***.*** ... گنجینه ... فشارکی ... ها ***.***

****.**** کنز الفشا ر کیو ن ************** Fesharkies's Treasure ****.****

***.*** ... گنجینه ... فشارکی ... ها ***.***

****.**** کنز الفشا ر کیو ن ************** Fesharkies's Treasure ****.****

***.*** ... گنجینه ... فشارکی ... ها ***.***

########## بنام خدا ##########
#پایگاه جامع اطلاع رسانی در موضوعات زیر #
..... با سلام و تحیت .. و .. خوشامدگویی .....
*** برای یافتن مطالب مورد نظر : داخل "طبقه بندی موضوعی " یا " کلمات کلیدی"شوید. ویا کلمه موردنظر را در"جستجو" درج کنید.***

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
محبوب ترین مطالب
  • 1. مقصود آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی است که این مطالب را از استاد خود مرحوم فشارکی نقل  می نمودند.

 

http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_61664/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA_%D8%B3%D8%A7%D9%84_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D9%86%D8%AC%D9%80%D9%81/%D8%AC_1/%D8%AF%D8%B1%D8%B3_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85

 

فصل سوم: خاطرات آیت ‌الله سید عباس خاتم یزدی

درس امام

فهرست

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

درس امام

‏‏در نجف، امام از جهت علمی مظلوم واقع شد، چون مقام علمی امام آن طور که باید و ‏‎ ‎‏شاید در آنجا جا نیفتاد. علما و فضلا، زیاد در جلسات درس امام شرکت نمی‌کردند. ‏‎ ‎‏فرض کنید همیشه حدود صد نفر، در درس ایشان حاضر می‌شدند، اما انتظار ما این بود ‏‎ ‎‏که چهارصد یا پانصد نفر باید در این جلسات شرکت کنند. مثلاً از فضلای درس آقای ‏‎ ‎‏خویی فقط چند نفرشان آمدند و از کلاس درس آقای شاهرودی هم عده کمی آمدند و ‏‎ ‎‏در واقع این ظلمی در حق طلبه‌ها بود که نتوانستند از اعلمیت امام استفاده کنند. بعضی ‏‎ ‎‏از اشخاصی که الآن هم در ایران هستند، تعبیرات زننده‌ای در مورد اعلمیت امام ‏‎ ‎‏در نجف به کار می‌بردند و من هر وقت یاد آن تعبیرات می‌افتم، واقعاً متأثر می‌شوم، ‏‎ ‎‏چون همان افراد اگر در جلسات امام شرکت می‌کردند، خیلی استفاده می‌بردند. از نجف ‏‎ ‎‏حدود 70ـ60 نفر در کنار تعدادی از یاران امام که از ایران آمده بودند، در جلسات ‏‎ ‎‏حاضر می‌شدند. اوایل جمعیت خیلی زیاد می‌شد، شاید جمعیت از جلسه درس آقای ‏‎ ‎‏خویی کمتر نبود، لکن کم‌کم فروکش کرد. تبلیغات می‌کردند و اشخاص را از کلاس ‏‎ ‎‏درس امام بیرون می‌بردند. چون می‌دیدند که امام به مطالب عالیه و دقیقه اشاره می‌کند ‏‎ ‎‏و صحبت‌های او در خواص تأثیر می‌گذارد، بنای تبلیغات نامربوط گذاشتند ولی ‏‎ ‎‏مِن حیث‌المجموع از اول تا آخر، جمعیت در درس امام خوب و آبرومند بود ولی ‏‎ ‎‏آن طور که ما می‌خواستیم نبود.‏

‏‏دیگران هم جلسات درس داشتند؛ آقای حکیم، آقای شاهرودی، آقای خویی ‏‎ ‎‏هر کدام کلاس درس جداگانه‏‏‌‏‏ای داشتند. برای مثال اول درس آقای خویی بود، با اتمام ‏‎ ‎‏درس ایشان درس امام شروع می‏‏‌‏‏شد. تقریباً حدود یک ساعت و نیم، دو ساعت به ظهر ‏‎ ‎‏مانده، درس امام شروع می‏‏‌‏‏شد و تا نیم ساعت، سه ربع به ظهر ادامه داشت. امام اول از بیع شروع می‏‏‌‏‏کردند و مکاسب محرمه را هم که در ایران قبلاً گفته بودند و چاپ شده ‏‎ ‎‏بود، دوباره در نجف تدریس کردند.‏

‏‏در مقام مقایسه، می‏‏‌‏‏توان گفت که مطالب امام دقیق‏‏‌‏‏تر و عمیق‏‏‌‏‏تر از سایرین بود و ‏‎ ‎‏اگر شخص فاضلی مسأله‏‏‌‏‏ای را که دیگران هم در موردش بحث کرده‏‏‌‏‏اند، با هم مقایسه ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 95

‎‏کند، می‏‏‌‏‏بیند که مطالب امام محققانه‏‏‌‏‏تر و دقیق‏‏‌‏‏تر است. حتی در مورد آقای حکیم هم ‏‎ ‎‏مطلب به همین صورت است؛ با وجود این‏‏‌‏‏که آقای حکیم فقیه عالی و جا افتاده‏‏‌‏‏ای ‏‎ ‎‏است، لکن باز هم می‏‏‌‏‏بینیم که امام در اصول فقاهت دقیق‏‏‌‏‏تر است. مثلاً در بحث ‏‎ ‎‏«فضولی» یا مسائلی چون «معاطات» و «لاتعاد».‏

‏‏به طور کلی سبک و طرز تفکر امام با دیگران کاملاً متفاوت بود. به طوری که انسان ‏‎ ‎‏فکر می‏‏‌‏‏کرد که مثلاً آقای خویی هنوز به این مسائل نرسیده ولی امام آن‌ها را بیان کرده ‏‎ ‎‏است و اگر واقعاً آدم منصف باشد، می‏‏‌‏‏بیند که امام در بیان مطالب و شروع و ختم آن‌ها ‏‎ ‎‏جهاتی را در نظر می‏‏‌‏‏گرفت که هیچ یک از فقهای دیگر ـ خصوصاً در مطالب فکری ـ ‏‎ ‎‏به آن‌ها اشاره‏‏‌‏‏ای نداشته‏‏‌‏‏اند. برای مثال امام اول قدری نقل اقوال می‏‏‌‏‏کرد، بعد مدارک و ‏‎ ‎‏دلایلی ذکر می‏‏‌‏‏نمود آن گاه یکی را اختیار کرده و اقوال دیگری را که مخالف بود، با آن ‏‎ ‎‏مبنا رد می‏‏‌‏‏کرد و حق مطلب را ادا می‏‏‌‏‏ساخت؛ یعنی این طور نبود که خدای نکرده ‏‎ ‎‏بی‏‏‌‏‏انصافی نماید، بلکه خوب بیان می‏‏‌‏‏کرد و به اثبات می‏‏‌‏‏رساند و بعد مسأله را به نقد ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کشید. برای نمونه، موضوع مکاسب را امام با قلم خودشان در پنج جلد شرح ‏‎ ‎‏کرده‏‏‌‏‏اند که بعداً من و آقای کریمی آن را تصحیح کردیم.‏

‏‏امام با آن که عرب زبان نبود، به زبان عربی (عربی کتابی) می‏‏‌‏‏نوشت. نوشته‏‏‌‏‏هایش ‏‎ ‎‏به ندرت خط‏‏‌‏‏خوردگی داشت. مطالب در ذهنش مرتب بود؛ قلم را دست می‏‏‌‏‏گرفت و ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏نوشت. خط زیبایی داشت و از کاغذ خوب هم استفاده می‏‏‌‏‏کرد. تسلط و نحوه ‏‎ ‎‏قلم‏‏‌‏‏زنی امام را کمتر در کسی دیده‏‏‌‏‏ام. در فارسی هم همین طور بود و می‏‏‌‏‏گویند وقتی ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏خواست اطلاعیه‏‏‌‏‏ای بدهد یا مقاله‏‏‌‏‏ای بنویسد، قلم را روی کاغذ می‏‏‌‏‏گذاشت و از اول ‏‎ ‎‏تا آخر می‏‏‌‏‏نوشت و اصلاً این طور نبوده که مسوده یا مبیضّه داشته باشد. دیگران هم ‏‎ ‎‏مسوده دارند، هم مبیضّه ولی امام این طور نبود.‏

‏‏آن‏‏‌‏‏چه طلبه‏‏‌‏‏ها در درس امام بیشتر می‏‏‌‏‏پسندیدند، این بود که امام به افراد اجازه سؤال ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏دادند و حتی تشویق می‏‏‌‏‏کرد که طلبه‏‏‌‏‏ها اگر به نظرشان مشکلی می‏‏‌‏‏رسد، مطرح کنند. ‏‎ ‎‏با حوصله به حرف افراد گوش می‏‏‌‏‏دادند و اگر حرف درستی می‏‏‌‏‏زدند، آن‌ها را تأیید ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کردند. یادم هست از اشخاصی که زیاد سؤال می‏‏‌‏‏کردند، یکی من بودم، دیگری حاج ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 96

‎‏آقا مصطفی بود و یکی دو نفر دیگر از جمله پسر مرحوم حاج آقا بزرگ شاهرودی که ‏‎ ‎‏گویا الآن در مشهد است و آقای سید محمود هاشمی که اوایل در درس امام حاضر ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏شدند ولی بعد جلسات را ترک کردند.‏

‏‏امام به حرف‏‏‌‏‏ها گوش می‏‏‌‏‏دادند، اگر اشکالی وارد نبود، رد می‏‏‌‏‏کرد، اگر یکی دو بار ‏‎ ‎‏دیگر هم موضوع را مطرح می‏‏‌‏‏کرد، باز هم جواب می‏‏‌‏‏دادند، ولی باز اگر ادامه می‏‏‌‏‏داد، ‏‎ ‎‏به طریقی او را دست به سر می‏‏‌‏‏کردند که مثلاً خوب مطالعه نکرده‏‏‌‏‏ای. یک بار من ‏‎ ‎‏مسأله‏‏‌‏‏ای را مطرح کردم و به نظرشان جوابی نیامد، گویا غافلگیر شده بودند. گفتند که ‏‎ ‎‏اشکال وارد است ولی فردای آن روز که آمدند جواب آن مسأله را دادند. بعضی وقت‏‏‌‏‏ها ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏شد که امام جواب اشکالی را فردای آن روز می‏‏‌‏‏دادند. ولی در جلسات دیگر، ‏‎ ‎‏به خصوص در درس آقای خویی کسی جرأت نمی‏‏‌‏‏کرد حرفی بزند؛ چون آن آقایان ‏‎ ‎‏زود حمله کرده و با یک تشر طرف را ساکت می‏‏‌‏‏نمودند. اما امام به حرف طلبه‏‏‌‏‏ها گوش ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏دادند و تشویق هم می‏‏‌‏‏کردند. حضرت امام از قول استادشان‏‎[1]‎‏ تعریف می‏‏‌‏‏کردند که ‏‎ ‎‏کسی مسأله‏‏‌‏‏ای نوشت و حرف‏‏‌‏‏های استاد را نقل کرد، وقتی نوشته‏‏‌‏‏اش را نزد استاد برد، ‏‎ ‎‏استاد گفت که نوشته تو خوب نیست. پرسید چرا؟ من که همه مطالب را نوشته‏‏‌‏‏ام؟ ‏‎ ‎‏استاد گفت: «همه مطالب را نوشته‏‏‌‏‏ای، لکن باید زیرش خط بکشی و بنویسی قال، یعنی ‏‎ ‎‏استاد گفت و بعد هم بنویسی اقولُ، یعنی من می‏‏‌‏‏گویم و زیر مطلب استاد باید حرف ‏‎ ‎‏خودت را هم بنویسی.» یعنی باید در جلسات راه سؤال و جواب باز باشد. خیلی‏‏‌‏‏ها ‏‎ ‎‏نظرشان این بود که در آن زمان درس امام در نجف بهترین درس است چون به طلبه‏‏‌‏‏ها ‏‎ ‎‏پر و بال می‏‏‌‏‏داد و آن‌ها را تشویق می‏‏‌‏‏کرد. البته نقل شده است که آقای شاهرودی هم با ‏‎ ‎‏آن که خودش به جلسات درس آقای نائینی می‏‏‌‏‏رفت ولی طلبه‏‏‌‏‏ها را تشویق می‏‏‌‏‏کرد که ‏‎ ‎‏به درس آقا ضیاء (عراقی) بروند. کسی پرسید: «شما که شاگرد آقای نائینی هستی، چرا درس آقا ضیاء را تشویق می‏‏‌‏‏کنی؟». گفت: «چون آقا ضیاء به طلبه‏‏‌‏‏ها بال و پر می‏‏‌‏‏دهد و ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 97

‎‏آن‌ها را ورزیده می‏‏‌‏‏کند. به حرفشان گوش می‏‏‌‏‏دهد، ولی آقای نائینی گوشش نمی‏‏‌‏‏شنود و دو سه تا از شاگردهای خوبش اطرافش می‏‏‌‏‏نشینند و اگر کسی حرفی بزند به او حمله ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کنند و نمی‏‏‌‏‏گذارند سؤالی مطرح شود.» بنابراین درس امام در آن زمان ـ با چشم ‏‎ ‎‏انصاف ـ بهترین درس فقه در نجف بود. البته درس اصول را قبلاً در قم تدریس کرده ‏‎ ‎‏بودند و به نام ‏‏انوارالهدایه‏‏ که شرح بر کفایه می‏‏‌‏‏باشد، چاپ شده بود و یا به طور مستقل ‏‎ ‎‏هم درس اصول ایشان را آقای (جعفر) سبحانی تقریر کرده بود. در نجف از تدریس ‏‎ ‎‏اصول امتناع کردند.‏

‏‏از مسائلی که امام خیلی رعایت می‏‏‌‏‏کرد و به کسانی که توجه نداشتند، متذکر می‏‏‌‏‏شد، این بود که مسائل عقلی را در مسائل فقهی وارد نکنند. از جمله آقا شیخ محمد حسین کمپانی، یکی از اساتید نجف، که مطالب زیادی را نوشته و به زبان فارسی و عربی شعر می‏‏‌‏‏سرود و بر کفایه و حاشیه بر ‏‏رسائل‏‏، ‏‏وسایل‏‏‌‏‏الشیعه‏‏ هر دو حاشیه نوشته داشت و آدم جامع و معقولی بود، ولی در مطالب فقهی، جهات فلسفی وارد کرده بود و امام متذکر شدند که این محقق بین مسائل تشریعی ـ اعتباری و مسائل عقلی خلط کرده است. ‏‎ ‎‏یعنی خواسته است مسائل اعتباری را مانند مسائل عقلی حل کند، در صورتی که نباید ‏‎ ‎‏مسائل فلسفی را وارد می‏‏‌‏‏کرد.‏

‏‏دیگر این‏‏‌‏‏که امام طلبه‏‏‌‏‏ها را وادار می‏‏‌‏‏کرد هر مطلبی که می‏‏‌‏‏شنوند، حتی اگر کلام ‏‎ ‎‏بزرگان باشد، در آن جستجو کنند. چون ممکن است اشتباه باشد و می‏‏‌‏‏گفت کلام خدا ‏‎ ‎‏و کلام معصوم که نیست؛ بنابراین نباید از آن گذشت و چشم‏‏‌‏‏بسته به آن اعتماد کرد. ‏‏لَو ‎ ‎کان مِن عِندِ غَیرِاللهِ لَوجدوا فیه اختلافاً کثیراً‏‏. یعنی در هر چه از غیر خدا باشد، اختلاف ‏‎ ‎‏هست.‏

‏‏مسأله دیگر این‏‏‌‏‏که امام اعتقاد داشت که نباید به حافظه اکتفا کرد و به آن مغرور شد. ‏‎ ‎‏مثلاً مرحوم نائینی چون حافظه‏‏‌‏‏اش خوب بود، خیلی جاها در روایت مطالب اشتباه کرده ‏‎ ‎‏بود. بنابراین امام می‏‏‌‏‏گفتند: «به اصل مطلب مراجعه کنید. مثلاً اگر روایت در وسائل‏‎[2]‎‏ ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 98

‎‏است، به وسائل مراجعه کنید، اگر در وسائل آمده است که این مطلب را از تهذیب‏‎[3]‎‏ ‏‎ ‎‏گرفتم، به تهذیب مراجعه کنید و همین طور بروید تا به اصل برسید. اگر این طور پیش ‏‎ ‎‏بروید، می‏‏‌‏‏بینید چقدر اشتباه شده است و گاهی ممکن است تغییر یک کلمه، موجب ‏‎ ‎‏اشتباه در مطلب فقهی شده باشد.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 99

  • . مقصود آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی است که این مطالب را از استاد خود مرحوم فشارکی نقل  می نمودند.
  • . وسائل الشیعه؛ تألیف محمد بن الحسن حرالعاملی.
  • . تهذیب الاحکام؛ تألیف شیخ طوسی (385ـ460 ق) از منابع اربعه فقهی و حدیثی شیعه می باشد.

