درس امام - خاطرات سال های نجـف ج. 1 -پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)
- 1. مقصود آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی است که این مطالب را از استاد خود مرحوم فشارکی نقل می نمودند.
http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_61664/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA_%D8%B3%D8%A7%D9%84_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D9%86%D8%AC%D9%80%D9%81/%D8%AC_1/%D8%AF%D8%B1%D8%B3_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85
فصل سوم: خاطرات آیت الله سید عباس خاتم یزدی
درس امام
نوع ماده: کتاب فارسی
پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)
محل نشر : تهران
زمان (شمسی) : 1392
زبان اثر : فارسی
درس امام
در نجف، امام از جهت علمی مظلوم واقع شد، چون مقام علمی امام آن طور که باید و شاید در آنجا جا نیفتاد. علما و فضلا، زیاد در جلسات درس امام شرکت نمیکردند. فرض کنید همیشه حدود صد نفر، در درس ایشان حاضر میشدند، اما انتظار ما این بود که چهارصد یا پانصد نفر باید در این جلسات شرکت کنند. مثلاً از فضلای درس آقای خویی فقط چند نفرشان آمدند و از کلاس درس آقای شاهرودی هم عده کمی آمدند و در واقع این ظلمی در حق طلبهها بود که نتوانستند از اعلمیت امام استفاده کنند. بعضی از اشخاصی که الآن هم در ایران هستند، تعبیرات زنندهای در مورد اعلمیت امام در نجف به کار میبردند و من هر وقت یاد آن تعبیرات میافتم، واقعاً متأثر میشوم، چون همان افراد اگر در جلسات امام شرکت میکردند، خیلی استفاده میبردند. از نجف حدود 70ـ60 نفر در کنار تعدادی از یاران امام که از ایران آمده بودند، در جلسات حاضر میشدند. اوایل جمعیت خیلی زیاد میشد، شاید جمعیت از جلسه درس آقای خویی کمتر نبود، لکن کمکم فروکش کرد. تبلیغات میکردند و اشخاص را از کلاس درس امام بیرون میبردند. چون میدیدند که امام به مطالب عالیه و دقیقه اشاره میکند و صحبتهای او در خواص تأثیر میگذارد، بنای تبلیغات نامربوط گذاشتند ولی مِن حیثالمجموع از اول تا آخر، جمعیت در درس امام خوب و آبرومند بود ولی آن طور که ما میخواستیم نبود.
دیگران هم جلسات درس داشتند؛ آقای حکیم، آقای شاهرودی، آقای خویی هر کدام کلاس درس جداگانهای داشتند. برای مثال اول درس آقای خویی بود، با اتمام درس ایشان درس امام شروع میشد. تقریباً حدود یک ساعت و نیم، دو ساعت به ظهر مانده، درس امام شروع میشد و تا نیم ساعت، سه ربع به ظهر ادامه داشت. امام اول از بیع شروع میکردند و مکاسب محرمه را هم که در ایران قبلاً گفته بودند و چاپ شده بود، دوباره در نجف تدریس کردند.
در مقام مقایسه، میتوان گفت که مطالب امام دقیقتر و عمیقتر از سایرین بود و اگر شخص فاضلی مسألهای را که دیگران هم در موردش بحث کردهاند، با هم مقایسه
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 95
کند، میبیند که مطالب امام محققانهتر و دقیقتر است. حتی در مورد آقای حکیم هم مطلب به همین صورت است؛ با وجود اینکه آقای حکیم فقیه عالی و جا افتادهای است، لکن باز هم میبینیم که امام در اصول فقاهت دقیقتر است. مثلاً در بحث «فضولی» یا مسائلی چون «معاطات» و «لاتعاد».
به طور کلی سبک و طرز تفکر امام با دیگران کاملاً متفاوت بود. به طوری که انسان فکر میکرد که مثلاً آقای خویی هنوز به این مسائل نرسیده ولی امام آنها را بیان کرده است و اگر واقعاً آدم منصف باشد، میبیند که امام در بیان مطالب و شروع و ختم آنها جهاتی را در نظر میگرفت که هیچ یک از فقهای دیگر ـ خصوصاً در مطالب فکری ـ به آنها اشارهای نداشتهاند. برای مثال امام اول قدری نقل اقوال میکرد، بعد مدارک و دلایلی ذکر مینمود آن گاه یکی را اختیار کرده و اقوال دیگری را که مخالف بود، با آن مبنا رد میکرد و حق مطلب را ادا میساخت؛ یعنی این طور نبود که خدای نکرده بیانصافی نماید، بلکه خوب بیان میکرد و به اثبات میرساند و بعد مسأله را به نقد میکشید. برای نمونه، موضوع مکاسب را امام با قلم خودشان در پنج جلد شرح کردهاند که بعداً من و آقای کریمی آن را تصحیح کردیم.
امام با آن که عرب زبان نبود، به زبان عربی (عربی کتابی) مینوشت. نوشتههایش به ندرت خطخوردگی داشت. مطالب در ذهنش مرتب بود؛ قلم را دست میگرفت و مینوشت. خط زیبایی داشت و از کاغذ خوب هم استفاده میکرد. تسلط و نحوه قلمزنی امام را کمتر در کسی دیدهام. در فارسی هم همین طور بود و میگویند وقتی میخواست اطلاعیهای بدهد یا مقالهای بنویسد، قلم را روی کاغذ میگذاشت و از اول تا آخر مینوشت و اصلاً این طور نبوده که مسوده یا مبیضّه داشته باشد. دیگران هم مسوده دارند، هم مبیضّه ولی امام این طور نبود.
آنچه طلبهها در درس امام بیشتر میپسندیدند، این بود که امام به افراد اجازه سؤال میدادند و حتی تشویق میکرد که طلبهها اگر به نظرشان مشکلی میرسد، مطرح کنند. با حوصله به حرف افراد گوش میدادند و اگر حرف درستی میزدند، آنها را تأیید میکردند. یادم هست از اشخاصی که زیاد سؤال میکردند، یکی من بودم، دیگری حاج
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 96
آقا مصطفی بود و یکی دو نفر دیگر از جمله پسر مرحوم حاج آقا بزرگ شاهرودی که گویا الآن در مشهد است و آقای سید محمود هاشمی که اوایل در درس امام حاضر میشدند ولی بعد جلسات را ترک کردند.
امام به حرفها گوش میدادند، اگر اشکالی وارد نبود، رد میکرد، اگر یکی دو بار دیگر هم موضوع را مطرح میکرد، باز هم جواب میدادند، ولی باز اگر ادامه میداد، به طریقی او را دست به سر میکردند که مثلاً خوب مطالعه نکردهای. یک بار من مسألهای را مطرح کردم و به نظرشان جوابی نیامد، گویا غافلگیر شده بودند. گفتند که اشکال وارد است ولی فردای آن روز که آمدند جواب آن مسأله را دادند. بعضی وقتها میشد که امام جواب اشکالی را فردای آن روز میدادند. ولی در جلسات دیگر، به خصوص در درس آقای خویی کسی جرأت نمیکرد حرفی بزند؛ چون آن آقایان زود حمله کرده و با یک تشر طرف را ساکت مینمودند. اما امام به حرف طلبهها گوش میدادند و تشویق هم میکردند. حضرت امام از قول استادشان[1] تعریف میکردند که کسی مسألهای نوشت و حرفهای استاد را نقل کرد، وقتی نوشتهاش را نزد استاد برد، استاد گفت که نوشته تو خوب نیست. پرسید چرا؟ من که همه مطالب را نوشتهام؟ استاد گفت: «همه مطالب را نوشتهای، لکن باید زیرش خط بکشی و بنویسی قال، یعنی استاد گفت و بعد هم بنویسی اقولُ، یعنی من میگویم و زیر مطلب استاد باید حرف خودت را هم بنویسی.» یعنی باید در جلسات راه سؤال و جواب باز باشد. خیلیها نظرشان این بود که در آن زمان درس امام در نجف بهترین درس است چون به طلبهها پر و بال میداد و آنها را تشویق میکرد. البته نقل شده است که آقای شاهرودی هم با آن که خودش به جلسات درس آقای نائینی میرفت ولی طلبهها را تشویق میکرد که به درس آقا ضیاء (عراقی) بروند. کسی پرسید: «شما که شاگرد آقای نائینی هستی، چرا درس آقا ضیاء را تشویق میکنی؟». گفت: «چون آقا ضیاء به طلبهها بال و پر میدهد و
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 97
آنها را ورزیده میکند. به حرفشان گوش میدهد، ولی آقای نائینی گوشش نمیشنود و دو سه تا از شاگردهای خوبش اطرافش مینشینند و اگر کسی حرفی بزند به او حمله میکنند و نمیگذارند سؤالی مطرح شود.» بنابراین درس امام در آن زمان ـ با چشم انصاف ـ بهترین درس فقه در نجف بود. البته درس اصول را قبلاً در قم تدریس کرده بودند و به نام انوارالهدایه که شرح بر کفایه میباشد، چاپ شده بود و یا به طور مستقل هم درس اصول ایشان را آقای (جعفر) سبحانی تقریر کرده بود. در نجف از تدریس اصول امتناع کردند.
از مسائلی که امام خیلی رعایت میکرد و به کسانی که توجه نداشتند، متذکر میشد، این بود که مسائل عقلی را در مسائل فقهی وارد نکنند. از جمله آقا شیخ محمد حسین کمپانی، یکی از اساتید نجف، که مطالب زیادی را نوشته و به زبان فارسی و عربی شعر میسرود و بر کفایه و حاشیه بر رسائل، وسایلالشیعه هر دو حاشیه نوشته داشت و آدم جامع و معقولی بود، ولی در مطالب فقهی، جهات فلسفی وارد کرده بود و امام متذکر شدند که این محقق بین مسائل تشریعی ـ اعتباری و مسائل عقلی خلط کرده است. یعنی خواسته است مسائل اعتباری را مانند مسائل عقلی حل کند، در صورتی که نباید مسائل فلسفی را وارد میکرد.
دیگر اینکه امام طلبهها را وادار میکرد هر مطلبی که میشنوند، حتی اگر کلام بزرگان باشد، در آن جستجو کنند. چون ممکن است اشتباه باشد و میگفت کلام خدا و کلام معصوم که نیست؛ بنابراین نباید از آن گذشت و چشمبسته به آن اعتماد کرد. لَو کان مِن عِندِ غَیرِاللهِ لَوجدوا فیه اختلافاً کثیراً. یعنی در هر چه از غیر خدا باشد، اختلاف هست.
