجف در نجف به اجتهاد نائل گردید و با قدرت هوش و حافظه و درایت سرشار به مقامات عالیه نائل آمد.
پس از شهادت پدر که تقریباً هفت سال و بیست و چهار روز قمری داشتم به همراه برادران و خواهرانم در خانه نزد مرحوم میرزا محمود افتخارالعلما که صبح ها از دامبره، ده متصل به خمین می آمدند عربی و صرف و نحو می خواندیم. موقع رحلت مرحوم پدرمان ما دو برادر (من و سید نورالدین) و همشیره بزرگ و عمه و مادر و زن پدر و
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 99
همراهان برای خونخواهی به اراک و تهران رفتیم و در تهران در بازارچه نزدیک محلۀ عباس آباد پایین شهر دبستان خاصی بود با محوطه سرپوشیده شبیه تیمچه ها و دارای چندین سکوی ایوان مانند بود. من و اخوی آنجا تحصیل می کردیم و دارای مدیر و ناظم و معلم و معلم خط بودیم چون معلم خط به اصطلاح روز مشّاق مرحوم آقا میرزا یحیی خان عمه زاده خودمان بود نزد او مشق می نوشتیم و اخوی کوچکتر و دو همشیره دیگر در خمین بودند. اخوی کوچکتر ما آقا روح الله (امام خمینی) موقع قتل پدر پنج ماهه[1] بودند و در تحت سرپرستی دایه بسیار مهربان و با شهامت و شجاعت به نام خاور، عیال میرزا آقا تفنگچی مرحوم ابوی بودند.
تقریباً در تابستانها حداکثر حدود بیست روز مرحوم افتخارالعلما برای گرفتن مقرری یا مستمری یا هر دو به اصفهان می رفت و مقرری را می گرفت و برمی گشت. در این مدت، مادر او که فاضله و عالمه و کامله بود به جای او تدریس می کرد و من نزد مادرش «خلاصة الحساب» و «نجوم» می خواندم و در حساب و نجوم و عربیت ماهره بود که نزد شوهرش پدر افتخارالعلما در حوزۀ درس او، در بروجرد یا جای دیگر، در پشت پرده درس می خوانده و فاضل شده بود. افتخارالعلماء لهجۀ لری داشت. او مورد تقویت مقامات رسمی تهران بود و توصیه شده بود به امضای صدراعظم یا دیگری که نوشته اش نمی دانم کجاست که مورد احترام باشد چون معلم ما بود؛ و چون بی باک و متهور بود. ولی نمی دانم به چه دلیل خوانین خمین او را گرفتند و ریشش را تراشیدند یا بریدند. البته در آن زمان عدلیه و صلحیه نبود و حکام هم قدرت نداشتند ولی حکام سوار و قره سوران (مأمورین به جای ژاندارمری) و فراش و فراش باشی و چوب و فلک و مجلس داشتند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 100
- دقیقاً چهارماه و 22 روزه بودند.
ماجرای حکومت (حاکم) خمین
زمانی که خمین مرکز دهات کمره و خوانسار تابع گلپایگان بود و گلپایگان مرکز حکومت
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 100
به اسم ولایات ثلاث نامیده می شد، حکومت گلپایگان یا از عراق (اراک) یا از تهران انتخاب می شد و حاکم گلپایگان برای خمین و کمره نایب الحکومه و برای خوانسار هم نایب الحکومه می فرستاد. یادم نیست در چه سالی نایب الحکومه خمین نورمحمدخان اصفهانی بود و میل داشت ابراز قدرت نماید لابد تا بتواند عوائد و موقعیتی بدست آورد.
عمه و مادرم اندرون را که زائد بر احتیاجات بود به حکام اجاره می دادند یک روز حکومت، محمد حسین خان، خان درجۀ دو خمین را وقتی که به ملاقات حاکم آمده بود در همین اندرون بازداشت و زندانی کرد. او هم گفت: به بچه ها (یعنی به اهالی و مردم) بگویید محمد حسین را حاکم گرفته است.
بلافاصله جمعیت ریختند و او از بالاخانه پایین پرید و آنها با اهانت به حکومت محمد حسین خان را به زور بردند و در آن موقع من تقریباً دوازده ساله بودم و یک روز دیگر حاکم، حسین خان قره کهریزی[1] را که ساکن سه فرسخی خمین و جزو حکومت الیگودرز بود در خمین گرفتار کرد و در زیر زمین بالاخانه های منزل استیجاری حکومت از ما، زندانی و پایش را در کنده کردند.[2] حسین خان با عمۀ ما مربوط بود یعنی ما با خوانین و رجال بسیاری از خمین و کمره و الیگودرز و محلات و عراق [اراک] و گلپایگان و خوانسار و غیره مربوط بودیم خوانین الیگودرز و دهات آن «بربرود» و «جاپلق» با خوانین سایر شهرها بسیار متفاوت بودند مقتدر و زورگو بودند در آنجا دزدی و گردنه روی و غارت متداول و عمل روز بود و به اطراف می رفتند و دزدی می کردند. حسین خان قره کهریزی، (زندانی در خمین) و برادرها و اقوامش مخصوصاً علی جان خان برادر کوچک او شجاع و متهور و بی باک بودند. پس از حبس حسین خان مرحومه صاحب جان خانم عمۀ شیردل و رشیده بی نظیر و بی اعتنای ما به نور محمدخان (حاکم) پیام فرستاد که حسین خان را رها و آزاد کنید. حکومت قبول نکرد. عمۀ ما تأکید کرد که شما نمی توانید او را نگاه دارید. اعتنا نکرد (در این عمارت مسکونی حکومت خمین مرحوم آقا میرزا سید محمد صدر برادر پدری مرحوم صدرالاشراف مشهور که تا ریاست وزرایی 1324 شمسی را طی کرده بود و برادر مادری مرحوم آقا کوچک خان بهادرالملک از سادات و طایفه امام جمعه جعفرآباد و دیوکن و غیره ساکن بودند و
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 101
مرحوم صدر رئیس عدلیه خمین بود که تازه تشکیل شده بود) با این شرح، یک شب من، بچه ای بودم که سیزده سال کمتر یا زیادتر داشتم با عمه و مادر و غیرهما خوابیده بودیم که صدای پا و غیره شنیدیم بیدار شدیم از اطاق بزرگ پنج دری نگاه کردیم دیدیم از باروی پشت بام دالان دراز و طویل و از دیوار پشت سرهم افرادی به بام وارد می شوند، فهمیدیم کسان حسین خان قره کهریزی (زندانی) هستند آمدند و آمدند و باروها و برج کوچک اندرون و بامها را تسخیر نمودند و بدون صدا سنگرها را احاطه کردند. بعد از پشت بامها بعضی پایین آمده و پشت دروازه بیرونی محل اقامت ما را اشغال کرده و در زدند. نوکری در خانه داشتیم به اسم عبدالحمید پشت در رفت. گفتند در را باز کن می خواهیم برج بزرگ را بگیریم او گفت برج بزرگ که جزو باغ است درش از جای دیگر است گفتند ما می دانیم از اینجا هم در دارد. باز کردند و آنها برج را تصرف کردند. در خانۀ نزدیک برج و باغ خانه حاج محمد آقا صابون پز بود و سوارهای حکومت (قره سورانها) در آن خانه خوابیده بودند و بعضی فراشها در خمین و خانه های خود بودند. گویا فراش باشی که اصفهانی بود در منزل حاکم بود. پس از اشغال سنگرها یک مرتبه صدای شلیک تیر هوایی بلند شد و حاکم مسلحانه به صندوقخانه اطاق مسکونی رفت و سنگر گرفت آقا میرزا سید محمد صدر مورد اهانت واقع شد معذلک از بالاخانه ها بالا رفت و از سوراخهای بالای اطاق بزرگ بالا خانۀ وسطی پرید به روی بوته های سوخت زمستانی تیغ دار و پایش زخم شد و آمد در بیرونی محل سکونت ما و اصرار داشت چراغ روشن نباشد ولی معلوم بود با بودن ما و مخصوصاً عمه و مادر ما متعرض آنجا نخواهند شد. طول نکشید گویا علی جان خان یا دیگری آمد و عمۀ ما را صدا زد که بیایید و حاکم را تحویل دهید مرحومه عمه ام گفت:
من آقا مرتضی را (مرا) می آورم. بچه ها از صدای تفنگ می ترسند قدغن کنید تیراندازی نکنند. و او فریاد زد: فشنگ اندازی موقوف و تیراندازی موقوف گردید. عمه من را و شاید اخوی را برداشت و رفتیم در اطاق اقامتگاه نور محمد خان، خودش در صندوق خانه مسلح بود و تیراندازی کرده بود. عمه دست مرا گرفت و برد نزد حاکم و گفت نگفتم که کسی که نمی تواند... بخورد، نباید از این عملیات بکند توبه کرد و گفت غلط کردم و عمه ام گفت بیا تا برویم بیرون قبول نکرد و گفت مرا می کشند هر چه اصرار
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 102
کرد بیرون نیامد عمه ام دست مرا گرفت که با خود ببرد حاکم مرا نگاه داشت و گفت من او را نگاه می دارم چون تا او اینجاست اینها تیراندازی نمی کنند عمه ام تندی کرد و گفت من نمی گذارم بچه ام بماند و حاکم راضی شد و قرآن روی دست گرفت و بیرون آمد و با علی جان خان مشغول صحبت شد؛ ولی صحبتش عقلائی نبود و آمرانه بود می گفت شما خدمت کنید و من به شما احسان خواهم کرد نظیر این حرفها اما آنها اطاقها را غارت کردند فرش و موجودی و اسب و حیوانات حاکم را نیز بردند و فرشهای مرحوم صدر را نیز بردند و فقط آنچه را در طویله مربوط به ما می دانستند گفتند مال خواهر آقاست و نبردند و حاکم را نیز همراه بردند. یک اطاق که من برخلاف حقیقت گفتم فرشها مال ما است نبردند. گویا مال رئیس نظمیه بود.