خصایص امام

‏‏امام از جهت مادی هم وضع طلبه‌ها را به بهترین درجه رساند. آقای حکیم تا زمانی که ‏‎ ‎‏فوت شد، به طلبه‌ها چهار دینار می‌داد‏‎[1]‎‏. به تبعیت او دیگران هم در همین حدود به ‏‎ ‎‏طلبه‌ها ماهیانه پرداخت می‌کردند. اگر هم کسی سی دینار می‌گرفت، استثناء بود ولی ‏‎ ‎‏حضرت امام ماهیانه طلبه‌ها را به پنجاه دینار رساند و آن‌ها را از حیث مادی تأمین کرد. ‏‎ ‎‏فردی از رفقای آقای خویی می‌گفت: «آقای خمینی صد دینار می‌دهد نه پنجاه دینار؛ ‏‎ ‎‏چون پنجاه دینار آقای خویی هم به خاطر آقای خمینی است.» شیخی مشکینی که ‏‎ ‎‏مرحوم شده است و از رفقای خاص آقای خویی بود، می‌گفت که اگر آقای خمینی به ‏‎ ‎‏نجف نیامده بود هنوز همان چهار دینار را می‌داد. ایشان تعبیرش این بود که چون امام ‏‎ ‎‏پنجاه دینار پرداخت می‌کرد، آقای خویی هم ماهیانه‌اش را پنجاه دینار کرده بود.‏

‏‏امام به تمام معنا به طلبه‏‏‌‏‏ها می‏‏‌‏‏رسید و بین عرب و عجم و ترک و دیلم و فارس ‏‎ ‎‏فرق نمی‏‏‌‏‏گذاشت. در صورتی که قبلاً این طور نبوده. مثلاً به افغانی‏‏‌‏‏ها نیم دینار، ‏‎ ‎‏ایرانی‏‏‌‏‏ها دو دینار و به عرب‏‏‌‏‏ها یک دینار کمک می‏‏‌‏‏کردند و بعضی‏‏‌‏‏ها را ربع دینار ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏دادند، ولی امام تفاوتی بین افراد نمی‏‏‌‏‏گذاشت و علاوه بر آن کمک‏‏‌‏‏های دیگر هم ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کرد. آقای قرهی می‏‏‌‏‏گفت که امام حتی به کسانی که با او مخالف هم بودند،ماهیانه ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏داد و اگر کسی مراجعه می‏‏‌‏‏کرد و می‏‏‌‏‏گفت مریض هستم، باز امام با این‏‏‌‏‏که می‏‏‌‏‏دانست این‏‏‌‏‏ها مخالفین او هستند و در مجالس از وی بدگویی می‏‏‌‏‏کنند با این حال به آن‌ها کمک می‏‏‌‏‏کرد. کمک‏‏‌‏‏های ایشان هم قابل توجه بود. گاهی می‏‏‌‏‏شد که تمام پول دکتر و دوا و ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 99

‎‏درمان را می‏‏‌‏‏داد. می‏‏‌‏‏گفتند امام در خانه نشسته است لکن از همه جا خبر دارد و می‏‏‌‏‏داند ‏‎ ‎‏که چه اشخاصی دوستش دارند و چه کسانی با او دشمنی دارند. حاج آقا مصطفی یکی ‏‎ ‎‏از حرف‏‏‌‏‏هایش همین بود و بارها به امام گفته بود، اصرار هم کرده بود که شما بیایید ‏‎ ‎‏حد معمولی، به فرض چهار دینار برای طلبه‏‏‌‏‏ها بگذارید و مابقی را به فضلا بدهید. امام ‏‎ ‎‏گفته بود: «نه، وقتی تو به این مقام رسیدی این کار را بکن. فضلا راه‏‏‌‏‏های دیگری برای ‏‎ ‎‏پول درآوردن دارند. هر جا که پولی باشد به آن‌ها می‏‏‌‏‏دهند ولی طلبه‏‏‌‏‏ها چیزی دستشان ‏‎ ‎‏نمی‏‏‌‏‏آید. این‏‏‌‏‏ها مستحق هستند و اگر آدم به آن‌ها کمک کند، می‏‏‌‏‏توانند زندگی خود را ‏‎ ‎‏اداره کنند. زن و بچه دارند، حتی بعضی‏‏‌‏‏ها عروس و داماد دارند و درآمدی ندارند.»‏

‏‏از طرف دیگر امام در بند مدرسه‏‏‌‏‏سازی و این حرف‏‏‌‏‏ها نبود. خیلی به ایشان مراجعه ‏‎ ‎‏کردند که دیگران مدرسه و بیمارستان و غیره ساخته‏‏‌‏‏اند، خوبست شما هم اقدامی کنید؛ ‏‎ ‎‏ولی امام از دو جهت در این کار وارد نشد؛ یک جهت این‏‏‌‏‏که امام واقعاً تمام کارهایش ‏‎ ‎‏برای خدا بود و هیچ غیر از خدا در نظر نداشت و نمی‏‏‌‏‏خواست گفته شود که این ‏‎ ‎‏مدرسه را فلان شخص ساخته است. روح والا و عرفانی امام جوری بود که این مسائل ‏‎ ‎‏را تقبل نمی‏‏‌‏‏کرد و حاضر نشد که این کار را بکند و جهت دیگر هم این بود که ایشان اعتقاد ‏‎ ‎‏داشت که باید طلبه‏‏‌‏‏ها درست بشوند. اگر طلبه درست بشود، مسجد هم درست می‏‏‌‏‏شود. ‏‎ ‎‏البته سابقاً هم این طور نبوده است؛ فرض بگیرید شیخ انصاری و صاحب جواهر هم ‏‎ ‎‏مدرسه نساخته‏‏‌‏‏اند و این کارها جدیداً پیش آمده است. الآن حتی کسانی که مرجع نشده‏‏‌‏‏اند، مدرسه می‏‏‌‏‏سازند که پایگاهی برایشان باشد ولی امام اصلاً این معنا در ذهنش نبود. ترجیح می‏‏‌‏‏دادند وجوهات را به طلبه‏‏‌‏‏ها بدهند تا‏‏ این‏‏‌‏‏که مدرسه‏‏‌‏‏ای، چیزی بسازند. الحمدلله که الآن همه مدارس و مساجد به نام امام خمینی است. هر شهری که می‏‏‌‏‏روی مسجد امام خمینی، مدرسه امام خمینی، خیابان و چهارراه امام خمینی و... است. حتی کسی نقل می‏‏‌‏‏کرد که در قریه‏‏‌‏‏ای در اندونزی مدرسه‏‏‌‏‏ای به نام امام خمینی ساخته‏‏‌‏‏اند. این مطلب بیانگر همان اصل ان ‏‏تَنصُروا اللهَ ینصُرکُم و یثبت اَقدامکُم‏‏ می‏‏‌‏‏باشد که اگر انسان برای خدا کار کند، از آنجا که همه چیز متعلق به خداست، قلوب مردم متوجه او می‏‏‌‏‏شود. این قضیه کاملاً در مورد امام خمینی صدق می‏‏‌‏‏کند.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 100

  • . یک دینار در آن زمان معادل بیست تومان بود.

ارسال وجوهات برای امام

‏‏عده‌ای از خارج و داخل عراق برای امام پول می‌فرستادند. برای مثال یکی از تجار ‏‎ ‎‏اصفهان به نام مرحوم حاجی معتمدی که کار خیر زیاد می‌کرد، در کربلا هم حسینیه ‏‎ ‎‏داشت و مقلد آقای حکیم بود، لکن پول که به نجف ارسال می‌کرد، برای همه آقایان ‏‎ ‎‏از جمله شاهرودی و خویی و نیز حضرت امام هم می‌فرستاد و حتی در مواردی مبلغ ‏‎ ‎‏ارسال شده برای امام از دیگران بیشتر بود. ایشان یک بار که به عراق آمد، گفت: «من ‏‎ ‎‏می‌خواهم به دیدن امام بروم لکن می‌خواهم در تاریکی شب باشد، چون این‌جا معروف ‏‎ ‎‏است که ساواکی‌های ایرانی دور و بر منزل آقای خمینی هستند و چون من آدم ‏‎ ‎‏سرشناسی هستم، اگر مرا ببینند و از من عکس بگیرند یا اسم مرا به ساواک بدهند، به ‏‎ ‎‏دردسر می‌افتم. بهتر است شب که هوا تاریک می‌شود بیایم.» ساعت دو یا سه بعد از ‏‎ ‎‏غروب آمد که کسی نباشد. آقای خلخالی می‌گفت: «چون مرحوم حاجی معتمدی خیلی ‏‎ ‎‏محترم بود و خیلی هم کار خیر می‌کرد و نسبت به امام هم خیلی ارادت داشت و پول ‏‎ ‎‏می‌فرستاد، من فکر کردم اگر ایشان به نزد امام برود و امام هیچ اعتنایی به ایشان نکند، ‏‎ ‎‏دلگیر می‌شود و نمی‌داند که طبع امام این طور است، برای همین تصمیم گرفتم که با ‏‎ ‎‏ایشان به نزد امام بروم؛ چون امام به من خیلی لطف داشتند و هر زمان که نزد ایشان ‏‎ ‎‏می‌رفتم، امام قدری حرکت می‌کردند و گفتم که شاید این بار حاجی معتمدی گمان ‏‎ ‎‏کند که امام برای او حرکت کرده‌اند. همین طور هم شد و حاجی معتمدی خیلی ‏‎ ‎‏خوشحال شد. وقتی که نشستیم من قبض پولی که حاجی معتمدی داده بود، به امام ‏‎ ‎‏دادم تا ایشان مهر کنند. امام فرمودند: «آقای خلخالی شما همه زحمت‌های ما را ‏‎ ‎‏به عهده دارید، حتی قبض را هم شما می‌نویسید.» گفتم: «آقا شما قبض یاد ندارید ‏‎ ‎‏بنویسید.» گفتند: «چطور یاد ندارم؟ خوب مثلاً می‌نویسید فلان مقدار پول را که ‏‎ ‎‏فلان شخص برای من فرستاده، رسیده است.» من قبض آقای خویی را بیرون آوردم و ‏‎ ‎‏گفتم: «ببینید، قبض را این طور می‌نویسند: از جناب مستطاب عمدﺓ‌ التجار و الاخیار ‏‎ ‎‏«سلّمه ‌الله، ایده‌الله، وفّقه ‌الله...». امام فرمودند: «آقای خلخالی خدا می‌داند که من این ‏‎ ‎‏کارها را یاد ندارم.» و خدا می‌داند که امام این حرف را از ته دل می‌زد. اصلاً طبعش ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 101

‎‏این طور بود که از تملّق بدش می‌آمد و خودش هم هیچ وقت تملّق کسی را نمی‌گفت.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 102

ارتباط امام با افرادِ با دیدگاه های مختلف

‏‏امام با روشنفکرها خوب بودند و نسبت به آن‌ها نظر مثبت داشتند. لکن از آنجا که ‏‎ ‎‏به طور کلی با گروه‌گرایی مخالف بودند، کسانی را که در جناحی وارد می‌شدند، تأیید ‏‎ ‎‏نمی‌کردند و این خصوصیت را ما کاملاً در ایشان مشاهده کردیم. به طور کلی ‏‎ ‎‏دوروبری‌های امام در نجف، دو دسته بودند. یک دسته، روشنفکر و مبارز و مجاهد ‏‎ ‎‏بودند که از ایران آمده بودند و در واقع فراری بودند و بیشترشان ـ نه همه آن‌ها ـ به ‏‎ ‎‏امام علاقه داشتند. عده‌ای در نجف مستقر بودند و تعدادی هم به نجف رفت و آمد ‏‎ ‎‏می‌کردند. امام کارهایی مثل پخش اطلاعیه‌ها یا پیغام رسانی را به این‌ها محول می‌کردند اما همین‌ها هم با وجود آن که مورد اعتماد امام بودند، اگر می‌خواستند در مورد امور حسبیه و سهم امام و این قبیل مسائل اجازه بگیرند، امام به آن‌ها اجازه نمی‌دادند. چون من در کارهایی وارد بودم، این‌ها چند بار مرا برای کسب اجازه واسطه قرار دادند، ولی هر بار پاسخ امام منفی بود. یعنی امام حتی این مبارزین و مجاهدینی را که به آن‌ها ‏‎ ‎‏اعتماد داشت، در کارها دخالت نمی‌دادند. دسته دیگر، هم در صحنه‌های مبارزه شرکت ‏‎ ‎‏می‌کردند و هم در کارهای علمی وارد بودند. مثلاً در نوشتن کتاب‌های بیع، خلل و ‏‎ ‎‏ولایت فقیه‏‏ مشارکت داشتند. خلاصه این‌ها در نجف از اطرافیان امام بوده، در نماز و ‏‎ ‎‏کلاس درس ایشان شرکت می‌کردند و حتی در مسافرت هم با امام بودند.‏