مسأله دیگر اینکه امام اعتقاد داشت که نباید به حافظه اکتفا کرد و به آن مغرور شد. مثلاً مرحوم نائینی چون حافظهاش خوب بود، خیلی جاها در روایت مطالب اشتباه کرده بود. بنابراین امام میگفتند: «به اصل مطلب مراجعه کنید. مثلاً اگر روایت در وسائل[2]
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 98
است، به وسائل مراجعه کنید، اگر در وسائل آمده است که این مطلب را از تهذیب[3] گرفتم، به تهذیب مراجعه کنید و همین طور بروید تا به اصل برسید. اگر این طور پیش بروید، میبینید چقدر اشتباه شده است و گاهی ممکن است تغییر یک کلمه، موجب اشتباه در مطلب فقهی شده باشد.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 99
- . مقصود آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی است که این مطالب را از استاد خود مرحوم فشارکی نقل می نمودند.
- . وسائل الشیعه؛ تألیف محمد بن الحسن حرالعاملی.
- . تهذیب الاحکام؛ تألیف شیخ طوسی (385ـ460 ق) از منابع اربعه فقهی و حدیثی شیعه می باشد.
خصایص امام
امام از جهت مادی هم وضع طلبهها را به بهترین درجه رساند. آقای حکیم تا زمانی که فوت شد، به طلبهها چهار دینار میداد[1]. به تبعیت او دیگران هم در همین حدود به طلبهها ماهیانه پرداخت میکردند. اگر هم کسی سی دینار میگرفت، استثناء بود ولی حضرت امام ماهیانه طلبهها را به پنجاه دینار رساند و آنها را از حیث مادی تأمین کرد. فردی از رفقای آقای خویی میگفت: «آقای خمینی صد دینار میدهد نه پنجاه دینار؛ چون پنجاه دینار آقای خویی هم به خاطر آقای خمینی است.» شیخی مشکینی که مرحوم شده است و از رفقای خاص آقای خویی بود، میگفت که اگر آقای خمینی به نجف نیامده بود هنوز همان چهار دینار را میداد. ایشان تعبیرش این بود که چون امام پنجاه دینار پرداخت میکرد، آقای خویی هم ماهیانهاش را پنجاه دینار کرده بود.
امام به تمام معنا به طلبهها میرسید و بین عرب و عجم و ترک و دیلم و فارس فرق نمیگذاشت. در صورتی که قبلاً این طور نبوده. مثلاً به افغانیها نیم دینار، ایرانیها دو دینار و به عربها یک دینار کمک میکردند و بعضیها را ربع دینار میدادند، ولی امام تفاوتی بین افراد نمیگذاشت و علاوه بر آن کمکهای دیگر هم میکرد. آقای قرهی میگفت که امام حتی به کسانی که با او مخالف هم بودند،ماهیانه میداد و اگر کسی مراجعه میکرد و میگفت مریض هستم، باز امام با اینکه میدانست اینها مخالفین او هستند و در مجالس از وی بدگویی میکنند با این حال به آنها کمک میکرد. کمکهای ایشان هم قابل توجه بود. گاهی میشد که تمام پول دکتر و دوا و
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 99
درمان را میداد. میگفتند امام در خانه نشسته است لکن از همه جا خبر دارد و میداند که چه اشخاصی دوستش دارند و چه کسانی با او دشمنی دارند. حاج آقا مصطفی یکی از حرفهایش همین بود و بارها به امام گفته بود، اصرار هم کرده بود که شما بیایید حد معمولی، به فرض چهار دینار برای طلبهها بگذارید و مابقی را به فضلا بدهید. امام گفته بود: «نه، وقتی تو به این مقام رسیدی این کار را بکن. فضلا راههای دیگری برای پول درآوردن دارند. هر جا که پولی باشد به آنها میدهند ولی طلبهها چیزی دستشان نمیآید. اینها مستحق هستند و اگر آدم به آنها کمک کند، میتوانند زندگی خود را اداره کنند. زن و بچه دارند، حتی بعضیها عروس و داماد دارند و درآمدی ندارند.»
از طرف دیگر امام در بند مدرسهسازی و این حرفها نبود. خیلی به ایشان مراجعه کردند که دیگران مدرسه و بیمارستان و غیره ساختهاند، خوبست شما هم اقدامی کنید؛ ولی امام از دو جهت در این کار وارد نشد؛ یک جهت اینکه امام واقعاً تمام کارهایش برای خدا بود و هیچ غیر از خدا در نظر نداشت و نمیخواست گفته شود که این مدرسه را فلان شخص ساخته است. روح والا و عرفانی امام جوری بود که این مسائل را تقبل نمیکرد و حاضر نشد که این کار را بکند و جهت دیگر هم این بود که ایشان اعتقاد داشت که باید طلبهها درست بشوند. اگر طلبه درست بشود، مسجد هم درست میشود. البته سابقاً هم این طور نبوده است؛ فرض بگیرید شیخ انصاری و صاحب جواهر هم مدرسه نساختهاند و این کارها جدیداً پیش آمده است. الآن حتی کسانی که مرجع نشدهاند، مدرسه میسازند که پایگاهی برایشان باشد ولی امام اصلاً این معنا در ذهنش نبود. ترجیح میدادند وجوهات را به طلبهها بدهند تا اینکه مدرسهای، چیزی بسازند. الحمدلله که الآن همه مدارس و مساجد به نام امام خمینی است. هر شهری که میروی مسجد امام خمینی، مدرسه امام خمینی، خیابان و چهارراه امام خمینی و... است. حتی کسی نقل میکرد که در قریهای در اندونزی مدرسهای به نام امام خمینی ساختهاند. این مطلب بیانگر همان اصل ان تَنصُروا اللهَ ینصُرکُم و یثبت اَقدامکُم میباشد که اگر انسان برای خدا کار کند، از آنجا که همه چیز متعلق به خداست، قلوب مردم متوجه او میشود. این قضیه کاملاً در مورد امام خمینی صدق میکند.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 100
- . یک دینار در آن زمان معادل بیست تومان بود.
ارسال وجوهات برای امام
عدهای از خارج و داخل عراق برای امام پول میفرستادند. برای مثال یکی از تجار اصفهان به نام مرحوم حاجی معتمدی که کار خیر زیاد میکرد، در کربلا هم حسینیه داشت و مقلد آقای حکیم بود، لکن پول که به نجف ارسال میکرد، برای همه آقایان از جمله شاهرودی و خویی و نیز حضرت امام هم میفرستاد و حتی در مواردی مبلغ ارسال شده برای امام از دیگران بیشتر بود. ایشان یک بار که به عراق آمد، گفت: «من میخواهم به دیدن امام بروم لکن میخواهم در تاریکی شب باشد، چون اینجا معروف است که ساواکیهای ایرانی دور و بر منزل آقای خمینی هستند و چون من آدم سرشناسی هستم، اگر مرا ببینند و از من عکس بگیرند یا اسم مرا به ساواک بدهند، به دردسر میافتم. بهتر است شب که هوا تاریک میشود بیایم.» ساعت دو یا سه بعد از غروب آمد که کسی نباشد. آقای خلخالی میگفت: «چون مرحوم حاجی معتمدی خیلی محترم بود و خیلی هم کار خیر میکرد و نسبت به امام هم خیلی ارادت داشت و پول میفرستاد، من فکر کردم اگر ایشان به نزد امام برود و امام هیچ اعتنایی به ایشان نکند، دلگیر میشود و نمیداند که طبع امام این طور است، برای همین تصمیم گرفتم که با ایشان به نزد امام بروم؛ چون امام به من خیلی لطف داشتند و هر زمان که نزد ایشان میرفتم، امام قدری حرکت میکردند و گفتم که شاید این بار حاجی معتمدی گمان کند که امام برای او حرکت کردهاند. همین طور هم شد و حاجی معتمدی خیلی خوشحال شد. وقتی که نشستیم من قبض پولی که حاجی معتمدی داده بود، به امام دادم تا ایشان مهر کنند. امام فرمودند: «آقای خلخالی شما همه زحمتهای ما را به عهده دارید، حتی قبض را هم شما مینویسید.» گفتم: «آقا شما قبض یاد ندارید بنویسید.» گفتند: «چطور یاد ندارم؟ خوب مثلاً مینویسید فلان مقدار پول را که فلان شخص برای من فرستاده، رسیده است.» من قبض آقای خویی را بیرون آوردم و گفتم: «ببینید، قبض را این طور مینویسند: از جناب مستطاب عمدﺓ التجار و الاخیار «سلّمه الله، ایدهالله، وفّقه الله...». امام فرمودند: «آقای خلخالی خدا میداند که من این کارها را یاد ندارم.» و خدا میداند که امام این حرف را از ته دل میزد. اصلاً طبعش
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 101
این طور بود که از تملّق بدش میآمد و خودش هم هیچ وقت تملّق کسی را نمیگفت.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 102
ارتباط امام با افرادِ با دیدگاه های مختلف
امام با روشنفکرها خوب بودند و نسبت به آنها نظر مثبت داشتند. لکن از آنجا که به طور کلی با گروهگرایی مخالف بودند، کسانی را که در جناحی وارد میشدند، تأیید نمیکردند و این خصوصیت را ما کاملاً در ایشان مشاهده کردیم. به طور کلی دوروبریهای امام در نجف، دو دسته بودند. یک دسته، روشنفکر و مبارز و مجاهد بودند که از ایران آمده بودند و در واقع فراری بودند و بیشترشان ـ نه همه آنها ـ به امام علاقه داشتند. عدهای در نجف مستقر بودند و تعدادی هم به نجف رفت و آمد میکردند. امام کارهایی مثل پخش اطلاعیهها یا پیغام رسانی را به اینها محول میکردند اما همینها هم با وجود آن که مورد اعتماد امام بودند، اگر میخواستند در مورد امور حسبیه و سهم امام و این قبیل مسائل اجازه بگیرند، امام به آنها اجازه نمیدادند. چون من در کارهایی وارد بودم، اینها چند بار مرا برای کسب اجازه واسطه قرار دادند، ولی هر بار پاسخ امام منفی بود. یعنی امام حتی این مبارزین و مجاهدینی را که به آنها اعتماد داشت، در کارها دخالت نمیدادند. دسته دیگر، هم در صحنههای مبارزه شرکت میکردند و هم در کارهای علمی وارد بودند. مثلاً در نوشتن کتابهای بیع، خلل و ولایت فقیه مشارکت داشتند. خلاصه اینها در نجف از اطرافیان امام بوده، در نماز و کلاس درس ایشان شرکت میکردند و حتی در مسافرت هم با امام بودند.