قره سورانها و فراشها قادر نبودند نزدیک بیایند. شنیدم حاکم یک نفر از مهاجمین را هنگام حمله با شلیک تفنگ کشته بود نفهمیدم صحیح بود یا خیر. حاکم را به قره کهریز بردند در این اوقات امیرمفخم بختیاری که به امیریه ده دو فرسخی خمین تازه وارد شده بود و خبر گرفتاری حاکم را شنیده بود مرحوم آقا کوچک خان بهادرالملک را که از مقربان او بود به قره کهریز فرستاد و دستور داد که نور محمدخان را برگردانند و برگشتند.
بعد از افتخارالعلما نزد دایی ها و مرحوم حاج میرزا رضا نجفی داماد پدرم مقداری نحو و شرایع و سایر کتب را فرا گرفتم. در اینجا یک حاشیه که حتماً ذکر و نوشتن آن در مقابل انتشارات سراسر کذب ضرورت دارد می نویسم. من در سال 1321 که زاید بر هشت سال داشتم و مرحوم آقا نورالدین هندی که زاید بر شش سال داشت در خمین و عمارت محمد حسین خان که در آن تاریخ ملکی امامقلی خان صارم لشکر عمه زاده ما بود به دستور حشمت الدوله و با لباسی که تهیه کرده بود ما دو نفر عمامه و لباس روحانی پوشیدیم. لباس ما را به عبا و عمامه و جلیقه، قبا و لباده که مرسوم روز بود عوض کردند. گویا پارچه لباس را ذرعی یازده قران (دولا پهنا به اصطلاح روز) خریده بودند و من دیگر در بازی با بچه ها شرکت نمی کردم ولی اخوی آقا نورالدین عبا و عمامه را زمین می گذاشت و بازی می رفت. حتی وقتی برای پیگیری قصاص قاتل پدرمان به تهران رفته بودیم در باغ عین الدوله با بچه های آنها بازی می کرد در حالیکه ملبس به لباس بودیم و تا تاریخ 14 اردیبهشت 1329 ه ش هر دو لباس و عمامه داشتیم و لباس اینجانب پسندیده
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 103
را به موجب اجازه آیتین حجتین مرحوم حائری یزدی و مرحوم آقا ضیاءالدین عراقی مرجع مقیم نجف اشرف تأیید نمودند ولی به مرحوم اخوی آقای حاج سید نورالدین از آن تاریخ اجازه داده نشد. بنابراین در طفولیت و در خمین ما معمم شدیم و هر چه در نشریات برخلاف نوشته باشند ـ دروغ صرف است من و حضرت امام خمینی نه در هند بوده ایم و نه کراچی و مادر ما مرحومه هاجر آغا خمینی است و مسافرت به هند و کراچی نکرده و دختر مرحوم آقا میرزا احمد مجتهد خمینی المسکن بوده و هر چند قبلاً نوشته ام اینک به جهاتی تکرار نمودم. من در 83 سال قبل در خمین معمم شدم و حضرت امام خمینی در آن تاریخ شاید یک سال بیشتر نداشته اند و پدر و عمو و عمه های ما و خاله ها و داییها تماماً خمینی و اولاد و احفادشان اکثراً در حیات هستند و جد ما در سال 1255 هجری قمری عمارت خمین را به ـ شرحی که نوشته ام ـ خریده اند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 104
- . حسین خان از خوانین قره کهریز بود. قره کهریز دهی از توابع الیگودرز بود و موقعیت مهمی داشت.
- . اسم این کنده، خلیلی بود. همانطور که قبلاً هم توضیح داده ام، کنده چوب مدور و بسیار کلفت بود شاید سه ذرع یا کمتر طول داشت روی چوب را تراشیده بودند و جای چند مچ پا را کنده بودند و یک قطعه آهن دراز را از اول تا آخر چوب که جلو و عقب می رفت و پای راست زندانی را در محل تراشیده شده و آهن را روی پاها قرار می دادند و قفل بسیار بزرگ مستحکمی به آن کنده و آهن می زدند و محبوس یا محبوسین در آنجا بودند و موقع وضو و قضای حاجت به اصطلاح روز برای توالت رها می کردند.
سفر من و برادرم نورالدین به اصفهان برای تحصیل
من در سال 1327 ه . ق به اتفاق برادرم مرحوم حاج سید نورالدین در معیت معلممان مرحوم افتخارالعلما به اصفهان سفر کرده و در مدرسۀ ملاعبدالله و مدرسه جده بزرگ نزد علمای اصفهان سالها به تحصیل نحو و منطق و کلام و فقه و اصول و هیئت و نجوم و حساب اشتغال داشتم. هنوز مکلف نشده بودم و شاید سنم متجاوز از چهارده سال نبود. قضایای بین راه و الاغ و قاطر و آسیاهای آبی تیران و کرون و مهمانی سِدِه اصفهان (که در اواخر حکومت محمد رضا شاه، همایون شهر و بعد از انقلاب خمینی شهر نام گرفت) شنیدنی و قابل نوشتن است ولی صرف نظر می کنم و می گویم کاش گذاشته بودند آسیاهای آبی زمستانی و بعضاً زمستانی و تابستانی در ایران عملی بود تا در این قسمت خودکفائی منظور می شد. آب از آسیا خارج می شد و به صحرا می رفت یا در زمستان مصرف می شد و رعایا در بیکاری حتی زنها متصدی آسیابانی بودند و خوب بود ولی تأسف نتیجه ندارد. بعد به قنات می رسیم قنوات هم شرحی دارد که قابل نوشتن است و عمل بنایی هم مهم بود. این مقنّی باشی ها، این بنّاها و این نجارهای بی سواد به قدری
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 104
علمی عمل می کردند که انسان تحصیل کرده تعجب می کند از عمل و علم آنها. در قنوات چاههایی که یکصد ذرع و کمتر یا بیشتر با هم فاصله داشتند بدون یک ذرع کم و بیش به هم متصل می کردند در صحراهای برهوت و خشک قنات می کندند و می دانستند کجا آب زیاد دارد یا ندارد یا کم آب است چاههای عجیب و غریب مثل نظام منظم آلمان در خشکه کارها می کندند اگر فرصت می کردم با شرح و تفصیل می نوشتم که بدانند چه قدر علمی و عملی بود و از دست دادند.