‏‏از دسته اول روشنفکرانی نظیر، دکتر یزدی و بنی‏‏‌‏‏صدر بودند که از اروپا و امریکا به ‏‎ ‎‏دیدار امام می‏‏‌‏‏آمدند. البته چند نفری هم از ایران آمدند و دوباره برگشتند؛ مثل آقای ‏‎ ‎‏غرضی و پسر آقای جنتی ـ علی جنتی ـ که در نجف او را «الهی» می‏‏‌‏‏خواندند. یکی هم ‏‎ ‎‏پسر آقای منتظری بود. محمد منتظری که به اسم دیگری (سمیعی) خوانده می‏‏‌‏‏شد. آقای چمران را یاد ندارم به نجف آمده باشد ولی آقای (جلال‏‏‌‏‏الدین) فارسی چند بار از لبنان آمده بود. حتی تیمور بختیار هم ـ زمانی وزیر اطلاعات و امنیت رژیم شاه بود ـ به ‏‎ ‎‏دیدن امام آمد، لکن امام خیلی به او بی‏‏‌‏‏محلی کردند، چون آدم خیلی خبیثی بود. امام ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 102

‎‏کسانی را که با شاه رابطه مستقیم یا غیر مستقیم داشتند یا با دستگاه شریعتمداری بودند، ‏‎ ‎‏به هیچ وجه راه نمی‏‏‌‏‏دادند. برای مثال آقای (شیخ احمد) کافی و یک نفر دیگر ـ که ‏‎ ‎‏چون هنوز زنده است، نامش را نمی‏‏‌‏‏بریم ـ به نجف آمدند، ولی هر چه خواستند ‏‎ ‎‏خدمت امام برسند، امام نپذیرفتند. با آن که این دو نفر با دستگاه شاه و اتباعش ‏‎ ‎‏غیر مستقیم رابطه داشتند. پدر خانم من واسطه بود که آن آقا به خدمت امام برود، ولی ‏‎ ‎‏امام به هیچ وجه راضی نشدند. تقریباً هفت، هشت روز منتظر ماند که بتواند به نزد امام ‏‎ ‎‏برود، لکن چون در دارالتبلیغ با آقای شریعتمداری رابطه داشت، امام او را نپذیرفت.‏

‏‏جریان ملاقات آقای کافی هم به این صورت بود که چون ایشان پیش من درس ‏‎ ‎‏خوانده بود، مرا واسطه کرد که شاید بتواند به خدمت امام برسد. در ایران مشکلی ‏‎ ‎‏داشت که اگر امام را می‏‏‌‏‏دید، مشکلش حل می‏‏‌‏‏شد و اصولاً انقلابی‏‏‌‏‏ها نظر خوبی نسبت ‏‎ ‎‏به او پیدا می‏‏‌‏‏کردند. بنا بود یک روز با هم به خدمت امام برویم. حاج آقا مصطفی به ‏‎ ‎‏من گفت که شنیدم شما می‏‏‌‏‏خواهید آقای کافی را به دیدار امام ببرید. گفتم: بله، یزدی ‏‎ ‎‏است و اهل منبر است، روضه هم خوب می‏‏‌‏‏خواند. چه اشکال دارد که به دیدار امام ‏‎ ‎‏برود؟ گفت: «به هیچ وجه صلاح نیست که نزد امام برود.» گفتم: «دلیلش چیست؟» ‏‎ ‎‏گفت: «این‏‏‌‏‏جا کسانی هستند که در مورد خصوصیات افرادی که از ایران می‏‏‌‏‏آیند، به ما ‏‎ ‎‏خبر می‏‏‌‏‏دهند. در مورد ایشان هم گفته‏‏‌‏‏اند که در مجلس ختم یکی از شکنجه‏‏‌‏‏گران ‏‎ ‎‏ساواک به منبر رفته و او را حتی از «سلمان فارسی» هم بالاتر برده است؛ بنابراین چنین ‏‎ ‎‏شخصی لایق دیدار امام نیست. من هم به آقای کافی گفتم که در نجف نمی‏‏‌‏‏شود به ‏‎ ‎‏دیدار امام برود، شاید در ایام عاشورا که امام به کربلا می‏‏‌‏‏رود، توفیق پیدا کند و امام را ‏‎ ‎‏ببیند. اما در کربلا، باز هم حاج آقا مصطفی به من گفتند که این‏‏‌‏‏جا چون افراد راحت‏‏‌‏‏تر ‏‎ ‎‏به امام نزدیک می‏‏‌‏‏شوند، شما اصلاً نگذارید کافی به دیدار امام برود چون به تازگی ‏‎ ‎‏مجدداً نامه آمده است که به هیچ وجه نباید کافی به خدمت امام برسد.‏

‏‏زمانی هم پسر مرحوم حاج سید علی میلانی به نجف آمد که به واسطه آقای قرهی ‏‎ ‎‏به ملاقات امام برود. باز حاج آقا مصطفی مانع شدند و گفتند که او با ساواک ارتباط ‏‎ ‎‏داشته است و نباید با امام دیدار کند. غیر از این سه نفر، امام همه افراد را می‏‏‌‏‏پذیرفت. ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 103

‎‏مگر زمانی که مریض بودند یا زمانی که وقت مطالعات و ادعیه و قرآن خواندن بوده ‏‎ ‎‏اجازه ورود نمی‏‏‌‏‏دادند. روشنفکرهایی که از خارج می‏‏‌‏‏آمدند، همه به خدمت امام ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏رفتند و حتی نمایندگان مجاهدین خلق هم به حضور امام رسیدند. اما به هر حال ‏‎ ‎‏امام با گروه‏‏‌‏‏گرایی و حزب‏‏‌‏‏بازی و دسته‏‏‌‏‏بندی‏‏‌‏‏ها و... مخالف بود و می‏‏‌‏‏گفت که باید ‏‎ ‎‏هدف عام باشد. با آن که می‏‏‌‏‏دانست مثلاً دکتر یزدی از اعضای تیپ نهضت آزادی و ‏‎ ‎‏جبهه ملی است یا مثلاً قطب‏‏‌‏‏زاده راه دیگری دارد یا بنی‏‏‌‏‏صدر که اصلاً لامذهب بود و ‏‎ ‎‏جزء هیچ مرام و مسلکی نبود، همه را به حضور می‏‏‌‏‏پذیرفت، لکن کمتر به آن‌ها بها ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏دادند.‏

‏‏اما مرحوم حاج آقا مصطفی با آن‌ها صد درصد مخالف بود و ملاقات نمی‏‏‌‏‏کرد. نه ‏‎ ‎‏بنی‏‏‌‏‏صدر، نه دکتر یزدی، نه قطب‏‏‌‏‏زاده، به خصوص حاج آقا مصطفی اصلاً با قطب‏‏‌‏‏زاده ‏‎ ‎‏خوب نبود. البته شاید دکتر یزدی نزد حاج آقا مصطفی می‏‏‌‏‏رفت، ولی آن اهمیت را که ‏‎ ‎‏به دیدار امام برود، نداشت و همه می‏‏‌‏‏گفتند چطور است که امام با ما ملاقات می‏‏‌‏‏کند ‏‎ ‎‏ولی حاج آقا مصطفی به ما راه نمی‏‏‌‏‏دهد؟‏

‏‏امام به هر کسی که مخالف شاه و دستگاه بود، حتی کمونیست‏‏‌‏‏ها هم راه می‏‏‌‏‏داد. ‏‎ ‎‏گروهی از روشنفکرها خیلی اصرار داشتند که از حضرت امام درباره منافقین تأییدی ‏‎ ‎‏بگیرند. لکن امام به هیچ وجه آن‌ها را تأیید نکرد. امام در این جهات خیلی محکم بود. ‏‎ ‎‏البته از مبارزین کسانی بودند که به منافقین و حتی به جبهه ملی هم تمایلاتی داشتند. ‏‎ ‎‏از جمله یادم می‏‏‌‏‏آید محمدمنتظری که تازه از سوریه یا پاکستان آمده بود در جلسه‏‏‌‏‏ای ‏‎ ‎‏شرکت کرده و در آن جلسه سخنرانی هم نمود، حتی ایشان هم با یکی از رفقایش از ‏‎ ‎‏مصدق طرفداری می‏‏‌‏‏کردند. البته شاید بعدها نظر آن‌ها عوض شده باشد.‏

‏‏در مورد آقای شریعتی هم امام هیچ وقت تأییدی نکرد. حتی وقتی که جنازه‏‏‌‏‏اش را ‏‎ ‎‏به سوریه بردند، خیلی‏‏‌‏‏ها اصرار داشتند که امام اطلاعیه‏‏‌‏‏ای بدهد و خدماتش را بیان کند ‏‎ ‎‏و خصوصیاتش را شرح بدهد، لکن امام این کار را نکرد. حتی کسی را برای شرکت در ‏‎ ‎‏مجلس بزرگداشت ایشان هم نفرستاد. در آن موقع شاید مرحوم حاج احمد آقا بی‏‏‌‏‏میل ‏‎ ‎‏نبود که برای شریعتی کاری بشود. حتی یکی دو بار هم با ما سر همین دکتر شریعتی ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 104

‎‏درگیر شد. ولی حاج آقا مصطفی بیشتر به امام شباهت داشت و از گروه‏‏‌‏‏گرایی و ‏‎ ‎‏تشکیلات‏‏‌‏‏بازی و این طور چیزها خوشش نمی‏‏‌‏‏آمد.‏

‏‏واقعاً هم برای ما عجیب بود که امام تا این حد روشن‏‏‌‏‏بین بود و این هم از کرامات ‏‎ ‎‏امام بود که ان المؤمن ینظر بنور الله: یعنی مومن با نور خدا همه جا را می‏‏‌‏‏بیند. واقعاً ‏‎ ‎‏امام این طور بود. یکی از رفقا می‏‏‌‏‏گفت که من می‏‏‌‏‏خواهم در مورد لبنانی‏‏‌‏‏ها یا افغانی‏‏‌‏‏ها ‏‎ ‎‏در حضور امام صحبت کنم، می‏‏‌‏‏بینم که امام تمام خصوصیات آن‌ها را می‏‏‌‏‏داند و از ‏‎ ‎‏کارها و ویژگی‏‏‌‏‏های آن‌ها به طور دقیق آگاهی دارد. این‏‏‌‏‏ها همه کشف و کرامات است، ‏‎ ‎‏چون امام خیلی کم از منزل خارج می‏‏‌‏‏شد مگر برای نماز یا برای درس و فقط شب‏‏‌‏‏ها ‏‎ ‎‏هم نیم ساعتی بیرون از منزل می‏‏‌‏‏نشست.‏

‏‏حتماً می‏‏‌‏‏دانید که شهید مطهری و دکتر شریعتی در اوایل کار با هم خوب بودند، اما ‏‎ ‎‏بعدها به دلائلی رابطه بین آن‌ها شکرآب شد؛ البته مرحوم مطهری مطالبی هم در مورد ‏‎ ‎‏خصوصیات دکتر شریعتی برای امام نوشته بود و می‏‏‌‏‏گفتند که امام فرموده که «به ‏‎ ‎‏شریعتی بگویید اگر می‏‏‌‏‏خواهد جلوه کند و در بازار تهران رسوخ کند، کاری به مفاتیح و ‏‎ ‎‏کتاب‏‏‌‏‏های مجلسی نداشته باشد»؛ اما این‏‏‌‏‏که امام او را تکفیر کرده باشند، من چیزی ‏‎ ‎‏نشنیده‏‏‌‏‏ام.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 105

برخورد امام با حزب بعث عراق

‏‏بعضی از مقامات عراقی برای ملاقات امام می‌آمدند و امام هم خیلی چیزی نمی‌گفت، ‏‎ ‎‏اما زمانی که می‌خواستند ایرانی‌ها را از عراق بیرون کنند، امام خیلی به آن‌ها تشر زد. در آن زمان آقای خویی مریض واقعی بود یا مریض سیاسی، درست یادم نیست، ‏‎ ‎‏به هر حال ایشان برای معالجه به لندن رفت و از آنجا نامه‌ای فرستاد به این مضمون که: ‏‎ ‎‏«ان الحکومۀ الموقرۀ» یعنی حکومت وقت با وقار است و ما از آن بدی ندیده‌ایم و مُهر ‏‎ ‎‏ایشان هم پای نامه بود. البته خودشان هم هیچ وقت آن را انکار نکردند.‏

‏‏خلاصه دستگاه شش روز فرصت داده بود که ایرانی‏‏‌‏‏ها از عراق خارج شوند. عده‏‏‌‏‏ای ‏‎ ‎‏رفتند، ولی کسانی را که مانده بودند، خیلی اذیت می‏‏‌‏‏کردند. امام تذکره‏‏‌‏‏ای (پاسپورت) ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 105

‎‏داد که من هم می‏‏‌‏‏خواهم بروم. ولی آن‌ها نمی‏‏‌‏‏خواستند که امام برود. با ایران خیلی بد ‏‎ ‎‏بودند ولی دلشان می‏‏‌‏‏خواست امام در عراق بماند. یکی از معاونین صدام به نام «رضا» ‏‎ ‎‏که خیلی آدم خونخواری بود، به نجف آمد و می‏‏‌‏‏خواست با امام ملاقات کند، چون امام ‏‎ ‎‏تذکره‏‏‌‏‏اش را داده بود. مردم نجف همانقدر که از صدام می‏‏‌‏‏ترسیدند، از این «رضا» هم ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏ترسیدند. وقتی خبر دادند که این شخص آمده است و می‏‏‌‏‏خواهد با امام ملاقات کند، ‏‎ ‎‏امام او را نپذیرفتند. همه دستپاچه شده بودند. آقا شیخ حسن جواهری، پیرمردی بود که ‏‎ ‎‏بعدها به ایران آمد و در قم هم فوت کرده، خیلی دستپاچه شده بود و به آقا شیخ ‏‎ ‎‏نصرالله خلخالی گفته بود که اگر امام این شخص را راه ندهد و او به بغداد برگردد؛ ‏‎ ‎‏صدام نجف را به آتش می‏‏‌‏‏کشد. آقا شیخ نصرالله نزد امام آمد و این قضایا را نقل کرد. ‏‎ ‎‏آقای نخجوانی هم که مترجم امام بود، آمد و گفت که این یکی از معاونین صدام است ‏‎ ‎‏و اگر امام به او راه ندهند، خیلی بد می‏‏‌‏‏شود. اما امام زیر بار این حرف‏‏‌‏‏ها نمی‏‏‌‏‏رفت. ‏‎ ‎‏عاقبت امام به آقا شیخ نصرالله فرمودند: «تو دیگه چرا این قدر نگران هستی؟ من به او ‏‎ ‎‏راه می‏‏‌‏‏دهم ولی می‏‏‌‏‏خواهم صولتش بشکند. فکر می‏‏‌‏‏کند این‏‏‌‏‏جا هم بغداد است.» خلاصه ‏‎ ‎‏امام او را پذیرفتند و البته خیلی هم به او تشر زدند و گفتند: کاری که شما با ایرانی‏‏‌‏‏ها ‏‎ ‎‏کردید، با یهودی‏‏‌‏‏ها نکردید. شما که می‏‏‌‏‏گویید ضد یهود هستید، وقتی می‏‏‌‏‏خواستید آن‌ها ‏‎ ‎‏را بیرون کنید دو ماه به آن‌ها فرصت دادید. بعد که مهلتشان تمام شد باز هم به آن‌ها ‏‎ ‎‏وقت دادید تا وسایل زندگیشان را بفروشند و پول‏‏‌‏‏هایشان را جمع کنند، ولی به ‏‎ ‎‏ایرانی‏‏‌‏‏ها، حتی کسانی که دو سه نسل پشت در پشت این‏‏‌‏‏جا سکونت داشته‏‏‌‏‏اند و بعضی اصلاً فارسی یاد ندارند، فقط شش روز مهلت داده‏‏‌‏‏اید. خلاصه امام خیلی تند با او ‏‎ ‎‏حرف زدند و در آخر هم او را از خانه‏‏‌‏‏شان بیرون کردند.‏