از دسته اول روشنفکرانی نظیر، دکتر یزدی و بنیصدر بودند که از اروپا و امریکا به دیدار امام میآمدند. البته چند نفری هم از ایران آمدند و دوباره برگشتند؛ مثل آقای غرضی و پسر آقای جنتی ـ علی جنتی ـ که در نجف او را «الهی» میخواندند. یکی هم پسر آقای منتظری بود. محمد منتظری که به اسم دیگری (سمیعی) خوانده میشد. آقای چمران را یاد ندارم به نجف آمده باشد ولی آقای (جلالالدین) فارسی چند بار از لبنان آمده بود. حتی تیمور بختیار هم ـ زمانی وزیر اطلاعات و امنیت رژیم شاه بود ـ به دیدن امام آمد، لکن امام خیلی به او بیمحلی کردند، چون آدم خیلی خبیثی بود. امام
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 102
کسانی را که با شاه رابطه مستقیم یا غیر مستقیم داشتند یا با دستگاه شریعتمداری بودند، به هیچ وجه راه نمیدادند. برای مثال آقای (شیخ احمد) کافی و یک نفر دیگر ـ که چون هنوز زنده است، نامش را نمیبریم ـ به نجف آمدند، ولی هر چه خواستند خدمت امام برسند، امام نپذیرفتند. با آن که این دو نفر با دستگاه شاه و اتباعش غیر مستقیم رابطه داشتند. پدر خانم من واسطه بود که آن آقا به خدمت امام برود، ولی امام به هیچ وجه راضی نشدند. تقریباً هفت، هشت روز منتظر ماند که بتواند به نزد امام برود، لکن چون در دارالتبلیغ با آقای شریعتمداری رابطه داشت، امام او را نپذیرفت.
جریان ملاقات آقای کافی هم به این صورت بود که چون ایشان پیش من درس خوانده بود، مرا واسطه کرد که شاید بتواند به خدمت امام برسد. در ایران مشکلی داشت که اگر امام را میدید، مشکلش حل میشد و اصولاً انقلابیها نظر خوبی نسبت به او پیدا میکردند. بنا بود یک روز با هم به خدمت امام برویم. حاج آقا مصطفی به من گفت که شنیدم شما میخواهید آقای کافی را به دیدار امام ببرید. گفتم: بله، یزدی است و اهل منبر است، روضه هم خوب میخواند. چه اشکال دارد که به دیدار امام برود؟ گفت: «به هیچ وجه صلاح نیست که نزد امام برود.» گفتم: «دلیلش چیست؟» گفت: «اینجا کسانی هستند که در مورد خصوصیات افرادی که از ایران میآیند، به ما خبر میدهند. در مورد ایشان هم گفتهاند که در مجلس ختم یکی از شکنجهگران ساواک به منبر رفته و او را حتی از «سلمان فارسی» هم بالاتر برده است؛ بنابراین چنین شخصی لایق دیدار امام نیست. من هم به آقای کافی گفتم که در نجف نمیشود به دیدار امام برود، شاید در ایام عاشورا که امام به کربلا میرود، توفیق پیدا کند و امام را ببیند. اما در کربلا، باز هم حاج آقا مصطفی به من گفتند که اینجا چون افراد راحتتر به امام نزدیک میشوند، شما اصلاً نگذارید کافی به دیدار امام برود چون به تازگی مجدداً نامه آمده است که به هیچ وجه نباید کافی به خدمت امام برسد.
زمانی هم پسر مرحوم حاج سید علی میلانی به نجف آمد که به واسطه آقای قرهی به ملاقات امام برود. باز حاج آقا مصطفی مانع شدند و گفتند که او با ساواک ارتباط داشته است و نباید با امام دیدار کند. غیر از این سه نفر، امام همه افراد را میپذیرفت.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 103
مگر زمانی که مریض بودند یا زمانی که وقت مطالعات و ادعیه و قرآن خواندن بوده اجازه ورود نمیدادند. روشنفکرهایی که از خارج میآمدند، همه به خدمت امام میرفتند و حتی نمایندگان مجاهدین خلق هم به حضور امام رسیدند. اما به هر حال امام با گروهگرایی و حزببازی و دستهبندیها و... مخالف بود و میگفت که باید هدف عام باشد. با آن که میدانست مثلاً دکتر یزدی از اعضای تیپ نهضت آزادی و جبهه ملی است یا مثلاً قطبزاده راه دیگری دارد یا بنیصدر که اصلاً لامذهب بود و جزء هیچ مرام و مسلکی نبود، همه را به حضور میپذیرفت، لکن کمتر به آنها بها میدادند.
اما مرحوم حاج آقا مصطفی با آنها صد درصد مخالف بود و ملاقات نمیکرد. نه بنیصدر، نه دکتر یزدی، نه قطبزاده، به خصوص حاج آقا مصطفی اصلاً با قطبزاده خوب نبود. البته شاید دکتر یزدی نزد حاج آقا مصطفی میرفت، ولی آن اهمیت را که به دیدار امام برود، نداشت و همه میگفتند چطور است که امام با ما ملاقات میکند ولی حاج آقا مصطفی به ما راه نمیدهد؟
امام به هر کسی که مخالف شاه و دستگاه بود، حتی کمونیستها هم راه میداد. گروهی از روشنفکرها خیلی اصرار داشتند که از حضرت امام درباره منافقین تأییدی بگیرند. لکن امام به هیچ وجه آنها را تأیید نکرد. امام در این جهات خیلی محکم بود. البته از مبارزین کسانی بودند که به منافقین و حتی به جبهه ملی هم تمایلاتی داشتند. از جمله یادم میآید محمدمنتظری که تازه از سوریه یا پاکستان آمده بود در جلسهای شرکت کرده و در آن جلسه سخنرانی هم نمود، حتی ایشان هم با یکی از رفقایش از مصدق طرفداری میکردند. البته شاید بعدها نظر آنها عوض شده باشد.
در مورد آقای شریعتی هم امام هیچ وقت تأییدی نکرد. حتی وقتی که جنازهاش را به سوریه بردند، خیلیها اصرار داشتند که امام اطلاعیهای بدهد و خدماتش را بیان کند و خصوصیاتش را شرح بدهد، لکن امام این کار را نکرد. حتی کسی را برای شرکت در مجلس بزرگداشت ایشان هم نفرستاد. در آن موقع شاید مرحوم حاج احمد آقا بیمیل نبود که برای شریعتی کاری بشود. حتی یکی دو بار هم با ما سر همین دکتر شریعتی
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 104
درگیر شد. ولی حاج آقا مصطفی بیشتر به امام شباهت داشت و از گروهگرایی و تشکیلاتبازی و این طور چیزها خوشش نمیآمد.
واقعاً هم برای ما عجیب بود که امام تا این حد روشنبین بود و این هم از کرامات امام بود که ان المؤمن ینظر بنور الله: یعنی مومن با نور خدا همه جا را میبیند. واقعاً امام این طور بود. یکی از رفقا میگفت که من میخواهم در مورد لبنانیها یا افغانیها در حضور امام صحبت کنم، میبینم که امام تمام خصوصیات آنها را میداند و از کارها و ویژگیهای آنها به طور دقیق آگاهی دارد. اینها همه کشف و کرامات است، چون امام خیلی کم از منزل خارج میشد مگر برای نماز یا برای درس و فقط شبها هم نیم ساعتی بیرون از منزل مینشست.
حتماً میدانید که شهید مطهری و دکتر شریعتی در اوایل کار با هم خوب بودند، اما بعدها به دلائلی رابطه بین آنها شکرآب شد؛ البته مرحوم مطهری مطالبی هم در مورد خصوصیات دکتر شریعتی برای امام نوشته بود و میگفتند که امام فرموده که «به شریعتی بگویید اگر میخواهد جلوه کند و در بازار تهران رسوخ کند، کاری به مفاتیح و کتابهای مجلسی نداشته باشد»؛ اما اینکه امام او را تکفیر کرده باشند، من چیزی نشنیدهام.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 105
برخورد امام با حزب بعث عراق
بعضی از مقامات عراقی برای ملاقات امام میآمدند و امام هم خیلی چیزی نمیگفت، اما زمانی که میخواستند ایرانیها را از عراق بیرون کنند، امام خیلی به آنها تشر زد. در آن زمان آقای خویی مریض واقعی بود یا مریض سیاسی، درست یادم نیست، به هر حال ایشان برای معالجه به لندن رفت و از آنجا نامهای فرستاد به این مضمون که: «ان الحکومۀ الموقرۀ» یعنی حکومت وقت با وقار است و ما از آن بدی ندیدهایم و مُهر ایشان هم پای نامه بود. البته خودشان هم هیچ وقت آن را انکار نکردند.
خلاصه دستگاه شش روز فرصت داده بود که ایرانیها از عراق خارج شوند. عدهای رفتند، ولی کسانی را که مانده بودند، خیلی اذیت میکردند. امام تذکرهای (پاسپورت)
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 105
داد که من هم میخواهم بروم. ولی آنها نمیخواستند که امام برود. با ایران خیلی بد بودند ولی دلشان میخواست امام در عراق بماند. یکی از معاونین صدام به نام «رضا» که خیلی آدم خونخواری بود، به نجف آمد و میخواست با امام ملاقات کند، چون امام تذکرهاش را داده بود. مردم نجف همانقدر که از صدام میترسیدند، از این «رضا» هم میترسیدند. وقتی خبر دادند که این شخص آمده است و میخواهد با امام ملاقات کند، امام او را نپذیرفتند. همه دستپاچه شده بودند. آقا شیخ حسن جواهری، پیرمردی بود که بعدها به ایران آمد و در قم هم فوت کرده، خیلی دستپاچه شده بود و به آقا شیخ نصرالله خلخالی گفته بود که اگر امام این شخص را راه ندهد و او به بغداد برگردد؛ صدام نجف را به آتش میکشد. آقا شیخ نصرالله نزد امام آمد و این قضایا را نقل کرد. آقای نخجوانی هم که مترجم امام بود، آمد و گفت که این یکی از معاونین صدام است و اگر امام به او راه ندهند، خیلی بد میشود. اما امام زیر بار این حرفها نمیرفت. عاقبت امام به آقا شیخ نصرالله فرمودند: «تو دیگه چرا این قدر نگران هستی؟ من به او راه میدهم ولی میخواهم صولتش بشکند. فکر میکند اینجا هم بغداد است.» خلاصه امام او را پذیرفتند و البته خیلی هم به او تشر زدند و گفتند: کاری که شما با ایرانیها کردید، با یهودیها نکردید. شما که میگویید ضد یهود هستید، وقتی میخواستید آنها را بیرون کنید دو ماه به آنها فرصت دادید. بعد که مهلتشان تمام شد باز هم به آنها وقت دادید تا وسایل زندگیشان را بفروشند و پولهایشان را جمع کنند، ولی به ایرانیها، حتی کسانی که دو سه نسل پشت در پشت اینجا سکونت داشتهاند و بعضی اصلاً فارسی یاد ندارند، فقط شش روز مهلت دادهاید. خلاصه امام خیلی تند با او حرف زدند و در آخر هم او را از خانهشان بیرون کردند.