ما به مرحوم آقا میرزا نجفی شوهر خواهر بزرگمان وارد شدیم که ایشان آن وقت در اصفهان در مدرسۀ ملا عبدالله تحصیل می کرد و پسر عمۀ ما بود. ایشان دو حجره در طبقۀ بالای مدرسه برای ما گرفت. آن روزها مدرسه ملا عبدالله اصفهان طلبه چندان زیادی نداشت. بعضی شبها من، تنهای تنها در مدرسه بودم. شاید هفت ـ هشت طلبه بیشتر نبودیم. افراد دیگری هم بودند. مثلاً یک خادم داشت و دو نفر طبیب در آنجا طبابت می کردند و اتاق داشتند. یکی از آنها میرزا علی پوده ای بود با عمامه شیر و شکری و یکی هم سید علی نامش بود ولی هیچکدام تحصیلات پزشکی دانشگاهی نداشتند. میرزا علی پوده ای در حجره خودش می نشست و مریضهای زیادی را روزانه معالجه می کرد و با ما هم خیلی دوستی و رابطه داشت. در اصفهان مریض خانه ای بود به نام مریضخانۀ مرسلین که مربوط به انگلیسیها بود و غرض بیشتر آنها این بود که هم مردم را معالجه می کردند و هم از این راه بیشتر مسیحیت را تبلیغ می کردند و عده زیادی هم برای ترقی خود به دروغ رفته بودند مسیحی شده بودند.
همین میرزا علی نیز رفته بود نزد آنان مسیحی شده بود و اسمش را لوقا تغییر داده بود و غسل تعمید کرده بود! بعداً که مردم زیادی به خیال انگلیسیها مسیحی شده بودند از آمریکا و انگلیس جمعی را دعوت کرده بودند که به این خاطر در جشن بزرگی شرکت کنند. وقتی جمعیت زیادی جمع شده بودند یکی از افرادی که به صورت ظاهر مسیحی شده بود و اهل سخن و بیان بود از او خواستند برود پشت تریبون و سخنرانی کند. او هم پشت تریبون رفته. از اول صدا زد: «یک صلوات بلند بفرستید.» و بدینسان جشن آنها بهم خورد.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 105
نحوۀ گذران معیشت در اصفهان
من سید مرتضی خمینی نزد مرحوم حاج میرزا نجفی عمه زاده و شوهر همشیره شرایع در اصفهان می خواندم گویا چهار نفر بودیم من و اخوی مرحوم هندی و برادر مرحوم آقای نجفی به نام میرزا علی محمد که بعداً امام جمعه شد، شاید یک نوکر هم داشتیم و مرحوم آقا نجفی استاد ما با قرار مضاربه که با سبزی فروش گذاشته بود و یک تومان سرمایه داده بود و شریک شد. همه روزه سبزی و حتی گاهی کدو هم بابت درآمد مضاربه برای ما چهار ـ پنج نفر می داد. در مدت چهل روز از یخچال برای ما چهار ـ پنج نفر یخ بلوری به مدرسۀ ملا عبدالله اصفهان می آوردند ماهی پانزده شاهی و چهل روز یک قران می شد.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 106
نخستین مجلس مشروطه و انتخابات
هنوز مشروطه نبود و شاید مجلس اول که انتخابات صنفی بود با شصت و دو نفر وکلای صنفی تهران تشکیل شد و از سایر نقاط بعداً آمدند. تشکیل مجلس اول 14 مهر ماه 1285 شمسی بود زردشتی ها و ارامنه (عیسوی ها) و کلیمی ها وکیل صنفی داشتند و مرحوم حاج سید عبدالله بهبهانی در رأس و فوق کل امور بودند و در عین قدرت دولت، قانون اساسی و متمم آن و تفکیک قوا تصویب شد و رجال برجسته و غرب دیده و قانون شناس اشتغال داشتند و برای توافق قوانین به احکام اسلام مقرر و تصویب شد پنج نفر به سمت طراز اول از علما انتخاب و در امور و قوانین ناظر باشند این پنج نفر را با حذف عناوین می نویسم. مرحوم آقای حاج سید ابوالحسن موسوی اصفهانی، مرحوم سیدحسن مدرس، مرحوم حاج امام جمعه خوئی، مرحوم حاج آقا نورالله ثقة الاسلام اصفهانی و مرحوم حاج شیخ باقر همدانی. ولی آقای مدرس و آقای امام جمعه خوئی در مجلس دوم شرکت کردند و مرحوم حاج سید ابوالحسن اصفهانی و مرحوم حاج آقا نورالله شرکت نکردند. از قدیم الایام حکومت فردی و شاه و شاهنشاه قبلۀ عالم مطلق الاختیار بود و اسمی از قانون نبود حتی میرزا یوسف خان مستشارالدوله مطلع به اوضاع
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 106
دنیا که کتابی به اسم کتاب یک کلمه نوشته بود و آن یک کلمه قانون بود در ایران ظاهراً نتوانسته طبع کند و در 20 ذی قعده 1287 در پاریس طبع شد. و بالاخره جمعی به خارج برای تحصیل رفتند و مدرسه دارالفنون با اقدام میرزا تقی خان امیر کبیر ایجاد و کم کم قانون ورد زبانها شد و مظفرالدین شاه نیز درویش مسلک و موافق قانون شد و فرمان مشروطه را صادر و عدل مظفر مشهور گردید ولی محمد علی میرزا ولیعهد که از نظر اخلاق و رفتار مستبد و متعدی بود و تبریز که محل اقامت ولیعهد بود از مظالم او به تنگ آمده و چون زیر حمایت روسیۀ مقتدر قاهر جابر و مطیع بود از هیچ قانون و قاعده ای برخوردار نبود. امر امرِ او بود.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 107
اساتید ما
مدت تحصیل ما در اصفهان قریب هشت سال طول کشید. علاوه بر آقا نجفی که بقیه شرایع را نزد ایشان خواندم، اولین استاد ما در آنجا آقا میرزا علی یزدی بود که «شرایع»، «مطول» و «شرح لمعه» را نزد او فرا گرفتم. این استاد بقدری قدرت حافظه داشت که از حد اعتدال خارج بود و به قدری در درس مسلط بود که اگر کسی اشکال می کرد به او می گفت در حاشیه فلان کتاب که این اشکال را خواندید در همانجا جوابش هم داده شده است مراجعه کنید.
یکی دیگر از اساتید ما مرحوم آقا سید مهدی درچه ای بود که مقداری از سطح را هم پیش او خواندیم. او استاد عجیبی بود. بر درس خیلی مسلط بود و برادرش آسید محمد باقر مرجع تقلید بود. آسید مهدی روی صندلی نمی نشست و روی زمین درس می گفت ولی یک استاد دیگر هم داشتیم به نام سید احمد که در مدرسه نیماورد روی منبر درس می گفت. در مدرسه جده کوچک هم نزد یکی از علماء درس می خواندیم که ایشان می خوابیدند و خوابیده درس می گفتند. به درس مرحوم حاج سید محمد علی تویسرکانی هم می رفتیم. پس از اینها پیش مرحوم حاج میرزا محمد صادق خاتون آبادی که از علماء اعلام بوده و بر تمام علمای اصفهان علماً مقدم بود درس می خواندیم. اول سطح و بعداً به درس خارج ایشان می رفتیم. او هم خیلی خوب درس را بیان می کرد.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 107
بیانش هم معقول بود و هم مؤدبانه و طلاب خوبی هم در محضرش استفاده می کردند. او هرگز نمی گفت، شما مطالب را فهمیدید یا نه، می گفت: نمی دانم که من بیانم را خوب ادا کردم یا خیر؟ اگر خوب ادا نکردم بار دیگر تکرار می کنم. مدت مدیدی هم درس مرحوم حاج آقا رحیم ارباب دهکردی می رفتیم. ایشان معمم نبودند ولی هنگام نماز که امام جماعت بودند عمامه می گذاشتند. سایر اوقات یک کلاه پوستی داشت که بر سر می گذاشت.