‏‏یک بار هم استاندار کربلا به ملاقات امام آمد. البته امام به عربی مکالمه‏‏‌‏‏ای خوب ‏‎ ‎‏مسلط نبودند. معمولاً کسی برای ترجمه صحبت‏‏‌‏‏های امام می‏‏‌‏‏رفت. وقتی استاندار آمده ‏‎ ‎‏بود، امام باز در مورد اخراج ایرانی‏‏‌‏‏ها و اذیت و آزاری که متحمل می‏‏‌‏‏شدند، صحبت ‏‎ ‎‏کردند و گفتند که شما وقتی این‏‏‌‏‏جا می‏‏‌‏‏آیید، قول می‏‏‌‏‏دهید که دیگر آزار رساندن به ‏‎ ‎‏ایرانی‏‏‌‏‏ها را تمام کنید ولی هنوز بیرون نرفته‏‏‌‏‏اید که باز خبر اذیت و آزارها به گوش ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 106

‎‏می‏‏‌‏‏رسد. امام خیلی اوقاتشان تلخ بود و حالا یادم نیست که خودشان طلب کرده بودند ‏‎ ‎‏که استاندار به دیدارشان بیاید یا این‏‏‌‏‏که او خودش آمده بود و در مورد شط‏‏‌‏‏العرب با امام ‏‎ ‎‏صحبت می‏‏‌‏‏کرد. خلاصه امام خیلی تند برخورد کرد. وقتی آقای نخجوانی که از ‏‎ ‎‏نزدیکان آقای خویی بود، خواست ترجمه کند، ترسید و خواست مطلب را طوری بیان ‏‎ ‎‏کند که خیلی بد نباشد،خلاصه امام خیلی تند برخورد کرد. امام وقتی حرف‏‏‌‏‏های او را ‏‎ ‎‏شنیدند، گفتند که چرا بد ترجمه می‏‏‌‏‏کنی؟ نخجوانی هم بیچاره ترسید و از اتاق بیرون ‏‎ ‎‏رفت و یکی از طلبه‏‏‌‏‏ها برای ترجمه آمد و با همان کلمات امام گفت که بهتر است ‏‎ ‎‏در مورد شط‏‏‌‏‏العرب و شط‏‏‌‏‏الفارس و اروند کنار و اروندرود صحبت نکند. بحث ما با ‏‎ ‎‏شما بر سر اذیت و آزاری است که به مردم ما می‏‏‌‏‏رسد و ما همان طور که با شاه مخالف ‏‎ ‎‏هستیم، با شما و کارهایتان هم مخالفیم. شما هم مثل شاه به مردم ظلم می‏‏‌‏‏کنید.‏

‏‏آقا شیخ نصرالله می‏‏‌‏‏گفت که استاندار کربلا گفته است: وقتی ما نزد امام می‏‏‌‏‏رویم، ‏‎ ‎‏ایشان هتک حرمت می‏‏‌‏‏کند، نه جلوی پای ما بلند می‏‏‌‏‏شود و نه حتی «مساکم‏‏‌‏‏الله» یا ‏‎ ‎‏«صَبَّحکُم‏‏‌‏‏الله» می‏‏‌‏‏گوید. اما نزد آقایان دیگر که می‏‏‌‏‏رویم تا بیرون در به استقبال می‏‏‌‏‏آیند، ‏‎ ‎‏وقتی هم که می‏‏‌‏‏خواهیم برویم تا سر کوچه ما را مشایعت می‏‏‌‏‏کنند. هدایای بزرگ و ‏‎ ‎‏کوچک برای ما می‏‏‌‏‏فرستند. اما ایشان چیزی که به ما نمی‏‏‌‏‏دهد هیچ، این طور هم با ما ‏‎ ‎‏رفتار می‏‏‌‏‏کند.‏

‏‏امام وقتی این صحبت‏‏‌‏‏ها راشنیدند، گفتند: برای چه باید به آن‌ها احترام بگذارم. ‏‎ ‎‏حتی معلوم نیست که این‏‏‌‏‏ها مسلمان باشند. من هیچ ترسی از این‏‏‌‏‏ها ندارم و کاری هم ‏‎ ‎‏به دستشان ندارم که بخواهم تقیه کنم. همیشه امام با آقای خلخالی بر سر این مسأله ‏‎ ‎‏درگیر بودند. چون آقای خلخالی می‏‏‌‏‏گفت که وقتی این‏‏‌‏‏ها می‏‏‌‏‏آیند، بهشان احترام ‏‎ ‎‏بگذارید و از آن‌ها احوالپرسی کنید. دیگران حتی برای صدام سلام می‏‏‌‏‏رساندند. ولی ‏‎ ‎‏امام این طور کارها اصلاً در مرامش نبود. خلاصه این‏‏‌‏‏ها همه از بغداد آمده بودند پیش ‏‎ ‎‏امام در نجف و حرفشان این بود که نجف باید تصفیه شود و می‏‏‌‏‏گفتند که خیلی از ‏‎ ‎‏طلبه‏‏‌‏‏ها در «امن» ما یعنی ساواک همکاری می‏‏‌‏‏کنند و ما هم به آن‌ها پول می‏‏‌‏‏دهیم، اگر ‏‎ ‎‏هم ما نباشیم مثلاً اسرائیل به آن‌ها پول می‏‏‌‏‏دهد. شاید بیشتر از ما هم بدهد و آن‌ها هم ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 107

‎‏به او کمک می‏‏‌‏‏کنند و این صحبت‏‏‌‏‏ها را عنوان می‏‏‌‏‏کردند و می‏‏‌‏‏خواستند، اسامی و تعداد و ‏‎ ‎‏خصوصیات طلبه‏‏‌‏‏ها را از امام بگیرند. لکن امام می‏‏‌‏‏گفت که من در این حوزه تنها نیستم ‏‎ ‎‏باید آقای خویی هم بیاید بعد در این مورد تصمیم بگیریم. بعضی‏‏‌‏‏ها می‏‏‌‏‏گفتند که آقای ‏‎ ‎‏خویی نیاید، مسائل حل نمی‏‏‌‏‏شود. لذا آن‌ها به دیدن آقای خویی رفتند و از او ‏‎ ‎‏درخواست کردند که به نجف برگردد. آقای خویی برگشت اما به کوفه رفت. امام هم ‏‎ ‎‏برای دیدن ایشان که از لندن آمده بود و هم برای این‏‏‌‏‏که در مورد قضایا با او حرف ‏‎ ‎‏بزند، به کوفه رفت.‏

‏‏مرحوم آقا سید عبدالله شیرازی هم پیش آقای خویی بود و جریانات را تعریف ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کرد که بعثی‏‏‌‏‏ها به مدرسه ایشان رفته و طلبه‏‏‌‏‏ها را زده و مدرسه را خراب کرده بودند. ‏‎ ‎‏بعد که حرف آقا سید عبدالله تمام می‏‏‌‏‏شود، امام شروع به صحبت می‏‏‌‏‏کند و قضیه را ‏‎ ‎‏عنوان می‏‏‌‏‏کند که این‏‏‌‏‏ها با من صحبت کردند ولی من جواب داده‏‏‌‏‏ام که من در نجف تنها ‏‎ ‎‏نیستم و باید آقای خویی هم بیاید. حالا شما نظرتان در مورد این قضیه چیست؟ اما ‏‎ ‎‏آقای خویی اصلاً به مطلبی که امام در مورد آن صحبت کرده بودند، نمی‏‏‌‏‏پردازد و بنا ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کند به تعریف از وضع لندن. وقتی این حرف‏‏‌‏‏ها را می‏‏‌‏‏زند، امام بلند می‏‏‌‏‏شود و از ‏‎ ‎‏منزل ایشان بیرون می‏‏‌‏‏آید. آقای خلخالی هم همراه امام بودند. وقتی در ماشین ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏نشینند، امام به آقای خلخالی می‏‏‌‏‏گوید: گویا این آقا متوجه نیست که بعث چه کار ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏خواهد بکند. من این قضیه را مطرح می‏‏‌‏‏کنم ولی او از وضع بیمارستان‏‏‌‏‏های لندن ‏‎ ‎‏تعریف می‏‏‌‏‏کند. من از دوران جوانی می‏‏‌‏‏دانم که وضع لندن خیلی از ایران و عراق و ‏‎ ‎‏امثالهم بهتر است لکن این آقا مثل این‏‏‌‏‏که باورش نیست که بعث چه نظری در مورد این ‏‎ ‎‏حوزه و روحانیت و تشیع و اصولاً در مورد دین و اسلام دارد. مثل این‏‏‌‏‏که چند نفر ‏‎ ‎‏رفته‏‏‌‏‏اند و به ایشان اطمینان داده‏‏‌‏‏اند که بعث راست می‏‏‌‏‏گوید و ایشان هم باور کرده‏‏‌‏‏اند.‏

‏‏اصولاً آوردن امام به نجف برای منزوی کردن ایشان بود. با این وجود، امام راه ‏‎ ‎‏خودش را دنبال کرد. از طرف بعضی آقایان در نجف هم مخالفت و تبلیغات علیه امام ‏‎ ‎‏انجام می‏‏‌‏‏شد ولی آقای خویی اوایل خیلی در کارهای امام کمک می‏‏‌‏‏کرد و نظر مثبت ‏‎ ‎‏داشت اما وقتی آقای حکیم فوت کرد، ایشان کاملاً تغییر عقیده داد و رویه‏‏‌‏‏اش را عوض ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 108

‎‏کرد. شاید به دلیل همان قضیه مرجعیت بود و آن‌ها نمی‏‏‌‏‏خواستند که امام در نجف ‏‎ ‎‏بماند.‏

‏‏علمای بغداد، بعد از فوت آقای حکیم، با امام تماس گرفتند، چون خیلی آقای ‏‎ ‎‏خویی را نمی‏‏‌‏‏پسندیدند و گفتند که ما به چند شرط حاضریم مرجعیت را به امام ارجاع ‏‎ ‎‏بدهیم، اول این‏‏‌‏‏که امام در مورد شاه صحبتی نکند چون مردم عراق شاه خودشان ‏‎ ‎‏ملک فیصل را کشته بودند و می‏‏‌‏‏گفتند که وضع نسبت به سابق خیلی فرق کرده است و ‏‎ ‎‏مردم در مضیقه افتاده و ناراحتند. بنابراین می‏‏‌‏‏گفتند که شاه نباید مورد طعن امام قرار ‏‎ ‎‏بگیرد. ولی امام این شرط را قبول نکردند و گفتند که این‏‏‌‏‏جا پایگاه تشیع است و من ‏‎ ‎‏باید از همین جا شاه را در دنیا مفتضح کنم. شرایط دیگری هم در مورد امور مالی ‏‎ ‎‏داشتند که آن‌ها را هم امام نپذیرفته بود. اصولاً امام در کارهای جزیی خیلی زود نرم ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏شد ولی کارهایی را که با اصول انقلاب و هدف امام مخالفت داشت، به هیچ وجه ‏‎ ‎‏نمی‏‏‌‏‏پذیرفت. لذا بیشتر خود امام باعث شد که مرجعیت به آقای خویی برسد و آن‌ها ‏‎ ‎‏هم ده، دوازده نفر از علمای نجف را جمع کردند تا در مورد اعلمیت آقای خویی ‏‎ ‎‏صحبت کنند و مرجعیت را به ایشان ارجاع بدهند. از جمله مرحوم شهید صدر بود که ‏‎ ‎‏آن زمان خیلی قدرت داشت. البته مقداری هم روی موافقت با امام داشت لکن در این ‏‎ ‎‏قضایا مرجعیت را به آقای خویی ارجاع داد. شهید صدر بعدها به طرف امام برگشت ‏‎ ‎‏لکن برگشتن او فایده‏‏‌‏‏ای نداشت و در آن زمان کار خودش را کرده بود. کسان دیگری ‏‎ ‎‏هم بودند که در دولت‏‏‌‏‏های عربی نفوذ داشتند و حرفشان پیش بود. به هر حال مرجعیت ‏‎ ‎‏را در عراق و کشورهای عربی به آقای خویی دادند. بدین ترتیب می‏‏‌‏‏توان نتیجه گرفت ‏‎ ‎‏که علمای نجف بنا به دلائلی موافق امام نبودند، مثلاً آقای شاهرودی همیشه می‏‏‌‏‏گفت ‏‎ ‎‏من خبر ندارم و به این صورت خودش را از مسائل ایران و انقلاب کنار می‏‏‌‏‏کشید. ‏‎ ‎‏فرض بگیرید وقتی فدائیان اسلام را اعدام کرده بودند، کسی نزد او رفته و این خبر را ‏‎ ‎‏داده بود. آقای شاهرودی پرسیده بود: از کجا می‏‏‌‏‏دانید؟ گفته بودند: رادیو اعلام کرده ‏‎ ‎‏است. آقای شاهرودی گفته بود که در رادیو مردمان فاسق و فاجری هستند و نمی‏‏‌‏‏شود ‏‎ ‎‏به خبرهایی که می‏‏‌‏‏دهند اعتماد کرد. گاهی این حرف‏‏‌‏‏ها را می‏‏‌‏‏زد و اطرافیانش حتی ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 109

‎‏آقازاده‏‏‌‏‏هایش هم تعبیرات زشتی در مورد یاران امام داشتند. زمانی که دسته‏‏‌‏‏ای از طلاب ‏‎ ‎‏به رهبری شهید محمد منتظری جلوی سفارت ایران در پاریس تحصن کرده بودند و ‏‎ ‎‏سفیر پیش آقای شاهرودی گله کرده بود، یکی از پسرهای آقای شاهرودی گفته بود که ‏‎ ‎‏این‏‏‌‏‏ها جزء نجف نیستند و ما هم از آن‌ها بیزاریم و این طور تعبیرات زننده‏‏‌‏‏ای داشتند.‏