یک بار هم استاندار کربلا به ملاقات امام آمد. البته امام به عربی مکالمهای خوب مسلط نبودند. معمولاً کسی برای ترجمه صحبتهای امام میرفت. وقتی استاندار آمده بود، امام باز در مورد اخراج ایرانیها و اذیت و آزاری که متحمل میشدند، صحبت کردند و گفتند که شما وقتی اینجا میآیید، قول میدهید که دیگر آزار رساندن به ایرانیها را تمام کنید ولی هنوز بیرون نرفتهاید که باز خبر اذیت و آزارها به گوش
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 106
میرسد. امام خیلی اوقاتشان تلخ بود و حالا یادم نیست که خودشان طلب کرده بودند که استاندار به دیدارشان بیاید یا اینکه او خودش آمده بود و در مورد شطالعرب با امام صحبت میکرد. خلاصه امام خیلی تند برخورد کرد. وقتی آقای نخجوانی که از نزدیکان آقای خویی بود، خواست ترجمه کند، ترسید و خواست مطلب را طوری بیان کند که خیلی بد نباشد،خلاصه امام خیلی تند برخورد کرد. امام وقتی حرفهای او را شنیدند، گفتند که چرا بد ترجمه میکنی؟ نخجوانی هم بیچاره ترسید و از اتاق بیرون رفت و یکی از طلبهها برای ترجمه آمد و با همان کلمات امام گفت که بهتر است در مورد شطالعرب و شطالفارس و اروند کنار و اروندرود صحبت نکند. بحث ما با شما بر سر اذیت و آزاری است که به مردم ما میرسد و ما همان طور که با شاه مخالف هستیم، با شما و کارهایتان هم مخالفیم. شما هم مثل شاه به مردم ظلم میکنید.
آقا شیخ نصرالله میگفت که استاندار کربلا گفته است: وقتی ما نزد امام میرویم، ایشان هتک حرمت میکند، نه جلوی پای ما بلند میشود و نه حتی «مساکمالله» یا «صَبَّحکُمالله» میگوید. اما نزد آقایان دیگر که میرویم تا بیرون در به استقبال میآیند، وقتی هم که میخواهیم برویم تا سر کوچه ما را مشایعت میکنند. هدایای بزرگ و کوچک برای ما میفرستند. اما ایشان چیزی که به ما نمیدهد هیچ، این طور هم با ما رفتار میکند.
امام وقتی این صحبتها راشنیدند، گفتند: برای چه باید به آنها احترام بگذارم. حتی معلوم نیست که اینها مسلمان باشند. من هیچ ترسی از اینها ندارم و کاری هم به دستشان ندارم که بخواهم تقیه کنم. همیشه امام با آقای خلخالی بر سر این مسأله درگیر بودند. چون آقای خلخالی میگفت که وقتی اینها میآیند، بهشان احترام بگذارید و از آنها احوالپرسی کنید. دیگران حتی برای صدام سلام میرساندند. ولی امام این طور کارها اصلاً در مرامش نبود. خلاصه اینها همه از بغداد آمده بودند پیش امام در نجف و حرفشان این بود که نجف باید تصفیه شود و میگفتند که خیلی از طلبهها در «امن» ما یعنی ساواک همکاری میکنند و ما هم به آنها پول میدهیم، اگر هم ما نباشیم مثلاً اسرائیل به آنها پول میدهد. شاید بیشتر از ما هم بدهد و آنها هم
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 107
به او کمک میکنند و این صحبتها را عنوان میکردند و میخواستند، اسامی و تعداد و خصوصیات طلبهها را از امام بگیرند. لکن امام میگفت که من در این حوزه تنها نیستم باید آقای خویی هم بیاید بعد در این مورد تصمیم بگیریم. بعضیها میگفتند که آقای خویی نیاید، مسائل حل نمیشود. لذا آنها به دیدن آقای خویی رفتند و از او درخواست کردند که به نجف برگردد. آقای خویی برگشت اما به کوفه رفت. امام هم برای دیدن ایشان که از لندن آمده بود و هم برای اینکه در مورد قضایا با او حرف بزند، به کوفه رفت.
مرحوم آقا سید عبدالله شیرازی هم پیش آقای خویی بود و جریانات را تعریف میکرد که بعثیها به مدرسه ایشان رفته و طلبهها را زده و مدرسه را خراب کرده بودند. بعد که حرف آقا سید عبدالله تمام میشود، امام شروع به صحبت میکند و قضیه را عنوان میکند که اینها با من صحبت کردند ولی من جواب دادهام که من در نجف تنها نیستم و باید آقای خویی هم بیاید. حالا شما نظرتان در مورد این قضیه چیست؟ اما آقای خویی اصلاً به مطلبی که امام در مورد آن صحبت کرده بودند، نمیپردازد و بنا میکند به تعریف از وضع لندن. وقتی این حرفها را میزند، امام بلند میشود و از منزل ایشان بیرون میآید. آقای خلخالی هم همراه امام بودند. وقتی در ماشین مینشینند، امام به آقای خلخالی میگوید: گویا این آقا متوجه نیست که بعث چه کار میخواهد بکند. من این قضیه را مطرح میکنم ولی او از وضع بیمارستانهای لندن تعریف میکند. من از دوران جوانی میدانم که وضع لندن خیلی از ایران و عراق و امثالهم بهتر است لکن این آقا مثل اینکه باورش نیست که بعث چه نظری در مورد این حوزه و روحانیت و تشیع و اصولاً در مورد دین و اسلام دارد. مثل اینکه چند نفر رفتهاند و به ایشان اطمینان دادهاند که بعث راست میگوید و ایشان هم باور کردهاند.
اصولاً آوردن امام به نجف برای منزوی کردن ایشان بود. با این وجود، امام راه خودش را دنبال کرد. از طرف بعضی آقایان در نجف هم مخالفت و تبلیغات علیه امام انجام میشد ولی آقای خویی اوایل خیلی در کارهای امام کمک میکرد و نظر مثبت داشت اما وقتی آقای حکیم فوت کرد، ایشان کاملاً تغییر عقیده داد و رویهاش را عوض
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 108
کرد. شاید به دلیل همان قضیه مرجعیت بود و آنها نمیخواستند که امام در نجف بماند.
علمای بغداد، بعد از فوت آقای حکیم، با امام تماس گرفتند، چون خیلی آقای خویی را نمیپسندیدند و گفتند که ما به چند شرط حاضریم مرجعیت را به امام ارجاع بدهیم، اول اینکه امام در مورد شاه صحبتی نکند چون مردم عراق شاه خودشان ملک فیصل را کشته بودند و میگفتند که وضع نسبت به سابق خیلی فرق کرده است و مردم در مضیقه افتاده و ناراحتند. بنابراین میگفتند که شاه نباید مورد طعن امام قرار بگیرد. ولی امام این شرط را قبول نکردند و گفتند که اینجا پایگاه تشیع است و من باید از همین جا شاه را در دنیا مفتضح کنم. شرایط دیگری هم در مورد امور مالی داشتند که آنها را هم امام نپذیرفته بود. اصولاً امام در کارهای جزیی خیلی زود نرم میشد ولی کارهایی را که با اصول انقلاب و هدف امام مخالفت داشت، به هیچ وجه نمیپذیرفت. لذا بیشتر خود امام باعث شد که مرجعیت به آقای خویی برسد و آنها هم ده، دوازده نفر از علمای نجف را جمع کردند تا در مورد اعلمیت آقای خویی صحبت کنند و مرجعیت را به ایشان ارجاع بدهند. از جمله مرحوم شهید صدر بود که آن زمان خیلی قدرت داشت. البته مقداری هم روی موافقت با امام داشت لکن در این قضایا مرجعیت را به آقای خویی ارجاع داد. شهید صدر بعدها به طرف امام برگشت لکن برگشتن او فایدهای نداشت و در آن زمان کار خودش را کرده بود. کسان دیگری هم بودند که در دولتهای عربی نفوذ داشتند و حرفشان پیش بود. به هر حال مرجعیت را در عراق و کشورهای عربی به آقای خویی دادند. بدین ترتیب میتوان نتیجه گرفت که علمای نجف بنا به دلائلی موافق امام نبودند، مثلاً آقای شاهرودی همیشه میگفت من خبر ندارم و به این صورت خودش را از مسائل ایران و انقلاب کنار میکشید. فرض بگیرید وقتی فدائیان اسلام را اعدام کرده بودند، کسی نزد او رفته و این خبر را داده بود. آقای شاهرودی پرسیده بود: از کجا میدانید؟ گفته بودند: رادیو اعلام کرده است. آقای شاهرودی گفته بود که در رادیو مردمان فاسق و فاجری هستند و نمیشود به خبرهایی که میدهند اعتماد کرد. گاهی این حرفها را میزد و اطرافیانش حتی
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 109
آقازادههایش هم تعبیرات زشتی در مورد یاران امام داشتند. زمانی که دستهای از طلاب به رهبری شهید محمد منتظری جلوی سفارت ایران در پاریس تحصن کرده بودند و سفیر پیش آقای شاهرودی گله کرده بود، یکی از پسرهای آقای شاهرودی گفته بود که اینها جزء نجف نیستند و ما هم از آنها بیزاریم و این طور تعبیرات زنندهای داشتند.