در اصفهان یادم می آید یک نفر به نام شیخ جعفر بود. که با هم همشاگردی بودیم. و بعدها کمتر می آمد سرکلاس. معلوم شد رفته یزد و بهائی شده. ولی با لباس آمد گلپایگان و انکار کرد که بهائی شده و نگذاشت کسی بفهمد. در گلپایگان می رفت مسجد نماز می خواند. نمازش از تمام مسجدها مفصل تر بود. مردم زیادی می آمدند آنقدر جمعیت که بیرون از مسجد هم می ایستادند و به او اقتداء می کردند. علماء می گفتند این بهائی است، مسلمان نیست، با او نماز نخوانید مردم باور نمی کردند. تا بعدها کشف شد بهائی است. مردم در حمام لنگ سرش کردند و کتکش زدند. او به سلطان آباد عراق که حالا اراک می گویند رفت و دولت به او دفتر اسناد رسمی داد.
مقرری و مستمری متداول دوران ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه به روحانیون داده می شد.[1]
در مدرسه ملا عبدالله سه اطاق بسیار خوب داشتیم. و خوب مدرسه ای بود، آب روان، خادم بافهم، حوض خوب، گلهای فصل عید و در بهار سبزی های جور واجور در پشت کوزه های آب، صفائی داشت. یک قهوه خانه بزرگ هم در مدرسه بود. نماز جماعت در مدرسه خوانده می شد. دو نماز جماعت می خواندند مردم و بازاریها رغبت زیاد به نماز و عبادت و اطاعت داشتند بخصوص نسبت به علما و پیش نمازها و طلاب خاضع بودند و تظاهری هم نبود. مرحوم حاج شیخ محمد تقی نجفی که از بزرگترین علمای اصفهان و ایران بود بسیار خاشع و خوش رفتار و متواضع بود و به دیدن من پانزده ساله آمد و من به استقبال او تا اواسط مدرسه رفتم. به آقای مشیر منشی بسیار خوش خط خود اشاره کرد و گفت پسر مرحوم آقا مصطفی امام جمعه. (مرا چون شکل پدرم بودم شناختند پدرم لقب امام جمعه را قبول نکردند امام جمعه خمین مرحوم آقا محسن
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 108
جعفرآبادی و بعد مرحوم شریعتمداری دیوکن کمره ای شدند و بعد دیگران).
در ایامی که نمی دانم برای چه و روی چه منشأ و مبنائی کرامات و معجزه ها به امامزاده هارون ولایات نسبت می دادند و جشنها و چراغانی و مهمانیها و نمازهای با جمعیت و پرطمطراق و اسلامی تشکیل می شد مرحوم آقای نجفی بدون تشریفات مغربها در مساجد می آمدند و به امام جماعت اقتداء می کردند. مقصود اینکه ایشان در تجلیل طلاب کوشا بودند. ما که در اصفهان تحصیل می کردیم ماهیانه هفت تومان و پنج قران مخارج داشتیم. مخارج ما سه نفر (مرحوم آقا میرزا علی محمد امام جمعه، حاج آقا هندی و من) به علاوه یک نوکر (مدتی مرحوم حاج میرزا رضا نجفی هم بودند) در روز هفت قران و نیم بود که از تاجر جهرمی شیرازی و کاروانسرای محمدصادق خان پول مسی صد دیناری و یک شاهی و یک پولی می گرفتیم و پول را دریافت می کردم و هفت قران و نیم در جیب سنگینی داشت و مخارج روزانه ما سه نفر و نوکر بود و کفایت می کرد و از طلاب دیگر یعنی اکثر طلاب اصفهان بهتر بود. در آن سنوات (1330 قمری) و ما قبل و ما بعد آن وجوهات به طلاب نمی رسید و موقوفه مدرسه شاید ماهی یک تومان بود. مرحوم آقا نجفی مرجع تقلید و مافوق علمای اصفهان به همه طلاب شهریه می دادند ولی ما سه نفر شهریه نمی گرفتیم روزهای جمعه کاروانسرای محمد صادق خان تعطیل بود و با نسیه می گذراندیم و از تعطیل و نسیه خوشوقت می شدیم. برای چلوکباب نسیه هر کدام یک قران مصرف داشتیم و اگر به باغی در خارج شهر می رفتیم مبلغ یک قران به باغبان در یک شب می دادیم و از میوه و شاه میوه هر چه می خواستیم استفاده می کردیم.
شرح حال اقوام ما در این تاریخ 1404 قمری (1363 شمسی) رضایت بخش نیست. و حال پسرها و دخترها موجب رضایت از جهت معاش و کار نیست و ناراحت هستند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 109
- . یک مطلب به نظرم آمد هر چند با روز و دوره منطبق نیست ولی حقیقتی است که ذکرش شاید خوب باشد به اکثر و اغلب علمای ایران به دو اسم و بعضی به یک اسم و عنوان کمک مالی می شد یکی به عنوان مقرری و یکی به عنوان مستمری و این مبالغ را علما می گرفتند و در عوض مالیات به دیوان می پرداختند اسم مالیات بنیچه بود و به قران گرفته می شد مثلاً یک ده، یک صد قران مالیات داشت بنیچه ده و به تفاوت از علماء و سادات هم قرانی دوازده قران می گرفتند و دیگران هر قرانی به تفاوت از دوازده قران به بالا تا چهل قران و در مقابل بنیچه مالکین در مقابل مبلغی که مالیات می دادند بایستی که یک سرباز نیز بدهند و به هر سربازی در سال مالک تقریباً صد قران به اسم مقرری و مستمری می داد که یکی از این دو عنوان را مالک باید از کیسه و چلیسه خود بدهد و یکی دیگر از این دو عنوان را که در سال کمتر از پنجاه ریال بود بابت مالیات بدهی خودش به دولت سرباز می پرداخت و محسوب می شد.
جنگ بین الملل اول
در موقع جنگ بین الملل اول که شروع آن اول نوامبر 1914 بود و در سال 1332 قمری 12 ذیحجة الحرام مستوفی الممالک رئیس الوزرا اعلان بی طرفی داد و ایران به گرفتاری
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 109
بسیار شدیدی مبتلا شده بود و بین متحدین (آلمان و اطریش و عثمانی) از یک طرف و متفقین (انگلستان و روسیه و فرانسه و ایتالیا و ممالک متحده امریکا) از طرف دیگر جنگ درگرفته بود و متفقین فشار آورده بودند که ایران بر علیه متحدین اعلان جنگ بدهد و برای ایران این عمل از زهر مهلک سهمگین تر بود. از یک طرف مراجع تقلید ایران در عراق بودند و آنها علیه انگلیس اعلامیه داده بودند و بر علیه مجاهدین یعنی مهاجرین نیز رأی داده بودند و به جهات مکرر تمام مردم به استثنای معدودی با روس و انگلیس و مخصوصاً با قرارداد 1907 که ایران را به دو منطقه تحت نفوذ خود یعنی شمال روس و جنوب انگلیس و حد فاصل بین دو منطقه هم برای مرز دو قدرت خودشان یعنی به سه منطقه تقسیم کرده و ایرانیان را در واقع مستعمره خود کرده بودند مخالف بودند. این قرارداد در بدو سلطنت محمد علی شاه بود و به علاوه اولتیماتوم روس برای اخراج مستر شوستر از ایران به موجب اعلام 1911 که حتی دولت انگلیس هم با روس قبلاً اخراج شوستر را در ظرف 48 ساعت (که بعداً شرح آن را می نویسم) خواستار بودند و تمام عملیات این دو دولت زورمند و تعدی و تجاوزی که به حقوق مشروع ایران داشتند مردم را با هم متفق و یک پارچه کرده بود و علیه دولتین تا پای جان و مال و هستی ایستادگی می کردند و تقریباً از سراسر ایران علمای بزرگ و رجال وکلای مجلس و تجار و ایلات و عشایر بختیاری، سنجابی، نظامیها و ژاندارمریها سیل مانند و علمای بزرگ نجف نیز فتوای شرعی داده بودند که مردم به مهاجرین کمک کنند و علمای بزرگ تهران و ولایات و اصفهان و عراق (اراک) و مرحوم آقا نورالدین عراقی که در زمرۀ مراجع مهم بودند در مهاجرت شرکت کردند و مرحوم حاج آقا نورالله اصفهانی نیز به تمام معنی نفراتی را اداره می کردند و مخارج می دادند و مرحوم سید حسن مدرس هم به مهاجرت رفتند و در تشکیل حکومت ملی همکاری کردند و در خارج حکومت تشکیل دادند. قبلاً بنا بود شاه را هم حرکت دهند و با دولت در اصفهان رفته و مرکز را تغییر دهند. در آن موقع احمد شاه سلطان بود و تقریباً نوزده ساله بود و بعد چون سفرای روس و انگلیس اطمینان دادند که از کرج به تهران نمی آیند و به جهات دیگر، شاه و دولت منصرف شدند و در تهران ماندند. گفته می شد که شاه و دولت با مهاجرین محرمانه توافق کردند که دولت در تهران به کار خود ادامه دهد و نظام السلطنه و مرحوم
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 110
مدرس و سایرین نیز در خارج دولتی تشکیل دهند تا هرگاه یکی از دو دولت شکست خورد، دولت دیگر برقرار باشد. به مدارکی برای این موضوع برنخوردم والله اعلم.