‏‏وقتی هم که امام را به ترکیه تبعید کرده بودند، آقای خلخالی با عده‏‏‌‏‏ای به کربلا نزد ‏‎ ‎‏آقای حکیم رفته و از او خواسته بودند که نامه‏‏‌‏‏ای بنویسد و کاری بکند. اما آقای حکیم ‏‎ ‎‏از آن‌ها رو برگردانده و گفته بود: اَنَا عربی،یعنی من عرب هستم و مسائل ایرانی‏‏‌‏‏ها به ‏‎ ‎‏من مربوط نیست. اما وقتی دیده بود که حرف بدی زده است و مرجعیت عرب و عجم ‏‎ ‎‏ندارد و مسأله مربوط به اسلام است، به آقای خلخالی می‏‏‌‏‏گفت که آقا میرزا باقر زنجانی ‏‎ ‎‏حتی نمی‏‏‌‏‏داند در خانه خودش چه خبر است، حالا من در مورد قضایای ایران با او ‏‎ ‎‏مشورت بکنم؟ خلاصه رفتار تمامشان به همین صورت بود. اصلاً انگار می‏‏‌‏‏خواستند ‏‎ ‎‏هر جا سوژه‏‏‌‏‏ای هست، دستاویزی برای امام درست بکنند. با آن که وجود امام در نجف ‏‎ ‎‏نه تنها ضرری نداشت، بلکه تماماً منفعت بود. چون در نجف روح مادیت حاکم بود، ‏‎ ‎‏امام کمک مادی می‏‏‌‏‏کرد، درس می‏‏‌‏‏گفت، توقعی هم نداشت و بارها گفته بود که کسی ‏‎ ‎‏را به دین من و حتی به درس من دعوت نکنید. جایز نیست که شما دعوت به درس ‏‎ ‎‏کنید. این جلسات مال‏‏‌‏‏الله است و باید به خلق‏‏‌‏‏الله برسد، ضرری برای نجف ندارد. چرا ‏‎ ‎‏دسته‏‏‌‏‏ای یا مخالفت یا اذیت می‏‏‌‏‏کنند؟ کسی می‏‏‌‏‏گفت: صحبت این نیست که درس امام ‏‎ ‎‏ضرر دارد، اصلاً با وجود امام معارضند یعنی می‏‏‌‏‏خواهند امام نباشد.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 110

ویژگی های علمی امام

‏‏یکی از جهاتی که خیلی مهم است و تا به حال هم آن طور که باید و شاید در مورد آن ‏‎ ‎‏تحقیق نشده است، جنبه علمی امام است. با آن که بعضی از علمای نجف در مورد ‏‎ ‎‏صحبت‌های امام نظر صحیحی نداشتند، امام توانست در حوزه هزار ساله نجف مطالبی ‏‎ ‎‏را بیان کند که نقل مجالس شود. یکی از مطالبی که امام بیان فرمودند و خیلی در مورد ‏‎ ‎‏آن صحبت شد و تقریباً می‌شود گفت که علمای نجف در مقابل آن ایستادند، مسأله ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 110

‎‏ولایت فقیه بود که امام با بیانی شیوا مطالب عالی و دقیقی در مورد آن مطرح کرده و ‏‎ ‎‏مسأله را جا انداخت و چنان بود که گویا اولین بار است که این مطالب به گوش اهالی ‏‎ ‎‏نجف می‌خورد، چه بزرگانش و چه افراد متوسط و عادی. البته مرحوم آقای نائینی(ره)، ‏‎ ‎‏تا اندازه‌ای در مورد این مطلب صحبت کرده بود و رساله‌ای به نام ‏‏تنبیه الامۀ و تنزیه ‏‎ ‎‏الملۀ‏‏ نوشته و مطالب را تا حدودی بیان کرده بود لکن با آن بیان شافی و کافی و ‏‎ ‎‏این قدر مبسوط، ظاهراً کسی در نجف آن را بیان نکرده بود. حتی شیخ انصاری هم که ‏‎ ‎‏در مکاسب، بحث ولایت فقیه را عنوان کرده، به اندازه امام آن را باز نکرده است.‏

‏‏امام با دلایل عقلی و نقلی این مطلب را به اثبات رسانده است که اسلام حکومت ‏‎ ‎‏دارد و حکومتش هم باید به دست فقیه عادل باشد. یعنی هم باید فقیه باشد و هم ‏‎ ‎‏عادل، هر دو امتیاز را داشته باشد. این مطلب را که امام عنوان کرد در نجف ‏‎ ‎‏سر و صدای زیادی به پا شد. در تمام مجالس، حرف‏‏‌‏‏های امام را نقل می‏‏‌‏‏کردند. اوایل با ‏‎ ‎‏لحن تمسخرآمیز و استهزا نقل می‏‏‌‏‏کردند ولی بعد امام و رفقایش مطلب را باز کردند و ‏‎ ‎‏به عربی و فارسی ترجمه و ضبط شد، کتابش هم چاپ شد و در شهر بصره و مناطق ‏‎ ‎‏شیعه‏‏‌‏‏نشین پخش کردند. البته کسانی هم بودند که کتاب را به حساب این‏‏‌‏‏که برای پخش ‏‎ ‎‏در مناطق شیعه‏‏‌‏‏نشین می‏‏‌‏‏برند، می‏‏‌‏‏بردند و داخل شط می‏‏‌‏‏ریختند. حالا خودشان این کار ‏‎ ‎‏را می‏‏‌‏‏کردند یا از جایی دستور می‏‏‌‏‏گرفتند، درست نمی‏‏‌‏‏دانم. به هر حال کتاب آن طور که ‏‎ ‎‏باید پخش بشود، نشد. اگر همه کتاب‏‏‌‏‏ها را پخش می‏‏‌‏‏کردند، بین علمای عرب خیلی ‏‎ ‎‏رسوخ می‏‏‌‏‏کرد. اما به هر حال آن عده از فضلای نجف که انصاف پیش گرفته بودند، ‏‎ ‎‏مطلب را قبول کردند لکن بعضی‏‏‌‏‏ها باز هم لجاجت و عناد می‏‏‌‏‏کردند.‏

‏‏شخصی به نام آقا شیخ محمد لاهیجی، از علما و بزرگان نجف و شاگرد مرحوم ‏‎ ‎‏آقا ضیاء (عراقی) و اهل فضل و باطن بود، در محله‏‏‌‏‏ای به نام مشراق خانه داشت و ‏‎ ‎‏هر روز قبل از ظهر به حرم حضرت امیر(ع) می‏‏‌‏‏رفت و زیارت عاشورا را می‏‏‌‏‏خواند. آدم ‏‎ ‎‏وارسته‏‏‌‏‏ای بود و من هم خیلی به او ارادت داشتم. روز بعد از فوت آقای حکیم، ایشان ‏‎ ‎‏در بیرونی منزل آقای سید عبدالهادی، خوابی برایم تعریف کرد؛ گفت که در عالم ‏‎ ‎‏خواب دیدم که از منزل بیرون آمده‏‏‌‏‏ام و به طرف حرم می‏‏‌‏‏روم تا زیارت عاشورا بخوانم. ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 111

‎‏وقتی که آمدم، خیلی به صحن نزدیک شده بودم که صدایی از دور شنیدم، صدای ‏‎ ‎‏عجیب و غریبی بود. کم‏‏‌‏‏کم پیش رفتم و نزدیک صحن رسیدم. آن قدر جمعیت زیاد ‏‎ ‎‏بود که وارد شدن به صحن خیلی مشکل بود و کسی آنجا سخنرانی می‏‏‌‏‏کرد، من نگاه ‏‎ ‎‏کردم و دیدم آقای خمینی است. بعد می‏‏‌‏‏گفت که من دیدم منبری برای آقای خمینی ‏‎ ‎‏گذاشته‏‏‌‏‏اند که به گلدسته‏‏‌‏‏های حضرت رسیده است و شاید آن را پنجاه متر بالاتر از ‏‎ ‎‏زمین گذاشته بودند. آنجا آقای خمینی را دیدم که سخنرانی می‏‏‌‏‏کند و می‏‏‌‏‏گوید: من ‏‎ ‎‏رجل آسمانی هستم که به این‏‏‌‏‏جا آمده‏‏‌‏‏ام. صحبتش مضمون همین شعر «مرغ باغ ‏‎ ‎‏ملکوتم، نیم از عالم خاک» را دارد، می‏‏‌‏‏گوید: من رجل آسمانی هستم و برای ارشاد و ‏‎ ‎‏هدایت مردم به این‏‏‌‏‏جا آمده‏‏‌‏‏ام. آقای شیخ محمد لاهیجی می‏‏‌‏‏گفت که معنای این خواب ‏‎ ‎‏این است که مرجعیت و ریاست و زعامت، همه چیز به آقای خمینی می‏‏‌‏‏رسد. لکن این ‏‎ ‎‏صحبت‏‏‌‏‏ها را به کسی نگویید تا من از نجف بروم چون می‏‏‌‏‏ترسم که این خواب برای ‏‎ ‎‏من دردسر درست کند.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 112

رحلت حاج آقا مصطفی

‏‏روز بعد از فوت مرحوم حاج آقا مصطفی به خدمت امام رفتم. امام به من دستور دادند ‏‎ ‎‏که تاکسی برایشان آماده کنم. ایشان بعد از این‌که فهمیدند مرحوم حاج آقا مصطفی ‏‎ ‎‏فوت کرده است، سه مرتبه «لاحول ولا قوۀ...» گفتند و بعد فرمودند: من نظر داشتم که ‏‎ ‎‏مصطفی زنده بماند و برای مسلمین خدمت کند. تعبیر امام چنین بود که نظر داشتم ‏‎ ‎‏چنین یا چنان بشود و هیچ اظهار ناراحتی نکردند. ما هم چون شنیده بودیم که اگر ‏‎ ‎‏عقده‌ای برای کسی پیش بیاید بهتر است گریه کند تا خدای نکرده سکته عارض نشود؛ ‏‎ ‎‏به آقای فرقانی که صدای خیلی خوبی داشت و مصیبت هم می‌خواند، گفتیم مصیبت ‏‎ ‎‏بخواند تا امام قدری گریه کند و کمی عقده‌اش خالی شود و خدای نکرده مسأله‌ای ‏‎ ‎‏برایش پیش نیاید. چون معمولاً امام در مصیبت‌خوانی خیلی گریه می‌کرد، به طوری که ‏‎ ‎‏شانه‌هایش می‌لرزید. به هر حال به آقای فرقانی گفتیم مصیبت بخواند. او هم مصیبت ‏‎ ‎‏حضرت علی‌اکبر را با اشعار جانسوزی خواند ولی امام هیچ خم به ابرو نیاورد. اصلاً ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 112

‎‏حالت تأثر امام مشخص نبود و خودش به الطاف خفیه تعبیر می‌کرد. همان زمان مرحوم ‏‎ ‎‏حاج احمد آقا نقل می‌کرد: کتابی از ایران آورده بودم که مربوط به منافقان بود و امام ‏‎ ‎‏قصد داشت آن را دقیق بخواند به طوری که تمام مطالب در ذهنش باشد و هر روز چند ‏‎ ‎‏ورق آن را می‌خواند. روزی که حاج آقا مصطفی فوت کرد، امام مقدار معین روزانه‌اش ‏‎ ‎‏را از آن کتاب مطالعه کرد و ما هیچ وقت اظهار تأثر امام را ندیدیم.‏

‏‏در نجف برای حاج آقا مصطفی فواتحی گذاشتند و چون بعد از فوت آقای حکیم ‏‎ ‎‏بود، شبیه فواتحی که برای ایشان گذاشته بودند، در تمام محلات و مدارس خیلی ‏‎ ‎‏با عظمت برای حاج آقا مصطفی برگزار کردند. در مجلس که مربوط به یکی از طالبان ‏‎ ‎‏علم عرب که شیخ خیلی متشخصی بود و بغدادی‏‏‌‏‏ها روی او خیلی حساب می‏‏‌‏‏کردند ‏‎ ‎‏برگزار شد، شیخ گفت: منشأ این‏‏‌‏‏که عرب‏‏‌‏‏ها در تمام مدارس و محلات برای مرحوم ‏‎ ‎‏حاج آقا مصطفی فواتح گرفتند، سه چیز است. اول این‏‏‌‏‏که حاج آقا مصطفی فرزند امام ‏‎ ‎‏است. دوم قضیه وجوهات و سهم امام است که بدون تبعیض و به یک اندازه بین همه ‏‎ ‎‏تقسیم می‏‏‌‏‏شود و عرب‏‏‌‏‏ها که همیشه در رتبه دوم یا سوم بودند و افغانی‏‏‌‏‏ها که در رتبه ‏‎ ‎‏آخر بودند، علاقه خاصی به امام پیدا کردند و برای قدردانی از امام برای آقازاده‏‏‌‏‏اش ‏‎ ‎‏این طور عزاداری می‏‏‌‏‏کنند و جهت دیگر، میزان وجوهات است و اینکه امام واقعاً نجف ‏‎ ‎‏را آباد کرده است.‏

‏‏مرحوم حاج آقا مصطفی چند وصیت‏‏‌‏‏نامه نوشته بود ولی در وصیت آخری نوشته ‏‎ ‎‏بود که من از مال دنیا چیزی ندارم، مال شخصی ندارم. به آقای اِشکوری ـ نوه مرحوم ‏‎ ‎‏آقا سید محمدرضا اشکوری که خیلی با حاج آقا مصطفی نزدیک بود و حاج آقا ‏‎ ‎‏مصطفی هم خیلی به او علاقه داشت ـ هر چه ادعا کرد طلب دارد بدهید. صغری ‏‎ ‎‏خادمه هم چند ماه طلب دارد، آن را هم بدهید. کتاب‏‏‌‏‏ها هم ـ حاج آقا مصطفی ‏‎ ‎‏کتاب‏‏‌‏‏های زیادی داشت که اکثراً هم کتاب‏‏‌‏‏های خوبی بودند ـ سهم امام است، مال ‏‎ ‎‏شخصی نیست. اگر حسین درس خواند به او بدهید، اگر درس نخواند به مکتب امینی ‏‎ ‎‏ـ که در نجف است ـ بدهید. علامه امینی کتاب‏‏‌‏‏های کتابخانه را که بسیار مفصل و به ‏‎ ‎‏اسم حضرت امیر(ع) بود و کتاب‏‏‌‏‏های خطی و غیر خطی از جاهای مختلف جمع کرده ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 113

‎‏بود، به آستان قدس رضوی تحویل داد تا دولت نتواند به آن‌ها دسترسی پیدا کند. ‏‎ ‎‏به هر حال کل وصیت مرحوم حاج آقا مصطفی به حاجیه خانم همین بود.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 114