وقتی هم که امام را به ترکیه تبعید کرده بودند، آقای خلخالی با عدهای به کربلا نزد آقای حکیم رفته و از او خواسته بودند که نامهای بنویسد و کاری بکند. اما آقای حکیم از آنها رو برگردانده و گفته بود: اَنَا عربی،یعنی من عرب هستم و مسائل ایرانیها به من مربوط نیست. اما وقتی دیده بود که حرف بدی زده است و مرجعیت عرب و عجم ندارد و مسأله مربوط به اسلام است، به آقای خلخالی میگفت که آقا میرزا باقر زنجانی حتی نمیداند در خانه خودش چه خبر است، حالا من در مورد قضایای ایران با او مشورت بکنم؟ خلاصه رفتار تمامشان به همین صورت بود. اصلاً انگار میخواستند هر جا سوژهای هست، دستاویزی برای امام درست بکنند. با آن که وجود امام در نجف نه تنها ضرری نداشت، بلکه تماماً منفعت بود. چون در نجف روح مادیت حاکم بود، امام کمک مادی میکرد، درس میگفت، توقعی هم نداشت و بارها گفته بود که کسی را به دین من و حتی به درس من دعوت نکنید. جایز نیست که شما دعوت به درس کنید. این جلسات مالالله است و باید به خلقالله برسد، ضرری برای نجف ندارد. چرا دستهای یا مخالفت یا اذیت میکنند؟ کسی میگفت: صحبت این نیست که درس امام ضرر دارد، اصلاً با وجود امام معارضند یعنی میخواهند امام نباشد.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 110
ویژگی های علمی امام
یکی از جهاتی که خیلی مهم است و تا به حال هم آن طور که باید و شاید در مورد آن تحقیق نشده است، جنبه علمی امام است. با آن که بعضی از علمای نجف در مورد صحبتهای امام نظر صحیحی نداشتند، امام توانست در حوزه هزار ساله نجف مطالبی را بیان کند که نقل مجالس شود. یکی از مطالبی که امام بیان فرمودند و خیلی در مورد آن صحبت شد و تقریباً میشود گفت که علمای نجف در مقابل آن ایستادند، مسأله
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 110
ولایت فقیه بود که امام با بیانی شیوا مطالب عالی و دقیقی در مورد آن مطرح کرده و مسأله را جا انداخت و چنان بود که گویا اولین بار است که این مطالب به گوش اهالی نجف میخورد، چه بزرگانش و چه افراد متوسط و عادی. البته مرحوم آقای نائینی(ره)، تا اندازهای در مورد این مطلب صحبت کرده بود و رسالهای به نام تنبیه الامۀ و تنزیه الملۀ نوشته و مطالب را تا حدودی بیان کرده بود لکن با آن بیان شافی و کافی و این قدر مبسوط، ظاهراً کسی در نجف آن را بیان نکرده بود. حتی شیخ انصاری هم که در مکاسب، بحث ولایت فقیه را عنوان کرده، به اندازه امام آن را باز نکرده است.
امام با دلایل عقلی و نقلی این مطلب را به اثبات رسانده است که اسلام حکومت دارد و حکومتش هم باید به دست فقیه عادل باشد. یعنی هم باید فقیه باشد و هم عادل، هر دو امتیاز را داشته باشد. این مطلب را که امام عنوان کرد در نجف سر و صدای زیادی به پا شد. در تمام مجالس، حرفهای امام را نقل میکردند. اوایل با لحن تمسخرآمیز و استهزا نقل میکردند ولی بعد امام و رفقایش مطلب را باز کردند و به عربی و فارسی ترجمه و ضبط شد، کتابش هم چاپ شد و در شهر بصره و مناطق شیعهنشین پخش کردند. البته کسانی هم بودند که کتاب را به حساب اینکه برای پخش در مناطق شیعهنشین میبرند، میبردند و داخل شط میریختند. حالا خودشان این کار را میکردند یا از جایی دستور میگرفتند، درست نمیدانم. به هر حال کتاب آن طور که باید پخش بشود، نشد. اگر همه کتابها را پخش میکردند، بین علمای عرب خیلی رسوخ میکرد. اما به هر حال آن عده از فضلای نجف که انصاف پیش گرفته بودند، مطلب را قبول کردند لکن بعضیها باز هم لجاجت و عناد میکردند.
شخصی به نام آقا شیخ محمد لاهیجی، از علما و بزرگان نجف و شاگرد مرحوم آقا ضیاء (عراقی) و اهل فضل و باطن بود، در محلهای به نام مشراق خانه داشت و هر روز قبل از ظهر به حرم حضرت امیر(ع) میرفت و زیارت عاشورا را میخواند. آدم وارستهای بود و من هم خیلی به او ارادت داشتم. روز بعد از فوت آقای حکیم، ایشان در بیرونی منزل آقای سید عبدالهادی، خوابی برایم تعریف کرد؛ گفت که در عالم خواب دیدم که از منزل بیرون آمدهام و به طرف حرم میروم تا زیارت عاشورا بخوانم.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 111
وقتی که آمدم، خیلی به صحن نزدیک شده بودم که صدایی از دور شنیدم، صدای عجیب و غریبی بود. کمکم پیش رفتم و نزدیک صحن رسیدم. آن قدر جمعیت زیاد بود که وارد شدن به صحن خیلی مشکل بود و کسی آنجا سخنرانی میکرد، من نگاه کردم و دیدم آقای خمینی است. بعد میگفت که من دیدم منبری برای آقای خمینی گذاشتهاند که به گلدستههای حضرت رسیده است و شاید آن را پنجاه متر بالاتر از زمین گذاشته بودند. آنجا آقای خمینی را دیدم که سخنرانی میکند و میگوید: من رجل آسمانی هستم که به اینجا آمدهام. صحبتش مضمون همین شعر «مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک» را دارد، میگوید: من رجل آسمانی هستم و برای ارشاد و هدایت مردم به اینجا آمدهام. آقای شیخ محمد لاهیجی میگفت که معنای این خواب این است که مرجعیت و ریاست و زعامت، همه چیز به آقای خمینی میرسد. لکن این صحبتها را به کسی نگویید تا من از نجف بروم چون میترسم که این خواب برای من دردسر درست کند.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 112
رحلت حاج آقا مصطفی
روز بعد از فوت مرحوم حاج آقا مصطفی به خدمت امام رفتم. امام به من دستور دادند که تاکسی برایشان آماده کنم. ایشان بعد از اینکه فهمیدند مرحوم حاج آقا مصطفی فوت کرده است، سه مرتبه «لاحول ولا قوۀ...» گفتند و بعد فرمودند: من نظر داشتم که مصطفی زنده بماند و برای مسلمین خدمت کند. تعبیر امام چنین بود که نظر داشتم چنین یا چنان بشود و هیچ اظهار ناراحتی نکردند. ما هم چون شنیده بودیم که اگر عقدهای برای کسی پیش بیاید بهتر است گریه کند تا خدای نکرده سکته عارض نشود؛ به آقای فرقانی که صدای خیلی خوبی داشت و مصیبت هم میخواند، گفتیم مصیبت بخواند تا امام قدری گریه کند و کمی عقدهاش خالی شود و خدای نکرده مسألهای برایش پیش نیاید. چون معمولاً امام در مصیبتخوانی خیلی گریه میکرد، به طوری که شانههایش میلرزید. به هر حال به آقای فرقانی گفتیم مصیبت بخواند. او هم مصیبت حضرت علیاکبر را با اشعار جانسوزی خواند ولی امام هیچ خم به ابرو نیاورد. اصلاً
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 112
حالت تأثر امام مشخص نبود و خودش به الطاف خفیه تعبیر میکرد. همان زمان مرحوم حاج احمد آقا نقل میکرد: کتابی از ایران آورده بودم که مربوط به منافقان بود و امام قصد داشت آن را دقیق بخواند به طوری که تمام مطالب در ذهنش باشد و هر روز چند ورق آن را میخواند. روزی که حاج آقا مصطفی فوت کرد، امام مقدار معین روزانهاش را از آن کتاب مطالعه کرد و ما هیچ وقت اظهار تأثر امام را ندیدیم.
در نجف برای حاج آقا مصطفی فواتحی گذاشتند و چون بعد از فوت آقای حکیم بود، شبیه فواتحی که برای ایشان گذاشته بودند، در تمام محلات و مدارس خیلی با عظمت برای حاج آقا مصطفی برگزار کردند. در مجلس که مربوط به یکی از طالبان علم عرب که شیخ خیلی متشخصی بود و بغدادیها روی او خیلی حساب میکردند برگزار شد، شیخ گفت: منشأ اینکه عربها در تمام مدارس و محلات برای مرحوم حاج آقا مصطفی فواتح گرفتند، سه چیز است. اول اینکه حاج آقا مصطفی فرزند امام است. دوم قضیه وجوهات و سهم امام است که بدون تبعیض و به یک اندازه بین همه تقسیم میشود و عربها که همیشه در رتبه دوم یا سوم بودند و افغانیها که در رتبه آخر بودند، علاقه خاصی به امام پیدا کردند و برای قدردانی از امام برای آقازادهاش این طور عزاداری میکنند و جهت دیگر، میزان وجوهات است و اینکه امام واقعاً نجف را آباد کرده است.
مرحوم حاج آقا مصطفی چند وصیتنامه نوشته بود ولی در وصیت آخری نوشته بود که من از مال دنیا چیزی ندارم، مال شخصی ندارم. به آقای اِشکوری ـ نوه مرحوم آقا سید محمدرضا اشکوری که خیلی با حاج آقا مصطفی نزدیک بود و حاج آقا مصطفی هم خیلی به او علاقه داشت ـ هر چه ادعا کرد طلب دارد بدهید. صغری خادمه هم چند ماه طلب دارد، آن را هم بدهید. کتابها هم ـ حاج آقا مصطفی کتابهای زیادی داشت که اکثراً هم کتابهای خوبی بودند ـ سهم امام است، مال شخصی نیست. اگر حسین درس خواند به او بدهید، اگر درس نخواند به مکتب امینی ـ که در نجف است ـ بدهید. علامه امینی کتابهای کتابخانه را که بسیار مفصل و به اسم حضرت امیر(ع) بود و کتابهای خطی و غیر خطی از جاهای مختلف جمع کرده
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 113
بود، به آستان قدس رضوی تحویل داد تا دولت نتواند به آنها دسترسی پیدا کند. به هر حال کل وصیت مرحوم حاج آقا مصطفی به حاجیه خانم همین بود.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 114
هجرت امام به پاریس
روزی امام چهار نامه نوشتند: یکی را برای من، یکی آقای کریمی، یکی ابوالزوجه ما مرحوم آقا میرزا حبیبالله اراکی، یکی هم آیتالله رضوانی و پشت نامه هم نوشته بود بعد از فوت من این نامه را باز کنید. بعد از دو روز باز چهار نامه دیگر آمد و پشت آن هم نوشته بود «بعد از فوت من باز کنید». یک شب قبل از اینکه نماز خوانده شود، آقای رضوانی، که آن موقع مسؤول دفتر امام بود، گفت: امام گفتهاند که شما و آقای کریمی امشب بعد از نماز به خدمتشان بروید. هیچ وقت سابقه نداشت که امام از ما دعوت کند، برای همین هم ما به فکر افتادیم که جریان از چه قرار است. چند دقیقه بعد از نماز به خدمت امام رفتیم. آن شب واقعاً من قیافهای ملکوتی از امام دیدم که اصلاً «کَأنَّه یوسف» بود و نمیشود وصفش کرد که چقدر زیبا و نورانی بود. تابستان بود و امام پیراهن سفید خیلی براق، زیر شلواری سفید و عبای خاکی بر تن داشتند و صورتشان آن قدر زیبا بود که نمیتوانم آن را وصف کنم. به هر حال امام مساکمالله گفت و احوالپرسی کردیم و عاقبت امام گفتند: آخر ما نتوانستیم با این قوم بسازیم و بناست از عراق برویم. خدا میداند که انگار تمام آسمان و زمین جلوی چشم ما به حرکت درآمد. فکر اینکه امام کجا قرار است برود، ایران که نمیتواند برود جای دیگری هم ندارد و تعجب از کارهای امام ذهن ما را مشغول کرده بود و نمیتوانستیم با این مسائل کنار بیاییم. امام ادامه دادند: اینها با پیغامهای متعددی که بیشتر هم به وسیله آقای دعایی میرسید، از من خواستهاند که در نجف علیه شاه تبلیغات نکنم. گویا مخبر روزنامه لوموند چند روز قبل به خدمت امام رفته و مصاحبهای با ایشان کرده بود[1] و رژیم بعث فیلم و عکس را از او گرفته بودند و همان حرفهای
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 114
آخوندهای بغداد را تکرار کرده بودند که به امام گفته بودند اگر میخواهید مرجعیت به شما برسد، نباید در نجف علیه شاه تبلیغات کنید و این کارها باعث شده بود که امام تصمیم گرفته بودند از نجف بروند. گذرنامه خود را به آقای دعایی داده بودند که ببرد و خروجی بزند و خروجی هم زده بودند و امام قصد داشت به کویت برود. پسرهای آقای سید عباس مهری هم آمده بودند و از کویت برای امام ویزا گرفته بودند. امام گفتند: به دلیل آنچه گفتهاند، من دیگر نمیتوانم و نمیخواهم اینجا بمانم و بناست خارج بشوم. پرسیدیم: حالا کجا میخواهید بروید؟ گفتند: به کویت میروم. ما هم گفتیم: «علیالله». چون امام همیشه کارهایش را با توکل به خدا و برای خداست و خدا همیشه با اوست. بعد گفتند که بناست فردا اذان صبح، نماز را در نجف بخوانند، بعد چندین ماشین از نجف به طرف مرز کویت، صفوان، حرکت کند.