اصفهان جنجالی بود در بین علما و تمام اقشار. علیه روس و انگلیس هیجان شدید مشاهده می شد و مرحوم وحید دستجردی شاعر معروف مشغول سرودن اشعار علیه انگلیس و همراهان انگلیس و له آلمان و همرزمان آلمان بود. با او زیاد معاشرت داشتم ای کاش اشعار را نگاه می داشتم پاره ای از اشعار یادم مانده:
انگلیس آن دهل خالی افتاده بدوش از میان تهی افکنده بعالم چاووش
از پروس است که شیران غضنفر خیزد مرد از .......... روس کجا برخیزد
خیزد اما همه اش کرّۀ خر برخیزد
اشعار خوبی بود و علما و مردم در هیجان بودند. علما و مردم علی الظاهر به فتوای مراجع نجف به نفع عثمانی و آلمان قیام کردند. من جوانی نورس بودم برحسب وظیفه در معیت یکی از مدرسین بزرگ (آقای فشارکی) بودیم، جمعی آمدند ایشان را برای میدان شاه و مسجد شاه و قیام و مهاجرت حرکت دادند. ما نیز به اتفاق رفتیم یک آخوندی که دیوانه بود جلو آمد و گفت که شما بروید مشغول درس شوید چه کار به آلمان و روس دارید گفت و رفت. ما رفتیم به میدان شاه و دکتر داروفروشی ما طلاب را مشق نظام می داد و بعد به تخته فولاد رفتیم و جماعاتی برای کرمانشاه و غرب و خارج ایران رفتند و ما نتوانستیم برویم. در آن موقع دروازه ها تحت کنترل بود و جمعی از مأموران مراقب بودند و مسافران را نگاه می داشتند و تفتیش و تحقیق می کردند. من چون در کارهای روز زیاد دخالت و روابط داشتم و نامه های زیاد برایم می آمد، برای مسافرت به خمین حرکت کردم و یک نفر از علمای الیگودرز و دو سه نفر از تجار (سرمایه دار) خمین هم همراه ما بودند. با گاری از اصفهان حرکت کردیم، اغتشاش هم زیاد و دزدی متداول بود. در موقع خروج مامورین مشغول تفتیش ما شدند. در گاری تجار خمین، طلا و پول زیاد بود. گندم از خمین آورده و فروخته بودند و طلا زیاد خریده بودند. درست یادم نیست مثل اینکه طلا حداکثر مثقالی سه تومان بود. اینها را مامورین دیدند و جعبه پاکتهای مرا شروع کردند به خواندن. همراهان مذاکره کردند و شش قران گرفتند که کاغذها را نخوانند. اخوی ما آقا نورالدین بسیار زرنگ و باهوش
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 111
بود احساس کرد که گاری را دزد تعقیب خواهد کرد و مأمورین با دزدها مربوط هستند. ماها آمدیم تا نجف آباد خیابان خاکی عریض و طویلی بود و درخت توت فراوان داشت. از یک باغی از پشت دیوار شخصی سربلند کرد و به گاریچی به لهجۀ لری گفت: «پرسگ ایس» (یعنی پدر سگ بایست). ایستاد دزدها ما را به باغ بردند از من پرسیدند: پول داری؟ گفتم: بلی گفت: چه قدر؟ گفتم: هفت تومان. گفت: بده! دادم. به اخوی گفت: پول داری؟ گفت: دارم. گفت: بده! جواب داد: برای مخارج تا خمین می خواهم. حرفی نزدند. یکی از تجار را به باد چماق گرفتند ولی چوب به ستره یعنی به لباس روی او می زدند که به بدنش نخورد. بعد از صحبت زیاد گفتند: هر چه داریم توی گاری است رفتند و بردند. تفصیلی دارد و نمی نویسم دزدها سخت گیری نمی کردند و نرمی داشتند. رهبر آنها یک سیدی بود که می شناختند او را. در این بین ژاندارمها رسیدند. طرفین قدری تیر هوایی و ساختگی به هم انداختند و رفتند. ما در نجف آباد ماندیم و تجار از اصفهان پول برای مخارج خواستند و به خمین آمدیم. در ماه صفر سال 1334 در خمین مرحوم آقا نورالدین عراقی در موقعی که ما نبودیم با ایلات و عشایر و افراد مسلح مشغول تهیه وسایل مهاجرت بودند. همراهان و همرزمها در این حدود و در قم و اصفهان و غرب زیاده از حد بودند. در عراق (اراک) مسلح زیادتر بوده و در خمین شخصی به نام میرزا اسدالله خان شهاب لشکر پسر مرحوم عبدالله خان و برادر هژیرالسلطنه بربرودی که الیگودرز مرکز آنجا است وصیت نامه ای نوشته است که چون عده ای از قشون روس قصد دارند ممالک اسلامی را به تصرف درآورند و برای مدافعه اهالی حاضر شده اند که به حکم مراجع و علما جلوگیری نمایند علیهذا من املاک خود را (که خیلی زیاد است و اسم برده است) برای رفتن به جنگ واگذار می نمایم که بعد از من به مصارف معین برسانند (اصل وصیت نامه نزد این جانب است) و بعد هم به جنگ رفتند و ایلات و عشایر و تمام طبقات شرکت کردند و مهاجرت عملی شد و در کرمانشاه کابینه مهاجرین به ریاست وزرایی نظام السلطنه و وزارت عدلیه و وزارت اوقاف و علوم به ریاست سید حسن مدرس تشکیل گردید و در موقع عبور از پل ذهاب در نزدیکی آنجا در محلی به اسم میدان کتل به نظام السلطنه و ایشان سوءقصد و حمله شد ولی آنها مورد اصابت تیر قرار نگرفتند. گویا بعضی ژاندارمها
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 112
مجروح شدند و حمله کنندگان فرار کردند و به جنگل گریختند. می گویند یک توطئه دیگر نیز در قصر شیرین بعد از استقرار دولت در مهاجرت بر علیه نظام السلطنه و مرحوم مدرس و بعضی دیگر کشف و خنثی شد ولی این خبر مبنای موثقی ندارد. مرحوم سید محمد رضا مساوات (مدیر روزنامۀ مساوات و فرزند سید مهدی حسین آبادی) شوهر خواهر مرحوم سید محمد کمره ای بود. هر دو از رجال برجستۀ مشروطه خواهان بودند و مرحوم مساوات با مرحوم مدرس و سایرین، به کمک عثمانی و آلمان از تهران به کرمانشاه و غیره هجرت کرده و تشکیل دولت را عملی کردند. این کابینه برقرار بود و تا اسلامبول هم پیش رفتند. متأسفانه برخلاف موازین و مقررات بین المللی با اعلام بیطرفی ایران که در سال 1332 قمری آقای مستوفی الممالک رئیس الوزرای ایران منتشر کردند روس ها قوای خود را تا کرج نزدیکی تهران پایتخت وارد کردند و اصول بین المللی را زیر پا گذاشتند و سالیان دراز و متوالی این دو دولت روس و انگلیس آسایش ایران و ایرانی و اسلامی را لگدکوب و پایمال کردند و هر صدای اصلاح و استقلال طلبانه را خفه کردند و ایادی خود را به حکومت نشاندند. به هر حال بعد از خاتمه جنگ و شکست آلمان مهاجرین برگشتند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 113
نحوۀ برگزاری انتخابات در آن زمانها
قضیه انتخابات در تمام دوره ها دیدنی و شنیدنی است که شمه ای از آنچه خودم دیدم و وارد بودم نقل می کنم. در دورۀ اول کوچک بودیم و انتخابات صنفی نسبتاً بهتر بود و دورۀ دوم که در سال 1327 هجری قمری افتتاح شد اصفهان بودیم و صلاحیت رأی دادن نداشتیم ولی دوره های بعد در جریان بودیم. دولت معمولاً دخالت رسمی نداشت حکام به میل خودشان با هر کاندیدایی که توافق می کردند کمک می کردند. در تشکیل انجمن های شهر و دهات اعمال نظر می نمودند مع ذلک هم مامورین مسلمانتر بودند و هم رجال و افراد ذی نفوذ و ذی شعور منتهی الامر نظر مالکین بزرگ بسیار مؤثر بود رعایای دهات را که واجد صلاحیت سنی بودند جمع می کردند و تحت حفاظت و حتی همراه با تفنگچی های خود به مرکز انجمن می بردند و نمی گذاشتند کسی به آنها نزدیک
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 113
شود یا تبلیغ کند چون رعایای بی سواد و بی اطلاع و مسلمان بهتر و بیشتر تحت تأثیر ملا احمدها، ملا ابوالقاسم ها قرار می گرفتند آن آخوندها که به اسم ملا و آخوند در بین مردم خوانده می شدند و احترام به آنها این بود که صدا می کردند آخوند ملا ابوالقاسم و گاهی آقا هم می گفتند. آنان هم متدین تر بودند و دروغ و تقلب و رشوه در این اقشار رایج نبود ولی بعضی حکام و بعضی مالکین گاهی پولی می گرفتند و رأیی می فروختند و تقلب هم نمی کردند. یک مثال یادم آمد شخصی رئیس عدلیه گلپایگان بود و خیلی زرنگ بود گاهی از شاکی و مشتکی عنه، از هر دو طرف دعوی رشوه می گرفت و مشمول (الراشی) نمی شد و بعد حکم می داد این بیچارۀ محکوم که پول داده بود و جار و جنجال می کرد قاضی می گفت چون محکوم شده تهمت می زند و دروغ می گوید.