هجرت امام به پاریس

‏‏روزی امام چهار نامه نوشتند: یکی را برای من، یکی آقای کریمی، یکی ابوالزوجه ما ‏‎ ‎‏مرحوم آقا میرزا حبیب‌الله اراکی، یکی هم آیت‌الله رضوانی و پشت نامه هم نوشته بود ‏‎ ‎‏بعد از فوت من این نامه را باز کنید. بعد از دو روز باز چهار نامه دیگر آمد و پشت آن ‏‎ ‎‏هم نوشته بود «بعد از فوت من باز کنید». یک شب قبل از این‌که نماز خوانده شود، ‏‎ ‎‏آقای رضوانی، که آن موقع مسؤول دفتر امام بود، گفت: امام گفته‌اند که شما و آقای ‏‎ ‎‏کریمی امشب بعد از نماز به خدمتشان بروید. هیچ وقت سابقه نداشت که امام از ما ‏‎ ‎‏دعوت کند، برای همین هم ما به فکر افتادیم که جریان از چه قرار است. چند دقیقه ‏‎ ‎‏بعد از نماز به خدمت امام رفتیم. آن شب واقعاً من قیافه‌ای ملکوتی از امام دیدم که ‏‎ ‎‏اصلاً «کَأنَّه یوسف» بود و نمی‌شود وصفش کرد که چقدر زیبا و نورانی بود. تابستان ‏‎ ‎‏بود و امام پیراهن سفید خیلی براق، زیر شلواری سفید و عبای خاکی بر تن داشتند و ‏‎ ‎‏صورتشان آن قدر زیبا بود که نمی‌توانم آن را وصف کنم. به هر حال امام مساکمالله ‏‎ ‎‏گفت و احوالپرسی کردیم و عاقبت امام گفتند: آخر ما نتوانستیم با این قوم بسازیم و ‏‎ ‎‏بناست از عراق برویم. خدا می‌داند که انگار تمام آسمان و زمین جلوی چشم ما به ‏‎ ‎‏حرکت درآمد. فکر این‌که امام کجا قرار است برود، ایران که نمی‌تواند برود جای ‏‎ ‎‏دیگری هم ندارد و تعجب از کارهای امام ذهن ما را مشغول کرده بود و نمی‌توانستیم با ‏‎ ‎‏این مسائل کنار بیاییم. امام ادامه دادند: این‌ها با پیغام‌های متعددی که بیشتر هم ‏‎ ‎‏به وسیله آقای دعایی می‌رسید، از من خواسته‌اند که در نجف علیه شاه تبلیغات نکنم. ‏‎ ‎‏گویا مخبر روزنامه ‏‏لوموند‏‏ چند روز قبل به خدمت امام رفته و مصاحبه‌ای با ایشان ‏‎ ‎‏کرده بود‏‎[1]‎‏ و رژیم بعث فیلم و عکس را از او گرفته بودند و همان حرف‌های ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 114

‎‏آخوندهای بغداد را تکرار کرده بودند که به امام گفته بودند اگر می‌خواهید مرجعیت به ‏‎ ‎‏شما برسد، نباید در نجف علیه شاه تبلیغات کنید و این کارها باعث شده بود که امام ‏‎ ‎‏تصمیم گرفته بودند از نجف بروند. گذرنامه خود را به آقای دعایی داده بودند که ببرد ‏‎ ‎‏و خروجی بزند و خروجی هم زده بودند و امام قصد داشت به کویت برود. پسرهای ‏‎ ‎‏آقای سید عباس مهری هم آمده بودند و از کویت برای امام ویزا گرفته بودند. امام ‏‎ ‎‏گفتند: به دلیل آن‌چه گفته‌اند، من دیگر نمی‌توانم و نمی‌خواهم این‌جا بمانم و بناست ‏‎ ‎‏خارج بشوم. پرسیدیم: حالا کجا می‌خواهید بروید؟ گفتند: به کویت می‌روم. ما هم ‏‎ ‎‏گفتیم: «علی‌الله». چون امام همیشه کارهایش را با توکل به خدا و برای خداست و خدا ‏‎ ‎‏همیشه با اوست. بعد گفتند که بناست فردا اذان صبح، نماز را در نجف بخوانند، بعد ‏‎ ‎‏چندین ماشین از نجف به طرف مرز کویت، صفوان، حرکت کند.‏

‏‏همان موقع امام به ما گفتند که در برنامه‏‏‌‏‏هایی که برایتان نوشتم آمده است، با ‏‎ ‎‏پول‏‏‌‏‏هایی که هست چه کنید. بروید نامه‏‏‌‏‏ها را باز کنید در نامه اول پول‏‏‌‏‏های زیادی بود؛ ‏‎ ‎‏دینار، پول ایرانی، دلار هم خیلی پول بود و نوشته بودند پول‏‏‌‏‏ها را تقسیم کنید و تا ‏‎ ‎‏زمانی که پول هست همان طور که ما به طلبه‏‏‌‏‏ها ماهیانه می‏‏‌‏‏دهیم، بدهید. در نامه دوم ‏‎ ‎‏مطلب جالبی بود که امام با آن خط زیبا نوشته بودند: اگر مادر مصطفی خواست بعد از ‏‎ ‎‏من در نجف بماند، با او مانند طلبه‏‏‌‏‏ها رفتار کنید. یعنی اندازه‏‏‌‏‏ای که به طلبه‏‏‌‏‏ها می‏‏‌‏‏دهید، ‏‎ ‎‏به او هم بدهید. این خیلی در جان من تأثیر کرد چون امام نسبت به خانم خیلی علاقه ‏‎ ‎‏داشت. او هم به امام علاقه دارد و خیلی هم فداکاری کرده است. امام اصلاً عاطفی بود، ‏‎ ‎‏نسبت به بچه‏‏‌‏‏ها و به همه عاطفی بود، به خانم هم خیلی محبت داشت؛ لکن ‏‎ ‎‏در عین حال سفارش می‏‏‌‏‏کند که به خانم هم همان قدر پول بدهید که به طلبه‏‏‌‏‏ها ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏دهید و با او هم مثل یک طلبه رفتار کنید.‏

‏‏همان شب حدود ساعت سه بعد از نیمه شب آقای فاضل فردوسی آمد و خبر داد ‏‎ ‎‏که دکتر یزدی را در حرم دیده‏‏‌‏‏ام و به نجف آمده است. از مرحوم حاج احمد آقا یا کس ‏‎ ‎‏دیگری پرسید که آیا صلاح است قضیه رفتن امام را به او بگویم یا خیر؟ چون او برای ‏‎ ‎‏دیدن امام آمده است. به هر ترتیب آقای فردوسی مثلاً اجازه می‏‏‌‏‏گرفت که به دکتر یزدی ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 115

‎‏قضیه را بگویم یا نه و گفتیم که بگو. وقتی دکتر یزدی از جریان با خبر شدگفت که من ‏‎ ‎‏هم می‏‏‌‏‏آیم و تا مرز کویت هم آمد. امام و حاج احمد آقا در یک ماشین بودند و هفت، ‏‎ ‎‏هشت ماشین هم رفقای امام بودیم که تا سر مرز کویت ایشان را مشایعت کردیم و ‏‎ ‎‏آنجا خداحافظی کردیم و دست بوسیدیم و عکس برداشتند و امام هنگام رفتن فرمودند: ‏‎ ‎‏شاید وقتی من بروم، آقایان دیگر روی جهاتی ماهیانه عده‏‏‌‏‏ای از طلبه‏‏‌‏‏ها را قطع کنند که ‏‎ ‎‏مثلاً چرا با من دوست بودند و یا پشتیبانی می‏‏‌‏‏کردند، اگر چنین شد، شما به جای آن‌ها ‏‎ ‎‏هم به این طلبه‏‏‌‏‏ها برسید. در مورد آقای فرقانی هم سفارش کردند که مراعاتش را بکنید ‏‎ ‎‏چون این مدت به ما خیلی خدمت کرده است. و خلاصه در مورد همه چیز سفارش ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کردند. به هر حال ما خداحافظی کردیم و برگشتیم ولی دکتر یزدی با ما برنگشت و ‏‎ ‎‏گویا می‏‏‌‏‏خواست با امام به کویت برود یا به بغداد برگردد، درست نمی‏‏‌‏‏دانم. بعد به ما ‏‎ ‎‏خبر دادند که در صفوان نگذاشته‏‏‌‏‏اند که امام وارد کویت شود و امام به بصره برگشته‏‏‌‏‏اند ‏‎ ‎‏و بعد خبر رسید که امام به بغداد رفته‏‏‌‏‏اند و سپس به پاریس هجرت کردند.‏

‏‏وقتی به پاریس رفتیم دکتر یزدی هم آنجا حضور داشت ولی در واقع کاره‏‏‌‏‏ای نبود و ‏‎ ‎‏تصمیم‏‏‌‏‏گیری همیشه با خود امام بود، خودش تصمیم می‏‏‌‏‏گرفت و تصور و تصدیق ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کرد که اطلاعیه بدهم یا نه و اطلاعیه را می‏‏‌‏‏نوشت و به افراد می‏‏‌‏‏داد که تکثیر کنند و ‏‎ ‎‏این طور کارها مثلاً این‏‏‌‏‏که امام کسی را نزد خود بخواهد که این کار را بکنم یا نه و نظر ‏‎ ‎‏شما چیست و یا این کلمه باشد یا نباشد، اصلاً در کار نبود. امام قلم به دست می‏‏‌‏‏گرفت ‏‎ ‎‏و تا آخر می‏‏‌‏‏نوشت، بعد هم امضاء می‏‏‌‏‏کرد و به دست کسی می‏‏‌‏‏داد تا تکثیر کند. ‏‎ ‎‏این طور نبود که کسی طرف شور امام باشد؛ شاید مثلاً حاج آقا مصطفی گاهی طرف ‏‎ ‎‏شور قرار می‏‏‌‏‏گرفت یا گاهی مرحوم حاج احمد آقا و الا کس دیگری، مثلاً دکتر یزدی ‏‎ ‎‏یا بنی‏‏‌‏‏صدر یا قطب‏‏‌‏‏زاده، طرف شور نبودند که مثلاً حرفی را به امام تحمیل کنند یا ‏‎ ‎‏حرفی بزنند یا کاری بکنند.‏

‏‏از بغداد امام پیغام دادند که میان پول‏‏‌‏‏ها، پولی هست میان دستمال ابریشمی که ‏‎ ‎‏مربوط به خودم است، آن را برایم بفرستید. مابقی سهم طلبه‏‏‌‏‏هاست.‏

‏‏در پاریس هم ما حدود دوازده روز در خدمت امام بودیم. سه نفر بودیم که به ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 116

‎‏پاریس رفتیم. من بودم و ابوالزوجه‏‏‌‏‏ام آمیرزا حبیب‏‏‌‏‏الله که از علما و بزرگان نجف بود. او ‏‎ ‎‏آدم وارسته‏‏‌‏‏ای بود و امام هم خیلی به او علاقه داشتند، او هم خیلی به امام علاقه داشت ‏‎ ‎‏و آقای محمدی یزدی. با طیاره از بغداد به پاریس رفتیم. اوایل غروب همان شب که ‏‎ ‎‏وارد شدیم، نماز خواندیم و به خدمت امام رفتیم. امام در پاریس منزلی داشتند و ‏‎ ‎‏منزلشان پر از جمعیت بود. رفتیم خدمت امام. سلام و علیک کردیم و امام تبسم ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کردند. از نجف و از طلبه‏‏‌‏‏ها و رفقا هیچ سؤال نکردند، فقط پرسیدند: قضیه ملاقات ‏‎ ‎‏فرح با آقای خویی چه بوده است و چرا آقای خویی او را پذیرفت؟ تا مرحوم آقا میرزا ‏‎ ‎‏حبیب‏‏‌‏‏الله خواست بگوید که آقای خویی از قضیه خبر نداشت، امام فرمودند: من خبر ‏‎ ‎‏دارم که از یک ماه قبل مقدمات این ملاقات را فراهم کرده بودند و خود آقای خویی ‏‎ ‎‏هم خوب خبر داشته است. بعد امام فرمودند، سابق بر این روشنفکرها فکر می‏‏‌‏‏کردند ‏‎ ‎‏که روحانیت طرفدار سلطنت و سلطنت هم طرفدار روحانیت است و هر دو به آسیاب ‏‎ ‎‏یکدیگر آب می‏‏‌‏‏ریزند. لکن اخیراً روشنفکران به این مطلب رسیده‏‏‌‏‏اند که روحانیت و ‏‎ ‎‏سلطنت با هم هستند. لکن من از روش خودم دست بر نمی‏‏‌‏‏دارم، به وظیفه عمل می‏‏‌‏‏کنم ‏‎ ‎‏و ان‏‏‌‏‏شاءالله تا آخر هم می‏‏‌‏‏روم، پیروزی قطعی است و عاقبت هم روشن می‏‏‌‏‏شود.‏

‏‏قبل از این‏‏‌‏‏که ما به پاریس برویم، جوانی از قم به نجف آمده بود و می‏‏‌‏‏گفت که ‏‎ ‎‏برادرش در دانشگاه کشته شده است. دانشجوها را کشته‏‏‌‏‏اند و او هم یکی از آن‌ها بوده ‏‎ ‎‏است. برادران انصاری او را نزد آقای خویی برده بودند. آقای انصاری تعریف می‏‏‌‏‏کرد ‏‎ ‎‏که وقتی این شخص قضیه را برای آقای خویی تعریف کرد، آقای خویی گفته بود که ‏‎ ‎‏آن جوان اشتباه کرده است و توپ و تانک با گوشت بدن هیچ مناسبتی ندارد و او نباید ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏رفته است.‏

‏‏بعد این جوان به پاریس رفته بود و ماجرا را برای امام هم نقل کرده بود. وقتی به ‏‎ ‎‏نزد امام رفتیم، امام پس از طرح قضیه فرح، این مطلب را عنوان کردند و گفتند: این چه ‏‎ ‎‏حرفی بوده که آقای خویی به آن جوان قمی گفته است. این جوان اگر رفته و کشته ‏‎ ‎‏شده، برای اسلام و برای مقابله با ظلم رفته است و تعبیر ایشان خیلی زننده است و ‏‎ ‎‏نباید ایشان چنین حرف‏‏‌‏‏هایی بزند. به هر حال امام در ذهنش رفته بود که آقای خویی ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 117

‎‏با انقلاب و با این حرف‏‏‌‏‏ها جور نیست و واقعیت هم همین بود. وقتی که امام حرکت ‏‎ ‎‏کردند و از نجف اخراج شدند، آقای حکیم و آقای شاهرودی هر دو فوت کرده بودند ‏‎ ‎‏و تنها کسی که آنجا اعلم بود و مرجعیت را به عهده داشت، آقای خویی بود. لکن ‏‎ ‎‏ایشان هیچ عکس‏‏‌‏‏العملی نسبت به رفتن امام نشان نداد. در صورتی که به او خبر داده ‏‎ ‎‏بودند که امام می‏‏‌‏‏خواهد برود. حتی تلفن هم نکرد که مثلاً بگوید نروید یا فرض بگیرید ‏‎ ‎‏خیلی محزون یا متأسف هستیم که از این‏‏‌‏‏جا می‏‏‌‏‏روید. ابداً هیچ عکس‏‏‌‏‏العملی نه خودش ‏‎ ‎‏و نه دستگاهش نشان ندادند.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 118

  • . مصاحبه امام با خبرنگاران رادیو و تلویزیون فرانسه در تاریخ 23 / 6 / 57 می باشد که در روزنامه فیگارو به چاپ  رسید.