همان موقع امام به ما گفتند که در برنامههایی که برایتان نوشتم آمده است، با پولهایی که هست چه کنید. بروید نامهها را باز کنید در نامه اول پولهای زیادی بود؛ دینار، پول ایرانی، دلار هم خیلی پول بود و نوشته بودند پولها را تقسیم کنید و تا زمانی که پول هست همان طور که ما به طلبهها ماهیانه میدهیم، بدهید. در نامه دوم مطلب جالبی بود که امام با آن خط زیبا نوشته بودند: اگر مادر مصطفی خواست بعد از من در نجف بماند، با او مانند طلبهها رفتار کنید. یعنی اندازهای که به طلبهها میدهید، به او هم بدهید. این خیلی در جان من تأثیر کرد چون امام نسبت به خانم خیلی علاقه داشت. او هم به امام علاقه دارد و خیلی هم فداکاری کرده است. امام اصلاً عاطفی بود، نسبت به بچهها و به همه عاطفی بود، به خانم هم خیلی محبت داشت؛ لکن در عین حال سفارش میکند که به خانم هم همان قدر پول بدهید که به طلبهها میدهید و با او هم مثل یک طلبه رفتار کنید.
همان شب حدود ساعت سه بعد از نیمه شب آقای فاضل فردوسی آمد و خبر داد که دکتر یزدی را در حرم دیدهام و به نجف آمده است. از مرحوم حاج احمد آقا یا کس دیگری پرسید که آیا صلاح است قضیه رفتن امام را به او بگویم یا خیر؟ چون او برای دیدن امام آمده است. به هر ترتیب آقای فردوسی مثلاً اجازه میگرفت که به دکتر یزدی
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 115
قضیه را بگویم یا نه و گفتیم که بگو. وقتی دکتر یزدی از جریان با خبر شدگفت که من هم میآیم و تا مرز کویت هم آمد. امام و حاج احمد آقا در یک ماشین بودند و هفت، هشت ماشین هم رفقای امام بودیم که تا سر مرز کویت ایشان را مشایعت کردیم و آنجا خداحافظی کردیم و دست بوسیدیم و عکس برداشتند و امام هنگام رفتن فرمودند: شاید وقتی من بروم، آقایان دیگر روی جهاتی ماهیانه عدهای از طلبهها را قطع کنند که مثلاً چرا با من دوست بودند و یا پشتیبانی میکردند، اگر چنین شد، شما به جای آنها هم به این طلبهها برسید. در مورد آقای فرقانی هم سفارش کردند که مراعاتش را بکنید چون این مدت به ما خیلی خدمت کرده است. و خلاصه در مورد همه چیز سفارش میکردند. به هر حال ما خداحافظی کردیم و برگشتیم ولی دکتر یزدی با ما برنگشت و گویا میخواست با امام به کویت برود یا به بغداد برگردد، درست نمیدانم. بعد به ما خبر دادند که در صفوان نگذاشتهاند که امام وارد کویت شود و امام به بصره برگشتهاند و بعد خبر رسید که امام به بغداد رفتهاند و سپس به پاریس هجرت کردند.
وقتی به پاریس رفتیم دکتر یزدی هم آنجا حضور داشت ولی در واقع کارهای نبود و تصمیمگیری همیشه با خود امام بود، خودش تصمیم میگرفت و تصور و تصدیق میکرد که اطلاعیه بدهم یا نه و اطلاعیه را مینوشت و به افراد میداد که تکثیر کنند و این طور کارها مثلاً اینکه امام کسی را نزد خود بخواهد که این کار را بکنم یا نه و نظر شما چیست و یا این کلمه باشد یا نباشد، اصلاً در کار نبود. امام قلم به دست میگرفت و تا آخر مینوشت، بعد هم امضاء میکرد و به دست کسی میداد تا تکثیر کند. این طور نبود که کسی طرف شور امام باشد؛ شاید مثلاً حاج آقا مصطفی گاهی طرف شور قرار میگرفت یا گاهی مرحوم حاج احمد آقا و الا کس دیگری، مثلاً دکتر یزدی یا بنیصدر یا قطبزاده، طرف شور نبودند که مثلاً حرفی را به امام تحمیل کنند یا حرفی بزنند یا کاری بکنند.
از بغداد امام پیغام دادند که میان پولها، پولی هست میان دستمال ابریشمی که مربوط به خودم است، آن را برایم بفرستید. مابقی سهم طلبههاست.
در پاریس هم ما حدود دوازده روز در خدمت امام بودیم. سه نفر بودیم که به
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 116
پاریس رفتیم. من بودم و ابوالزوجهام آمیرزا حبیبالله که از علما و بزرگان نجف بود. او آدم وارستهای بود و امام هم خیلی به او علاقه داشتند، او هم خیلی به امام علاقه داشت و آقای محمدی یزدی. با طیاره از بغداد به پاریس رفتیم. اوایل غروب همان شب که وارد شدیم، نماز خواندیم و به خدمت امام رفتیم. امام در پاریس منزلی داشتند و منزلشان پر از جمعیت بود. رفتیم خدمت امام. سلام و علیک کردیم و امام تبسم میکردند. از نجف و از طلبهها و رفقا هیچ سؤال نکردند، فقط پرسیدند: قضیه ملاقات فرح با آقای خویی چه بوده است و چرا آقای خویی او را پذیرفت؟ تا مرحوم آقا میرزا حبیبالله خواست بگوید که آقای خویی از قضیه خبر نداشت، امام فرمودند: من خبر دارم که از یک ماه قبل مقدمات این ملاقات را فراهم کرده بودند و خود آقای خویی هم خوب خبر داشته است. بعد امام فرمودند، سابق بر این روشنفکرها فکر میکردند که روحانیت طرفدار سلطنت و سلطنت هم طرفدار روحانیت است و هر دو به آسیاب یکدیگر آب میریزند. لکن اخیراً روشنفکران به این مطلب رسیدهاند که روحانیت و سلطنت با هم هستند. لکن من از روش خودم دست بر نمیدارم، به وظیفه عمل میکنم و انشاءالله تا آخر هم میروم، پیروزی قطعی است و عاقبت هم روشن میشود.
قبل از اینکه ما به پاریس برویم، جوانی از قم به نجف آمده بود و میگفت که برادرش در دانشگاه کشته شده است. دانشجوها را کشتهاند و او هم یکی از آنها بوده است. برادران انصاری او را نزد آقای خویی برده بودند. آقای انصاری تعریف میکرد که وقتی این شخص قضیه را برای آقای خویی تعریف کرد، آقای خویی گفته بود که آن جوان اشتباه کرده است و توپ و تانک با گوشت بدن هیچ مناسبتی ندارد و او نباید میرفته است.
بعد این جوان به پاریس رفته بود و ماجرا را برای امام هم نقل کرده بود. وقتی به نزد امام رفتیم، امام پس از طرح قضیه فرح، این مطلب را عنوان کردند و گفتند: این چه حرفی بوده که آقای خویی به آن جوان قمی گفته است. این جوان اگر رفته و کشته شده، برای اسلام و برای مقابله با ظلم رفته است و تعبیر ایشان خیلی زننده است و نباید ایشان چنین حرفهایی بزند. به هر حال امام در ذهنش رفته بود که آقای خویی
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 117
با انقلاب و با این حرفها جور نیست و واقعیت هم همین بود. وقتی که امام حرکت کردند و از نجف اخراج شدند، آقای حکیم و آقای شاهرودی هر دو فوت کرده بودند و تنها کسی که آنجا اعلم بود و مرجعیت را به عهده داشت، آقای خویی بود. لکن ایشان هیچ عکسالعملی نسبت به رفتن امام نشان نداد. در صورتی که به او خبر داده بودند که امام میخواهد برود. حتی تلفن هم نکرد که مثلاً بگوید نروید یا فرض بگیرید خیلی محزون یا متأسف هستیم که از اینجا میروید. ابداً هیچ عکسالعملی نه خودش و نه دستگاهش نشان ندادند.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 118
- . مصاحبه امام با خبرنگاران رادیو و تلویزیون فرانسه در تاریخ 23 / 6 / 57 می باشد که در روزنامه فیگارو به چاپ رسید.