باز هم حکایتی دارم بنویسم. شیخی زرنگ و مطلع پسر ده دوازده سالۀ خیلی خوش صورت و خوش هیکل را با لباس آخوندی زیبا و شب کلاه ترمه که خیلی عنوان داشت و عبا و قبا پیدا کرد و این بچه بسیار باهوش و حافظه بود و تا دو سال قبل زنده بود و او را کشتند و قاتل شناخته نشد. این پسر شهاب الدین لاهوتی گلپایگانی نام داشت و چند منبر علمی خوب مثلاً دربارۀ «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» با آب و تاب به او یاد داده بود. این بچه را بغل می گرفتند و بالای منبر می بردند و او با لهجۀ مخصوص گلپایگانی منبر می رفت، آیه می خواند، عربی می گفت، مطلب می گفت. در گلپایگان، خمین، تهران، غیره و در دربار سلطنتی و مجالس وزرا و رجال و علمای اعلام منبر می رفت و هنگامه ای برپا کرده و مردم دستش را می بوسیدند و افتخار می کردند و وعاظی مانند مرحوم آقا میرزا محمد کوثر همدانی و غیره منابرشان با بودن این طفل از رواج افتاده بود و پول زیادی هم به او می دادند. مردم عوام در مجالس از او مسائل دینی و علمی می پرسیدند و او جواب مختصری می داد و می گفت در منبر به من الهام می شود. بعد این طفل بزرگ شد و وکیل در عدلیه شد و محضر (که امروز به آن دفتر اسناد رسمی می گویند) گرفت. حالا ورثه اش حقوق بیمه می گیرند. راجع به انتخابات در دورۀ تسلط رضاخان خاطراتی دارم که در قسمت مربوط به خودش در آینده خواهم نوشت.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 114
استخدام شوستر و وقایع بعد از آن
موقعی که در اصفهان بودیم و ینگه دنیا اسم و عنوان و محبوبیت فوق العاده ای در ایران داشت و امریکاییها فقط کلیسا و مریضخانه داشتند و روابط تجاری کمتری برقرار بود و سفیر هم داشتند و مردم عموماً فوق العاده به آنها علاقه داشتند (شاید لبغض روس و انگلیس بود) در صفر 1329 در مجلس شورای ملی دورۀ دوم از 1288 شمسی تا 1290 شمسی قرارداد استخدام مستر شوستر برای خزانه داری ایران با اکثریت بسیار زیاد تصویب شد و در هشت ربیع الثانی 1329 قمری از نیویورک به طرف ایران حرکت کردند و دوازده جمادی الاولی 1329 به نزدیکی تهران رسیدند و مورد استقبال قرار گرفتند. یکی از رؤسای بهائی ها دستور داد به عوامل خودشان در ایران که بهائی ها از او استقبال کنند، آنها هم استقبال کردند و چند نفر مترجم بابی هم بین استقبال کنندگان بودند. از دولتی ها و از سفیر آمریکا هم استقبال به عمل آمد و او را به باغ بسیار بزرگ و زیبا و وسیع به اتفاق همراهان بردند باغ معروف به باغ اتابک بود و ملکی ارباب جمشید زردشتی بود که به اختیار دولت گذاشته بود. رئیس الوزراء سپهدار[1] اعظم بود که وزارت جنگ هم با او بود و وزیر مالیه ممتازالدوله و امیراعظم معاون وزارت جنگ بود و مستشارهای آمریکایی با آنها سر و کار داشتند و مدت قرارداد کنترات مستشارها برای سه سال بود و روزنامه های وابسته به احزاب و غیر وابسته از آنها تجلیل می کردند و حسن آنها که موجب محبوبیت بیشتر بود نظریۀ بیطرف بودن و عدم دخالت در سیاست شرق و غرب و ایران بود و فقط در تنظیم امور خزانه و مالیه و حقوق دور می زد و کاری به کسی نداشتند. وزیر مالیه وقت ممتازالدوله آنها را تقویت و ادارات تابعه را به آنها معرفی نمود و مشغول کار شدند و یکی از روسای متصدی امور مالیه ایران موسیولکفلر، فرانسوی و تبعه انگلیس بود او هم خوش نام بود و فرانسه هم در ایران مورد قبول بود، یعنی عامه نسبت به دولت فرانسه بدبین نبودند و اسمی از آن دولت در سر زبانها نبود. روس و مامورین روسیه بسیار منفور بودند به مردم تجاوز و تعدی می کردند حتی یک طلبه سیدی را در اصفهان و چهار باغ نو کتک زدند گفته می شد که جمعی زیر بیرق روس بودند و حتی ما یک استادی در منطق داشتیم که سیدی با سواد و با فهم و درست و اهل
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 115
تویسرکان و مقیم اصفهان بود. در لباس و عبا و ردایی زیبا خیلی خوش ذوق بود و در مدرسه جده بزرگ حجره ای داشت که درس می گفت. نقل می کردند که بیرق روس را گرفته است. نمی دانم راست بود یا دروغ ولی نسبت به سفارتخانه انگلیس و مریضخانه مرسلین، جمعی برای حفظ خودشان حتی غسل تعمید کرده بودند. قبلاً نوشتم که میرزا علی پوده ای که طبیب معروفی بود هم غسل تعمید کرده هم نام خود را لوقا گذاشته بود و هم عتبات و زیارت آمده بود و من او را در نجف و کربلا ملاقات کردم و سوابق زیاد با او داشتیم در خواجوی اصفهان دارالشفائی داشت و منزل مسکونی او همانجا بود و سالی یک مهمانی نهار طاس کباب به ما می داد و بسیار مرغوب و لذیذ بود. عمامۀ شیر شکری داشت و خوش سلوک بود. اطبای اصفهان حق طبابت نمی گرفتند و مجانی معالجه می کردند، به همین جهت مطبشان شلوغ و پرجمعیت بود. یک طبیبی نزدیک مدرسه ملا عبدالله بود گویا بنام میرزا فتح الله مطب در کاروانسرا داشت و خیلی به او مراجعه می کردند. ولی سوادی نداشت. اینها از فروش دوا استفاده می کردند و فقط حافظ الصحه (رئیس بهداری دولتی) در عیادتها از هر مریضی یک تومان می گرفت و کرایه درشکه نیز با مریض بود. در هر صورت در 23 جوزای 1290 (خرداد) مجلس ملی به اتفاق آراء اختیار تام برای خزانه به مستر شوستر دادند و او به انتظام امور خزانه و تکمیل ژاندارمری برای امور خزانه و رسیدگی به امور و جلوگیری از هرج و مرج و زیاده رویها توجه داشت و جز به امور مالیه در هیچ کاری وارد نمی شد و توجهی به قرارداد 1907 روس و انگلیس که ایران را به سه منطقه شمال تحت نفوذ روس و جنوب تحت نفوذ انگلیس و حد وسط به اصطلاح آزاد تقسیم کرده بودند نداشت و مامورین زیر دست و انتخابی خود را فقط به منظور اداره کردن مالیه انتخاب می کرد و کاری نداشت که فلانی تبعه انگلیس است و نباید در شمال که منطقۀ روس است برود و به کار خود مشغول بود و دولتین روس و انگلیس با این نوع عملی که لطمه به قرارداد 1907 وارد بنماید (به عقیدۀ خودشان) مخالف بودند لذا با هم توافق کردند که روس برای اخراج شوستر اولتیماتوم به ایران بدهد. چون در منطقه های زیر نفوذ روس و انگلیس می خواستند انتخاب افراد به نظر خود آنها باشد و با مشورت یا دستور آنها انتخاب نمایند و این عمل با رفتار و نظر مستر شوستر سازگار نبود. بنابراین یک اولتیماتوم 48 ساعته در تاریخ
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 116