ابعاد شخصیت حضرت امام

‏‏در مورد ابعاد برجسته شخصیت امام آن‌چه بیش از همه می‌توان روی آن انگشت ‏‎ ‎‏گذاشت، عرفان، عبادت و تزکیه امام است. آن‌چه من دیدم این بود که چیزی مانع رفتن ‏‎ ‎‏امام به زیارت حضرت امیر(ع) نمی‌شد، مگر وقتی که مریض بود. چون آن زمان گاهی ‏‎ ‎‏کمردرد پیدا می‌کرد و الا اکثر شب‌ها حدود دو ساعت و نیم از غروب رفته به زیارت ‏‎ ‎‏حضرت امیر(ع) می‌رفت. از جهات اختصاصی دیگر امام همان نظم و ترتیب در ‏‎ ‎‏کارهایش بود. رفتن و آمدن و همه کارهایش منظم بود و هر کدام وقت مشخصی ‏‎ ‎‏داشت. وقت درس، وقت مطالعه، وقت عبادت، وقت قرآن خواندن. خادمان حضرت ‏‎ ‎‏امیر(ع) اگر امام چهار ـ پنج دقیقه دیر می‌کرد، می‌دانستند که دیگر نمی‌آید. ساعت هم ‏‎ ‎‏آن زمان ساعت عربی بود که از اول غروب حساب می‌کردند. معمولاً امام ساعت دو، ‏‎ ‎‏به بیرونی منزل می‌آمد و حدود نیم ساعت آنجا می‌نشست و در مورد مسائل علمی ‏‎ ‎‏صحبت می‌کرد، بعد از آنجا بلند می‌شد و برای زیارت حضرت امیر(ع) به حرم ‏‎ ‎‏می‌رفت. مدت پانزده سال که امام درنجف بودند، زیارت حضرت امیر(ع) را ترک نکرد ‏‎ ‎‏و عموماً هم زیارت جامعه را می‌خواند، پشت به قبله شروع به خواندن می‌کرد و بعد ‏‎ ‎‏به طرف پایین پا می‌رفت و آن وسط نماز می‌خواند. با کسی هم حرف نمی‌زد. اصولاً ‏‎ ‎‏امام در مجالس دیگر هم که وارد می‌شد، کم حرف می‌زد و یکی از نصیحت‌هایش هم ‏‎ ‎‏به مرحوم حاج آقا مصطفی و حاج احمد آقا این بود که شما حرف به دیگران ندهید، ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 118

‎‏بلکه از دیگران حرف بگیرید. خود امام این معنا را داشت و اگر کسی حرف می‌زد، ‏‎ ‎‏گوش می‌داد ولی این‌که خودش بنشیند و حرف بزند و صحبتی بکند، اصلاً در کارش ‏‎ ‎‏نبود.‏

‏‏در زیارت‏‏‌‏‏های مخصوصه حضرت اباعبدالله مثل اربعین، عرفه، عاشورا، اول رجب، ‏‎ ‎‏نیمه رجب، نیمه شعبان در بعضی از این زیارت‏‏‌‏‏ها جمعیت زیادی شرکت می‏‏‌‏‏کنند و ‏‎ ‎‏اصلاً نمی‏‏‌‏‏شود گفت چقدر جمعیت حضور دارد. از بصره، شام و تمام اطراف و اکناف ‏‎ ‎‏عراق می‏‏‌‏‏آیند. امام هم برای این زیارت‏‏‌‏‏های مخصوصه به کربلا می‏‏‌‏‏رفت و حتماً روزی ‏‎ ‎‏دو مرتبه هم به حرم مشرف می‏‏‌‏‏شد آن هم با آن جمعیت و معمولاً کسی که همراه امام ‏‎ ‎‏به حرم می‏‏‌‏‏رفت ـ هم در نجف و هم در کربلا ـ آقای فرقانی یا آقای قرهی بود و البته ‏‎ ‎‏بیشتر اوقات آقای فرقانی با امام می‏‏‌‏‏رفت و گوشه‏‏‌‏‏ای می‏‏‌‏‏نشست تا وقتی که امام زیارتش ‏‎ ‎‏را تمام کند و نمازش را بخواند بعد دوباره با هم از حرم خارج می‏‏‌‏‏شدند.اگر عده‏‏‌‏‏ای ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏خواستند دنبال امام بروند، امام مخالفت می‏‏‌‏‏کردند؛ حتی می‏‏‌‏‏ایستادند تا آن‌ها برگردند، ‏‎ ‎‏بعد می‏‏‌‏‏رفت. ایام عاشورا امام تا هفتم نجف بود و هر روز قبل از ظهر زیارت عاشورا ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏خواند. بعد یک ساعت و پنج شش دقیقه در حرم حضرت امیر(ع) بالای سر ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏نشست و بعد نماز می‏‏‌‏‏خواند و به منزل باز می‏‏‌‏‏گشت. بعد از هفتم به کربلا می‏‏‌‏‏رفت. ‏‎ ‎‏کربلا که بود در حرم حضرت اباعبدالله زیارت عاشورا می‏‏‌‏‏خواند. عصر سیزدهم از ‏‎ ‎‏کربلا حرکت می‏‏‌‏‏کرد و به نجف می‏‏‌‏‏آمد. این روش امام در زیارت بود و هیچ زیارتی از ‏‎ ‎‏او ترک نمی‏‏‌‏‏شد.‏

‏‏در مورد نماز هم نزدیکانش می‏‏‌‏‏گویند که هیچ وقت نماز شب را ترک نمی‏‏‌‏‏کرد. ‏‎ ‎‏مرحوم آقای خلخالی می‏‏‌‏‏گفت: دو جهت در امام دیدم که یک جهتش خیلی مهم است؛ ‏‎ ‎‏ما هیچ وقت ندیدیم که نماز شب امام ترک بشود. نماز را در اول وقت می‏‏‌‏‏خواند.‏

‏‏جهت دیگری که امام خیلی به آن اهمیت داد، قضیه غیبت بود. حتی در مجالس ‏‎ ‎‏تفریحی هم مثلاً فرض بگیرید رفته بودیم باغ برای تفریح و رفقا صحبت و شوخی می‏‏‌‏‏کردند ‏‎ ‎‏و می‏‏‌‏‏خندیدند، اگر کسی کلمه‏‏‌‏‏ای می‏‏‌‏‏گفت و مثلاً غیبتی می‏‏‌‏‏شد، امام با خشونت تمام با طرف ‏‎ ‎‏مقابله می‏‏‌‏‏کرد و گمان می‏‏‌‏‏کردی که صد سال است با هم بیگانه هستند.‏

‏امام خیلی به جهات شرعی اهمیت می‏‏‌‏‏داد. مرحوم حاج آقا مصطفی بارها به ‏‎ ‎‏رفقایش می‏‏‌‏‏گفت اگر کاری از امام خواستید که انجام بدهد، کاری بکنید که امام آن را ‏‎ ‎‏وظیفه شرعی احساس کند، اگر وظیفه شرعی دانست تا آخر می‏‏‌‏‏رود، تنها باشد، زحمت ‏‎ ‎‏برایش باشد، تهدیدش کنند، خوف کشتن باشد، کاری که وظیفه شرعی بداند، انجام ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏دهد.‏

‏‏من خودم یادم هست که بعد از فوت آقای حکیم، امام در یکی از اعلامیه‏‏‌‏‏هایش ‏‎ ‎‏گفته بود که من به هیچ وجه راضی نیستم که کسی تبلیغ مرا بکند و حتی اگر کسی به ‏‎ ‎‏من توهین کرد، شما با او مقابله نکنید، طرفداری و جانبداری هم نکنید، من اصلاً ‏‎ ‎‏راضی نیستم. بارها به اطرافیان، از جمله آقای قرهی، می‏‏‌‏‏گفت: اگر کسی در بیرونی ‏‎ ‎‏منزل من از کسی غیبت کرد، او را برحذر کنید و از غیبت جلوگیری کنید. آقای قرهی ‏‎ ‎‏گفته بود: ما خجالت می‏‏‌‏‏کشیم، بعضی‏‏‌‏‏ها هستند، سنشان بالاست و وقتی حرف می‏‏‌‏‏زنند ‏‎ ‎‏ما نمی‏‏‌‏‏توانیم چیزی بگوییم. امام پاسخ دادند: خجالت ندارد، بگو سید راضی نیست، ‏‎ ‎‏لازم نیست از خودت بگویی، بگو سید راضی نیست که شما این‏‏‌‏‏جا بنشینید و غیبت ‏‎ ‎‏کنید. وقتی به طرف کویت حرکت می‏‏‌‏‏کرد هم چند مرتبه من و آقای کریمی را کنار ‏‎ ‎‏ماشین خواست و گفت: در بیرونی منزل من غیبت کسی نشود. بعد از رفتن من، نسبت ‏‎ ‎‏به آقایان حرفی نزنید، غیبت نکنند که مثلاً اگر جلوگیری کرده بودند، نمی‏‏‌‏‏رفت و... این ‏‎ ‎‏حرف‏‏‌‏‏ها حقیقت است لکن این طور حرف‏‏‌‏‏ها در بیرونی منزل من گفته نشود.‏

‏‏یک بار شخصی به یک نفر مقداری پول داده و او هم مدرسه‏‏‌‏‏ای بنا کرده بود. حالا ‏‎ ‎‏این شخص آمده بود نزد امام و می‏‏‌‏‏خواست سؤالاتی بپرسد. وقتی ما به نزد امام رفتیم ‏‎ ‎‏که قضیه این شخص را عنوان کنیم، گفتیم: اجازه می‏‏‌‏‏دهید اسم آن آقا را بگویم؟ امام ‏‎ ‎‏فرمودند: ابداً، ابداً. تو مطلب را بگو. اگر احتیاجی به اسم آن آقا بود، می‏‏‌‏‏گویم اسم ببر. ‏‎ ‎‏نکند غیبتی بشود. به هر حال مسأله آن شخص مطرح شد و امام فرمودند که چون سهم ‏‎ ‎‏امام بوده است، اشکال ندارد. لکن سهم سادات را نمی‏‏‌‏‏شود در مدرسه صرف کرد.‏

‏‏امام نسبت به جهات شرعی به تمام معنا ناهی از منکر و امر به معروف بود و ‏‎ ‎‏خودش هم عامل بود، لذا حرفش بیشتر در افراد تأثیر می‏‏‌‏‏کرد و اگر حرفی می‏‏‌‏‏زد همه ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 120

‏‏قبول می‏‏‌‏‏کردند چون می‏‏‌‏‏دانستند که خودش عامل به این حرف است و جهات شرعی را ‏‎ ‎‏به تمام معنا ملاحظه می‏‏‌‏‏کند. به هر حال امام بر گردن ما خیلی حق دارد و من امیدوارم ‏‎ ‎‏که ان شاءالله به تربیت امام مربا شده باشیم و ارشاد و هدایت امام در ما تأثیر کرده ‏‎ ‎‏باشد.‏


 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 121

 

‏‎ ‎

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 122

فصل چهارم: خاطرات آیت الله محمود قوچانی

فصل چهارم

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

‏‏ ‏

 

‏‏خاطرات

آیت‌الله محمود قوچانی


 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 123

 

‏‏ 

 

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 124

 

زندگینامه

ghouchani2‏ لطفاً مختصری در مورد زندگی خودتان توضیح دهید؟‏

‏‏ من محمود قوچانی متولد اسفند 1321هستم. پدرم مرحوم حاج شیخ عباس ‏‎ ‎‏قوچانی از علمای معروف نجف در فقه، اصول، فلسفه، اخلاق، سیر و سلوک و عرفان ‏‎ ‎‏بود. ایشان در تربیت بنده خیلی حساس بود و اجازه نمی‏‏‌‏‏داد با افراد متفرق و مختلف ‏‎ ‎‏ارتباط و تماس داشته باشم، حتی اگر لازم بود از منزل بیرون بروم خودش همراهم ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏آمد.‏

‏‏دروس مقدماتی: ‏‏قرآن‏‏، فارسی، عربی و ریاضی را در حد آشنایی پیش پدرم ‏‎ ‎‏آموختم، سپس به فراگیری ‏‏جامع المقدمات‏‏ تا پایان سطح کفایه در نزد ایشان پرداختم. ‏‎ ‎‏در همان دوران با آن که پدرم استادم بود، هم‌مباحثه من نیز بود و به خاطر مسائل ‏‎ ‎‏اخلاقی اجازه نمی‏‏‌‏‏داد با دیگران مباحثه کنم و ارتباط داشته باشم. به دلیل این گونه ‏‎ ‎‏رفتارها فشار روحی بر من وارد می‏‏‌‏‏آمد، اما پدرم به مادربزرگم می‏‏‌‏‏گفت که محمود ‏‎ ‎‏بعدها، وقتی بزرگ شد، خواهد فهمید که من چه خدمتی به او کرده‏‏‌‏‏ام. در هر حال، من ‏‎ ‎‏از نظر مسائل اجتماعی با یک محدودیت خاصی بزرگ شدم.‏

‏‏پدرم تا پایان ‏‏کفایة‏‏‌‏‏الاصول‏‏ مدرس من بود و به خاطر دارم از زمانی که تحصیل ‏‎ ‎‏مکاسب را آغاز کردم، به من اجازه داد که با یکی ـ دو نفر از طلبه‏‏‌‏‏های مهذّبی که آن‌ها ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 125

‎‏نیز از شاگردان ایشان بودند هم مباحثه شوم. پس از اتمام دوره سطح، منظومه مرحوم ‏‎ ‎‏ملا هادی سبزواری را خدمت پدرم تلمذ کردم. پس از آن بود که فرمود من خارج‏‏‌‏‏گو ‏‎ ‎‏نیستم و شما باید برای تحصیل درس خارج در درس دیگران شرکت کنید.‏

‏‏آن ایام شانزده سال داشتم لذا در درس فقه و اصول آیت‏‏‌‏‏الله [ابوالقاسم] خویی‏‎[1]‎‏ ‏‎ ‎‏شرفیاب شدم. آن ایام افرادی چون آیت‏‏‌‏‏الله محمدباقر صدر در کلاس فقه ایشان حضور ‏‎ ‎‏پیدا می‏‏‌‏‏کردند، آیت‏‏‌‏‏الله جواد تبریزی و آیت‏‏‌‏‏الله میرزا علی غروی ـ که در عراق شهید ‏‎ ‎‏شد ـ و بزرگان دیگری هم در درس فقه آیت‏‏‌‏‏الله خویی شرکت می‏‏‌‏‏کردند. ‏‎ ‎‏در هر صورت، من مشغول تحصیل دروس فقه و اصول در محضر آیت‏‏‌‏‏الله خویی شدم.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 126

  • . آیت‌الله سید ابوالقاسم خویی در 15 رجب 1317 ﻫ .ق در خوی متولد شد. مقدمات را نزد پدر آموخت و در  13 سالگی همراه پدر و برادرش عازم نجف شد و از محضر حضرات آیات شیخ فتح‌الله شریعت اصفهانی،  آقا ضیاء عراقی، میرزای نائینی و شیخ محمد حسین غروی اصفهانی استفاده کرد و به درجه اجتهاد رسید. از  ایشان علاوه بر تألیفات ارزشمند آثار ماندگاری چون مدارس علمیه، بیمارستان، مؤسسات فرهنگی، مساجد و  غیره به یادگار مانده است. وی در 17 مرداد 1371 به دیار باقی شتافت و در مسجد خضراء نجف به خاک  سپرده شد.