ابعاد شخصیت حضرت امام
در مورد ابعاد برجسته شخصیت امام آنچه بیش از همه میتوان روی آن انگشت گذاشت، عرفان، عبادت و تزکیه امام است. آنچه من دیدم این بود که چیزی مانع رفتن امام به زیارت حضرت امیر(ع) نمیشد، مگر وقتی که مریض بود. چون آن زمان گاهی کمردرد پیدا میکرد و الا اکثر شبها حدود دو ساعت و نیم از غروب رفته به زیارت حضرت امیر(ع) میرفت. از جهات اختصاصی دیگر امام همان نظم و ترتیب در کارهایش بود. رفتن و آمدن و همه کارهایش منظم بود و هر کدام وقت مشخصی داشت. وقت درس، وقت مطالعه، وقت عبادت، وقت قرآن خواندن. خادمان حضرت امیر(ع) اگر امام چهار ـ پنج دقیقه دیر میکرد، میدانستند که دیگر نمیآید. ساعت هم آن زمان ساعت عربی بود که از اول غروب حساب میکردند. معمولاً امام ساعت دو، به بیرونی منزل میآمد و حدود نیم ساعت آنجا مینشست و در مورد مسائل علمی صحبت میکرد، بعد از آنجا بلند میشد و برای زیارت حضرت امیر(ع) به حرم میرفت. مدت پانزده سال که امام درنجف بودند، زیارت حضرت امیر(ع) را ترک نکرد و عموماً هم زیارت جامعه را میخواند، پشت به قبله شروع به خواندن میکرد و بعد به طرف پایین پا میرفت و آن وسط نماز میخواند. با کسی هم حرف نمیزد. اصولاً امام در مجالس دیگر هم که وارد میشد، کم حرف میزد و یکی از نصیحتهایش هم به مرحوم حاج آقا مصطفی و حاج احمد آقا این بود که شما حرف به دیگران ندهید،
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 118
بلکه از دیگران حرف بگیرید. خود امام این معنا را داشت و اگر کسی حرف میزد، گوش میداد ولی اینکه خودش بنشیند و حرف بزند و صحبتی بکند، اصلاً در کارش نبود.
در زیارتهای مخصوصه حضرت اباعبدالله مثل اربعین، عرفه، عاشورا، اول رجب، نیمه رجب، نیمه شعبان در بعضی از این زیارتها جمعیت زیادی شرکت میکنند و اصلاً نمیشود گفت چقدر جمعیت حضور دارد. از بصره، شام و تمام اطراف و اکناف عراق میآیند. امام هم برای این زیارتهای مخصوصه به کربلا میرفت و حتماً روزی دو مرتبه هم به حرم مشرف میشد آن هم با آن جمعیت و معمولاً کسی که همراه امام به حرم میرفت ـ هم در نجف و هم در کربلا ـ آقای فرقانی یا آقای قرهی بود و البته بیشتر اوقات آقای فرقانی با امام میرفت و گوشهای مینشست تا وقتی که امام زیارتش را تمام کند و نمازش را بخواند بعد دوباره با هم از حرم خارج میشدند.اگر عدهای میخواستند دنبال امام بروند، امام مخالفت میکردند؛ حتی میایستادند تا آنها برگردند، بعد میرفت. ایام عاشورا امام تا هفتم نجف بود و هر روز قبل از ظهر زیارت عاشورا میخواند. بعد یک ساعت و پنج شش دقیقه در حرم حضرت امیر(ع) بالای سر مینشست و بعد نماز میخواند و به منزل باز میگشت. بعد از هفتم به کربلا میرفت. کربلا که بود در حرم حضرت اباعبدالله زیارت عاشورا میخواند. عصر سیزدهم از کربلا حرکت میکرد و به نجف میآمد. این روش امام در زیارت بود و هیچ زیارتی از او ترک نمیشد.
در مورد نماز هم نزدیکانش میگویند که هیچ وقت نماز شب را ترک نمیکرد. مرحوم آقای خلخالی میگفت: دو جهت در امام دیدم که یک جهتش خیلی مهم است؛ ما هیچ وقت ندیدیم که نماز شب امام ترک بشود. نماز را در اول وقت میخواند.
جهت دیگری که امام خیلی به آن اهمیت داد، قضیه غیبت بود. حتی در مجالس تفریحی هم مثلاً فرض بگیرید رفته بودیم باغ برای تفریح و رفقا صحبت و شوخی میکردند و میخندیدند، اگر کسی کلمهای میگفت و مثلاً غیبتی میشد، امام با خشونت تمام با طرف مقابله میکرد و گمان میکردی که صد سال است با هم بیگانه هستند.
امام خیلی به جهات شرعی اهمیت میداد. مرحوم حاج آقا مصطفی بارها به رفقایش میگفت اگر کاری از امام خواستید که انجام بدهد، کاری بکنید که امام آن را وظیفه شرعی احساس کند، اگر وظیفه شرعی دانست تا آخر میرود، تنها باشد، زحمت برایش باشد، تهدیدش کنند، خوف کشتن باشد، کاری که وظیفه شرعی بداند، انجام میدهد.
من خودم یادم هست که بعد از فوت آقای حکیم، امام در یکی از اعلامیههایش گفته بود که من به هیچ وجه راضی نیستم که کسی تبلیغ مرا بکند و حتی اگر کسی به من توهین کرد، شما با او مقابله نکنید، طرفداری و جانبداری هم نکنید، من اصلاً راضی نیستم. بارها به اطرافیان، از جمله آقای قرهی، میگفت: اگر کسی در بیرونی منزل من از کسی غیبت کرد، او را برحذر کنید و از غیبت جلوگیری کنید. آقای قرهی گفته بود: ما خجالت میکشیم، بعضیها هستند، سنشان بالاست و وقتی حرف میزنند ما نمیتوانیم چیزی بگوییم. امام پاسخ دادند: خجالت ندارد، بگو سید راضی نیست، لازم نیست از خودت بگویی، بگو سید راضی نیست که شما اینجا بنشینید و غیبت کنید. وقتی به طرف کویت حرکت میکرد هم چند مرتبه من و آقای کریمی را کنار ماشین خواست و گفت: در بیرونی منزل من غیبت کسی نشود. بعد از رفتن من، نسبت به آقایان حرفی نزنید، غیبت نکنند که مثلاً اگر جلوگیری کرده بودند، نمیرفت و... این حرفها حقیقت است لکن این طور حرفها در بیرونی منزل من گفته نشود.
یک بار شخصی به یک نفر مقداری پول داده و او هم مدرسهای بنا کرده بود. حالا این شخص آمده بود نزد امام و میخواست سؤالاتی بپرسد. وقتی ما به نزد امام رفتیم که قضیه این شخص را عنوان کنیم، گفتیم: اجازه میدهید اسم آن آقا را بگویم؟ امام فرمودند: ابداً، ابداً. تو مطلب را بگو. اگر احتیاجی به اسم آن آقا بود، میگویم اسم ببر. نکند غیبتی بشود. به هر حال مسأله آن شخص مطرح شد و امام فرمودند که چون سهم امام بوده است، اشکال ندارد. لکن سهم سادات را نمیشود در مدرسه صرف کرد.
امام نسبت به جهات شرعی به تمام معنا ناهی از منکر و امر به معروف بود و خودش هم عامل بود، لذا حرفش بیشتر در افراد تأثیر میکرد و اگر حرفی میزد همه
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 120
قبول میکردند چون میدانستند که خودش عامل به این حرف است و جهات شرعی را به تمام معنا ملاحظه میکند. به هر حال امام بر گردن ما خیلی حق دارد و من امیدوارم که ان شاءالله به تربیت امام مربا شده باشیم و ارشاد و هدایت امام در ما تأثیر کرده باشد.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 121
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 122
فصل چهارم: خاطرات آیت الله محمود قوچانی
خاطرات
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 123
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 124
زندگینامه
لطفاً مختصری در مورد زندگی خودتان توضیح دهید؟
من محمود قوچانی متولد اسفند 1321هستم. پدرم مرحوم حاج شیخ عباس قوچانی از علمای معروف نجف در فقه، اصول، فلسفه، اخلاق، سیر و سلوک و عرفان بود. ایشان در تربیت بنده خیلی حساس بود و اجازه نمیداد با افراد متفرق و مختلف ارتباط و تماس داشته باشم، حتی اگر لازم بود از منزل بیرون بروم خودش همراهم میآمد.
دروس مقدماتی: قرآن، فارسی، عربی و ریاضی را در حد آشنایی پیش پدرم آموختم، سپس به فراگیری جامع المقدمات تا پایان سطح کفایه در نزد ایشان پرداختم. در همان دوران با آن که پدرم استادم بود، هممباحثه من نیز بود و به خاطر مسائل اخلاقی اجازه نمیداد با دیگران مباحثه کنم و ارتباط داشته باشم. به دلیل این گونه رفتارها فشار روحی بر من وارد میآمد، اما پدرم به مادربزرگم میگفت که محمود بعدها، وقتی بزرگ شد، خواهد فهمید که من چه خدمتی به او کردهام. در هر حال، من از نظر مسائل اجتماعی با یک محدودیت خاصی بزرگ شدم.
پدرم تا پایان کفایةالاصول مدرس من بود و به خاطر دارم از زمانی که تحصیل مکاسب را آغاز کردم، به من اجازه داد که با یکی ـ دو نفر از طلبههای مهذّبی که آنها
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 125
نیز از شاگردان ایشان بودند هم مباحثه شوم. پس از اتمام دوره سطح، منظومه مرحوم ملا هادی سبزواری را خدمت پدرم تلمذ کردم. پس از آن بود که فرمود من خارجگو نیستم و شما باید برای تحصیل درس خارج در درس دیگران شرکت کنید.
آن ایام شانزده سال داشتم لذا در درس فقه و اصول آیتالله [ابوالقاسم] خویی[1] شرفیاب شدم. آن ایام افرادی چون آیتالله محمدباقر صدر در کلاس فقه ایشان حضور پیدا میکردند، آیتالله جواد تبریزی و آیتالله میرزا علی غروی ـ که در عراق شهید شد ـ و بزرگان دیگری هم در درس فقه آیتالله خویی شرکت میکردند. در هر صورت، من مشغول تحصیل دروس فقه و اصول در محضر آیتالله خویی شدم.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 126
- . آیتالله سید ابوالقاسم خویی در 15 رجب 1317 ﻫ .ق در خوی متولد شد. مقدمات را نزد پدر آموخت و در 13 سالگی همراه پدر و برادرش عازم نجف شد و از محضر حضرات آیات شیخ فتحالله شریعت اصفهانی، آقا ضیاء عراقی، میرزای نائینی و شیخ محمد حسین غروی اصفهانی استفاده کرد و به درجه اجتهاد رسید. از ایشان علاوه بر تألیفات ارزشمند آثار ماندگاری چون مدارس علمیه، بیمارستان، مؤسسات فرهنگی، مساجد و غیره به یادگار مانده است. وی در 17 مرداد 1371 به دیار باقی شتافت و در مسجد خضراء نجف به خاک سپرده شد.