هفت ذیحجه 1329 قمری به دولت ایران ابلاغ گردید که باید مستر شوستر اخراج شود و شرایطی داشت که ایران بدون رضایت روس و انگلیس حق انتخاب مستخدم خارجی ندارد و باید خسارت لشکرکشی روس را نیز بدهد و در ظرف 48 ساعت باید جواب بدهد و الا دولت روس قشون خود را از رشت به طرف مرکز اعزام خواهد داشت و این خسارت اضافه بر خسارتهای فعلی است و بعداً میزان خسارت تعیین خواهد شد. سِر ادوارد گری نیز در پارلمان انگلیس گفته بود با تمام اظهارات روس موافق است مگر شرط تأدیه خسارت روسها که ممکن است استثنا شود. در 7 ذیحجه 1329 در مجلس شورای ملی برای تشکیل کابینۀ جدید، شاهزاده سلیمان میرزا با انتخاب محتشم السلطنه به وزارت عدلیه مخالفت کرد و صمصام السلطنه بختیاری نجفقلی خان که رئیس الوزرا بود و با تعرض شدید از مجلس خارج شد و به حزب دموکرات و سلیمان میرزا، لیدر حزب[2] اعتراض و حتی تهدید کرد و مجلس با اختلاف شدید بین اعتدالیون و دموکراتها متفرق شد ودر نهم ذیحجه 1329 ملّیون علاءالدوله را که با شوستر مخالف بود کشتند و موجب ترس و رعب طرفداران دو قرارداد و اولتیماتوم 1907 و 1911 گردید. در 9 ذیحجه 1329 مجلس تشکیل شد و کابینه به ریاست صمصام السلطنه رأی خود را برای قبول اولتیماتوم (برای رفع اختلاف شدید) به مجلس تسلیم کرد و قصد داشت رضایت مجلس را جلب نماید مردم عموماً نگران و مضطرب و ترسان در محوطۀ مجلس و خارج جمع شده و منتظر نتیجه بودند. صمصام السلطنه تقاضا کرد به او اختیار تام بدهند تا اولتیماتوم را قبول کند تمام وکلا، روحانیون و بزرگان و خدمتگزاران مات و مبهوت و همۀ مردم خائف شده و راهی جز تسلیم نداشتند تا اینکه شاید از طرف خداوند به یک روحانی به نام آقای آشیخ محمد خیابانی[3]، الهام شده بود که وی دست خود را به طرف مردم دراز کرد و حرکت داد و چند کلمه گفت که (شاید مشیت خداوند تعلق گرفته باشد که استقلال و حیثیت ما برود و آزادی از ما سلب شود ولی سزاوار نیست که ما خودمان با امضا و تصویب خودمان آزادی را از دست بدهیم) بیانات این مرد روحانی خدایی با دست لرزان و مرتعش و در حال قیام توجه تمام وکلا را جذب نمود. دو سه نفر از وکلای وحشت زده از جلسه خارج شدند و حاضران به اتفاق آرا اولتیماتوم را رد کردند و جانی در کالبد خود پیدا کردند این اشعار زبانزد مردم کوچه و بازار بود که:
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 117
ننگ آن خانه که مهمان ز سرخوان برود جان فدایش کن و مگذار که مهمان برود
گر رود شوستر از ایران رود ایران بر باد ای عزیزان مگذارید که ایران برود
معذلک شوستر رفت و کتابی نیز در این مورد نوشت که کتابش را به نام «اختتاق ایران» خواندم. این بود اوضاع آن روز ولی دولت صمصام السلطنه به امر ناصرالملک نایب السلطنه بواسطه ضعف و ناتوانی و ترس از عاقبت کار در سوم دی ماه 1290 مجلس دورۀ دوم را منحل کرد و با مستر شوستر هم مذاکره کردند و نظرش را خواستند چون دو سال و چهار ماه از مدت استخدام و اختیارات او باقی مانده بود او جواب داده بود هر طور مصلحت ایران بدانند من نظری ندارم و می روم. در اولتیماتوم اخراج شوستر و به علاوه نیز لکفلر قید شده بود و یکی از شروط تأسف آور این بود که دولت ایران بدون رضایت روس و انگلیس حق استخدام خارجی ندارد و افرادی را که مستر شوستر انتخاب کرده و مشغول کار هستند منوط به رضایت و موافقت سفارت روس و انگلیس است و چون برای روسیه رفتار شوستر مستشار آمریکایی توهین آمیز و قابل تحمل نبود، اجبار داشتیم قشون وارد کنیم بنابراین مخارج قشون کشی به عهدۀ ایران است و اگر در مدت چهل و هشت ساعت جواب ندهید یا جواب نامساعد باشد و ما از رشت قشون را حرکت به سمت مرکز دادیم، این خسارت اضافه می شود. این اولتیماتوم نکات دیگری نیز داشت؛ مثلاً ترتیب پرداخت غرامت قشون کشی را بعداً تعیین می نماییم ولی مطلب دیگری که شنیدم به منبعی برخورد نکردم این بود که به مرحوم امان الله میرزا جهانبانی[4] که در تبریز رئیس قشون و صاحب اقتدار بود در تبریز تکلیف کرده بودند که بنویسد ما حمله به قشون روس کردیم و او را مجبور می کردند که بنویسد. مشارالیه که مردی آبرومند بود و علاقه به ایران داشت از نوشتن این مطلب دروغ امتناع و تحاشی کرده بود. او را بازداشت و زندانی کرده بودند ولی او یک فشنگ و هفت تیر خود را با زرنگی به زندان برده و او را تهدید به مرگ کرده بودند او خودش مرگ را استقبال کرد و خودکشی کرد و جان خود را فدای مسلمین نمود. نظایر این خودکشی باز دو مورد بود که من فراموش کردم. به هر حال پس از خودکشی امان الله میرزا جهانبانی، مرحوم ثقة الاسلام و
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 118
جمعی دیگر را کشتند و به این هم اکتفا نکردند و ما را مستعمره روس و انگلیس کردند.[5] در این گیر و دار مستر شوستر نیز با چشم پوشی از مقام و حقوق و اختیار تام تسلیم شد و شاید این کار برای صمصام السلطنه و کابینه و ناصرالملک نایب السلطنه ناگوار و ناهنجار بود و الفرار مما لایطاق ممکن است مدلول این عمل تلقی گردد. مجلس دورۀ دوم منحل شد و شوستر و لکفلر در تاریخ بیستم محرم 1330 قمری از تهران به قصد آمریکا خارج شدند و در مردم و وکلای مجلس منحل شده و حتی جمعی از رجال درباری آثار نامطلوبی به جای گذاشت. آمریکائیها ترتیب انتظام خزانه و مالیات و خرج و دخل را برابر مقررات تنظیمی خودشان معمول داشتند و در نظر مردم مطبوع بود چون از مخارج بی رویه جلوگیری شد و محاسبه در کار آمده بود، هر چند منطبق با اصول و مقررات اسلامی و به مشاوره با اهل علم نبود و این عمل همیشه اجرا می شد، لیکن بدون نظم و انضباط بود و مستشارهای آمریکایی نظم و حساب را جایگزین بی نظمی و بی حسابی سابق کردند. مستر شوستر گفته بود رفتن من آثار خوبی دارد و دنیا به زورگویی روسها واقف خواهد شد. قبل از آمدن مستشارها امور مالی در دست مستوفی و مستوفیان بود. هر کدام از اینها عزب دفتر (منشی مستوفی) داشتند از حواله های اینها تجار و صرافها برای وصول (شتلی) حق العمل می گرفتند و حوالجات به صورت سکه نقره یا مس بود و اواخر اسکناس (نت) شد و دفاتر بسیار مختصر و مالیاتها نقدی و جنسی بود و کتابچه های جیبی در جیب مستوفی ها بود و در زمان شوستر مرتب شد. وقتی او رفت قانوناً اختیارات به دست موسیو برنارد بلژیکی افتاد. متأسفانه او آلت دست خارجیها شد و برنارد تا تشکیل مجلس سوم و لغو اختیارات می گویند سوءاستفاده می کرد. ژاندارمری و خزانه زیر نظر بلژیکیها و بعد زیر نظر سوئدیها و بعداً جزو ژاندارمری شد. توضیحاً اولتیماتوم 1911 روسیه و انحلال برخلاف مجلس دورۀ دوم و اخراج شوستر کار خود را کرد و قدرت دولتین و نارضایتی مردم افزونی یافت و شد آنچه نباید بشود.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 119
- . سپهدار اعظم بعدها سپهسالار شد.