آشنایی ابوی با امام

‏‏ 

‏‏ بفرمایید که ابوی حضرتعالی از چه سالی با حضرت امام آشنایی داشت؟‏

‏‏ ارتباط و تماس حضوری آن دو در ملاقاتی در قم انجام گرفت. البته ما که در ‏‎ ‎‏نجف بودیم حرکت و نهضت امام و مسائل سیاسی به نجف منعکس می‏‏‌‏‏شد و طبعاً ‏‎ ‎‏علمایی که در نجف بودند جلساتی درباره حمایت و پشتیبانی از نهضت تشکیل ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏دادند و کلیه اطلاعیه‏‏‌‏‏ها را علمای درجه 2 و 3 نجف و احیاناً مراجع نجف امضا ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کردند و در تمام اطلاعیه‏‏‌‏‏ها، امضای حاج شیخ عباس قوچانی موجود است. ‏‎ ‎‏به همین دلیل، ورود ما به ایران هم تا حدودی مسأله‏‏‌‏‏دار بود. پدرم از نظر شناسنامه‏‏‌‏‏ای اسمش عباس هاتف بود کما این‏‏‌‏‏که من هم محمود هاتف هستم. ما با همان اسامی‏‏ ‏‏شناسنامه‏‏‌‏‏ای به ایران سفر کردیم و دوباره به نجف بازگشتیم تا متوجه نشوند عباس‏‏ هاتف همان عباس قوچانی است. بعد از رفتن ما به نجف شخص دیگری به نام عباس قوچانی را ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 126

‎‏در مرز خسروی گرفته و گفته بودند که تو عباس قوچانی هستی و اجازه خروج به او ‏‎ ‎‏نداده و او را به تهران انتقال داده بودند اما بعدها فهمیده بودند که این عباس قوچانی ‏‎ ‎‏پدر من نیست. در هر صورت، ارتباط حضوری پدرم با امام در همان قم بود.‏‎[1]‎

‏‏ مکاتبه‏‏‌‏‏ای هم بین ایشان و امام صورت گرفته بود؟‏

‏‏ خیر، مکاتبه‏‏‌‏‏ای نداشتند.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 127

  • . چگونگی ارتباط را در صفحة بعد بخوانید.

خاطره ای از دیدار امام و آیت الله سید علی قاضی

‏‏ لطفاً درباره نحوه آشنایی‏‏‌‏‏تان با امام توضیح دهید؟‏

‏‏ درباره امام ترجیح می‏‏‌‏‏دهم اولین ملاقات و ارتباطی را که در محضر حضرت امام ‏‎ ‎‏داشتم بیان کنم. علمای نجف، بر طبق معمول آن ایام، هر پنج ـ شش سال یک بار ‏‎ ‎‏سفری به ایران می‏‏‌‏‏کردند. تصور می‏‏‌‏‏کنم سال 1341 یا 1342 شمسی بود که به همراه ‏‎ ‎‏پدرم به ایران آمدیم و به زیارت مشهد و نیز دیدار اقارب پدرم در قوچان رفتیم، سپس ‏‎ ‎‏به قم مشرف شدیم. آن ایام هم‌زمان با دوره‏‏‌‏‏ای بود که حضرت امام از زندان آزاد شده ‏‎ ‎‏بودند و در قم تشریف داشتند‏‎[1]‎‏. با اقامت ما در قم چند تن از علمای قم به دیدن ابوی ‏‎ ‎‏آمدند، حضرت امام نیز برای ملاقات با پدرم به محل اقامت ما تشریف آوردند. ‏‎ ‎‏به خاطر دارم که آن روز آقایان آیات [حسن] صانعی، [هاشم] رسولی و شاید ‏‎ ‎‏[محمدرضا] توسلی هم هنگام عصر در خدمت ایشان بودند. پس از دیدار و ملاقات ‏‎ ‎‏اولیه، پدرم خاطره‏‏‌‏‏ای را از امام سؤال کرد و پرسید که آیا شما به خاطر دارید زمانی که ‏‎ ‎‏به نجف اشرف مشرف شدید و ملاقاتی با آیت‏‏‌‏‏الله سید علی آقای قاضی (از علمای ‏‎ ‎‏بزرگ اخلاق و استاد اخلاق مرحوم ابوی) داشتید؟ حضرت امام در پاسخ گفتند: بله، ‏‎ ‎‏یادم هست که روزی خدمت ایشان رسیدیم. پدرم دوباره درباره مطالبی که آقای قاضی ‏‎ ‎‏ذکر فرموده بود سؤال کرد و امام با تأملی فرمودند: چیزی به خاطر ندارم. ولیکن آن‏‏‌‏‏چه ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 127

‎‏من شخصاً به یاد دارم این است که من و مرحوم ابوی طبق معمول هر روز خدمت ‏‎ ‎‏آقای قاضی شرفیاب می‏‏‌‏‏شدیم. ایشان دو جلسه داشتند؛ یک جلسه برای افراد خاص که ‏‎ ‎‏یک ساعت به غروب تشکیل می‏‏‌‏‏شد و به نماز مغرب و عشاء ختم می‏‏‌‏‏شد، جلسه‏‏‌‏‏ای هم ‏‎ ‎‏در ساعت‏‏‌‏‏های قبل از ظهر داشتند که در آن جلسات افراد متفرق هم می‏‏‌‏‏توانستند ‏‎ ‎‏شرکت کنند.‏

‏‏آن روز که خدمت آقای قاضی بودیم سید بزرگواری تشریف آوردند و مرحوم آقای ‏‎ ‎‏قاضی خیلی از ایشان تجلیل و تکریم کردند و به ایشان احترام فراوانی گذاشتند. ما آن ‏‎ ‎‏آقا را نمی‏‏‌‏‏شناختیم، علی‏‏‌‏‏رغم این‏‏‌‏‏که مرحوم آقای قاضی اغلب از نظر اخلاق و عرف با ‏‎ ‎‏همه برخورد یکسانی داشت، با آن سید صحبت‏‏‌‏‏هایی می‏‏‌‏‏کرد که برای ما اصلاً مفهوم ‏‎ ‎‏نبود. از سلطان و پادشاه و پسر پادشاه و برخورد با مسائل و... صحبت می‏‏‌‏‏کرد که خیلی ‏‎ ‎‏مبهم بود و ما متحیر بودیم که این چه حرف‏‏‌‏‏هایی است که آقای قاضی به این آقا ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏زند. ایام نهضت و پس از سال 1342 شمسی بود. ابوی گفتند که من الآن می‏‏‌‏‏فهمم ‏‎ ‎‏آن مطالبی را که آن روز مرحوم قاضی به ایشان (حضرت امام خمینی) متذکر می‏‏‌‏‏شدند ‏‎ ‎‏اشاره به چنین مسائل امروزی بوده که برای امام پیش آمده است.‏

‏‏در هر صورت، آن روزهایی که ما در قم بودیم خدا بیامرز حاج آقا مصطفی‏‎[2]‎‏ خیلی ‏‎ ‎‏با پدرم مأنوس شده بود و هر شب به دیدن ایشان می‏‏‌‏‏آمد. یعنی آن ده شبی را که در قم ‏‎ ‎‏اقامت داشتیم مرحوم حاج آقا مصطفی دوـ سه شبی پیش ما بودند. شبی بعد از نماز ‏‎ ‎‏مغرب و عشاء هم ما خدمت امام شرفیاب شدیم و زیارت من از امام در قم در همان ‏‎ ‎‏دو جلسه بود و لاغیر.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 128

  • . حضرت امام خمینی در تاریخ 21 / 1 / 43 از حصر آزاد و به قم آمدند. بنابراین ذکر سال های 41 و 42 اشتباه  است.
  • . آیت الله حاج سید مصطفی خمینی فرزند ارشد امام خمینی در 1309 شمسی در قم متولد شد. در 15 سالگی به  تحصیل علوم دینی مشغول شد و در 27 سالگی به درجه اجتهاد رسید. در دوران تحصیل از محضر آیات عظام  بروجردی، محقق داماد و حضرت امام بهره های زیادی برد. در 13 آبان 1343 دستگیر و پس از 58 روز اسارت  در زندان قزل قلعه آزاد گردید و به قم بازگشت و مورد استقبال با شکوه مردم قرار گرفت. همان روز دوباره  دستگیر گردید و به ترکیه تبعید شد و پس از چندی به همراه امام خمینی به عراق تبعید گردید. در نجف  ضمن همراهی با ابوی گرامی اش در امر مبارزه، به تدریس در حوزه علمیه نجف مشغول گردید و سرانجام در  شب اول آبان 1356 در 47 سالگی به طرز مشکوکی به شهادت رسید.

ورود امام به عراق

‏‏ خاطرات خود را از دوران ورود امام به عراق بیان فرمایید؟‏

‏‏ آن ایامی که امام در حال تشریف آوردن به عراق بودند من روحیه خاصی داشتم. ‏‎ ‎‏از نظر تربیتی در یک وضعیت ویژه‏‏‌‏‏ای بودم و به مسائل معنوی مشغول بودم، از جامعه ‏‎ ‎‏منعزل و گوشه‏‏‌‏‏گیر بودم. کارم فقط رسیدگی به درس‏‏‌‏‏ها و کارهایم در حوزه بود و سعی ‏‎ ‎‏داشتم از مسائل اجتماعی کناره بگیرم و در آن گونه مسائل حضور پیدا نکنم. چنین ‏‎ ‎‏روحیه‏‏‌‏‏ای داشتم.‏

‏‏با پخش خبر ورود امام به عراق، اهل علم و طلبه‏‏‌‏‏ها با شور و اشتیاق باطنی به سامرا ‏‎ ‎‏و کاظمین حرکت کردند تا با امام ملاقات کنند، اما من علیرغم اشتیاق درونی نرفتم.‏

‏‏حضرت امام ایام زیارتی را در کاظمین و سامراء گذراندند، از آنجا هم به دعوت ‏‎ ‎‏آقا محمد شیرازی به کربلا رفتند. حقاً آقای شیرازی برای استقبال از امام در کربلا ‏‎ ‎‏سرمایه‏‏‌‏‏گذاری فراوانی کرد و خدمات شایانی نمود. چند روزی که امام در کربلا بودند ‏‎ ‎‏تجلیل زیادی از ایشان شد. پس از چند روز خبر دادند که حضرت امام از کربلا ‏‎ ‎‏به سمت نجف در حال مهاجرت هستند. طلبه‏‏‌‏‏ها برای استقبال از ایشان از نجف حرکت ‏‎ ‎‏کردند و تا نصف راه کربلا ـ خان نص ـ آمدند.‏

‏‏از آن سو، آقا محمد شیرازی و بقیه کربلایی‏‏‌‏‏ها امام را تا نصف راه بدرقه کردند. ‏‎ ‎‏بدرقه‌ی بسیار با شکوهی بود. در نیمه راه دو کاروان به هم رسیدند و حضرت امام با ‏‎ ‎‏نجفی‏‏‌‏‏ها به سمت نجف حرکت کردند و تقریباً اول غروب بود که به نجف رسیدند. ‏‎ ‎‏ابتدا به حرم مطهر مشرف شدند و بعد از آن به منزلی که مرحوم حاج نصرالله خلخالی ‏‎ ‎‏برای ایشان اجاره کرده بود رفتند. این منزل حدود صد یا صدوبیست متر مساحت ‏‎ ‎‏داشت. از آن به بعد رفت و آمدها برای زیارت امام آغاز شد.‏

‏‎ ‎

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 129

دیدار با امام در نجف

‏‏ آیا حضرتعالی در نجف با امام دیدار داشتید؟‏

‏‏ بله. ما چون از قبل شیفته امام بودیم و توصیفات ایشان را شنیده بودیم اشتیاقمان ‏‎ ‎‏برای زیارت امام فوق‏‏‌‏‏العاده بود. آتشی از ملاقات با ایشان در دلم به وجود آمده بود. ‏


‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 129

‎‏دیدار ایشان یادم نمی‏‏‌‏‏رود. روزی بعد از نماز مغرب و عشاء به دیدار امام رفتم. تنها و ‏‎ ‎‏ناشناس قاطی جمعیت شدم و رفتم. مسیر امام خیلی شلوغ بود و افراد پشت سر هم ‏‎ ‎‏برای دست‌بوسی ایشان می‏‏‌‏‏آمدند و منزل امام مرتب پُر و خالی از جمعیت می‏‏‌‏‏شد. من ‏‎ ‎‏طلبه کوچکی بودم وارد منزل ایشان شدم دست امام را گرفتم و بوسیدم، در این حال ‏‎ ‎‏امام دست من را رها نکردند و فشار دادند و تبسمی در چهره برای من داشتند. در ‏‎ ‎‏آن لحظه برایم ملموس شد که ایشان خاطره ملاقات در قم را در نظر دارند و خیلی ‏‎ ‎‏تعجب کردم، بدون این‏‏‌‏‏که کسی من را به ایشان معرفی کند دست من را به گرمی ‏‎ ‎‏فشردند و با من احوالپرسی کردند.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 130

دیدار امام با علمای نجف

‏‏ آیا امام هم به دیدار علمای نجف رفتند؟‏

‏‏ بله، دیدارها و ملاقات‏‏‌‏‏ها با امام چند روز به طول انجامید. آقایان علما می‏‏‌‏‏آمدند و ‏‎ ‎‏با ایشان دیدار می‏‏‌‏‏کردند. پس از مدتی امام شروع کردند به بازدید پس دادن آقایان ‏‎ ‎‏مراجع و بعد علما و بعد هم بقیه. یک روز قبل از ظهر هم برای بازدید به منزل ابوی ‏‎ ‎‏آمدند که عده‏‏‌‏‏ای هم همراهشان بودند.‏

‏‎

 

خاطرات سال های نجـفج. 1

صفحه 130

 

 

http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_61664/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA_%D8%B3%D8%A7%D9%84_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D9%86%D8%AC%D9%80%D9%81/%D8%AC_1/%D8%AF%D8%B1%D8%B3_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85