آشنایی ابوی با امام
بفرمایید که ابوی حضرتعالی از چه سالی با حضرت امام آشنایی داشت؟
ارتباط و تماس حضوری آن دو در ملاقاتی در قم انجام گرفت. البته ما که در نجف بودیم حرکت و نهضت امام و مسائل سیاسی به نجف منعکس میشد و طبعاً علمایی که در نجف بودند جلساتی درباره حمایت و پشتیبانی از نهضت تشکیل میدادند و کلیه اطلاعیهها را علمای درجه 2 و 3 نجف و احیاناً مراجع نجف امضا میکردند و در تمام اطلاعیهها، امضای حاج شیخ عباس قوچانی موجود است. به همین دلیل، ورود ما به ایران هم تا حدودی مسألهدار بود. پدرم از نظر شناسنامهای اسمش عباس هاتف بود کما اینکه من هم محمود هاتف هستم. ما با همان اسامی شناسنامهای به ایران سفر کردیم و دوباره به نجف بازگشتیم تا متوجه نشوند عباس هاتف همان عباس قوچانی است. بعد از رفتن ما به نجف شخص دیگری به نام عباس قوچانی را
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 126
در مرز خسروی گرفته و گفته بودند که تو عباس قوچانی هستی و اجازه خروج به او نداده و او را به تهران انتقال داده بودند اما بعدها فهمیده بودند که این عباس قوچانی پدر من نیست. در هر صورت، ارتباط حضوری پدرم با امام در همان قم بود.[1]
مکاتبهای هم بین ایشان و امام صورت گرفته بود؟
خیر، مکاتبهای نداشتند.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 127
- . چگونگی ارتباط را در صفحة بعد بخوانید.
خاطره ای از دیدار امام و آیت الله سید علی قاضی
لطفاً درباره نحوه آشناییتان با امام توضیح دهید؟
درباره امام ترجیح میدهم اولین ملاقات و ارتباطی را که در محضر حضرت امام داشتم بیان کنم. علمای نجف، بر طبق معمول آن ایام، هر پنج ـ شش سال یک بار سفری به ایران میکردند. تصور میکنم سال 1341 یا 1342 شمسی بود که به همراه پدرم به ایران آمدیم و به زیارت مشهد و نیز دیدار اقارب پدرم در قوچان رفتیم، سپس به قم مشرف شدیم. آن ایام همزمان با دورهای بود که حضرت امام از زندان آزاد شده بودند و در قم تشریف داشتند[1]. با اقامت ما در قم چند تن از علمای قم به دیدن ابوی آمدند، حضرت امام نیز برای ملاقات با پدرم به محل اقامت ما تشریف آوردند. به خاطر دارم که آن روز آقایان آیات [حسن] صانعی، [هاشم] رسولی و شاید [محمدرضا] توسلی هم هنگام عصر در خدمت ایشان بودند. پس از دیدار و ملاقات اولیه، پدرم خاطرهای را از امام سؤال کرد و پرسید که آیا شما به خاطر دارید زمانی که به نجف اشرف مشرف شدید و ملاقاتی با آیتالله سید علی آقای قاضی (از علمای بزرگ اخلاق و استاد اخلاق مرحوم ابوی) داشتید؟ حضرت امام در پاسخ گفتند: بله، یادم هست که روزی خدمت ایشان رسیدیم. پدرم دوباره درباره مطالبی که آقای قاضی ذکر فرموده بود سؤال کرد و امام با تأملی فرمودند: چیزی به خاطر ندارم. ولیکن آنچه
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 127
من شخصاً به یاد دارم این است که من و مرحوم ابوی طبق معمول هر روز خدمت آقای قاضی شرفیاب میشدیم. ایشان دو جلسه داشتند؛ یک جلسه برای افراد خاص که یک ساعت به غروب تشکیل میشد و به نماز مغرب و عشاء ختم میشد، جلسهای هم در ساعتهای قبل از ظهر داشتند که در آن جلسات افراد متفرق هم میتوانستند شرکت کنند.
آن روز که خدمت آقای قاضی بودیم سید بزرگواری تشریف آوردند و مرحوم آقای قاضی خیلی از ایشان تجلیل و تکریم کردند و به ایشان احترام فراوانی گذاشتند. ما آن آقا را نمیشناختیم، علیرغم اینکه مرحوم آقای قاضی اغلب از نظر اخلاق و عرف با همه برخورد یکسانی داشت، با آن سید صحبتهایی میکرد که برای ما اصلاً مفهوم نبود. از سلطان و پادشاه و پسر پادشاه و برخورد با مسائل و... صحبت میکرد که خیلی مبهم بود و ما متحیر بودیم که این چه حرفهایی است که آقای قاضی به این آقا میزند. ایام نهضت و پس از سال 1342 شمسی بود. ابوی گفتند که من الآن میفهمم آن مطالبی را که آن روز مرحوم قاضی به ایشان (حضرت امام خمینی) متذکر میشدند اشاره به چنین مسائل امروزی بوده که برای امام پیش آمده است.
در هر صورت، آن روزهایی که ما در قم بودیم خدا بیامرز حاج آقا مصطفی[2] خیلی با پدرم مأنوس شده بود و هر شب به دیدن ایشان میآمد. یعنی آن ده شبی را که در قم اقامت داشتیم مرحوم حاج آقا مصطفی دوـ سه شبی پیش ما بودند. شبی بعد از نماز مغرب و عشاء هم ما خدمت امام شرفیاب شدیم و زیارت من از امام در قم در همان دو جلسه بود و لاغیر.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 128
- . حضرت امام خمینی در تاریخ 21 / 1 / 43 از حصر آزاد و به قم آمدند. بنابراین ذکر سال های 41 و 42 اشتباه است.
- . آیت الله حاج سید مصطفی خمینی فرزند ارشد امام خمینی در 1309 شمسی در قم متولد شد. در 15 سالگی به تحصیل علوم دینی مشغول شد و در 27 سالگی به درجه اجتهاد رسید. در دوران تحصیل از محضر آیات عظام بروجردی، محقق داماد و حضرت امام بهره های زیادی برد. در 13 آبان 1343 دستگیر و پس از 58 روز اسارت در زندان قزل قلعه آزاد گردید و به قم بازگشت و مورد استقبال با شکوه مردم قرار گرفت. همان روز دوباره دستگیر گردید و به ترکیه تبعید شد و پس از چندی به همراه امام خمینی به عراق تبعید گردید. در نجف ضمن همراهی با ابوی گرامی اش در امر مبارزه، به تدریس در حوزه علمیه نجف مشغول گردید و سرانجام در شب اول آبان 1356 در 47 سالگی به طرز مشکوکی به شهادت رسید.
ورود امام به عراق
خاطرات خود را از دوران ورود امام به عراق بیان فرمایید؟
آن ایامی که امام در حال تشریف آوردن به عراق بودند من روحیه خاصی داشتم. از نظر تربیتی در یک وضعیت ویژهای بودم و به مسائل معنوی مشغول بودم، از جامعه منعزل و گوشهگیر بودم. کارم فقط رسیدگی به درسها و کارهایم در حوزه بود و سعی داشتم از مسائل اجتماعی کناره بگیرم و در آن گونه مسائل حضور پیدا نکنم. چنین روحیهای داشتم.
با پخش خبر ورود امام به عراق، اهل علم و طلبهها با شور و اشتیاق باطنی به سامرا و کاظمین حرکت کردند تا با امام ملاقات کنند، اما من علیرغم اشتیاق درونی نرفتم.
حضرت امام ایام زیارتی را در کاظمین و سامراء گذراندند، از آنجا هم به دعوت آقا محمد شیرازی به کربلا رفتند. حقاً آقای شیرازی برای استقبال از امام در کربلا سرمایهگذاری فراوانی کرد و خدمات شایانی نمود. چند روزی که امام در کربلا بودند تجلیل زیادی از ایشان شد. پس از چند روز خبر دادند که حضرت امام از کربلا به سمت نجف در حال مهاجرت هستند. طلبهها برای استقبال از ایشان از نجف حرکت کردند و تا نصف راه کربلا ـ خان نص ـ آمدند.
از آن سو، آقا محمد شیرازی و بقیه کربلاییها امام را تا نصف راه بدرقه کردند. بدرقهی بسیار با شکوهی بود. در نیمه راه دو کاروان به هم رسیدند و حضرت امام با نجفیها به سمت نجف حرکت کردند و تقریباً اول غروب بود که به نجف رسیدند. ابتدا به حرم مطهر مشرف شدند و بعد از آن به منزلی که مرحوم حاج نصرالله خلخالی برای ایشان اجاره کرده بود رفتند. این منزل حدود صد یا صدوبیست متر مساحت داشت. از آن به بعد رفت و آمدها برای زیارت امام آغاز شد.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 129
دیدار با امام در نجف
آیا حضرتعالی در نجف با امام دیدار داشتید؟
بله. ما چون از قبل شیفته امام بودیم و توصیفات ایشان را شنیده بودیم اشتیاقمان برای زیارت امام فوقالعاده بود. آتشی از ملاقات با ایشان در دلم به وجود آمده بود.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 129
دیدار ایشان یادم نمیرود. روزی بعد از نماز مغرب و عشاء به دیدار امام رفتم. تنها و ناشناس قاطی جمعیت شدم و رفتم. مسیر امام خیلی شلوغ بود و افراد پشت سر هم برای دستبوسی ایشان میآمدند و منزل امام مرتب پُر و خالی از جمعیت میشد. من طلبه کوچکی بودم وارد منزل ایشان شدم دست امام را گرفتم و بوسیدم، در این حال امام دست من را رها نکردند و فشار دادند و تبسمی در چهره برای من داشتند. در آن لحظه برایم ملموس شد که ایشان خاطره ملاقات در قم را در نظر دارند و خیلی تعجب کردم، بدون اینکه کسی من را به ایشان معرفی کند دست من را به گرمی فشردند و با من احوالپرسی کردند.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 130
دیدار امام با علمای نجف
آیا امام هم به دیدار علمای نجف رفتند؟
بله، دیدارها و ملاقاتها با امام چند روز به طول انجامید. آقایان علما میآمدند و با ایشان دیدار میکردند. پس از مدتی امام شروع کردند به بازدید پس دادن آقایان مراجع و بعد علما و بعد هم بقیه. یک روز قبل از ظهر هم برای بازدید به منزل ابوی آمدند که عدهای هم همراهشان بودند.
خاطرات سال های نجـفج. 1
صفحه 130
http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_61664/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA_%D8%B3%D8%A7%D9%84_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D9%86%D8%AC%D9%80%D9%81/%D8%AC_1/%D8%AF%D8%B1%D8%B3_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85