- . سلیمان میرزا، متهم بود به انحراف و تمایل به چپ ولی اهل نماز بود. و روزنامۀ مردم را منتشر می کرد و خمین برای من هم می فرستاد. مرحوم صدرالاشراف به من نوشتند روزنامه را رد کنم ولی عمل نکردم.
- . در بعضی تواریخ به جای خیابانی، مرحوم مدرس را نوشته اند که اشتباه است. مدرس و چند نفر از سیاسیون نیز با خیابانی هم صدا بودند و اظهار عقیده کرده بودند و عموماً اولتیماتوم را رد کردند.
- . رونوشت یکی از وصیت نامه های مرحوم امان الله میرزا جهانبانی نزد اینجانب است.
- هر چند ایران در آن سالها زیر نفوذ شدید بیگانگان بود اما هرگز به صورت مستعمره رسمی درنیامد.
دکتر میلیسپو در ایران
بعد از چندی نوبت ادارۀ امور خزانه بدست میلیسپو[1] افتاد به این شرح که کابینه اول قوام السلطنه به منظور کسب وجاهت برای استخدام مجدد مستشاران مالی از آمریکا دست به این اقدام زد و در جوزای 1300 شمسی و بعد از چهار ماه و دو روز او ساقط شد و نوبت به مرحوم مشیرالدوله رسید و موضوع استخدام را دنبال کرد. آن کابینه نیز ساقط شد و موفق به استخدام مستشار نشد. مجدداً کابینۀ قوام السلطنه تشکیل شد و اقدام به استخدام مستشارها نمود و با معرفی و همکاری مستر شوستر، میلیسپو را انتخاب کردند و ماکرماک و سایر مستشارها را خود میلیسپو انتخاب نمود و سه سال خدمت میلیسپو در ایران بود. در سال 1302 و 1303 شمسی من و سه نفر دیگر با مالیۀ ایران در موضوع بنیچه و سربازگیری در تهران تماس داشتیم که بعداً اشاره می کنم. چون قبلاً نوشته ام کابینه دوم قوام السلطنه جوزای 1301 بود و سردار سپه وزیر جنگ و وزارت خارجه به عهده خود قوام السلطنه بود. در این کابینه استخدام میلیسپو عملی شد و به معرفی مستر شوستر دولت او را معرفی نمود و در 14 آذر 1301 مجلس شورای ملی استخدام میلیسپو را تصویب کرد و همچنانکه آمد ماکرماک و دیگران را خود او انتخاب نمود. مستشارها به خدمات صادقانۀ خود و تنظیم امور مالیه ادامه می دادند. میلیسپو مستشار مالیه، امور مالیه را به جریان انداخت و با اختیار تامی که گرفته بود مشغول وصول و ممیزی مالیاتی[2] شد. مقرریها و مستمریها را خریداری کرد گویا به چهار برابر قیمت خرید و قطع کرد و مشغول جمع آوری مالیاتها شد و سر و صورتی به کارها داد. و سه سال در خدمت ایران بود.
وزیر دارایی فیروز میرزا نصرت الدوله بود در 1302 و 1303 شمسی این جانب با مرحوم آقا میرزا عبدالحسین و مرحوم حاج میرزا رضا نجفی و مرتضی قلی خان فرقدان برای بنیچه بندی و سربازگیری و مقرری و مستمری در کمیسیونهای مکرر در مالیه و در خیابان باب همایون ضلع شرقی و در عمارت متوسطی که محل امور داخلی وزارت مالیه بود شرکت و کمیسیون داشتیم. رئیس کمیسیون شخص متعصب و مجادل و محترم و اصیلی بود و از اعضای کمیسیون فقط اسم یک نفر مستفرنگ خوش لباس و خوش قیافه
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 120
به نام سپاسی را یادم مانده که ماه رمضان او و سایرین در وقت بیکاری از کشوی میزشان قرآن بیرون می آوردند و می خواندند.
کتابخاطرات آیت الله پسندیده
صفحه 121
- . قبل از ادارۀ امور بدست مستر شوستر در تاریخ 1299 قمری کلیۀ درآمد مالیاتهای جزو خمس نه کرور چهار میلیون و نیم نقد و گمرکات بوده و در دویست هزار خروار غله (گندم و جو) که غله خرواری سی و پنج ریال قیمتش می شده است.
- . در ماه جوزای 1300 خرداد قوام السلطنه رئیس الوزرا اقدام به استخدام مستشار مالی از آمریکا نمود بعد از سقوط قوام السلطنه و نخست وزیری مشیر الدوله پیرنیا کابینه هم استخدام مستشار مالی آمریکا را تقویت کرد ولی کابینه مشیر الدوله موفق به استخدام نشد. و ساقط شد و مجدداً قوام السلطنه در خرداد 1301 به ریاست کابینه انتخاب و میلیسپو را استخدام نمود.
خاتمۀ خدمت میلیسپو
چون نصرت الدوله وزیر دارایی با میلیسپو موافق نبود وی اول خرداد 1306 شمسی برکنار شد و مخبرالسلطنه هدایت به جانشینی وی انتخاب گردید و به خدمت اشتغال یافت و به ادارۀ امور مالیه مشغول گردید. هدایت معروفیت کامل داشت و کراراً به مقامات عالیه وزارت و حکومتهای تبریز و شیراز و غیره رسیده و ریاست وزرایی در کابینه های چند سال اوائل سلطنت رضاشاه و دیوان عالی تمیز و غیره را دارا بود. موقعی که مستوفی الممالک در سلطنت رضا شاه از کابینه در خرداد ماه 1306 استعفا داد، هدایت رئیس الوزرا شد و چندین سال در آن سمت برقرار بود.
http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_54038/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA_%D8%A2%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D9%BE%D8%B3%D9%86%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D9%87/%D9%85%D8%B1%D8%A7%D8%AC%D8%B9%D8%AA_%D9%BE%D8%AF%D8%B1_%D8%A8%D9%87_%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86